عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
اگرچه خدمت مسجد نشد حواله ما
چراغ میکده روشن شد از پیاله ما
به سنگ خاره چه می‌کرد بازوی فرهاد
نمی‌گشود اگر راه تیشه ناله ما
ز عکس چهره ما زرد شد رقم ور نه
به آب زر ننویسد کسی رساله ما
چو کاسه‌ای که به آن می ز خم برون آرند
به می درون و برون شسته شد پیاله ما
حدیث مختصر اولی‌ست ور نه چون قدسی
هزار شرح فزون داشت هر مقاله ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو نمی‌کنی نگاهی به ستم مران خدا را
نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی
به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟
به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
شده قاصد آنچنان کم به میان دوست‌داران
که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
نفسی ز من نگشتی دل نازک تو غافل
به تو گر خدای دادی دل مهربان ما را
ز طراوت جمالت به هزار دیده مرغان
نکنند فرق از هم به چمن گل و گیا را
غم عشق را به صد جان چو کنند بیع قدسی
ندهی ز دست ارزان گهر گران‌بها را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
طبیب من چه شد گر مهربان نیست؟
من بیمار را پروای جان نیست
غرور خضر، عاشق برنتابد
محبت کم ز عمر جاودان نیست
نمی‌جوشند با هم ناتوانان
که با هم، موی را خون در میان نیست
به بیماری سپردم تن چو نرگس
که در عالم طبیب مهربان نیست
ندارم بهره‌ای از مومیایی
شکست دل شکست استخوان نیست
جهان چون بود و نابودش مساوی‌ست
چرا گوید کسی کاین هست و آن نیست
چنان افسرده خواهد روزگارم
که پنداری مرا در جسم جان نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانه‌خیز نیست
با دشمنم چه کار که از بی‌تعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمی‌خرند
گر شیشه‌ای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که می‌وزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتاده‌ام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
موسم گل چون حریفان جای در بستان کنند
عندلیبان را ز جای خویش سرگردان کنند
عاشق از مردن نیاساید بگو با اهل مصر
در لحد روی زلیخا جانب کنعان کنند
پر مکرر شد ز خامان دعوی پروانگی
شمع را ای کاش امشب ساعتی پنهان کنند
برنمی‌گردد به فریاد از سر بازار، گل
عندلیبان در چمن بیهوده چند افغان کنند؟
همچو خاکستر ز آتش بی‌نیاز است آنکه سوخت
نیم جانان همچو شمع آتش غذای جان کنند
بر خلاف رسم پیشین، گلرخان شهر ما
ساعتی صد عید و در هر عید صد قربان کنند
کفر و ایمان را ز من عارست قدسی، چون کنم
گر ز ناشایستگی بر من مرا تاوان کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
در مجلسی که احباب شرب مدام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشه‌ها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیت‌الحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیده‌ها نمی‌نیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمی‌شود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن می‌مالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغ‌های کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزرده‌دلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بی‌خاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
در آتشم از چهره برافروخته‌ای چند
چون شعله ز هم سرکشی آموخته‌ای چند
روشن نشود بخت ز جمعیت داغش
در سینه دلم ساخته با سوخته‌ای چند
ریزند به سر خاک، پی صید ضعیفی
چون دام به هم، چشم تهی دوخته‌ای چند
چون جلد کتابند، بغل کرده پر اجزا
یک حرف ز صد سطر نیاموخته‌ای چند
قدسی مکن از اهل زمان شکوه، چه داری
چشم خوشی از ناخوشی آموخته‌ای چند؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
جایی که داغ نیست، ز مرهم چه اعتبار
در پیش آفتاب ز شبنم چه اعتبار
چون اعتبار خلق ز بی‌اعتباری است
از اعتبار مردم عالم چه اعتبار
از ساغر تهی چه تمتع برد کسی
از دیده‌ای که نیست در او نم چه اعتبار
چون راه بیش و کم همه بر شارع فناست
از عشرت زیاد و غم کم چه اعتبار
در کشوری که باب بود جنس اشک و آه
از چشم بی‌نم و دل بی‌غم چه اعتبار
نام خرد کسی نبرد در دیار عشق
از روستا، به شهر معظم چه اعتبار
ما را هوای دلخوشی روزگار نیست
غمدیده را ز خاطر خرم چه اعتبار
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
کَنم به ناخن حسرت، بدن من درویش
بدین وسیله مگر ناخنی زنم در خویش
ز ننگ شیخ و برهمن، چرا نظربازان
به هم چو تیر نیایند راست در یک کیش؟
نیَم ملول ز تقدیم مدعی، چه عجب
ز صبح صادق اگر صبح کاذب افتد پیش
ازین چه سود کزین پیش فیض بخشی بود
چه بهره یابد از انعام رفتگان درویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به نومیدی خوشم، ناکامی‌ام کام است پنداری
دلم را بی سرانجامی سرانجام است پنداری
شراب ناامیدی خوش گوارا شد مزاجم را
حریفان را می وصل تو در جام است پنداری
میان روز و شب، بی دوستان فرقی نمی‌بینم
به چشمم اول صبح آخر شام است پنداری
به گوشم امشب آواز جرس نزدیک می‌آید
ز من تا محمل مقصود، یک گام است پنداری
خیال وصل بستن، بهتر از وصلش کند شادم
نشاط نشاه‌ام در خنده جام است پنداری
ز اهل خانقه قدسی بسی شید و ریا دیدم
به چشمم حلقه توحیدشان دام است پنداری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
هرگوشه چو مینا، صنم حور سرشتی
در زیر فلک نیست چو میخانه بهشتی
تنگ است چنان عرصه افلاک که گویی
چون خانه خم گشته بنا، بر سر خشتی
چون غنچه که باشد که گریبان نکند چاک؟
آواز نی و جام می و دامن کشتی
آن گریه کجا رفت که طوفان صفتش را
بر صفحه دریا به خط موج نوشتی؟
دیدند دغا باختن کعبه روان را
آن قوم که بر کعبه گزیدند کنشتی
خم بر سر خود داد ز افتادگی‌اش جای
در میکده کمتر نتوان بود ز خشتی
نامم نتوان برد ز خواری برش امروز
آن روز کجا شد که به من نامه نوشتی
قدسی خبرت نیست که در میکده عشق
هر گوشه بهشتی‌ست نهان در ته خشتی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
چندین به خرابی فلک چیست شتاب؟
خواهد شدن این قطره پر باد، خراب
بی ماحصل است طعنه بر چرخ زدن
بی نیش فرو نشیند آماس حباب


قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
وسعت‌گه دهر تنگ از تنگی توست
آن گوشه‌نشینی تو از لنگی توست
عارف که زد از شناخت ای صوفی، دم
رنگین‌تر از آن دعوی بی‌رنگی توست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
بر غفلت خویش بایدت زار گریست
آگاه‌کننده را ندانی گر کیست
خود قدر دل سوخته را نشناسی
از آینه پرس فیض خاکستر چیست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ای مست و خراب، لاف مخموری چیست
در بیخودی‌ات شیوه منصوری چیست
ناظر شده‌ای، دعوی منظوری چیست
بگذشته ز منزلی، مگو دوری چیست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۱
گردون که بد و نیک رقم می‌سازد
آن را که دنی‌ست، محترم می‌سازد
از روز ازل سفله‌نوازست، آری
طاووس ز دم چتر و علم می‌سازد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۰
کو مرد که هم نبرد را بشناسد؟
هنگامه گرم و سرد را بشناسد
شرمی کن ازین معرفت طفلانه
هر طفل، ز زوج، فرد را بشناسد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۷
روزی که به ترکیب تو پرداخته‌اند
از چشم، خواص ادب انداخته‌اند
با من، همه در ستیزه‌ای، شرمت باد
از شیشه مگر چشم ترا ساخته‌اند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۹
قومی که محض نام انسان شده‌اند
مشغول به جسم و غافل از جان شده‌اند
منظور دگر اگر ندارند، چه شد
در صورت کار خویش حیران شده‌اند