عبارات مورد جستجو در ۵۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو برده‌ست مرا
شیر غم تو، خورده‌ست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکده‌ها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
می‌ران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پرده‌ست مرا
صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبری‌ات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانهٔ سرمست من
سلسلهٔ عقل دریدن گرفت
جرعهٔ آن بادهٔ بی‌زینهار
بر سر و بر دیدهٔ دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز درین جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا، رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصایند، عصا را فکند
قبضهٔ هر کور، که دیدن گرفت
خلق چو شیرند، رها کرد شیر
طفل، که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازی‌ست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمه‌های سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بی‌صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشه‌های آتشین؟
می­رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمی‌یابی که خامش کرده­یی؟
هیچ کس را می‌نبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالوده­ند از مردار خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
هین، خیره خیره می‌نگر، اندر رخ صفرایی‌ام
هر کس که او مکی بود، داند که من بطحایی‌ام
زان لاله روی دلستان، روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا، بیش است کارافزایی‌ام
مانند برف آمد دلم، هر لحظه می‌کاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم، زیرا که من آن جایی‌ام
هر جا حیاتی بیش تر، مردم درو بی‌خویش تر
خواهی بیا در من نگر، کز شید جان شیدایی‌ام
آن برف گوید دم به دم، بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریایی‌‌ام
تنها شدم، راکد شدم، بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا، چون برف و یخ می‌خایی‌ام
چون آب باش و بی‌گره، از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین، می‌کوبی و می‌سایی‌ام
برف آب را بگذار هین، فقاع‌های خاص بین
می‌جوشد و برمی جهد، که تیزم و غوغایی‌ام
هر لحظه بخروشان ترم، برجسته و جوشان ترم
چون عقل بی‌پر می‌پرم، زیرا چو جان بالایی‌ام
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نی‌ام بی‌پا و سر، در پنجهٔ آن نایی‌ام
گر تو ملولستی ز من، بنگر دران شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند، آن دلبر حلوایی‌ام
ای بی‌نوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کننده‌ی جان، که من از قافم و عنقایی‌ام
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد ازین
من طوطی‌ام، عشقش شکر، هست از شکر گویایی‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم؟
یک لحظه پری شکلم، یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی، هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل، از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
چون شکر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد، زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من، نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم
نی خواجهٔ بازارم، نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه، تا خویش بدان خوانم
نی بندهٔ نه آزادم، نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم، از خود نه‌‌‌‌‌ام ‌از غیرم
آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
راز چون با من نگوید یار من
بند گردد پیش او گفتار من
عذر می‌گوید که یعنی خامشم
با تو می‌گوید دل هشیار من
با کسی دیگر، زبان گردد همه
سر خود می‌گوید و اسرار من
در گمان افتد دلم زین واقعه
این دل ترسان بدپندار من
گر بگوید، ور نگوید راز من
دل ندارد صبر از دلدار من
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
دانی که چرا بر دهنم راز آمد
مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟
از من نه عجب که هاون رویین‌تن
از یار جفا دید و به آواز آمد
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی‌الغزل
قوماء اسقیانی علی الریحان واس
انی علی فرط ایام مضت اس
صهباء تحیی عظام المیت ان نقطت
علی‌الثری نقطة من مرشف الحاسی
در بالصحاف علی‌الندمان مصطبحا
الا علی بملاء الطاس و الکاس
هات العقار و خذ عقلی مقایضة
لعل تنقذنی من قید وسواس
واجل الظلام بشمس فی یدی قمر
یحکی بوجنته محراب شماس
روحی فدا بدن شبه اللجین ولو
سطا علی بقلب کالصفا القاسی
ابیت والناس هجعی فی منازلهم
یقظان اذکر عهدالنائم الناسی
جس المثانی تطیر نوم جیرانی
و غن شعری تطیب وقت جلاسی
انی امرؤ لایبالی کلما عذلوا
ان شت یا عاذلی قم ناد فی‌الناس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
سرمست به بوستان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
بیان وادی حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نه‌ای
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۰
تا شد صنما عشق تو همراه رهی
درهم زده شد عشق و تمناه رهی
چونان شد اگر ازین دل آهی نزنم
جز جان نبود تعبیه در آه رهی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۹
ز کار بستهٔ ما عقدهٔ حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان؟ که بگشاید؟
به گلخن گر روم از رشک، گلخن، تاب در بندند
به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید؟
چنین کز دیدن هر ناپسندم خون به جوش آمد
اگر نه سیل خون زور آورد مژگان که بگشاید؟
جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقدهٔ پنهان که بگشاید؟
طلسم دوستی پرخوف و گنج وصل پردشمن
عجب گنجیست اما تا طلسم آن که بگشاید؟
مگو وحشی که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در، آخر ای نادان! که بگشاید؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۷
چون طفل اشک پرده در راز نیستم
از من مپوش راز که غماز نیستم
در انتظار اینکه مگر خواندم شبی
یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم
بیخود مرا حکایت او چیست بر زبان
گر در خیال آن بت طناز نیستم
در بزم عشق نرد مرادی نمی‌زدم
زانرو که چون رقیب دغاباز نیستم
گر ترک خانمان نکنم از برای تو
وحشی رند خانه برانداز نیستم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۷
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا
من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای می‌کشم
امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
شب گشت درین سینه چه سوز است عجب
می‌پندارم کاول روز است عجب
در دیدهٔ عشق می‌نگنجد شب و روز
این دیدهٔ عشق دیده دوز است عجب
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴۴
هر شب که دل سپهر گلشن گردد
عالم همه ساکن چو دل من گردد
صد آه برآورم ز آیینهٔ دل
آیینهٔ دل ز آه روشن گردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۲۹
از خویش خوشم نی نباشد خوشیم
از خود گرمم نه آب و نی آتشیم
چندان سبکم به عشق کاندر میزان
از هیچ کم آیم دو من ار برکشیم