عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۱
از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته ام
پیش سیلاب حوادث سد آهن بسته ام
همچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه من
بر شکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام
در دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیست
بی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته ام
از سبکباران راه عشق خجلت می کشم
بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته ام
نیست جز وا کردن و پوشیدن چشم از جهان
چون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته ام
ظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته است
از فروغ عاریت تا چشم روزن بسته ام
زخم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ و تاب
از جوانمردی کمر در خون دشمن بسته ام
دانه ای هر چند صائب بس بود سالی مرا
من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام
پیش سیلاب حوادث سد آهن بسته ام
همچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه من
بر شکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام
در دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیست
بی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته ام
از سبکباران راه عشق خجلت می کشم
بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته ام
نیست جز وا کردن و پوشیدن چشم از جهان
چون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته ام
ظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته است
از فروغ عاریت تا چشم روزن بسته ام
زخم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ و تاب
از جوانمردی کمر در خون دشمن بسته ام
دانه ای هر چند صائب بس بود سالی مرا
من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۶
در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام
دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام
هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام
نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام
دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام
هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام
نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۱
آب حیوان من نهان در ظلمت شب دیده ام
نور بیداری همین در چشم کوکب دیده ام
گر بگویم خواب شیرین تلخ بر مردم شود
آنقدر فیضی که من در پرده شب دیده ام
لب که عقد اوست در افواه مردم سی و دو
در درون حقه اش سی ودو کوکب دیده ام
من که نتوانم سفیدی از سیاهی فرق کرد
شیشه گردون پر از جهل مرکب دیده ام
در گره چیزی ندارند این هوسناکان پوچ
رشته امیدها را رشته تب دیده ام
پای لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
چاه سیمینی که من در سیب غبغب دیده ام
جمله افاق جهان راقطع با سر کرده ام
تا چو ماه از مهر جام خود لبالب دیده ام
مهرتابان چون چراغ روز باشد پیش او
آفتابی را که من در پرده شب دیده ام
جای آرام و قرار از کوته اندیشان شده است
ورنه من روی زمین را پشت مرکب دیده ام
چون به تلخی نگذرانم روزگار خویش را
من که نوش خلق را در نیش عقرب دیده ام
به که مهر خامشی بر لب زنم اظهار را
من که صائب قتل خود در عرض مطلب دیده ام
نور بیداری همین در چشم کوکب دیده ام
گر بگویم خواب شیرین تلخ بر مردم شود
آنقدر فیضی که من در پرده شب دیده ام
لب که عقد اوست در افواه مردم سی و دو
در درون حقه اش سی ودو کوکب دیده ام
من که نتوانم سفیدی از سیاهی فرق کرد
شیشه گردون پر از جهل مرکب دیده ام
در گره چیزی ندارند این هوسناکان پوچ
رشته امیدها را رشته تب دیده ام
پای لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
چاه سیمینی که من در سیب غبغب دیده ام
جمله افاق جهان راقطع با سر کرده ام
تا چو ماه از مهر جام خود لبالب دیده ام
مهرتابان چون چراغ روز باشد پیش او
آفتابی را که من در پرده شب دیده ام
جای آرام و قرار از کوته اندیشان شده است
ورنه من روی زمین را پشت مرکب دیده ام
چون به تلخی نگذرانم روزگار خویش را
من که نوش خلق را در نیش عقرب دیده ام
به که مهر خامشی بر لب زنم اظهار را
من که صائب قتل خود در عرض مطلب دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۱
گر چه در تعمیر جسمم غافل از دل نیستم
دست در گل دارم اما پای در گل نیستم
خط شناس جوهر آیینه دل نیستم
ورنه از راز نهان چرخ غافل نیستم
پیش انوار تجلی نعل من درآتش است
چون شرر پروانه هر شمع محفل نیستم
با اثر کاری ندارد اشک بی پروای من
تخم می افشانم در فکر حاصل نیستم
ماه نتواند به دام هاله آوردن مرا
پیش هر ناشسته رویی پای درگل نیستم
کشتی نوحم دل دریاست لنگر گاه من
چون کمند موج در انداز ساحل نیستم
گرچه از منزل برون ننهاده ام هرگز قدم
بی خبر ازراه و رسم هیچ منزل نیستم
با همه آزردگی از من کسی آزرده نیست
آهنین جانم ولیکن آهنین دل نیستم
در نمی آیم ز جا از روی گرم انجمن
چون سپند بی ادب نادیده محفل نیستم
پیچ و تاب فارغ البالی بلایی بوده است
جسته ام بیرون ز بند و بی سلاسل نیستم
وحشیان آرزو را سر به صحرا داده ام
همچو مجنون گوش برآوازمحمل نیستم
دامن مطلب به جستجو نمی آید به دست
ورنه من در قطع راه شوق کاهل نیستم
می زند موج شکستن پیکرم چون بوریا
در دبستان ریاضت فرد باطل نیستم
گرچه از زخم نمایان شاخ گل گردیده ام
همچنان از چشم زخم خار غافل نیستم
در بیابان طلب چون لشکر ریگ روان
می کنم قطع ره و در فکر منزل نیستم
گر چه صائب شسته ام از دل غبار آرزو
یک نفس بی آه و یک دم بی غم دل نیستم
دست در گل دارم اما پای در گل نیستم
خط شناس جوهر آیینه دل نیستم
ورنه از راز نهان چرخ غافل نیستم
پیش انوار تجلی نعل من درآتش است
چون شرر پروانه هر شمع محفل نیستم
با اثر کاری ندارد اشک بی پروای من
تخم می افشانم در فکر حاصل نیستم
ماه نتواند به دام هاله آوردن مرا
پیش هر ناشسته رویی پای درگل نیستم
کشتی نوحم دل دریاست لنگر گاه من
چون کمند موج در انداز ساحل نیستم
گرچه از منزل برون ننهاده ام هرگز قدم
بی خبر ازراه و رسم هیچ منزل نیستم
با همه آزردگی از من کسی آزرده نیست
آهنین جانم ولیکن آهنین دل نیستم
در نمی آیم ز جا از روی گرم انجمن
چون سپند بی ادب نادیده محفل نیستم
پیچ و تاب فارغ البالی بلایی بوده است
جسته ام بیرون ز بند و بی سلاسل نیستم
وحشیان آرزو را سر به صحرا داده ام
همچو مجنون گوش برآوازمحمل نیستم
دامن مطلب به جستجو نمی آید به دست
ورنه من در قطع راه شوق کاهل نیستم
می زند موج شکستن پیکرم چون بوریا
در دبستان ریاضت فرد باطل نیستم
گرچه از زخم نمایان شاخ گل گردیده ام
همچنان از چشم زخم خار غافل نیستم
در بیابان طلب چون لشکر ریگ روان
می کنم قطع ره و در فکر منزل نیستم
گر چه صائب شسته ام از دل غبار آرزو
یک نفس بی آه و یک دم بی غم دل نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۳
یاد ایامی که در دل خار خاری داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتم
از تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاد
از سر هر خار امید بهاری داشتم
سکه فرمانروایی داشت روی چون زرم
در کنار خویش تا سیمین عذاری داشتم
میل چشم غیر بود آن روز مد عیش من
کز دو چشمش مستی دنباله داری داشتم
سبزه امید من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بی خماری داشتم
عشرت روی زمین در دل مرا آن روز بود
کز خط ریحان او بر دل غباری داشتم
خرمن گل بود کوه بیستون در دیده ام
در نظر تا جلوه گلگون سواری داشتم
گلعذاران می ربودندم ز دست یکدگر
تا چو شبنم دیده شب زنده داری داشتم
نعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتم
شد به کوری خرج روی سخت این آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شراری داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتم
گرچه بودم در میان دایم کناری داشتم
آسمان با آن زبردستی مرا در خاک بود
از غبار خاکساری تا حصاری داشتم
گرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگی چون سرو باری داشتم
صورت احوال من بی خال عیب آن روز بود
کز سر زانوی خود آیینه داری داشتم
بود ماه عید صائب در نظر سی شب مرا
در نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتم
از تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاد
از سر هر خار امید بهاری داشتم
سکه فرمانروایی داشت روی چون زرم
در کنار خویش تا سیمین عذاری داشتم
میل چشم غیر بود آن روز مد عیش من
کز دو چشمش مستی دنباله داری داشتم
سبزه امید من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بی خماری داشتم
عشرت روی زمین در دل مرا آن روز بود
کز خط ریحان او بر دل غباری داشتم
خرمن گل بود کوه بیستون در دیده ام
در نظر تا جلوه گلگون سواری داشتم
گلعذاران می ربودندم ز دست یکدگر
تا چو شبنم دیده شب زنده داری داشتم
نعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتم
شد به کوری خرج روی سخت این آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شراری داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتم
گرچه بودم در میان دایم کناری داشتم
آسمان با آن زبردستی مرا در خاک بود
از غبار خاکساری تا حصاری داشتم
گرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگی چون سرو باری داشتم
صورت احوال من بی خال عیب آن روز بود
کز سر زانوی خود آیینه داری داشتم
بود ماه عید صائب در نظر سی شب مرا
در نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۶
تا به زانو رفته پای من به گل از لای خم
پای رفتن نیست ازمیخانه ام چون پای خم
کرد حلاجی می وحدت سر منصور را
خشت بردارد می پرزور از بالای خم
رخنه دل از می صافی نمی آید بهم
می کنم اندود این ویرانه را از لای خم
از دل پر جوش نتوانم به بالین سر نهاد
نیست ممکن کف شود آسوده بر بالای خم
چون توانم باده گلرنگ را بی پرده دید
من که مستی می کنم از دیدن سیمای خم
گرزموج می به فرقم تیغ بارد چون حباب
نیست ممکن از سرم بیرون رود سودای خم
سفلگان در نعمت از منعم نمی آرند یاد
چون سبو خالی شد ازمی می شود جویای خم
دخل دریا ابر را در خرج می سازد دلیر
می کنم خالی به جرات شیشه را در پای خم
از دهان بسته باشد قفل روزی را کلید
پر برآید کوزه لب بسته از دریای خم
کیست عقل شیشه دل تا کوس دانایی زند
در خراباتی که افلاطون نگیرد جای خم
مذهب و مشرب به هم آمیختن حق من است
می فشانم گرد راه کعبه را در پای خم
می گشاید دفتر صبح قیامت آسمان
چون ز جوش باده آرد کف به لب دریای خم
شیشه نشکسته در پا گرچه کمتر می خلد
توبه نشکسته افزون می خلد در پای خم
گربه این عنوان می روشن تجلی می کند
همچو کوه طور می پاشد زهم اجزای خم
صیقل روح است صائب صحبت روشندلان
می توان رودید در آیینه سیمای خم
پای رفتن نیست ازمیخانه ام چون پای خم
کرد حلاجی می وحدت سر منصور را
خشت بردارد می پرزور از بالای خم
رخنه دل از می صافی نمی آید بهم
می کنم اندود این ویرانه را از لای خم
از دل پر جوش نتوانم به بالین سر نهاد
نیست ممکن کف شود آسوده بر بالای خم
چون توانم باده گلرنگ را بی پرده دید
من که مستی می کنم از دیدن سیمای خم
گرزموج می به فرقم تیغ بارد چون حباب
نیست ممکن از سرم بیرون رود سودای خم
سفلگان در نعمت از منعم نمی آرند یاد
چون سبو خالی شد ازمی می شود جویای خم
دخل دریا ابر را در خرج می سازد دلیر
می کنم خالی به جرات شیشه را در پای خم
از دهان بسته باشد قفل روزی را کلید
پر برآید کوزه لب بسته از دریای خم
کیست عقل شیشه دل تا کوس دانایی زند
در خراباتی که افلاطون نگیرد جای خم
مذهب و مشرب به هم آمیختن حق من است
می فشانم گرد راه کعبه را در پای خم
می گشاید دفتر صبح قیامت آسمان
چون ز جوش باده آرد کف به لب دریای خم
شیشه نشکسته در پا گرچه کمتر می خلد
توبه نشکسته افزون می خلد در پای خم
گربه این عنوان می روشن تجلی می کند
همچو کوه طور می پاشد زهم اجزای خم
صیقل روح است صائب صحبت روشندلان
می توان رودید در آیینه سیمای خم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۱
ترک سر کردم زجیب آسمان سر برزدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم
سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم
در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم
می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم
سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم
در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم
می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۹
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۸
شیوه های یوسف از اخوان دنیا می کشم
ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشم
استخوان بختیان چرخ را سازد غبار
آنچه من از بار غم در عشق تنها می کشم
بر فنای زنگ و بو بسیار می لرزد دلم
شبنم خود را ازین گلزار بالامی کشم
زندگانی گرچه چون موج است از دریا مرا
تیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشم
آتش گم کرده راهان محبت می شود
در بیابان طلب خاری که از پا می کشم
گربه جرم پاکدامانی به زندانم کنند
همچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشم
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
دامن دل را برون از دست دنیا می کشم
موشکافیها حواسم راپریشان کرده است
از تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشم
سرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشر
از جگر امروز آه از بهر فردا می کشم
چشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ای
تلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشم
میخورد خون تیغ جوهر دار در بند نیام
از سواد شهر رخت خود به صحرا می کشم
می کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسان
گاه گاهی عنان از دست دریا می کشم
از لطافت خار پای دل نمی آید به چشم
ورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشم
از گزند چشم زخم عقل ایمن نیستم
بررخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشم
شیشه از گردنکشی در پای ساغر سرنهاد
من همان از سادگی چو مینا می کشم
استخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شد
خوی رادر گوشه آن چشم شهلا می کشم
ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشم
استخوان بختیان چرخ را سازد غبار
آنچه من از بار غم در عشق تنها می کشم
بر فنای زنگ و بو بسیار می لرزد دلم
شبنم خود را ازین گلزار بالامی کشم
زندگانی گرچه چون موج است از دریا مرا
تیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشم
آتش گم کرده راهان محبت می شود
در بیابان طلب خاری که از پا می کشم
گربه جرم پاکدامانی به زندانم کنند
همچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشم
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
دامن دل را برون از دست دنیا می کشم
موشکافیها حواسم راپریشان کرده است
از تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشم
سرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشر
از جگر امروز آه از بهر فردا می کشم
چشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ای
تلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشم
میخورد خون تیغ جوهر دار در بند نیام
از سواد شهر رخت خود به صحرا می کشم
می کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسان
گاه گاهی عنان از دست دریا می کشم
از لطافت خار پای دل نمی آید به چشم
ورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشم
از گزند چشم زخم عقل ایمن نیستم
بررخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشم
شیشه از گردنکشی در پای ساغر سرنهاد
من همان از سادگی چو مینا می کشم
استخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شد
خوی رادر گوشه آن چشم شهلا می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۱
با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم
می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس
از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم
دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم
عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم
تا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید
از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم
می شود فواره آتش ز اشک آتشین
آستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشم
گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین
میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم
تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم
کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار
از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم
در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر
از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم
هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم
نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم
در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر
دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم
جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم
می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس
از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم
دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم
عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم
تا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید
از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم
می شود فواره آتش ز اشک آتشین
آستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشم
گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین
میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم
تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم
کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار
از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم
در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر
از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم
هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم
نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم
در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر
دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم
جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۳
از سبکروحی ز بوی گل گرانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم
چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم
زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم
آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم
خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم
می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم
می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم
عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم
می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم
سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم
حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم
چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم
زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم
آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم
خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم
می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم
می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم
عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم
می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم
سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم
حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۰
عافیت زان غمزه خونخوار می خواهد دلم
آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم
راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم
خلوتی در پرده اسرار می خواهد دلم
قصه سودای من دور و دراز افتاده است
کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم
نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل
باغ را در غنچه منقار می خواهد دلم
تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم
مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی
خون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلم
روی حرفم چون قلم بالوحهای ساده است
صحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلم
پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال
هر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلم
مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند
کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم
ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در
غنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلم
وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی
پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم
دیده بیدار نتوان یافت درروی زمین
زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم
می کند تنگی قفس بر خنده سرشار من
کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم
اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت
رشته تسبیح از زنار می خواهد دلم
هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست
خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم
نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را
چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم
توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار
فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم
در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب
سوزن عیسی برای خارمی خواهد دلم
در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست
چاره درد خود از عطار می خواهد دلم
آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم
راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم
خلوتی در پرده اسرار می خواهد دلم
قصه سودای من دور و دراز افتاده است
کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم
نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل
باغ را در غنچه منقار می خواهد دلم
تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم
مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی
خون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلم
روی حرفم چون قلم بالوحهای ساده است
صحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلم
پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال
هر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلم
مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند
کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم
ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در
غنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلم
وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی
پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم
دیده بیدار نتوان یافت درروی زمین
زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم
می کند تنگی قفس بر خنده سرشار من
کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم
اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت
رشته تسبیح از زنار می خواهد دلم
هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست
خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم
نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را
چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم
توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار
فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم
در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب
سوزن عیسی برای خارمی خواهد دلم
در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست
چاره درد خود از عطار می خواهد دلم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۷
تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۸
همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۶
چند اوقات گرامی صرف آب و گل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۹
پرتو مه را قیاس از نور انجم می کنم
در محیط قطره سیر بحر قلزم می کنم
نیست از منصور کمتر جوش خون گرم من
خشت را آواره ازبالای این خم می کنم
خنده و جان بر لبم یکبار می آید چو برق
ابر می گرید به حالم چون تبسم می کنم
تشنه چشمان آب شهواری ز گوهر بی برند
داغ سودا را نهان از چشم مردم می کنم
مرگ را ترجیح بر تیغ شهادت می دهم
آب در مد نظر دارم تیمم می کنم
چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت
من که از نور شراری دست و پا گم می کنم
مطرب از بیرون ندارد خلوت صاحبدلان
همچو جوش می به ذوق خود ترنم می کنم
ازور گم کردن اینجا یافت هر کس هر چه یافت
خویش را دانسته در راه طلب گم می کنم
هرزه خندی شیوه من نیست چون گلهای باغ
می برم سر در گریبان و تبسم می کنم
این جواب ان غزل صائب که می گوید فصیح
می روم در آتش و از دود پی گم می کنم
در محیط قطره سیر بحر قلزم می کنم
نیست از منصور کمتر جوش خون گرم من
خشت را آواره ازبالای این خم می کنم
خنده و جان بر لبم یکبار می آید چو برق
ابر می گرید به حالم چون تبسم می کنم
تشنه چشمان آب شهواری ز گوهر بی برند
داغ سودا را نهان از چشم مردم می کنم
مرگ را ترجیح بر تیغ شهادت می دهم
آب در مد نظر دارم تیمم می کنم
چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت
من که از نور شراری دست و پا گم می کنم
مطرب از بیرون ندارد خلوت صاحبدلان
همچو جوش می به ذوق خود ترنم می کنم
ازور گم کردن اینجا یافت هر کس هر چه یافت
خویش را دانسته در راه طلب گم می کنم
هرزه خندی شیوه من نیست چون گلهای باغ
می برم سر در گریبان و تبسم می کنم
این جواب ان غزل صائب که می گوید فصیح
می روم در آتش و از دود پی گم می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۹
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده ایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایم
ناامید از جذبه خورشید تابان نیستیم
گرچه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده ایم
تا نظر واکرده ای از یکدگر پاشیده ایم
پیش پای ماه چون فرش کتان افتاده ایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی بال و پریم از آشیان افتاده ایم
از زمین گیران بود چون سبزه خوابیده خضر
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران
در تنور آتشین از فکر نان افتاده ایم
سخت جانی بر دل ما کار مشکل کرده است
همچو پیکان در طلسم استخوان افتاده ایم
در خطر گاهی که با کبکب است هم پروز کوه
ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ایم
برنمی دارد عمارت این زمین شوره زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گرچه در آغوش بحر بیکران افتاده ایم
سیر و دور ما ز نه پرگار گردون برترست
گر به ظاهر همچو مرکز در میان افتاده ایم
آرزوی خام افکنده است نان ما به خون
از فضولیها ز چشم میزبان افتاده ایم
می شود آسوده از نشو و نما تخمی که سوخت
ما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ایم
می کند جوش ثمر بردیده با نان خواب تلخ
از برومندی ز چشم باغبان افتاده ایم
چهره آشفته حالان نامه واکرده ای است
گرچه ما در عرض مطلب بی زبان افتاده ایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب چون خدنگ
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده ایم؟
عکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایم
ناامید از جذبه خورشید تابان نیستیم
گرچه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده ایم
تا نظر واکرده ای از یکدگر پاشیده ایم
پیش پای ماه چون فرش کتان افتاده ایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی بال و پریم از آشیان افتاده ایم
از زمین گیران بود چون سبزه خوابیده خضر
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران
در تنور آتشین از فکر نان افتاده ایم
سخت جانی بر دل ما کار مشکل کرده است
همچو پیکان در طلسم استخوان افتاده ایم
در خطر گاهی که با کبکب است هم پروز کوه
ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ایم
برنمی دارد عمارت این زمین شوره زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گرچه در آغوش بحر بیکران افتاده ایم
سیر و دور ما ز نه پرگار گردون برترست
گر به ظاهر همچو مرکز در میان افتاده ایم
آرزوی خام افکنده است نان ما به خون
از فضولیها ز چشم میزبان افتاده ایم
می شود آسوده از نشو و نما تخمی که سوخت
ما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ایم
می کند جوش ثمر بردیده با نان خواب تلخ
از برومندی ز چشم باغبان افتاده ایم
چهره آشفته حالان نامه واکرده ای است
گرچه ما در عرض مطلب بی زبان افتاده ایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب چون خدنگ
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده ایم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۰
ما چو موج خوش عنان در بحر و بر افتاده ایم
نیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایم
بحر نتواند ز ما گرد یتیمی را فشاند
قطره آبیم در حبس گهر افتاده ایم
بی بری بر خاطر آزاده ما بار نیست
ما درین معنی ز سرو آزادتر افتاده ایم
مفلسان را گوهر شهوار خون در دل کند
از گرانقدری جهان را از نظر افتاده ایم
می شود چون بید نخل ما برومند از نبات
گر به ظاهر چند روزی بی ثمر افتاده ایم
وحشت آهو دو بالا گردد از دام و کمند
ما عبث دنبال آه بی اثر افتاده ایم
برگداز جسم موقوف است امید نجات
ما که در بند نیستان چون شکر افتاده ایم
رشته جان در تن ما موی آتشدیده است
تا به فکر پیچ و تاب آن کمر افتاده ایم
این جواب آن غزل صائب که انشا کرد فیض
دوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم
نیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایم
بحر نتواند ز ما گرد یتیمی را فشاند
قطره آبیم در حبس گهر افتاده ایم
بی بری بر خاطر آزاده ما بار نیست
ما درین معنی ز سرو آزادتر افتاده ایم
مفلسان را گوهر شهوار خون در دل کند
از گرانقدری جهان را از نظر افتاده ایم
می شود چون بید نخل ما برومند از نبات
گر به ظاهر چند روزی بی ثمر افتاده ایم
وحشت آهو دو بالا گردد از دام و کمند
ما عبث دنبال آه بی اثر افتاده ایم
برگداز جسم موقوف است امید نجات
ما که در بند نیستان چون شکر افتاده ایم
رشته جان در تن ما موی آتشدیده است
تا به فکر پیچ و تاب آن کمر افتاده ایم
این جواب آن غزل صائب که انشا کرد فیض
دوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۶
زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم
اگر می بود در دل آفتاب روشنی می شد
دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم
زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت
که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها
زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم
دماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکین
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم
شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی
چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم
ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم
به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم
نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من
چو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردم
مرا سازد سخن گر زنده جاوید جا دارد
که من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردم
به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم
اگر می بود در دل آفتاب روشنی می شد
دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم
زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت
که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم
اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها
زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم
دماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکین
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم
شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی
چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم
ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم
به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم
نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من
چو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردم
مرا سازد سخن گر زنده جاوید جا دارد
که من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردم
به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۹
اگر بی پرده در گلزار افغان ساز می کردم
زر گل را سپند شعله آواز می کردم
نکردم روترش از سرزنش در عاشقی هرگز
زبان چون شمع دایم در دهان گاز می کردم
کنون از سایه خود می کنم وحشت خوش آن جرات
که پیش پای شاهین سینه پاانداز می کردم
نبود از بیقراری ناله من در دل آتش
که دورافتادگان را چون سپند آواز می کردم
چو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودم
به ناخن تا گره از کار مردم باز می کردم
ز هر خاک سیه فیض جواهر سرمه می بردم
در آن فرصت که من آیینه را پرداز می کردم
کنون نی می کند در ناخنم مخمل خوشاروزی
که بر روی زمین خشک خواب ناز می کردم
نمی گردید دامنگیر من گر ناله بلبل
سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم
اگر ذوق گرفتاری نمی شد خضر راه من
به امید چه من از آشیان پرواز می کردم
نمی آمد اگر صائب به دستم دامن شبها
من عاجز به دامان که دست انداز می کردم
زر گل را سپند شعله آواز می کردم
نکردم روترش از سرزنش در عاشقی هرگز
زبان چون شمع دایم در دهان گاز می کردم
کنون از سایه خود می کنم وحشت خوش آن جرات
که پیش پای شاهین سینه پاانداز می کردم
نبود از بیقراری ناله من در دل آتش
که دورافتادگان را چون سپند آواز می کردم
چو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودم
به ناخن تا گره از کار مردم باز می کردم
ز هر خاک سیه فیض جواهر سرمه می بردم
در آن فرصت که من آیینه را پرداز می کردم
کنون نی می کند در ناخنم مخمل خوشاروزی
که بر روی زمین خشک خواب ناز می کردم
نمی گردید دامنگیر من گر ناله بلبل
سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم
اگر ذوق گرفتاری نمی شد خضر راه من
به امید چه من از آشیان پرواز می کردم
نمی آمد اگر صائب به دستم دامن شبها
من عاجز به دامان که دست انداز می کردم