عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
از ناله مست زمزمه ام همنشین برو
چون نیست مطلبی ز نوید اثر چه حظ؟
در هم فگنده ایم دل و دیده را ز رشک
چون جنگ با خودست ز فتح و ظفر چه حظ؟
دلهای مرده را به نشاط نفس چه کار؟
گلهای چیده را ز نسیم سحر چه حظ؟
تا فتنه در نظر ننهی از نظر چه سود؟
تا دشنه بر جگر نخوری از جگر چه حظ؟
زانسوی کاخ روزن دیوار بسته اند
بی دوست از مشاهده بام و در چه حظ؟
لرزد به جان دوست دل ساده ام ز مهر
بیچاره را ز غمزه تاب کمر چه حظ؟
چون پرده محافه به بالا نمی زند
از وی به داعیان سر رهگذر چه حظ؟
باید نبشت نکته غالب به آب زر
بی آنکه وجه می شود از سیم و زر چه حظ؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
آن ساده روستایی شهر محبتم
کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش
بر خوان وصل و نعمت الوان خورم دریغ
خواهم ز بهر لذت آزار زندگی
بر دل بلا فشانم و بر جان خورم دریغ
رفتار گرم و تیشه تیزم سپرده اند
از خویشتن به کوه و بیابان خورم دریغ
از خود برون نرفته و در هم فتاده تنگ
در راه حق به گبر و مسلمان خورم دریغ
زین دود و زین شراره که در سینه من ست
سازم سپهر گر نه به سامان خورم دریغ
دل زان تست هدیه تن کن کنار و بوس
چند از تو بر نوازش پنهان خورم دریغ
کاری ندید آن که توان در من آفرید
در شوره زار خویش به باران خورم دریغ
غالب شنیده ام ز نظیری که گفته است
«نالم ز چرخ گر نه به افغان خورم دریغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای ترا و مرا درین نیرنگ
دهن و چشم و دست و دل همه تنگ
هم تو خود در کمین خویشتنی
ای به رخ ماه و ای به خوی پلنگ
هان مغنی که در هوای شراب
می سرایی غزل به ناله چنگ
زخمه می ریز هم بدین انداز
نغمه می سنج هم بدین آهنگ
فرصتت باد ساقی چالاک
ای به دفع غم ایزدی سرهنگ
شیشه بشکن قدح به خم درزن
تا نگنجد درین میانه درنگ
شود انبان ادیم کو آن فیض؟
گردد انده نشاط کو آن رنگ؟
پرتو خاص در نهاد سهیل
باده ناب در دیار فرنگ
شکوه و شکر هرزه و باطل
غالب و دوست آبگینه و سنگ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
این چه شورست که از شوق تو در سر دارم؟
دل پروانه و تمکین سمندر دارم
آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد
شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم
ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده
هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم
من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست
تکیه بر داوری عرصه محشر دارم
آن چرا در طرب و این ز چه ره در تعب است؟
خنده بر غفلت درویش و توانگر دارم
کیست تا خار و خس از رهگذرش برچیند؟
دگر امشب سر آرایش بستر دارم
پرتو مهر سیاهی ز گلیمم نبرد
سایه ام سایه شب و روز برابر دارم
سوخت دل بی تو ز وصلم چه گشاید اکنون؟
حسرتت بیشتر و ذوق تو کمتر دارم
کهنه تاریخی داغم نفسم شعله ورست
شرح کشاف صد آتشکده از بر دارم
هم ز شادابی ناز تو به خود می بالم
ریشه در آب ز تار دم خنجر دارم
رازدار تو و بدنام کن گردش چرخ
هم سپاس از تو و هم شکوه ز اختر دارم
مرحبا سوهن و جان بخشی آبش غالب
خنده بر گمرهی خضر و سکندر دارم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خود را همی به نقش طرازی علم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟
رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست
کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟
یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش
چندان که دفع لذت و جذب الم کنم
تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج
خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم
غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف
قانون فن غالیه سایی رقم کنم
خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان
سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم
غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه
کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
درد ناسازست و درمان نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم
توشه راه دلی بود که برداشته ایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خمکده خشتی ته سر داشته ایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشته ایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشته ایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشته ایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخن سازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشته ایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشته ایم؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
جلوه معنی به جیب وهم پنهان کرده ایم
یوسفی در چارسوی دهر نقصان کرده ایم
پشت بر کوه ست طاقت تکیه تا بر رحمت ست
کار دشوارست و ما بر خویش آسان کرده ایم
رنگها چون شد فراهم مصرفی دیگر نداشت
خلد را نقش و نگار طاق نسیان کرده ایم
ناله را از شعله آیین چراغان بسته ایم
گریه را از جوش خون تسبیح مرجان کرده ایم
از شرر گل در گریبان نشاط افگنده اند
خنده ها بر فرصت عشرت پرستان کرده ایم
میگساران قحط و ما بی صبر عشرت مفت کیست؟
باده ما تا کهن گردید ارزان کرده ایم
زاهد از ما خوشه تا کی به چشم کم مبین
هی نمی دانی که یک پیمانه نقصان کرده ایم
راز ما از پرده چاک گریبان بازجوی
نامه شوق تو باز از طرف عنوان کرده ایم
حیف باشد خارها در راه مهمان ریختن
با خیالش شکوه از بیداد مژگان کرده ایم
حق شناس صحبت بی تابی پروانه ایم
گر چه مشق ناله با مرغ سحرخوان کرده ایم
می دهد چشمش به یک پیمانه هر میخوار را
عشوه ساقی به کار کفر و ایمان کرده ایم
غالب از جوش دم ما تربتش گلپوش باد
پرده ساز ظهوری را گل افشان کرده ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو
شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم
پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام
منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
دور فتادم ز یار ماهی بی دجله ام
نیست دلم در کنار دجله بی ماهیم
بنده دیوانه ام مخطی و ساهی خوشم
حکم ترا مخطیم قهر ترا ساهیم
آن تن چون سیم خام وان همه انگیز تن
تا چه فراهم شده ست اجرت جانکاهیم
از صف طفلان و سنگ ره شده بر خلق تنگ
زود ز کو نگذرد کوکبه شاهیم
جذب تو باید قوی کان ببرد باک نیست
گر نتواند رسید بخت به همراهیم
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس
هم اسداللهم و هم اسداللهیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن
شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد
نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست
کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟
از پیکرت بساط صفای خیال یافت
وصل تو از فراق تو نتوان شناختن
نازم دماغ ناز ندانی ز سادگی ست
کشتن به ظلم و کشته احسان شناختن
یاد آیدم به وصل تو در صحن گلستان
آن جلوه گل آتش سوزان شناختن
خاکی به روی نامه فشاندیم مفت تست
ناخوانده صفحه حال ز عنوان شناختن
ماییم و ذوق سجده چه مسجد چه بتکده
در عشق نیست کفر ز ایمان شناختن
مینا شکسته و می گلفام ریخته
محوم هنوز در گل و ریحان شناختن
لخت دلم به دامن و چاک غمم به جیب
اینک سزای جیب ز دامان شناختن
بگداخت بس که از اثر تاب روی تو
مهر از شفق به کوی تو نتوان شناختن
غالب به قدر حوصله باشد کلام مرد
باید ز حرف نبض حریفان شناختن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گاهی به چشم دشمن و گاهی در آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
خنجر به خویش می کشد از جوهر آینه
باشد که خاکساری ما بردهد فروغ
گویی سپرده ایم به روشنگر آینه
محو خودی و داد رقیبان نمی دهی
ای بر رخت ز چشم تو حیران تر آینه
دورت ربوده ناز به خود هم نمی رسی
تا چند در هوای تو ریزد پر آینه
دردا که دیده را نم اشکی نمانده است
کاندر وداع دل زند آبی بر آینه
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنی
حسنت طلسم و فتنه و افسونگر آینه
هر یک گدای بوسه و نظاره کسی ست
از جم پیاله بین و ز اسکندر آینه
آهن چه داد غمزه سحرآفرین دهد
غالب به جز دلش نبود در خور آینه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بر دست و پای بند گرانی نهاده ای
نازم به بندگی که نشانی نهاده ای
ایمن نیم ز مرگ اگر رسته ام ز بند
دلدوز ناوکی به کمانی نهاده ای
گوهر ز بحر خیزد و معنی ز فکر ژرف
بر ما خراج طبع روانی نهاده ای
تا در امید عمر به پندار بگذرد
از لطف در حیات نشانی نهاده ای
تا خسته بلا نبود بی گریزگاه
در مرگ احتمال امانی نهاده ای
رازست، گر دلی به جفایی شکسته ای
دارست، گر سری به سنانی نهاده ای
دوزخ به داغ سینه گدازی نهفته ای
قلزم به چشم اشک فشانی نهاده ای
بر هر دلی فسون نشاطی دمیده ای
بر هر تنی سپاس روانی نهاده ای
هر دیده را دری به خیالی گشوده ای
هر فرقه را دلی به گمانی نهاده ای
غالب ز غصه مرد همانا خبر نداشت
کاندر خرابه گنج نهانی نهاده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
خشنود شوی چون دل خشنود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر نه نواها سرودمی چه غمستی؟
من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
از جسم به جان نقاب تا کی؟
این گنج درین خراب تا کی؟
این گوهر پرفروغ یارب
آلوده خاک و آب تا کی؟
این راهرو مسالک قدس
وامانده خورد و خواب تا کی؟
بی تابی برق جز دمی نیست
ما وین همه اضطراب تا کی؟
جان در طلب نجات تا چند
دل در تعب عتاب تا کی؟
پرسش ز تو بی حساب باید
غمهای مرا حساب تا کی؟
غالب به چنین کشاکش اندر
یا حضرت بوتراب تا کی؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
نخواهم از صف حوران ز صد هزار یکی
مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی
سراغ وحدت ذاتش توان ز کثرت جست
که سایرست در اعداد بی شمار یکی
کسی که مدعی سستی اساس وفاست
نشان دهد ز بناهای استوار یکی
چه گویم از دل و جانی که در بساط من ست؟
ستم رسیده یکی ناامیدوار یکی
دو برق فتنه نهفتند در کف خاکی
بلای جبر یکی رنج اختیار یکی
دلا منال که گویند در صف عشاق
ستوه آمده از جور خوی یار یکی
ز ناله ام به دلت می رسد هزار آسیب
نشد که سنگ تو بیرون دهد شرار یکی
مرو ز آینه خانه که خوش تماشایی ست
یکی تو محو خودی و چو تو هزار یکی
زهی نگاه سبک سیر و شرم دوراندیش
یکی به دزدی دل رفت و پرده دار یکی
قماش هستی من یکسر آتش ست آتش
مرا چو شعله بود پشت و روی کار یکی
چه شد که ریخت زبان رنگ صد هزار سخن؟
به خون سرشته نوایی ز دل برآر یکی
دم از ریاست دهلی نمی زنم غالب
منم ز خاک نشینان آن دیار یکی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
تابم ز دل برد کافرادایی
بالا بلندی کوته قبایی
از خوی ناخوش دوزخ نهیبی
وز روی دلکش مینولقایی
در دیرگیری غافل نوازی
در زودمیری عاشق ستایی
زردشت کیشی آتش پرستی
برسم گزاری زمزم سرایی
چون مرگ ناگه بسیارتلخی
چون جان شیرین اندک وفایی
در کام بخشی ممسک امیری
در دلستانی مبرم گدایی
گستاخ سازی پوزش پسندی
طاقت گدازی صبرآزمایی
در کینه ورزی تفسیده دشتی
در مهربانی بستانسرایی
از زلف پر خم مشکین نقابی
از تابش تن زرین ردایی
در عرض دعوی لیلی نکوهی
بر رغم غالب مجنون ستایی