عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
دل ما با زبان یکی است یکیست
این چنین آن چنان یکی است یکیست
از دوئی بگذر و یکی می گو
حاصل دو جهان یکی است یکیست
آن یکی در کنار گیر خوشی
با همه در میان یکی است یکیست
عشق و معشوق و عاشق ای درویش
در دل عاشقان یکی است یکیست
جان و دل را به این و آن دادیم
غرض از این و آن یکیست یکیست
دلبران در جهان فراوانند
سید دلبران یکیست یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
موج و حباب و قطره درین بحر ما یکیست
نقش و حباب گرچه هزارند با یکیست
درمان درد دل چه کنم ای عزیز من
از دوست می رسد همه درد و دوا یکیست
ما و شرابخانه و رندان باده نوش
فارغ ز دو سرا بر ما دو سرا یکیست
تمثال صدهزار در آئینه رو نمود
دیدیم آن یکی و همه نزد ما یکیست
گر آشنای خویش شوی نزد عاشقان
معشوق و عشق و عاشق و آن آشنا یکیست
چون عقل احول است دو بیند غریب نیست
بنگر به عین عشق که شاه و گدا یکیست
سید ز جود خویش وجودی به بنده داد
معطی نعمة الله ما و عطا یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
صورت و معنی درین دعوی یکی است
عاشق و معشوق ما یعنی یکیست
گر هزاران صورت است ای نور چشم
در نظر ما را همه معنی یکیست
عاشقان مست و مجنون بی حدند
آشکارا و نهان لیلی یکیست
گرچه بسیار است در جنت درخت
هشت جنت دیدم و طوبی یکیست
نعمت الله دنیی و عقبی بود
نزد عارف دنیی و عقبی یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
آب جویای آب این عجب است
سر آب و سراب این عجب است
ما حبابیم و عین ما آب است
جام عین شراب این عجب است
گر کسی مست شد ز می چه عجب
باده مست خراب این عجب است
روز و شب آفتاب می گردد
در پی آفتاب این عجب است
موج گوئی حجاب دریا شد
ما ز ما در حجاب این عجب است
نقش خود را خیال می بندم
تا ببینم به خواب این عجب است
می خمخانهٔ حدوث و قدم
خورده ام بی حساب این عجب است
زاهدی دیده ایم گیلانی
سخت مست و خراب این عجب است
این چنین گفته های مستانه
خوانده ام بی کتاب این عجب است
طالب وصل نعمت اللهم
آب جویای آب این عجب است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
قطره و دریا به نزد ما یکی است
گر نظر بر آب داری بیشکی است
موج و بحر و قطره از روی ظهور
گر تمیزش می کنی هم نیککی است
زید و عمر و بکر و خالد هر چهار
چار باشد نزد ما ایشان یکی است
عقل اگر گوید خلاف این سخن
قول او مشنو که ابله مردکی است
هفت دریا با محیط عشق ما
جرعهٔ آبست و آنهم اندکی است
پادشاهی آمد و چندین سیاه
خود یکی باشد سپاه او یکی است
مظهر بنده یکی سید بود
آن یکی درویش و آن خانی یکی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
کار دل در عشقبازی بندگی است
بندگی در عاشقی پایندگی است
بندهٔ فرمان و فرمان می دهیم
وین شهنشاهی ما زان بندگی است
همچو زلفش سر به پا افکنده ایم
این سرافرازی از آن افکندگی است
جان فدا کردم سر افکندم به پیش
ز انفعال و جای آن شرمندگی است
گر مرا بینی به غم دل شاد دار
کان غم عشق است و از فرخندگی است
مردهٔ دردیم و درمان در دل است
کشتهٔ عشقیم و عین زندگی است
سید ار جان بخشد از عشقش رواست
عاشقان را کار جان بخشندگی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
میخانهٔ دل طرب سرائیست
خوش بارگهی و خوب جائیست
گویند سرخوشیست در وی
هر دم او را ز نو نوائیست
آراسته اند خلوت دل
گویا که سرای پادشاهیست
می در قدح است و عشق در دل
آبی است لطیف خوش هوائیست
دل جام جهان نمای عشق است
یا رب که چه شخص خودنمائیست
هر چیز که دیده دید دل خواست
مشکل حالی عجب بلائیست
جانم به فدای نعمت الله
کز صحبت او مرا صفائیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
هر شاهدی که بینم با او مرا هوائیست
آئینه ایست روشن جام جهان نمائیست
خلوتسرای دیده از نور اوست روشن
بر چشم ما قدم نه بنشین که خوش سرائیست
در گوشهٔ خرابات رندی اگر ببینی
بیگانه اش ندانی او یار آشنائیست
درویش کنج عزلت او را به دار عزت
صورت گدا نماید معنیش پادشائیست
ما دردمند عشقیم دُردی درد نوشیم
خوشتر ز صاف درمان عشاق را دوائیست
نقش خیال غیری بر دیده گر نگاری
نقاش خطهٔ چین گوید که این خطائیست
ساقی عنایتی کرد خمخانه ای به ما داد
ز انعام نعمت الله ما را چنین عطائیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
تن میرد و روح پاک باقی است
خواه حیدریست و خواه نراقی است
تن زنده به جان و جان به جانان
گه مغربی است گه عراقی است
خوش جام مرصعیست پر می
مائیم حریف و عشق ساقی است
معنی بنمود رو به صورت
این صورت و معنی نفاقی است
جاوید بود حیات سید
باقی به بقای حی باقی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
دل جام جهان نمای شاهیست
آئینهٔ حضرت الهی است
نقدیست دفینه در دل و دل
گنجینهٔ گنج پادشاهی است
روز و شب ماست زلف و رویش
چه جای سفیدی و سیاهی است
نقشی که خیال غیر بندد
در مذهب ما همه مناهی است
دل بحر و محیط جان عالم
در بحر محیط همچو ماهی است
دل دادن و جان نهاده بر سر
در حضرت عشق عذرخواهیست
ای پایه وجود نعمت الله
پروردهٔ نعمت الهی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
در این در به جز ما آشنا نیست
به نزد آشنا خود عین ما نیست
گمان کج مبر بشنو ز عطار
که هر کو در خدا گم شد جدا نیست
نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم
مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست
حباب و موج و دریا هر سه آبند
جدایند از هم و از هم جدا نیست
فنا شو از فنا و از بقا هم
فقیران را فنا و هم بقا نیست
حریف درد نوش و دردمندیم
از این خوشتر دل ما را دوا نیست
وجود این و آن نقش خیالست
حقیقت جز وجود کبریا نیست
اگر گوئی همه حقست حقست
وگر خلقش همی خوانی خطا نیست
چو سید نیست شو از هست و از نیست
چو تو خود نیستی هستی تو را نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
با آفتاب حسنش مه نزد او هلالی است
هر ذره ای که بینی او را از او هلالی است
هر مختصر که بینی او معتبر بزرگیست
نقصی اگر بیابی آن نقص هم کمالی است
جائی که جز یکی نیست مثلش چگونه باشد
دو آینه از آن رو تمثال بی مثالی است
گیتی نمای ساقیست هر ساغری که نوشیم
عینی که دیده بیند سرچشمه زلالی است
او آفتاب تابان عالم همه چو سایه
غیرش مخوان که غیرش نزدیک ما خیالی است
عشق است جان عالم جانم فدای جانان
جانی که عشق دارد آن جان بی زوالی است
امروز یار ما شو بگذار دی و فردا
با حال نعمت الله اینها همه مجالیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
هرچه امروز حاصل ما نیست
طلب آن مکن که فردا نیست
گر در اینجا ندیده ای او را
رؤیت او تو را در اینجا نیست
حق به حق بین که ما چنین دیدیم
دیده ای کان ندید بینا نیست
وانکه حق را به خویشتن بیند
دیده اش بر کمال گویا نیست
هر که گوید که حق به خود بیند
این سعادت ورا مهیا نیست
گر چه آبند قطره و دریا
قطره در وصف همچو دریا نیست
نعمت الله نور دیده بود
چشم هر کو ندید بینا نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
عشق را خود قرار پیدا نیست
دو نفس حضرتش به یک جا نیست
همچو دریا مدام در موج است
این چنین بحر هیچ دریا نیست
عین عشقیم لاجرم شب و روز
صبر و آرام در دل ما نیست
نور چشم است و در نظر پیداست
دیده ای کان ندید بینا نیست
بیقراری عشق شورانگیز
در غم هست و نیست گویا نیست
عشق را هم ز عشق باید جست
خبر از حال او جز او را نیست
ذوق سید ز نعمت الله جو
وصف او حد گفتن ما نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
هر دل که به عشق مبتلا نیست
هستش مشمر که گوئیا نیست
تا دُردی درد نوش کردیم
دل را به از این دگر دوا نیست
رندیم و مدام جام رندان
از ساقی و جام می جدا نیست
مستیم و خراب در خرابات
ما را جائی دگر هوا نیست
در بحر محیط عشق غرقیم
جز ما خبرش ز حال ما نیست
هر نقش که در خیال آید
نیکش بنگر که بی خدا نیست
مستیم و حریف نعمت الله
حیف است که ذوق او تو را نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
چو میخانه سرائی هیچ جانیست
مقامی همچو صحن آن سرا نیست
به هر سو آب چشم ما روان است
در این دریا به جز ما آشنا نیست
اگر تو طالب عشقی مرا هست
وگر تو عقل می جوئی مرا نیست
نوای ما نوای بی نوائی است
نوائی چون نوای بینوا نیست
مرو با زاهد رعنا در این راه
که ایشان را در این ره پا به جانیست
کسی کو گنج عشق یار دارد
به نزد عاشقان حق گدا نیست
خیال روی سید نور چشم است
دمی از دیدهٔ مردم جدا نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
موجود حقیقی به جز از ذات خدا نیست
مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیست
جز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت
گر هست تو را در نظرت غیر مرا نیست
عشق است مرا چاره و این چاره مرا هست
درد است دوای تو و این درد تو را نیست
هرجا که تو انگشت نهی عین حقست آن
زین نیست معین که کجا هست و کجا نیست
چون است بقای همه و باقی مطلق
چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیست
آن دم که دمیدند دم آدم خاکی
بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیست
سرمست شراب ازل و جام الستیم
در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیست
ما ماهی دریای محیطیم کماهی
ماهیت ما را تو نگر تا که که را نیست
سید چو همه طالب و مطلوب نمایند
عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
جان ما بی عشق جانان هیچ نیست
درد دل داریم و درمان هیچ نیست
در همه جان جز که هم جان هیچ نیست
تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست
بگذر از دنیی و عقی باده نوش
جز می و ساقی رندان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای جان من
زانکه صحبت با گرانان هیچ نیست
غیر او هیچست اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
ظاهر و باطن همه عین وی است
غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست
دنیی و عقبی و جسم و جان همه
ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست
هر چه هست از جزو و کل کاینات
بلکه این مجموع انسان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بینوا چبود که سلطان هیچ نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
بی حضور عشق جانان راحت جان هیچ نیست
بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست
در خرابات مغان جام شرابی نوش کن
تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست
پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت
این زمان در خلوت جان غیر جانان هیچ نیست
دیدهٔ جانم به نور طلعت او روشنست
غیر نور روی او را دیدهٔ جان هیچ نیست
زلف و رویش را نگر از کفر و ایمان دم مزن
با وجود زلف و رویش کفر و ایمان هیچ نیست
ماسوی الله جز خیالی نیست ای یار عزیز
بگذر از نقش خیال غیر او کان هیچ نیست
همدم جام می و با نعمة اللهم حریف
زاهدی وقتی چنین در بزم رندان هیچ نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست
نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست
معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست