عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
عاشق ارخواهد حدیث از عشق جانان گو بگو
بیدلی گر باز گوید قصهٔ جان گو بگو
نالهٔ دلسوز ما چون عالمی بشنیده اند
بلبل نالان رموزی در گلستان گو بگو
عاشق و مستیم و با بلقیس خود در صحبتیم
هدهد ار گوید حکایت با سلیمان گو بگو
ساقی خمخانهٔ دل ساغر می گو بیار
مطرب عشاق جان دستان مستان گو بگو
دست دل دردامن زلفش زن و ما را مپرس
مو به مو احوال این جمع پریشان گو بگو
ما مرید پیر خماریم و مست جام عشق
در حق ما هر چه گوید عقل نادان گو بگو
نعمت الله از کتاب الله گو عشری بخوان
میر مستان جهان اسرار مستان گو بگو
بیدلی گر باز گوید قصهٔ جان گو بگو
نالهٔ دلسوز ما چون عالمی بشنیده اند
بلبل نالان رموزی در گلستان گو بگو
عاشق و مستیم و با بلقیس خود در صحبتیم
هدهد ار گوید حکایت با سلیمان گو بگو
ساقی خمخانهٔ دل ساغر می گو بیار
مطرب عشاق جان دستان مستان گو بگو
دست دل دردامن زلفش زن و ما را مپرس
مو به مو احوال این جمع پریشان گو بگو
ما مرید پیر خماریم و مست جام عشق
در حق ما هر چه گوید عقل نادان گو بگو
نعمت الله از کتاب الله گو عشری بخوان
میر مستان جهان اسرار مستان گو بگو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
شاهبازی چو نعمت الله کو
دلنوازی چو نعمت الله کو
دل خلقی تمام غارت کرد
ترکتازی چو نعمت الله کو
در همه بارگاه محمودی
یک ایازی چو نعمت الله کو
ساز عالم به ذوق خوش بنواخت
کارسازی چو نعمت الله کو
در همه کائنات گردیدیم
پاکبازی چو نعمت الله کو
رند سرمست نو نیاز بسیست
نو نیازی چو نعمت الله کو
سر نهاده به پای سید خود
سرفرازی چو نعمت الله کو
دلنوازی چو نعمت الله کو
دل خلقی تمام غارت کرد
ترکتازی چو نعمت الله کو
در همه بارگاه محمودی
یک ایازی چو نعمت الله کو
ساز عالم به ذوق خوش بنواخت
کارسازی چو نعمت الله کو
در همه کائنات گردیدیم
پاکبازی چو نعمت الله کو
رند سرمست نو نیاز بسیست
نو نیازی چو نعمت الله کو
سر نهاده به پای سید خود
سرفرازی چو نعمت الله کو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
غیر ما در بحر ما از ما مجو
عین ما می جو تو از دریا و جو
در دو عالم آن یکی را می نگر
سر آن یک پیش هر یک را مگو
آینه بردار تا بینی عیان
یار تو با تو نشسته روبرو
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود آن را بجو
موج دریائیم در بحر محیط
آبروی ما روان شد سو به سو
جام می در دور می گردد مدام
گه صراحی می نماید گه سبو
بنده و سید دو نام و یک وجود
یک حقیقت در عبارت ما و تو
عین ما می جو تو از دریا و جو
در دو عالم آن یکی را می نگر
سر آن یک پیش هر یک را مگو
آینه بردار تا بینی عیان
یار تو با تو نشسته روبرو
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود آن را بجو
موج دریائیم در بحر محیط
آبروی ما روان شد سو به سو
جام می در دور می گردد مدام
گه صراحی می نماید گه سبو
بنده و سید دو نام و یک وجود
یک حقیقت در عبارت ما و تو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
تا نفرماید بگو بشنو ز من آن را مگو
جان به جانان ده ولیکن سر جانان را مگو
گر به کفر زلف او ایمان نداری همچو ما
دم مزن گر مؤمنی ای یار من آن را مگو
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
خوش درین دریا نشین و وصف یاران را مگو
ذوق ما داری بیا با جام می یک دم برآر
پیش می خواران مرو اسرار مستان را مگو
نعمت الله را بجو و حال خود با او بگو
هرچه فرماید بدان و راز سلطان را مگو
جان به جانان ده ولیکن سر جانان را مگو
گر به کفر زلف او ایمان نداری همچو ما
دم مزن گر مؤمنی ای یار من آن را مگو
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
خوش درین دریا نشین و وصف یاران را مگو
ذوق ما داری بیا با جام می یک دم برآر
پیش می خواران مرو اسرار مستان را مگو
نعمت الله را بجو و حال خود با او بگو
هرچه فرماید بدان و راز سلطان را مگو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
به هرحسنی که می بینم جمالش می نماید رو
به معنی دو یکی یابم به صورت گر چه باشد دو
به من گر شاهد معنی نماید رو به صد صورت
به صد صورت مرا حسنی نماید روی او نیکو
بیا تو آینه بردار و روی خود در آن بنما
که تمثال جمال او شود روشن به چشم تو
اگر در خواب و بیداری وگر مستی و هشیاری
خیالش نقش می بندم نمی باشم دمی با او
تو لطف ساقی ما بین که هر دم می دهد جامی
در آنجا از صفای می به رندان می نماید رو
بیا ای مطرب خوشخوان که شعری گفته ام خوش خوش
قبولش کن ز من قولی برو صورت خوشی می گو
بسی رندان و سرمستان که دیدی یا شنیدستی
ولیکن در همه عالم یکی چون نعمت الله کو
به معنی دو یکی یابم به صورت گر چه باشد دو
به من گر شاهد معنی نماید رو به صد صورت
به صد صورت مرا حسنی نماید روی او نیکو
بیا تو آینه بردار و روی خود در آن بنما
که تمثال جمال او شود روشن به چشم تو
اگر در خواب و بیداری وگر مستی و هشیاری
خیالش نقش می بندم نمی باشم دمی با او
تو لطف ساقی ما بین که هر دم می دهد جامی
در آنجا از صفای می به رندان می نماید رو
بیا ای مطرب خوشخوان که شعری گفته ام خوش خوش
قبولش کن ز من قولی برو صورت خوشی می گو
بسی رندان و سرمستان که دیدی یا شنیدستی
ولیکن در همه عالم یکی چون نعمت الله کو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
دو سخن می شنو یکی می گو
سخن او بگو ولی با او
سخن یار اگر چه بسیار است
بشنو از دوستان سخن کم گو
قدمی نه به بحر ما با ما
عین ما را به عین ما می جو
تو چنین غافل و به خود مشغول
لحظه ای نیست حضرتش بی تو
باش یکتا و از دوئی بگذر
با دو رو کی یکی شود یک رو
در خم می نشین و غسلی کن
خرقهٔ خود به جام می می شو
نعمت الله مدام می گوید
وحده لا اله الا هو
سخن او بگو ولی با او
سخن یار اگر چه بسیار است
بشنو از دوستان سخن کم گو
قدمی نه به بحر ما با ما
عین ما را به عین ما می جو
تو چنین غافل و به خود مشغول
لحظه ای نیست حضرتش بی تو
باش یکتا و از دوئی بگذر
با دو رو کی یکی شود یک رو
در خم می نشین و غسلی کن
خرقهٔ خود به جام می می شو
نعمت الله مدام می گوید
وحده لا اله الا هو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
این و آن در آرزوی او و او
با همه یک رو نشسته روبرو
غیر نور او ندیده چشم ما
گرچه گشته گر به عالم کو به کو
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
عین ما از ما در این دریا بجو
عقل مخمور است و ما مست وخراب
گفتهٔ مخمور با مستان مگو
یک زمان با ما درین دریا نشین
گرد هستی را چو ما از خود بشو
سهل باشد هر که او بیند به خود
ما نمی بینیم جز او را به او
سیدم زلف سیادت برفشاند
مجمع صاحبدلان شد مو به مو
با همه یک رو نشسته روبرو
غیر نور او ندیده چشم ما
گرچه گشته گر به عالم کو به کو
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
عین ما از ما در این دریا بجو
عقل مخمور است و ما مست وخراب
گفتهٔ مخمور با مستان مگو
یک زمان با ما درین دریا نشین
گرد هستی را چو ما از خود بشو
سهل باشد هر که او بیند به خود
ما نمی بینیم جز او را به او
سیدم زلف سیادت برفشاند
مجمع صاحبدلان شد مو به مو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
چشمی که ندیده نور آن رو
تاریک بود چو روی هندو
با ما بنشین خوشی درین بحر
ما را به کف آر و ما به ما جو
از جام حباب آب می نوش
از ما بشنو مرو به هر جو
گنجینهٔ گنج پادشاهی
مفلس گردی روان به هر سو
هر ذره ز آفتاب حسنش
یا سایهٔ نور اوست یا او
در جام جهان نما نظر کن
تا بنماید به تو یکی دو
در مجلس عشق و بزم رندان
چون سید مست ما دگر کو
تاریک بود چو روی هندو
با ما بنشین خوشی درین بحر
ما را به کف آر و ما به ما جو
از جام حباب آب می نوش
از ما بشنو مرو به هر جو
گنجینهٔ گنج پادشاهی
مفلس گردی روان به هر سو
هر ذره ز آفتاب حسنش
یا سایهٔ نور اوست یا او
در جام جهان نما نظر کن
تا بنماید به تو یکی دو
در مجلس عشق و بزم رندان
چون سید مست ما دگر کو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
در دو عالم یکست مثلش کو
کی بود مثل چون نباشد دو
به وجود او یکی است تا دانی
این دوئی از چه خاست از من و تو
به ظهور آن یکی هزار نمود
می نماید هزار اما کو
گنج و گنجینه و طلسمی تو
هر چه خواهی ز خویشتن می جو
میل با عاقل دو رو چه کنی
باش با عاشقان او یک رو
غیر اونیست ور تو گوئی هست
نبود هیچ هستئی بی او
نعمت الله یکی است در عالم
ور تو گوئی که دو برد می گو
کی بود مثل چون نباشد دو
به وجود او یکی است تا دانی
این دوئی از چه خاست از من و تو
به ظهور آن یکی هزار نمود
می نماید هزار اما کو
گنج و گنجینه و طلسمی تو
هر چه خواهی ز خویشتن می جو
میل با عاقل دو رو چه کنی
باش با عاشقان او یک رو
غیر اونیست ور تو گوئی هست
نبود هیچ هستئی بی او
نعمت الله یکی است در عالم
ور تو گوئی که دو برد می گو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
این دوئی از چه خاست از من و تو
بی من و تو یکی بود نی دو
عقل گوید دوئی ولی مشنو
بگذارش بگو برو می گو
عشق داری در آ در این دریا
عین ما را به عین ما می جو
همه عالم وجود از او دارند
غیر او را وجود دیگر کو
چشم احول یکی دو می بیند
دو نماید در آینه یک رو
آفتابست و عالمی سایه
سایهٔ او کجا بود بی او
سید ما غلام حضرت اوست
پادشاهان به نزد او آنجو
بی من و تو یکی بود نی دو
عقل گوید دوئی ولی مشنو
بگذارش بگو برو می گو
عشق داری در آ در این دریا
عین ما را به عین ما می جو
همه عالم وجود از او دارند
غیر او را وجود دیگر کو
چشم احول یکی دو می بیند
دو نماید در آینه یک رو
آفتابست و عالمی سایه
سایهٔ او کجا بود بی او
سید ما غلام حضرت اوست
پادشاهان به نزد او آنجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
بود ما پیدا شده از بود او
لاجرم داریم ما بودی نکو
عقل می گوید مگو اسرار عشق
عشق می گوید سخن مستانه گو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
دیدهٔ ما هر یکی بیند یکی
چشم احول گر یکی بیند به دو
غرق دریائیم و گویا تشنه ایم
آب می جوئیم ما در بحر و جو
خوش درین دریای بی پایان در آ
تا ببینی عین ما را سو به سو
آینه داریم دایم در نظر
سید و بنده نشسته روبرو
لاجرم داریم ما بودی نکو
عقل می گوید مگو اسرار عشق
عشق می گوید سخن مستانه گو
تا میانش در کنار آورده ایم
مو نمی گنجد میان ما و او
دیدهٔ ما هر یکی بیند یکی
چشم احول گر یکی بیند به دو
غرق دریائیم و گویا تشنه ایم
آب می جوئیم ما در بحر و جو
خوش درین دریای بی پایان در آ
تا ببینی عین ما را سو به سو
آینه داریم دایم در نظر
سید و بنده نشسته روبرو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
به وجود او یکی بود نه دو
وحده لا اله الا هو
آن یکی در ظهور دو بنمود
دو نماید ولی نباشد دو
نور او می نگر به هر چشمی
حسن او را ببین تو در هر دو
جام می را بنوش رندانه
قول مستانهٔ خوشی می گو
آفتابیست بر همه روشن
غیر یک آفتاب دیگر کو
در خرابات رند سرمستی
گر طلب می کنی مرا می جو
نعمت الله می کند تکرار
وحده لا اله الاهو
وحده لا اله الا هو
آن یکی در ظهور دو بنمود
دو نماید ولی نباشد دو
نور او می نگر به هر چشمی
حسن او را ببین تو در هر دو
جام می را بنوش رندانه
قول مستانهٔ خوشی می گو
آفتابیست بر همه روشن
غیر یک آفتاب دیگر کو
در خرابات رند سرمستی
گر طلب می کنی مرا می جو
نعمت الله می کند تکرار
وحده لا اله الاهو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
تا قیامت ترک جام می مگو
همدمی خوشتر ز جام می مجو
ساقیا در دور جام می در آ
خرقهٔ سالوس رندان را بشو
جان ما آئینهٔ جانان ماست
جان جانان خوش نشسته روبرو
واعظ ار منعت کند ازعاشقی
وعظ بی حاصل بگو دیگر مگو
یک نفس بی عشق و جام می مباش
گر نه ای همصحبت خواجه ولو
بسته ام نقش خیال او به چشم
هر چه آید در نظر بیند به او
نعمت الله در همه عالم یکی است
گر نه ای احول مبین آن یک به دو
همدمی خوشتر ز جام می مجو
ساقیا در دور جام می در آ
خرقهٔ سالوس رندان را بشو
جان ما آئینهٔ جانان ماست
جان جانان خوش نشسته روبرو
واعظ ار منعت کند ازعاشقی
وعظ بی حاصل بگو دیگر مگو
یک نفس بی عشق و جام می مباش
گر نه ای همصحبت خواجه ولو
بسته ام نقش خیال او به چشم
هر چه آید در نظر بیند به او
نعمت الله در همه عالم یکی است
گر نه ای احول مبین آن یک به دو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
شد روان آب حیات ما به جو
عین ما می جو از این دریا و جو
آب را می نوش از جام حباب
تشنهٔ آب خوشی از ما بجو
عشق سرمستست در کوی مغان
می رود دل در پی او کو به کو
بشنو و از خود سخن دیگر مگو
هرچه گوید او بگو آنرا بگو
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم بینیم ما او را به او
موج دریائیم و دریا عین ما
خوش همی گردیم دائم سو به سو
در چنین آئینهٔ گیتی نما
سید و بنده نشسته روبرو
عین ما می جو از این دریا و جو
آب را می نوش از جام حباب
تشنهٔ آب خوشی از ما بجو
عشق سرمستست در کوی مغان
می رود دل در پی او کو به کو
بشنو و از خود سخن دیگر مگو
هرچه گوید او بگو آنرا بگو
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم بینیم ما او را به او
موج دریائیم و دریا عین ما
خوش همی گردیم دائم سو به سو
در چنین آئینهٔ گیتی نما
سید و بنده نشسته روبرو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
این چشم تو دایم مدام آب روان دارد بجو
بنشین دمی بر چشم ما آن آبروی ما بجو
سرچشمهٔ آبی خوشست در عین ما می کن نظر
کآب زلالی می رود از دیدهٔ ما سو به سو
رو را به آب چشم خود می شو که تا یابی صفا
گر روی خود شوئی چو ما باشی چو ما پر آبرو
موج و حباب و قطره را می بین و در دریا نگر
با هر یکی یک دم بر آ وز هر یکی ما را بجو
ما آینه تو آینه آن یک نموده رو به ما
گر یک دو بنماید تو را باشد دوئی از ما و تو
از گرمی ما خم می در جوش آید باز هی
وز آتش دلسوز ما هم جام سوزد هم سبو
این قول مستانه شنو در بزم سید خوش بخوان
رندی اگر یابی دمی اسرار مستان بازگو
بنشین دمی بر چشم ما آن آبروی ما بجو
سرچشمهٔ آبی خوشست در عین ما می کن نظر
کآب زلالی می رود از دیدهٔ ما سو به سو
رو را به آب چشم خود می شو که تا یابی صفا
گر روی خود شوئی چو ما باشی چو ما پر آبرو
موج و حباب و قطره را می بین و در دریا نگر
با هر یکی یک دم بر آ وز هر یکی ما را بجو
ما آینه تو آینه آن یک نموده رو به ما
گر یک دو بنماید تو را باشد دوئی از ما و تو
از گرمی ما خم می در جوش آید باز هی
وز آتش دلسوز ما هم جام سوزد هم سبو
این قول مستانه شنو در بزم سید خوش بخوان
رندی اگر یابی دمی اسرار مستان بازگو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
عمر بر باد می رود بی او
کی بود زندگی چنین نیکو
نفسی عمر را غنیمت دان
حاصل عمر خود ز خود می جو
ما چنین مست و عقل مخمور است
گو برو هر چه بایدش می گو
در دلم جز یکی نمی گنجد
غیر آن یک بگو که دیگر کو
گر هزار است و گر هزار هزار
نزد عارف یکیست بی من و تو
احول است آن که یک به دو بیند
تو چو احول نه ای نبینی دو
ذکر سید همیشه این باشد
وحده لا اله الا هو
کی بود زندگی چنین نیکو
نفسی عمر را غنیمت دان
حاصل عمر خود ز خود می جو
ما چنین مست و عقل مخمور است
گو برو هر چه بایدش می گو
در دلم جز یکی نمی گنجد
غیر آن یک بگو که دیگر کو
گر هزار است و گر هزار هزار
نزد عارف یکیست بی من و تو
احول است آن که یک به دو بیند
تو چو احول نه ای نبینی دو
ذکر سید همیشه این باشد
وحده لا اله الا هو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
کهنه است این شراب و جامش نو
عین هر دو یکی و نامش دو
در دو عالم خدا یکی است یکی
جز یکی در وجود دیگر کو
دو نگویم نه مشرکم حاشا
وحده لا اله الا هو
همه روئی به سوی او دارند
لاجرم جمله را بود یک رو
گاهی آب حباب و گه موج است
گاه در بحر و گه بود در جو
هر چه محبوب می کند بد نیست
همه افعال او بود نیکو
همه ممنون نعمت اللهیم
نعمت الله از همه می جو
عین هر دو یکی و نامش دو
در دو عالم خدا یکی است یکی
جز یکی در وجود دیگر کو
دو نگویم نه مشرکم حاشا
وحده لا اله الا هو
همه روئی به سوی او دارند
لاجرم جمله را بود یک رو
گاهی آب حباب و گه موج است
گاه در بحر و گه بود در جو
هر چه محبوب می کند بد نیست
همه افعال او بود نیکو
همه ممنون نعمت اللهیم
نعمت الله از همه می جو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
می فراوان است اینجا جام کو
دُرد و دردش هست درد آشام کو
ای که می گوئی دمی آرام گیر
با چنین دردی مرا آرام کو
گر نشان و نام می جوئی مجو
در عدم ما را نشان و نام کو
زلف و خالش مرغ دلها صید کرد
خوبتر زان دانه و آن دام کو
جام می در دور می گردد مدام
عشق را آغاز یا انجام کو
شمس تبریزی ز مصر آمد برون
آفتابی آن چنان در شام کو
نعمت الله مست و جام می به دست
همچو او رندی درین ایام کو
دُرد و دردش هست درد آشام کو
ای که می گوئی دمی آرام گیر
با چنین دردی مرا آرام کو
گر نشان و نام می جوئی مجو
در عدم ما را نشان و نام کو
زلف و خالش مرغ دلها صید کرد
خوبتر زان دانه و آن دام کو
جام می در دور می گردد مدام
عشق را آغاز یا انجام کو
شمس تبریزی ز مصر آمد برون
آفتابی آن چنان در شام کو
نعمت الله مست و جام می به دست
همچو او رندی درین ایام کو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستان پیش مخموران مگو
آینه بردار و خود را می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
در ظهور است این دوئی او و ما
او به ما پیدا و ما قائم به او
هر که چشمش غیر نور او ندید
هر چه آید در نظر بیند نکو
می یکی و ساغر می صد هزار
گاه در خم است گاهی در سبو
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
نعمت الله راز مخموران مپرس
میر رندان را ز سرمستان بجو
حال مستان پیش مخموران مگو
آینه بردار و خود را می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
در ظهور است این دوئی او و ما
او به ما پیدا و ما قائم به او
هر که چشمش غیر نور او ندید
هر چه آید در نظر بیند نکو
می یکی و ساغر می صد هزار
گاه در خم است گاهی در سبو
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
تا ببینی جان و جانان روبرو
نعمت الله راز مخموران مپرس
میر رندان را ز سرمستان بجو