عبارات مورد جستجو در ۴۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۵
هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته‌ام ولیکن خونخوار ناگزیری
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان
گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری
آن کاو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری
او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
آب انگور دو سالینه‌م فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همی‌ریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همی‌ریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ ای
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پخته‌ ای خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقهٔ زنجیر بین شیران خون‌آشام را
چون من به رندی زین صفت بدنام شهری گشته‌ام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۶
مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم
به دستی جام و دستی شیشه دیرم
اگر تو بیگناهی رو ملک شو
من از حوا و آدم ریشه دیرم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳ - گوهرفروش
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶ - مکتب طبیعت
فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
که راه آدم و حوا زده است دیو و پری
به پرده داری شب بود عیب ما پنهان
ولی سپیده دمان می رسد پرده دری
سرود جنگل و دریاچه سنفونیهایی است
برون ز دایره ی درک و دانش بشری
به باغ چهچه سحر بلبلان سحر
به کوه قهقه شوق کبکهای دری
زمینه ایست سکوت از برای صوت و صدا
ولی سکوت طبیعت ز بان لال و کری
از آن زمان که دلم در به در ترا جوید
حبیب من چه دلی داده ام به در به دری
سرشک و دیده جمال تو می نمایندم
یکی به آینه سازی دگر به شیشه گری
به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده می شود سپری
پناه سایه آزادگی است بر سر سرو
که جور اره نبیند به جرم بی ثمری
تو شهریار به دنبال خواجه رو تنها
که این مجامله هم برنیامد از دگری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش
می‌دهندم چو قدح، دست به دست
دیدی آن توبه سنگین مرا؟
که به یک شیشه می چون بشکست؟
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که در ما همه هست
ما همان خاک در مصطبه‌ایم
معنی و صورت ما عالی و پست
آن زمان نیز که گردیم غبار
بر در میکده خواهیم نشست
همه ذرات جهان می‌بینیم
به هوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق، سلمان
به کمند تو در افتاد و برست
ذره‌ای بود و به خورشید رسید
قطره‌ای بود و به دریا پیوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵
فارغیم ای عاملان حشر ز احسان شما
کشت و کار ما نمی گنجد به میزان شما
رندی ام ای میر دیوان، جزا ثابت بود
من صبوحی کرده می آیم به دیوان شما
نیست غم ز آلودگی ای سالکان راه عشق
دست کوثر می فشاند گرد ایوان شما
آفتاب ما طلوع از مشرق یثرب نمود
فارغیم ای مصریان از ماه کنعان شما
رفته رفته کار خود می ساختم ناپایدار
گر بگشتی دستگیرم فیض احسان شما
شب گذشت و جام می لب تر نکردی زاهدا
مجلس رندان ندارد طاقت شأن شما
دست عدل ای سینه ریشان گر نبخشد مرهمی
طاق کسرا می کند چاک گریبان شما
عرض مال، ای منعمان، بر می کشان، بی حرمتی است
خرج یک بزم شراب ماست سامان شما
از تبسم بر سر خوبان چرا منت نهند
این ملاحت با نمک هست از نمکدان شما
سوخت عرفی از حجاب ناکسان کوی عشق
شرم حرمت برنتابد روی مهران شما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۱
اندوه هجر پیشه و شادی من است
جویای آفتابم و شب هادی من است
زود آ ، که توتیا شود، این بیستون هجر
زین سان که زیر تیشه ی فرهادی من است
تا خوانده ام که هیچ گره بی گشاد نیست
تلخی فروش هجر تو قنادی من است
خضرم به چشم خوانده و ترسم خجل شود
این خاک چشمه خیز که در وادی من است
آزادگی نه کام شناسای بندگی است
نشو و نمای بندگی، آزادی من است
طغیان شوق بین که کجا زد به کشتنم
اندوه را که فخر به همزادی من است
بلبل سرشت را غزل شوق بی نواست
عرفی تو گوش باش که این وادی من است
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۷
من همان رند و مست و بیباکم
که ندارم ز هر دو عالم باک
راستی را دو عالم ار اینست
باد بر فرق هر دو عالم خاک
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
عاشقی و باده نوشی کار ماست
نقل بزم عاشقان گفتار ماست
همدم جامیم و با ساقی حریف
هر کجا رندی بیابی یار ماست
بلبل مستیم در گلزار عشق
جنت اهل دلان گلزار ماست
نسیه و نقد دکان کاینات
مایهٔ یک دکهٔ بازار ماست
چشمهٔ آب حیات جان فزا
تشنهٔ جام می خمّار ماست
شعر ما رمزی ز راز ما بود
محرم ما واقف اسرار ماست
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی خوش وقت برخوردار ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست شاهد سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
مدام همدم جام شراب باشد رند
همیشه عاشق و مست وخراب باشد رند
حجاب زاهد بیچاره عجب طاعت اوست
ولی به مذهب ما بی حساب باشد رند
چو رند جام می بی حساب می نوشد
به نزد عقل کجا بی حساب باشد رند
لبش بر آب حیات و نهاده بر لب ما
مگر چو جام حباب پر آب باشد رند
به هر طریق که یابد رفیق راه رود
نماندهٔ سر آب و سراب باشد رند
به هیچ چیز نباشد مقید آن مطلق
کجا مقید علم و کتاب باشد رند
طریق رندی سید ز نعمت الله جو
که بی خطا رود و در صواب باشد رند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
در گوشهٔ میخانه نشستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات
زنار سر زلف ببستیم دگر بار
با محتسب شهر بگوئید که رندیم
در کوی مغان عاشق و مستیم دگر بار
از عقل پریشان که مرا دردسری بود
المنة لله که برستیم دگر بار
سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم
پنهان نتوان کرد که هستیم دگر بار
در خلوت دیده به حضوری که چه گویم
با نقش خیالش بنشستیم دگر بار
سر در قدمش باخته دستش بگرفتیم
آخر تو چه دانی ز چه دستیم دگر بار
مرغ دلم افتاد به دام سر زلفش
گفتم نتوان جست بجستیم دگر بار
با زاهد مخمور دگر انس نگیریم
جز سید مستان نپرستیم دگر بار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی
در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم
زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی
ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد
نوش کن از می ما شادی رندان جامی
قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما
زان که محروم نشد هر که بیامد گامی
نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید
تا رساند به تو از حضرت او پیغامی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیست
سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست
مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد
ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست
داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست
از بهای خویش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست
ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست
بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست
می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان
پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست
از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست
شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان
ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست
هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست
نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۰
دل حق جو نظر بر عالم باطل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقده مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۸
ملال در دل آزاده جا نمی گیرد
زمین ساده ما نقش پا نمی گیرد
حریف پرتو منت نمی شود دل من
ز صیقل آینه من جلا نمی گیرد
کجا دراز شود پیش این سیاه دلان؟
که رنگ، دست غیور از حنا نمی گیرد
سری به افسر آزادگی سزاوارست
که جا به سایه بال هما نمی گیرد
به هرکه نیست به حق آشنا، ندارد کار
سگی است نفس که جز آشنا نمی گیرد
چگونه بلبل ازین گلستان کند پرواز؟
که شبنم از رخ گلها هوا نمی گیرد
سبک ز دشت وجود آنچنان گذر کردیم
که خون آبله ای پای ما نمی گیرد
اگر سفر کنی از خویش در جوانی کن
که جای پای سبکرو عصا نمی گیرد
کریم را ز طرف نیست چشم استحقاق
به کفر، رزق ز کافر خدا نمی گیرد
اگر ز اهل دلی از گزند ایمن باش
سگ محله عشق آشنا نمی گیرد
کشیده ام ز طمع دست خود چنان صائب
که نقش، پهلویم از بوریا نمی گیرد