عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چون دل دلیل نیست تن و [دل] برابر است
آبی که [تشنگی] نبرد گل برابر است
[جایی] که بحر وصل به گرداب [بیخودی] است
جام شراب و مرشد و کامل برابر است
مردی که [خو] به وادی حیرت گرفته است
صحرا و باغ و جاده و منزل برابر است
گر خیر از برای عوض می کنند خلق
پس در طمع کریم به سایل برابر است
عالم اگر شوی تو به «العلم نقطة»
دانی که مرکز حق و باطل برابر است
شاه و گدا چو مرد مساوی است زیر خاک
بر اسب یا پیاده به منزل برابر است
با توست یار، لیک سعیدا تو غافلی
دریا همیشه با لب ساحل برابر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
هر کجا مینا و جامی از می گلگون پر است
وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود
خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
الفتی دارد به ما اندوه از روز الست
گر درون خالی شد از غم، نیست غم، بیرون پر است
بسکه دل ها آب گشت از دست چرخ بی وفا
از شراب ناب [انده] شیشهٔ گردون پر است
فکر موزون کردن شعرم سعیدا می برد
هر زمان دل، ورنه جیب سینه از مضمون پر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
دل ناخدای بحر تماشای دیگر است
این گوهر یگانه ز دریای دیگر است
داغ تو کی به هر دل و هر سینه جا کند
این لاله زیب و زینت صحرای دیگر است
ز آب عنب کس این همه مستی نمی کند
کیفیت من از می و مینای دیگر است
زاهد از این عبادت ظاهر چه فایده
تن در میان مسجد و دل جای دیگر است
در هر طرف که می نگری از میان خلق
فریاد و شور و ناله و غوغای دیگر است
ذکر طریق عشق، کریم و رحیم نیست
ورد بلاکشان تو اسمای دیگر است
باور مکن که در دو جهان صاحب سخن
درویش دیگر است و سعیدای دیگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به پیش چشم من دریا چه چیز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چیز است
اگر امروز چیزی نیست حاصل
بگو ای زاهدا فردا چه چیز است
صفات آن لب شیرین ز من پرس
مگس داند که در حلوا چه چیز است
تماشای تو باشد حاصل چشم
وگرنه دیدهٔ بینا چه چیز است
در اول داو، عقبی را ببازند
قمار عشق را دنیا چه چیز است
به غیر از شهره از خلوت چه باشد
که جز آوازه از عنقا چه چیز است
سعیدا کام خواهی یافت از او
به کویش این همه غوغا چه چیز است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر شیوه‌ای که هست در اینجا، به جا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمی‌دهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق می‌رود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون می‌کند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
از خس و خار حوادث قلب ما را کی صفاست
عقل تا در خانهٔ ما پیشوا و کدخداست
بی فنا کی دیدهٔ باطن شود بینا به حق
نیستی گردی است کان در چشم هستی توتیاست
هر که در چشم خلایق شد سبک در راه عشق
جذبهٔ مطلوب با او همچو کاه و کهرباست
خسته ما به ز قند و گل نگردد ای طبیب
زان شکر لب، حرف تلخی یاد اگر داری دواست
برنمی گردد کسی محروم از این در تا ابد
صاحب این خانه با بیگانگان هم آشناست
گفت دل گر عاشقی محنت سرا را در بکوب
گفتمش طاقت ندارم گفت عشقت پس هواست
شکرها دارد سعیدا از خدا در کارها
گرچه افتاده است دستش نارسا، طبعش رساست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بی ظرف را شراب شرربار، مشکل است
پای برهنه سیر گل [و] خار مشکل است
گفتم به چشم او که چرا دلبر است گفت
پرهیز پیش مردم بیمار مشکل است
موسی ز ضعف دل به عصا تکیه کرد و رفت
تا کوه طور دید که دیدار مشکل است
الحق به غیر حق نتوان گفت حق منم
رفتن به پای خود به سر دار مشکل است
دل را به چشم او ز نگه بیشتر سپار
سودای خام ناز خریدار مشکل است
در این سرای دو درهٔ چار طاق دهر
زنهار فکر کار مکن کار مشکل است
تا غنچهٔ لبت به سخن وانمی شود
دانستن حقیقت اسرار مشکل است
می گفتمش قصیده سعیدا در این زمین
لکن ردیف و قافیه بسیار مشکل است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آنچه می دانی تو در باطن نهان اظهار ماست
هر که می خواهد ببیند روی حق، دیدار ماست
پیش رندان باده چون از جوش افتد کامل است
با ادافهمان عالم، خامشی گفتار ماست
چشم ما هرگز نشد سیر از تماشای رخش
آن که هرگز به نمی گردد دل بیمار ماست
برنمی دارد ز پایش دست، هر جا می رود
سایهٔ آن دلربا هم در پی آزار ماست
با دل سنگین خود با ما نخواهی شد قرین
شیشه و پیمانه و می زاهدا در بار ماست
از دکان خودفروشان جنس استغنا مجوی
این متاع بی نیازی خاصه در بازار ماست
ای مفسر، سیر دیوان سعیدا را بکن
آنچه در قرآن نشد معلوم، در اشعار ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن خانه برانداز که خود راهبر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هر چیز که رو می دهد از ماست که بر ماست
هر چند که او می دهد از ماست که بر ماست
سرچشمه بود قسمت ما آب روان را
این آب که جو می دهد از ماست که بر ماست
گر غیر از آن کوی شود [رد] چه عجایب؟
ما را که چه رو می دهد از ماست که بر ماست
خویشی که ز ما تافت جبین، غیر شناسیم
بیگانه که رو می دهد از ماست که بر ماست
هر بت که سخن گفت به ما دلبر ما اوست
آن غنچه که بو می دهد از ماست که بر ماست
ما را گله ز او نیست که بد داد جزا را
ور زان که نکو می دهد از ماست که بر ماست
گر قسمت ما باده سعیداست و گر سنگ
هر چیز که رو می دهد از ماست که بر ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
صافیدلی چو آینه در این زمان کم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
آن آفرین جهان که نگهدار عالم است
هر دلبر زمانه هم اغیار عالم است
چشمی که وا ز کثرت غفلت نمی شود
تا روز حشر دیدهٔ پندار عالم است
نازم به آن بتی که به هر پا گذاشتن
صد گام پیش از پی آزار عالم است
در قید ماست عالم و ما حظ نمی کنیم
ای وای بر کسی که گرفتار عالم است
هر ذره ای ز مهر رخش رقص می کند
کافر بود کسی که در انکار عالم است
گردون، متاع کینه فروشد به مشتری
روزی که مهر بر سر بازار عالم است
چشم گدا به این همه تنگی و خیرگی
سیری ندیده، سیر ز دیدار عالم است
منت ز آب و گل نکشد دل چو شد خراب
کاین خانه بی نیاز ز معمار عالم است
در آفتاب حشر سعیدا چه می کند
آن کس که سایه پرور دیوار عالم است؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه شور است این که در کاشانهٔ ماست
که عقل ذوفنون دیوانهٔ ماست
فلک صیاد ما صید و جهان دام
نصیب و قسمت، آب و دانهٔ ماست
نمی دانم که را قسمت نمایند
شرابی را که در پیمانهٔ ماست
حکایت های آدم تا به این دم
چو نیکو بنگری افسانهٔ ماست
سعیدا را بس است این گر بگویی
که این ناآشنا بیگانهٔ ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در خانه ای که جای کسی نیست جای ماست
بامی که بر هواست بنایش بنای ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک
خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست
آن را که احتیاج نباشد به بندگی
از بندگان بی سر و سامان خدای ماست
در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را
آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست
ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او
از استخوان کشیده سعیدا همای ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عقل هندوی میفروش من است
گل و مل پیشکار هوش من است
داغ گل دل کباب صهبا خون
موسم برگ و عیش و نوش من است
سخن راست همچو تیر خدنگ
از بر سینه تا به گوش من است
لحن داوود و صور اسرافیل
هر دو در اصل، یک خروش من است
در «بلی» متفق ز روز ازل
دل و چشم و زبان و گوش من است
صبح ناگشته مرغ عرش دلم
پرزنان از خروش و جوش من است
سخن تلخ باده ای ناب است
همچو زنبور نیش و نوش من است
سخن حق ز عرش می شنوم
آسمان حلقه ای ز گوش من است
صوفیم ابن وقت می خوانند
روز آینده فکر دوش من است
صدف گوهر سخن امروز
ای سعیدا لب خموش من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
شرابخانهٔ معنی،‌دل بهوش من است
پیالهٔ می وحدت، لب خموش من است
برای ناقص چندی دلم نمی سوزد
جهان پر ز هوس،‌ دیگ خام جوش من است
تنم به خواهش دل جامه ای نپوشیده است
سری که بار تعلق ندیده دوش من است
به هر قدم دل مسکین چو بید می لرزد
که بار خاطر نازک دلان به دوش من است
چه نسبت است سعیدا مرا به اهل جهان
که چرخ کوچک ابدال، خرقه پوش من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است
شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
نمی رود ز دلم لذت فراموشی
همیشه حرف الف درس اولین من است
در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست
بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستین من است
ز دست خویش سعیدا کجا گریز کنم
همیشه نقش قدم در پی کمین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شادی هر دو جهان از دل غمگین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، ‌نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
آنچه در شش جهات گردون است
بهر اثبات ذات بیچون است
آنچه آورده از عدم به وجود
به حقیقت نگر که موزون است
لیلیی را که نیستش طرفی
هر طرف صدهزار مجنون است
عارفان زان شدند دیوانه
که شناسش ز عقل بیرون است
هر نشانی کزو شود پیدا
مرو از جا که فعل واژون است
پیش علمش جهان و هرچه در اوست
به مثل همچو نقطه در نون است
هرچه در خانهٔ قدم ره یافت
از بلای حدوث مأمون است
نیست از معنیت خبر ورنه
نیک و بد آنچه هست مضمون است
نیست حد قیاس ذاتش را
او مبرا ز کم ز افزون است
عمر در چون چرا کنی ضایع؟
بازگشت که سوی بیچون است
تو مگو وقت رفت از دستم
آنچه آن وقت بود اکنون است
شاد کن خاطر سعیدا را
در فراق رخ تو محزون است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است
از دست اختیار، ‌عنانم گرفته است
من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار
پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟
شد گرد راه توسن دل، بیستون دل
حق نگاه سرمه فشانم گرفته است
بالله من نه نیکم و نی ز اهل دانشم
بیهوده آسمان به [گمانم] گرفته است
در روز بازخواست کجا می کند قبول
ترک ستمگر آنچه نهانم گرفته است
بربسته است کثرت خمیازه راه حرف
دست خمار باده، دهانم گرفته است
محبوب زیر بال و پر و طوق بندگی
حقا که طرز فاخته جانم گرفته است
شادی کناره گیر که در بزم روزگار
غم با دو دست خود ز میانم گرفته است
افلاک باز بی سر و پا چرخ می زند
آه دل کدام ندانم گرفته است؟
سلطان غم نگر که سعیدا به زور فکر
اقبال [و] بخت و تخت روانم گرفته است