عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چند پرسی ز کجایی و کجایی و کجا؟
از نهان خانه تجریدم و از دار فنا
تو جدل میکنی، اما چه کنی چون نکنی؟
گفت در حق تو حق: «اکثر شی ء جدلا»
زاهد ار چشم یقین باز گشاید بیند
ز خدا خوان بخدا دان ز سمک تا بسما
صوفی از شیوه اوراد صفایی دارد
لیک هرگز نرسد در صفت و صفوت ما
کار هرکس بصلاحی و صلوتی موقوف
نظر عاشق دلسوخته بر عین عطا
مجلس بیخبرانست، خبر را بگذار
بی خبر شو، که همه بی خبرانند اینجا
دفع منکر بخرابات شد و آخر کرد
جبه را در گرو باده، زهی مولانا!
گر دمی میل کنی جانب این سرمستان
در دمی زنده شوی از دم «یحیی الموتا»
گفت محبوب که: من مثل خودت گردانم
«یا اراد الملک الملک بهذا مثلا»
هیچ وقتی نکند دوست، علی رغم حسود
قاسمی را نفسی یاد، مگر احیانا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
عقل از عقیله خیزد، عشق از جنون و سودا
یا رب، چه چاره سازم این درد را مداوا؟
عقلست در تفکر، عشقست در تحیر
این عقل در تدبر، این عشق در علالا
عقلست در تکلف، عشقست در تالف
عقلست در تمنا،عشقست در تولا
عقل استناد جوید،عاشق معاد جوید
عقل اجتهاد جوید،عاشق رفیق اعلا
ای جان جمله جانها،سرمایه عیانها
ای معدن امانها،هم لا تویی،هم الا
ای عشق بس ودودی،اصل زیان و سودی
سرمایه شهودی،بحری،ولی مصفا
زان غمزهای فتان،زان شیوهای شیرین
حیران شدیم،حیران،شیدا شدیم،شیدا
از جام «کل حزب » مستند اهل عالم
مستست جان قاسم از جام حق تعالا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گر صفات خدا کنی بسزا
وصف او گوی «ربنا الاعلا»
گر تو صدیق اکبری، دانی
صفت صدق چیست؟ «صدقنا»
جز ازو نیست در سرای وجود
از خدا خواه دیده بینا
کس ز مجنون سؤال قرآن کرد
گفت: «اسری بعبده لیلا»
عقل چندان که چاره ساز یکرد
از سر ما نرفت این سودا
دل ببردی و رو نهان کردی
با که گوییم این شکایتها؟
قاسمی در خیال مغرورست
کو نداند صباح را ز مسا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر عشق نباشد نرسد قطره بدریا
از عشق بد این وحدت شمعون و مسیحا
با عشق درآمیز و ز اغیار بپرهیز
چون فرد شوی عشق شود عین مسما
هرکس که شود عاشق هرچیز همانست
زانجا که بیاید برود باز بدانجا
ذرات جهان جمله برین قول گواهند
باکل بود، ای خواجه، رجوع همه اجزا
بگذر ز همه چیز، که آنجمله حجابست
حقا که مقید نشود خاطر دانا
اسرار جهان را همگی عشق بیان کرد
از قاسم انوار شد این عشق هویدا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
«نون گفت » و «قلم » گفت تقدس و تعالا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
باده ارزان شد و زهاد خرابند و یباب
ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب
می رود عمر براهی که نمی آید باز
این دمی چند که باقیست بمی خانه شتاب
باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
این همه سور همه ناله چنگست و رباب
آشیانیست حریفان ترا مجلس انس
سایبانیست محبان ترا ظل سحاب
پیش اصحاب طریقت سخن از لا و نعم
نزد سلطان حقیقت نه سؤال و نه جواب
دل بجانان ده و تجرید شو از هر دو جهان
دل و جان را برهانی مگر از ذل حجاب
قاسمی را غرض اینست که در ملک وجود
خویشتن را بشناسی، که توئی لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای مظهر جمال تو مرآت کاینات
وی جنبش صفات تو از مقتضای ذات
هرجا که هست لمعه روی تو لامعست
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
چون ظاهر از مظاهر ذرات عالمی
ظاهر شد از ظهور تو اسم تنزلات
اشباح انس صورت ارواح قدس شد
ارواح قدس صورت اعیان ممکنات
هر صورتی تعین خاصست و در وجود
محوست نقش غیر و نشان تعینات
مشکل ز حد گذشت در آن عقدهای زلف
ای پرتو جمال تو حلال مشکلات
قاسم شد از شراب ازل مست «لم یزل »
«هل من مزید» می زند از بهر باقیات
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
پیش از بنای مدرسه و دیر سومنات
ما با تو بوده ایم در اطوار کاینات
اندر میان حکایت پیغام در گذشت
چون با منی همیشه چه حاجت بمرسلات؟
ازما خلاف دوست نیاید،که با حبیب
همراه بوده ایم در انواع واردات
زنهار،ذکر غیر دگر برزبان مران
صاحبدلان بغیر نکردندالتفات
هشیار شرط نیست که باشی،که در جهان
هر ذره از ذراری کونند ساقیات
زاهد،مکن مبالغه با ما و این بدان
بر جنس طیبین حلالست طیبات
قاسم،خموش باش و عنان سخن بکش
تا پیر عشق با تو نگوید ز باقیات
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
«و هو معکم » گفت از این معنی چه خواست؟
یعنی جانها در بقای حق فناست
این معیت چیست باری فی المثل؟
جان جانها صوت و این معنی صداست
منتهی هرگز نگردد سر عشق
سر عاشق منتها در منتهاست
بی حلول و اتحاد آن شاه عشق
لایزال و لم یزل مهمان ماست
گفتمش :بنشین و بنشان فتنه را
خاست وندر خاستن صد فتنه خاست
صد هزاران نامه دارد شاه عشق
در طی هر نامه ما را نامهاست
قاسمی، طالب ز فرط اشتیاق
چون گذشت از جان، ز جانان مرحباست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
در همه روی زمین یک دل هشیار کجاست؟
تا بگویم بیقین منزل آن یار کجاست
همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!
دل و جانی که بود حاضر و هشیار کجاست؟
دل عشاق سراسیمه و فریاد کنان
یار کو خرمن ما سوخت بیک بار کجاست؟
چند گویی خبر از دار جنان، ای واعظ؟
دل ما را خبری گوی که: دلدار کجاست؟
همه جانها متحیر که کجا رفت آن یار؟
گنج بی مار کجا شد؟ گل بی خار کجاست؟
یار را بر سر بازار جهان یافته ام
باز می جویمش اندر بن بازار، کجاست؟
عارفی را که بتوفیق خدا بینا شد
همه اقرار شود، معنی انکار کجاست؟
قصه سربسته بگفتیم و ازین روشن تر
گر تو خواهی بطلب، کلبه عطار کجاست؟
در جمال تو عجب واله و حیران گشتم
قاسمی عقل کجا؟ دانش بسیار کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در خاکدان دهر دلی شادمان کجاست؟
یک دل که ایمنست ز غم در جهان کجاست؟
در گیر و دار فتنه دوران بسوختیم
داری خبر بگوی که: دارالامان کجاست؟
در صومعه چو جرعه ای از درد درد نیست
راهم نشان دهید که: دیر مغان کجاست؟
چون ارغنون ز درد خماریم در نفیر
ساقی بیار جام، می ارغوان کجاست؟
آن دارد آن نگار که آنست هرچه هست
آنرا طلب کنند حریفان که آن کجاست؟
پنهان شدست یار چو گنج نهان ز ما
هرچند ظاهرست که گنج نهان کجاست
در نو بهار عمر چو سر سبزیی نماند
ای باغبان، بگوی که: باد خزان کجاست؟
با آنکه یار در عمه اعیان عیان شدست
مخفیست در ظهور، که عین عیان کجاست؟
قاسم بر آستانه عشق تو بار یافت
دانست سجده گاه سر عاشقان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ای خواجه، درین کوی چه عیشست و چه بودست؟
بخت تو بلندست و زیانها همه سودست
ای خواجه، تو مستی و ندانم که چه مستی؟
مستی و ندانم که کلاهت که ربودست؟
این چیست که خود را نشناسی بحقیقت؟
غیرت بمیانست و علی رغم حسودست
از دولت وصلت بشب و روز همه وقت
در مجلس ما زمزمه رود و سرودست
ای فاضلکان، از در میخانه درآیید
از فضل مگویید، که هنگام شهودست
این قصه بگویید بدزدان طریقت :
هنگامه مگیرید، که هنگام ربودست
باید که بدانند خلایق بحقیقت
هر چیز که بینند، که بودست نبودست
با صوفی جرار بگویید که: غم نیست
گر جامه سیاهست ولی خرقه کبودست
آن یار چو پیداست، چه گوییم؟ چه جوییم؟
قاسم، چه زنی حلقه؟ که این در بگشودست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن ماه شب افروز، که در پرده نهانست
در پرده نهانست، ولی پرده درانست
روشن نتوان گفت که: سر چیست؟ که آن یار
با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست
مشکل همه اینست که: در عالم تمییز
آنرا که دو اخوانی درد تو همانست
با خواجه حکایات نهایات مگویید
کو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست
در دار فنا فکر اقامت نتوان کرد
کین ملک قدم نیست، که شهر حدثانست
در راه خدا مرد امین باش، که هر جای
چون مرد امین آمد در عین امانست
قاسم، بحقیقت دل خود هر که بداند
در مذهب عشاق بصیر همه دانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
صبا چه گفت بگوش چمن که خندانست؟
میان صحن گلستان خروش مستانست
چه حالتست سمن را که سرگران شده است؟
چه بود سرو سهی را که پای کوبانست؟
چه حالتست که نرگس پیاله می دارد؟
چه حکمتست که غنچه بشکل پیکانست؟
چه بود لاله سیراب را که سرمستست؟
بگو که زلف سمن از چه رو پریشانست؟
شراب حب ازل ریختند بر عالم
فروغ باده ز ذرات کون تابانست
بصورت دو جهان سر عشق ظاهر شد
کنون بر تبت انسان رسید، انسانست
چه باشد انسان؟ مجموعه اصول و فروع
چه باشد انسان؟ مقصود کان و ماکانست
چه باشد انسان؟ خم خانه می ازلست
چه باشد انسان؟ سلطان ملک عرفانست
چه باشد انسان؟ آیینه خدای نمای
چه باشد انسان؟ مرآة کفر و ایمانست
بیار، ساقی، از آن باده سبک روحان
که مرهم دل ریشست و راحت جانست
بگو بناصح: تا بیش ازین محال مگوی
که قاسمی بیهمه حال مست و حیرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
مرا نور یقین همراه جانست
سرم با دوست سر بر آستانست
مرا گوید: میان درد و غم باش
معین شد که سری درمیانست
ز حد لامکان تا توده خاک
همیشه کاروان در کاروانست
درین دریای بی پایان فتادیم
امید جان برب مستعانست
حدیث عشق حالی بس غریبست
همیشه با بلاها هم عنانست
دلم کو سر فرو نارد بکونین
غلام همت دردی کشان است
مگو، قاسم، که: این دارد فلانی
یقین می دان همه با همگنانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوست
غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست
هرکس بقدر همت خود راه می برد
این یک بمغز می کشد، آن دیگری بپوست
واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن
مستی ما ز باده بی جام و بی سبوست
راهی ز خلق با حق و راهی ز حق بخلق
یک راه دیگرست که از دوست هم بدوست
امیدوار باش، که او کان رحمتست
عزت نگاه دار، که آن شاه تند خوست
حجت نگر، که از همه اسرار واقفست
حیلت مجو، که با همه ذرات روبروست
قاسم، جناب وصل نیابد بهیچ حال
هر دل که او مقید آزست و آرزوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
عرصه عالم بما پیداست، ما پیدا بدوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
حسن عالم گیر او هرجا بنوعی جلوه کرد
این یکی گوید: حبیبی و آن دگر گوید که: دوست
ناصحا، زین بیشتر بدخو و بدگویی مکن
آبروی ما نریزی، آبرو نه آب جوست
عاشقی و زاهدی با هم نمی آیند راست
شاهدی و عاشقی افسانه سنگ و سبوست
عشق ما را کرد خالی، خود بجای ما نشست
پر شدیم از عشق حق، نه مغز ماند این جا، نه پوست
قاسمی، از چرخ و ارکان گر شکایت می کنی
چرخ و ارکان عاجزانند، این شکایت ها ازوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
گر جمله تویی تو، نیک و بد چیست؟
ور جمله منم، پس این عدد چیست؟
گر جمله یکیست در حقیقت
فی الجمله حدیث نیک و بد چیست؟
حاجت بمدد ندارد آن یار
پس بانگ و فغان این مدد چیست؟
چون جمله کن و مکن ازو خاست
موقوف بفتوی خرد چیست؟
گفتی که: حدت زنم برین قول
از بهر خدا بگو: که حد چیست؟
گر بحر وجود نیست در جوش
این کوشش و جوشش ز بد چیست؟
چون جمله قبول حضرت اوست
قاسم، سخن قبول ورد چیست؟