عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
به بزم شیخ و برهمن نشستنی دارد
بساط مردم نادیده دیدنی دارد
غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است
سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد
ستمگران تغافل منش چه می دانند
که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد
دلم بهار شکست است تا شد از تو درست
پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد
اسیر چاره راحت ز غیر می جوید
دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد
بساط مردم نادیده دیدنی دارد
غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است
سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد
ستمگران تغافل منش چه می دانند
که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد
دلم بهار شکست است تا شد از تو درست
پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد
اسیر چاره راحت ز غیر می جوید
دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
تماشای بهار عافیت گل چیدنی دارد
اگر در خواب باشد روی مطلب دیدنی دارد
دل دریا دو نیم است از امید و بیم پنداری
ز جذر و مد نفس دزدیدنی بالیدنی دارد
ز شمع وگل بلای گریه رنج خنده می پرسی
گدا از بیزبانی هم غلط پرسیدنی دارد
نگشتی بوی گلشن دود گلخن می توانی شد
به هر رنگی که باشد در جهان گردیدنی دارد
به هر عنوان تسلی می دهد دل را اسیر او
خیال گریه چون زور آورد خندیدنی دارد
اگر در خواب باشد روی مطلب دیدنی دارد
دل دریا دو نیم است از امید و بیم پنداری
ز جذر و مد نفس دزدیدنی بالیدنی دارد
ز شمع وگل بلای گریه رنج خنده می پرسی
گدا از بیزبانی هم غلط پرسیدنی دارد
نگشتی بوی گلشن دود گلخن می توانی شد
به هر رنگی که باشد در جهان گردیدنی دارد
به هر عنوان تسلی می دهد دل را اسیر او
خیال گریه چون زور آورد خندیدنی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
خواب اگر پی به سرگریه شبگیر آرد
صبح را بهر شفاعت به چه تدبیر آرد
سبزه شد دود چراغ دل و بیداد هنوز
بر سرخاک منش دست به شمشیر آرد
چون سراسیمه نباشم که به هر گردش چشم
صیدی از سایه مژگان به سر تیر آرد
سیرگاهش لب جوی است و گلش سایه ابر
جز جنون آب و هوا را که به زنجیر آرد
گر کند نشتر فصاد خیال مژه ات
خون افسرده برون از رگ تصویر آرد
مشربم بین که به بزم عسس توبه اسیر
می خورم خون قدحی ساقی اگر دیر آرد
صبح را بهر شفاعت به چه تدبیر آرد
سبزه شد دود چراغ دل و بیداد هنوز
بر سرخاک منش دست به شمشیر آرد
چون سراسیمه نباشم که به هر گردش چشم
صیدی از سایه مژگان به سر تیر آرد
سیرگاهش لب جوی است و گلش سایه ابر
جز جنون آب و هوا را که به زنجیر آرد
گر کند نشتر فصاد خیال مژه ات
خون افسرده برون از رگ تصویر آرد
مشربم بین که به بزم عسس توبه اسیر
می خورم خون قدحی ساقی اگر دیر آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
کلفت زخاطرم دل بیدار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب
بیهوده عرض کوشش بسیار می برد
ناصح ز منع باده اگر نوش می کند
دیوانه را به دیدن خمار می برد
آواره گل ز آبله خون نچیده است
پایی که ره به کوچه زنار می برد
نازکدلان برای شگون می خرند اسیر
مفت دلی که حیرتش از کار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب
بیهوده عرض کوشش بسیار می برد
ناصح ز منع باده اگر نوش می کند
دیوانه را به دیدن خمار می برد
آواره گل ز آبله خون نچیده است
پایی که ره به کوچه زنار می برد
نازکدلان برای شگون می خرند اسیر
مفت دلی که حیرتش از کار می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
کی دل کلید راز به دست زبان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
دود است گرد حمله ما در نبرد خصم
آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد
جان می توان سپرد به یک روی دل ولی
کی راز دوستان به کسی می توان سپرد
صحرا ز پاره دل بی اعتبار ما
گوهر به کیسه کرد و به ریگ روان سپرد
حیرت به دیده داد محبت به دل اسیر
گوهر به بحر داد و جواهر به کان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
دود است گرد حمله ما در نبرد خصم
آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد
جان می توان سپرد به یک روی دل ولی
کی راز دوستان به کسی می توان سپرد
صحرا ز پاره دل بی اعتبار ما
گوهر به کیسه کرد و به ریگ روان سپرد
حیرت به دیده داد محبت به دل اسیر
گوهر به بحر داد و جواهر به کان سپرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
یاد چشمت سرگران تا چند از دل بگذرد
تا کی این صیاد مست از صید غافل بگذرد
سبزه زنجیر می روید ز صحرای جنون
سیر دارد گر نسیمی بی سلاسل بگذرد
موج را بیدست و پا تر می نماید اضطراب
کشتی بی لنگران از بحر مشکل بگذرد
بی نیازیهای دهقان خانه سوز آفت است
میگدازد برق را هرکس ز حاصل بگذرد
کشتی دریای عاشق را حباب وحشت است
آب می گردد اگر از یاد ساحل بگذرد
پاک شو ز آلودگیها در ره تنگ عدم
از گهر چون رشته ای تر گشت مشکل بگذرد
کشت بی برگی است برقش دشتبانی می کند
آفت از دست توکل دست بر دل بگذرد
شوق را نازم چه پروا دارم از واماندگی
منزل از همراهی کامم ز منزل بگذرد
صبح خندان می شود بر روی تیغ آفتاب
کاملی باید که از تقصیر جاهل بگذرد
قطره ما از خیال بحر طوفان است اسیر
مایه سیل است هر اشکی که از دل بگذرد
تا کی این صیاد مست از صید غافل بگذرد
سبزه زنجیر می روید ز صحرای جنون
سیر دارد گر نسیمی بی سلاسل بگذرد
موج را بیدست و پا تر می نماید اضطراب
کشتی بی لنگران از بحر مشکل بگذرد
بی نیازیهای دهقان خانه سوز آفت است
میگدازد برق را هرکس ز حاصل بگذرد
کشتی دریای عاشق را حباب وحشت است
آب می گردد اگر از یاد ساحل بگذرد
پاک شو ز آلودگیها در ره تنگ عدم
از گهر چون رشته ای تر گشت مشکل بگذرد
کشت بی برگی است برقش دشتبانی می کند
آفت از دست توکل دست بر دل بگذرد
شوق را نازم چه پروا دارم از واماندگی
منزل از همراهی کامم ز منزل بگذرد
صبح خندان می شود بر روی تیغ آفتاب
کاملی باید که از تقصیر جاهل بگذرد
قطره ما از خیال بحر طوفان است اسیر
مایه سیل است هر اشکی که از دل بگذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
کسی که در دل خود از نیاز می گذرد
ز خاطر که به عمر دراز می گذرد
هلاک توبه پشیمان دلی که هر ساعت
گذشته از سر بیداد و باز می گذرد
اجل که جوهر شمشیر ناز می داند
چرا به خاک شهیدان به ناز می گذرد
نگه ز کعبه و بتخانه باج می گیرد
به این غرور چه الفت نواز می گذرد
یگانه گوهر دریای خاک خواهد شد
دلی که از سر افشای راز می گذرد
غبار هستی محمود می رود بر باد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
بهار گریه الفت طراز می آید
خزان ناله وحشت گداز می گذرد
ادب ز آینه هستیم غبار انگیخت
ز خاطر که به این ترکتاز می گذرد
اسیر صلح نخواهد که جنگجو باشی
دگر به عمر تغافل نواز می گذرد؟
ز خاطر که به عمر دراز می گذرد
هلاک توبه پشیمان دلی که هر ساعت
گذشته از سر بیداد و باز می گذرد
اجل که جوهر شمشیر ناز می داند
چرا به خاک شهیدان به ناز می گذرد
نگه ز کعبه و بتخانه باج می گیرد
به این غرور چه الفت نواز می گذرد
یگانه گوهر دریای خاک خواهد شد
دلی که از سر افشای راز می گذرد
غبار هستی محمود می رود بر باد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
بهار گریه الفت طراز می آید
خزان ناله وحشت گداز می گذرد
ادب ز آینه هستیم غبار انگیخت
ز خاطر که به این ترکتاز می گذرد
اسیر صلح نخواهد که جنگجو باشی
دگر به عمر تغافل نواز می گذرد؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
وفا به مهر و عداوت به کین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گریختم که به گرد ره تو کس نرسد
گداختم که به آیینه ات نفس نرسد
به غنچه از گل همراهی صبا چه رسید؟
کسی به کام دل از سعی هیچ کس نرسد
بهار سوختگی را طراوت دگر است
اگر چه گل چمن آرا بود به خس نرسد
به شاهراه وفا نام شکوه کس نشنید
چه شد که ناله به درد دل جرس نرسد
اگر چه صحن گلستان طلسم آب و هواست
به گرد گوشه بی توشه قفس نرسد
سپند اشک به آتش فشان به گلشن دل
که آفتی به ثمرهای پیشرس نرسد
اسیر جذبه عشق از هوا مدار طمع
که فیض بال هما از پر مگس نرسد
گداختم که به آیینه ات نفس نرسد
به غنچه از گل همراهی صبا چه رسید؟
کسی به کام دل از سعی هیچ کس نرسد
بهار سوختگی را طراوت دگر است
اگر چه گل چمن آرا بود به خس نرسد
به شاهراه وفا نام شکوه کس نشنید
چه شد که ناله به درد دل جرس نرسد
اگر چه صحن گلستان طلسم آب و هواست
به گرد گوشه بی توشه قفس نرسد
سپند اشک به آتش فشان به گلشن دل
که آفتی به ثمرهای پیشرس نرسد
اسیر جذبه عشق از هوا مدار طمع
که فیض بال هما از پر مگس نرسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
خوشا آن دل که سرگرم غم جانانه ای باشد
ز شور عشق او بر هر زبان افسانه ای باشد
محبت هر دلی را قابل الفت نمی داند
تجلی کی چراغ افروز هر پروانه ای باشد
ز دریای محبت ره به ساحل می برد شوقی
که بر دوش خطر همچون حبابش خانه ای باشد
حریفی قابل صاف محبت می تواند شد
که بر کف از شکست خاطرش پیمانه ای باشد
دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم
که چون خم خوش نشین گوشه میخانه ای باشد
ز شور عشق او بر هر زبان افسانه ای باشد
محبت هر دلی را قابل الفت نمی داند
تجلی کی چراغ افروز هر پروانه ای باشد
ز دریای محبت ره به ساحل می برد شوقی
که بر دوش خطر همچون حبابش خانه ای باشد
حریفی قابل صاف محبت می تواند شد
که بر کف از شکست خاطرش پیمانه ای باشد
دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم
که چون خم خوش نشین گوشه میخانه ای باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
شکفتن در ریاض خاطرم بیکار می ماند
گل از یاد بهارم در طلسم خار می ماند
خموشی بسکه کاهیده است مغز استخوانم را
سخن از ناتوانی بر لب اظهار می ماند
پریشان نغمه ای زان طره بر تار نفس دارم
زبان از حرف می افتد سخن از کار می ماند
نبیند چشم بد حرزی به بازوی وفا بندم
غبارم در سرکوی کسی بسیار می ماند
بهار عیش فرسایی شکار مطلب آرایی
خمار جانگداز و حسرت بسیار می ماند
نمی فهمم زبان اینقدر افسانه پیرایی
گره در خاطر تسبیح یا زنار می ماند
اسیر از دودمان من چراغ شعله روشن شد
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند
گل از یاد بهارم در طلسم خار می ماند
خموشی بسکه کاهیده است مغز استخوانم را
سخن از ناتوانی بر لب اظهار می ماند
پریشان نغمه ای زان طره بر تار نفس دارم
زبان از حرف می افتد سخن از کار می ماند
نبیند چشم بد حرزی به بازوی وفا بندم
غبارم در سرکوی کسی بسیار می ماند
بهار عیش فرسایی شکار مطلب آرایی
خمار جانگداز و حسرت بسیار می ماند
نمی فهمم زبان اینقدر افسانه پیرایی
گره در خاطر تسبیح یا زنار می ماند
اسیر از دودمان من چراغ شعله روشن شد
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مشتی از خاکستر پروانه پیدا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
سرمه ای هر جا به چشم داغ سودا می کشند
مشتی از خاکستر افسرده ما می کشند
شبنم توفیق را سامان ابر رحمت است
اهل دل کی انتظار مزد فردا می کشند
پاک بینان کز ره غفلت غبار انگیختند
سرمه عبرت به چشم اهل دنیا می کشند
جذبه ای دارند دور افتادگان کز هر قدم
خارصد فرسنگ را از پای صحرا می کشند
اهل دل کز گریه عالم را گلستان کرده اند
پرده چشم تری بر روی دریا می کشند
جذبه در کار است اگر منزل و گر آوارگی
در بیابان انتظار خضر بیجا می کشند
گر شهیدانش به عمر جاودان راضی شوند
بزم رنگینی به روی خضر و عیسی می کشند
ما اسیران محبت صید دام الفتیم
صورت پرواز ما بر بال عنقا می کشند
گلرخان از بسکه می دانند قدر ما اسیر
بار شبنم از غبار خاطر ما می کشند
مشتی از خاکستر افسرده ما می کشند
شبنم توفیق را سامان ابر رحمت است
اهل دل کی انتظار مزد فردا می کشند
پاک بینان کز ره غفلت غبار انگیختند
سرمه عبرت به چشم اهل دنیا می کشند
جذبه ای دارند دور افتادگان کز هر قدم
خارصد فرسنگ را از پای صحرا می کشند
اهل دل کز گریه عالم را گلستان کرده اند
پرده چشم تری بر روی دریا می کشند
جذبه در کار است اگر منزل و گر آوارگی
در بیابان انتظار خضر بیجا می کشند
گر شهیدانش به عمر جاودان راضی شوند
بزم رنگینی به روی خضر و عیسی می کشند
ما اسیران محبت صید دام الفتیم
صورت پرواز ما بر بال عنقا می کشند
گلرخان از بسکه می دانند قدر ما اسیر
بار شبنم از غبار خاطر ما می کشند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
از شکستن دل ما رام تظلم نشود
هر چه خواهد بشود صید ترحم نشود
من و آن همت سرشار که گر خاک خورد
تشنه خون دل مرده مردم نشود
سر انصاف سلامت که جگر گوشه ماست
در هم از خصمی دانسته مردم نشود
کرده ام ترک فراموشی دیرینه خویش
کز دلم دشمنی اهل وفا گم نشود
گر ز سر چشمه سیراب قناعت جوشد
گریه ای نیست که سرمایه انجم نشود
خون افسردگی از برگ و برش جوش زند
تاک اگر برق سوار سفر خم نشود
در دیاری که از او نشو و نما یافت اسیر
حاکمی نیست که محکوم تحکم نشود
هر چه خواهد بشود صید ترحم نشود
من و آن همت سرشار که گر خاک خورد
تشنه خون دل مرده مردم نشود
سر انصاف سلامت که جگر گوشه ماست
در هم از خصمی دانسته مردم نشود
کرده ام ترک فراموشی دیرینه خویش
کز دلم دشمنی اهل وفا گم نشود
گر ز سر چشمه سیراب قناعت جوشد
گریه ای نیست که سرمایه انجم نشود
خون افسردگی از برگ و برش جوش زند
تاک اگر برق سوار سفر خم نشود
در دیاری که از او نشو و نما یافت اسیر
حاکمی نیست که محکوم تحکم نشود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
از من آن چشم تغافل کیش غافل می شود
گر چنین خواهد گذشتن کار مشکل می شود
عشق هر کس را که پوشد خلعت غم در لباس
گاه با اختر گهی با غنچه یکدل می شود
بعد مردن هم محبت شمع بالین من است
آب گوهر کی به سعی خاک زایل می شود
بی خیالت کی دلم در سینه می گیرد قرار
چون صدف خالی شد از در موج ساحل می شود
هر که پیش از نیستی گرد سبکروحی نشد
تربت او سنگ راه کعبه دل می شود
مطلب ما در بهار سوختن گل می کند
دانه امید ما از شعله حاصل می شود
همچو شمع کشته بادش پنبه غفلت به گوش
گر اسیر از یاد او یک لحظه غافل می شود
گر چنین خواهد گذشتن کار مشکل می شود
عشق هر کس را که پوشد خلعت غم در لباس
گاه با اختر گهی با غنچه یکدل می شود
بعد مردن هم محبت شمع بالین من است
آب گوهر کی به سعی خاک زایل می شود
بی خیالت کی دلم در سینه می گیرد قرار
چون صدف خالی شد از در موج ساحل می شود
هر که پیش از نیستی گرد سبکروحی نشد
تربت او سنگ راه کعبه دل می شود
مطلب ما در بهار سوختن گل می کند
دانه امید ما از شعله حاصل می شود
همچو شمع کشته بادش پنبه غفلت به گوش
گر اسیر از یاد او یک لحظه غافل می شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
آسودگی خاطر ناشاد مپرسید
دل صید تپیدن شده صیاد مپرسید
خاموشی حیرت زدگان مکتب راز است
لفظ ادب و معنی استاد مپرسید
دل نقطه حرف است که در حرف نگنجد
جز یک سخن از مکتب ایجاد مپرسید
ویرانه ام از غم چو بهشت است ببینید
از آب و هوای فرح آباد مپرسید
آسایش غفلت همه را پنبه گوش است
بیطاقتی بنده و آزاد مپرسید
حرفی ز شرفنامه توحید بخوانید
دیگر نسب خار چمنزاد مپرسید
دل صید تپیدن شده صیاد مپرسید
خاموشی حیرت زدگان مکتب راز است
لفظ ادب و معنی استاد مپرسید
دل نقطه حرف است که در حرف نگنجد
جز یک سخن از مکتب ایجاد مپرسید
ویرانه ام از غم چو بهشت است ببینید
از آب و هوای فرح آباد مپرسید
آسایش غفلت همه را پنبه گوش است
بیطاقتی بنده و آزاد مپرسید
حرفی ز شرفنامه توحید بخوانید
دیگر نسب خار چمنزاد مپرسید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
حیرانی ما باغ و بهار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید