عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
اهل نظران دیده به روی تو گشایند
حسن تو در آئینهٔ یکتا بنمایند
خورشید جمال تو نموده است به ما روی
آنها که طلبکار لقایند کجایند
در آینه حسن تو نمایند خدا را
صاحبنظرانی که منور به خدایند
رندان سراپردهٔ میخانه در این دور
شاید که به پابوس تو هر دم به سر آیند
بی دُردی دردت نتوان یافت دوائی
دلها همه زان خستهٔ این درد و دوایند
ای عقل برو از در میخانه که رندان
مستند و به امثال تو این در نگشایند
هر بیت که سید ز سر ذوق بگوید
سریست که مستان همه آن بیت سرایند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
هر در که به روی ما گشایند
حسن دیگری به ما نمایند
هر دم به پیالهٔ شرابی
ذوق دگرم همی فزایند
در میکده دلبران عیار
صد دل به کرشمه ای ربایند
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سرایند
دیدیم جمال ماهرویان
آئینهٔ حضرت خدایند
بینند همه که ما چه دیدیم
گر پرده ز روی بر گشایند
بزمی سازند هر زمانی
تا سید و بنده خوش برآیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
عارفانی که ما به ما جویند
گاه در بحر و گاه در جویند
دیدهٔ روشن خوشی دارند
در همه حال ناظر اویند
نور او را به نور می بینند
وحده لاشریک له گویند
بندهٔ حضرت خداوندند
لاجرم بندگان نیکویند
نقش غیری خیال کی بندند
غیر چون نیست غیر چون جویند
آینه کو هزار می نگرند
همچو ما با هزار یک رویند
بندهٔ سید خراباتند
بندگان تمام آن جویند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
رندان همه مستند و می از جام ندانند
بی نام و نشانند از این نام نشانند
در صومعه گر زاهد رعناست مجاور
رندان به سراپردهٔ میخانه روانند
خوش آینه دارند در آن آینه روشن
بینند جمال خود و بر خود نگرانند
اسماء الهی است که ظاهر شده بر خلق
یک چند چنین بوده و یک چند چنانند
عشاق برآنند که معشوق بر آنست
ما نیز بر آنیم که عشاق برآنند
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است
بی ذوق نخواهیم که یک بیت بخوانند
از غافل مخمور مجو مستی سید
کز ذوق می و مستی او بی خبرانند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
دست چپ را یسار می خوانند
کنج را هم یسار می خوانند
عاشقانی که محرم رازند
یار را دوستدار می خوانند
ذاکرانی که ذکر می گویند
روز و شب آن نگار می خوانند
در همه آن یکی همی جویند
گر یکی ور هزار می خوانند
بیست و هشت حرف اگر همی خوانی
عارفان بی شمار می خوانند
هر که بینند و هر چه می خوانند
خدمت آن نگار می خوانند
نعمت الله را چو می یابند
مظهر کردگار می خوانند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
سیدم روح اعظمش خوانند
آب ارواح و آدمش خوانند
روح اعظم به اعتبار بدن
جام گویند و هم جمش خوانند
صورت اسم جامع است از آن
معنی جمله عالمش خوانند
همدم او اگر دمی باشی
حاصل عمر آن دمش خوانند
غم او راحت دل و جان است
حیف باشد اگر غمش خوانند
عارفان جز کلام حضرت او
قصه این و آن کمش خوانند
نعمت الله را اگر یابند
صورت اسم اعظمش خوانند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
مده به باد هوا جان خویشتن بر باد
بنوش جام شرابی که نوش جانت باد
در آ به خلوت میخانه فنا بنشین
چه می کنی تو در این خانقاه ب بنیاد
هزار جان عزیزم فدای غم بادا
که خاطرم ز غم عشق می شود دلشاد
دلم ز دست بیفتاد در سر زلفش
اسیر گشت چه چاره کنم چنین افتاد
دمی که بی می و معشوق می رود باد است
دریغ عمر عزیزی که می رود بر باد
درم گشاد و گشادم از این درست که او
دری نماند که آن در به روی ما نگشاد
به جان سید رندان که از سر اخلاص
غلام خدمت اوئیم و بندهٔ آزاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ساغر و می مدام در کارند
همدم عاشقان میخوارند
می پرستان مدام می نوشند
زاهدان زان خبر نمی دارند
خاکساران کوی میخانه
فارغ از نور و ایمن از نارند
سر زلف بتم پریشان شد
جان و دل در هوای زُنارند
منع رندان مکن که سرمستند
پند آنها بده که هشیارند
عاشقان سالها به سر کردند
تا دمی جام می به دست آرند
جان سید فدای رندان باد
که دل هیچکس نیازارند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
آنها که نگار را نگارند
پیوسته نگار را نگارند
جانی یابند هر زمانی
هر دم جانی بدو سپارند
این طرفه که زاهدان مخمور
از مستی ما خبر ندارند
ای عقل برو که بزم عشقست
اینجا چه توئی کجا گذارند
هر لحظه ز غیب در شهادت
طرح دگری ز نو بر آرند
عالم دانی که در نظر چیست
نقشی که بر آب می نگارند
مستیم و حریف نعمت الله
بیچاره کسان که در خمارند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
عمر ما رفته بود باز آمد
کار بی ساز ما به ساز آمد
جان هجران کشیده دلخوش شد
مژدهٔ وصل دل نواز آمد
هر که ابروی یار ما را دید
یافت محراب و در نماز آمد
عشق سرمست ملک دل بگرفت
لشگر او به ترکتاز آمد
شادمانیم و عاقبت محمود
غم نداریم چون ایاز آمد
دل به دلبر سپرده ایم دگر
خاطر از هر چه بود باز آمد
ناز آغاز کرد باز آن یار
نعمت الله در نیاز آمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
عمر ما رفته بود باز آمد
کارساز خوشم به ساز آمد
مطربم ساز عاشقان بنواخت
باز آواز دلنواز آمد
می کند باز ناز خواجه ایاز
جان محمود در نیاز آمد
نقد قلبی ز آتش عشقش
گرم گردید و پاکباز آمد
باز پرواز کرد از بر شاه
کرد صید خوشی و باز آمد
عشق مستست و جام می بر دست
در ولایت به ترکتاز آمد
نعمت الله رسید مست و خراب
این چنین حاجی از حجاز آمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
واحد به صفات کثرت آمد
کثرت بالذات وحدت آمد
سیلاب محبتش روان شد
عالم همه غرق رحمت آمد
از جود وجود داد ما را
منعم همه عین نعمت آمد
ما کشتهٔ او و خونبها او
قیمت چو به قدر همت آمد
معشوق حریف و عشق ساقی
زان مجلس ما چو جنت آمد
دل آینه ، عشق آفتابی
این آینه ماه طلعت آمد
سید به ظهور بنده ای شد
سلطان چو گدا به خدمت آمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
خوش ماه تمامی است که از غیب برآمد
خورشید نهان گشته به شکل دگر آمد
او عمر عزیزی است که آمد به سر ما
خوش عمر عزیزیست که ما را به سر آمد
ما بر در هر خانه که رفتیم گشودند
محبوبی از آن خانه خرامان به در آمد
مستیم و نداریم خبر از همه عالم
یاری که از او یافت خبر بی خبر آمد
بالله که ندیدیم به جز نور جمالش
هر نقش خیالی که مرا در نظر آمد
با عقل همی بودم و خوش بود دو روزی
عشق آمد و از صحبت او خوبتر آمد
هر بنده که آمد به سراپردهٔ سید
شد شاه جهان و همه جا معتبر آمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
مستانه ساقی از در در آمد
از دولت او کارم بر آمد
جان گرامی کردم فدایش
عمر عزیزم خوش بر سر آمد
خورشید حسنش خوش بر سر آمد
سرو روانش چون در بر آمد
استغفرالله از توبه کردن
بود آن گناهی از من گر آمد
از مجلس ما زاهد روان شد
ساقی سرمست از در درآمد
مستانه جامی پر می به من داد
صد بارم از جان آن خوشتر آمد
چون نعمت الله رندی حریفی
وقتی چنین خوش ، خوش درخور آمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ملک عشقش به غیر ما نرسد
پادشاهی به هر گدا نرسد
دُرد دردش کسی که نوش نکرد
به شفاخانهٔ دوا نرسد
هر که بیگانگی ز خویش نجست
به سر کوی آشنا نرسد
بنده تا از خودی برون ناید
به سراپردهٔ خدا نرسد
نرسد در حریم وصل دلی
که ز هجران بر او بلا نرسد
دل چه از آب و گل خلاصی یافت
گرد بر گرد او زما نرسد
نعمت الله رسید تا جائی
که به جز جان اولیا نرسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
دولت عشق به هر بی سر و پائی نرسد
پادشاهی دو عالم به گدائی نرسد
نرسد در حرم کعبهٔ وصل محبوب
هر محبی که بر او جور و جفائی نرسد
نوش کن دُردی دردش که دوای جانست
دُردی درد نخورده به دوائی نرسد
می روم بردر میخانه که خوش بنشینم
دارم امید که آن جام بلائی نرسد
بینوایان درش گنج بقا یافته اند
بینوائی نکشیده ، به نوائی نرسد
برو ای عقل مگو عشق چرا کرد چنین
پادشاه است و بر او چون و چرائی نرسد
هر که او بندگی پیر خرابات نکرد
به سر سید عالم که به جائی نرسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دولت وصل تو به ما کی رسد
منصب شاهی به گدا کی رسد
تا نخورد دُردی دردت به ذوق
صوفی صافی به صفا کی رسد
هر که به خود راه خدا می رود
با خودی خود به خدا کی رسد
راه بیابان فنا چون نرفت
در حرم دار بقا کی رسد
جام حبابیم پر آب حیات
جز لب ما بر لب ما کی رسد
ساکن میخانه چو خوش ایمنست
خانهٔ امنی است بلا کی رسد
سید ما حاکم و ما بنده ایم
هر چه کند چون و چرا کی رسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
هست هشیار و مست نشناسد
آستین را از دست نشناسد
از ازل و از ابد بود فارغ
او بلی از الست نشناسد
رند سرمست جام چون بشکست
او درست از شکست نشناسسد
بر در میفروش خوش بنشست
خاستن از نشست نشناسد
عاقل خود پرست مخمور است
عاشق می پرست نشناسد
آسمان و زمین کجا داند
چون که بالا و پست نشناسد
نعمت الله در همه عالم
غیر آن یک که هست نشناسد