عبارات مورد جستجو در ۲۴۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۶
چو یوز شکاری به کار آمدش
بجنبید و رای شکار آمدش
یکی باره‌ای تیزرو بر نشست
به هامون خرامید بازی به دست
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیک‌بخت
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای
چنین گفت کاین جای شیران بود
همان رزمگاه دلیران بود
کمان را به زه کرد مرد دلیر
پدید آمد اندر زمان نره شیر
یکی نعره زد شیر چون در رسید
بزد دست شاه و کمان درکشید
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بدوبر بسوخت
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش به اندام کرد
یکی تیغ زد بر میانش سوار
فروماند جنگی دران کارزار
برون آمد از بیشه مردی کهن
زبانش گشاده به شیرین سخن
کجا نام او مهربنداد بود
ازان زخم شمشیر او شاد بود
یکی مرد دهقان یزدان‌پرست
بدان بیشه بودیش جای نشست
چو آمد بر شاه ایران فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت کای مهتر نامدار
به کام تو باد اختر روزگار
یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای
خداوند این جا و کشت و سرای
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو
زمانی درین بیشه آیی چنین
بباشی به شیر و می و انگبین
به ره هست چندانک باید به کار
درختان بارآور و سایه‌دار
فرود آمد از باره بهرامشاه
همی کرد زان بیشه جایی نگاه
که باشد زمین سبز و آب روان
چنانچون بود جای مرد جوان
بشد مهربنداد و رامشگران
بیاورد چندی ز ده مهتران
بسی گوسفندان فربه بکشت
بیامد یکی جام زرین به مشت
چو نان خورده شد جامهای نبید
نهادند پیشش گل و شنبلید
چو شد مهربنداد شادان ز می
به بهرام گفت ای گو نیک‌پی
چنان دان که ماننده‌ای شاه را
همان تخت زرین و هم‌گاه را
بدو گفت بهرام کری رواست
نگارنده بر چهرها پادشاست
چنان آفریند که خواهد همی
مر آن را گزیند که خواهد همی
اگر من همی نیک مانم به شاه
ترا دادم این بیشه و جایگاه
بگفت این و زان جایگه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست
بخفت آن شب تیره در بوستان
همی یاد کرد از لب دوستان
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱۵
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
همه راه و بی‌راه لشکر گذشت
چنان شد که یک ماه ماند او به دشت
سراپرده و خیمه‌ها ساختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
بیابان همی آتش افروختند
تر و خشک هیزم بسی سوختند
برفتند بسیار مردم ز شهر
کسی کش ز دینار بایست بهر
همی بود چندی خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب
همی یافت خواهنده چندان کباب
که بردی به خروار تا خان خویش
بر کودک خرد و مهمان خویش
چو ماهی برآمد شتاب آمدش
همی با بتان رای خواب آمدش
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه
ز گرد سواران ندیدند راه
همی رفت لشکر به کردار گرد
چنین تا رخ روز شد لاژورد
یکی شارستان پیشش آمد به راه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بفرمود تا لشکرش با بنه
گذارند و ماند خود او یک تنه
بپرسید تا مهتر ده کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست
شکسته دری دید پهن و دراز
بیامد خداوند و بردش نماز
بپرسید کاین خانه ویران کراست
میان ده این جای ویران چراست
خداوند گفت این سرای منست
همین بخت بد رهنمای منست
نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پای و نه پر
مرا دیدی اکنون سرایم ببین
بدین خانه نفرین به از آفرین
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای
جهاندار را سست شد دست و پای
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند
بدو گفت چیزی ز بهر نشست
فراز آور ای مرد مهمان‌پرست
چنین داد پاسخ که بر میزبان
به خیره چرا خندی ای مرزبان
گر افگندنی هیچ بودی مرا
مگر مرد مهمان ستودی مرا
نه افگندنی هست و نه خوردنی
نه پوشیدنی و نه گستردنی
به جای دگر خانه جویی رواست
که ایدر همه کارها بی‌نواست
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم برو اندکی
بدو گفت ایدر نه جای نکوست
همانا ترا شیر مرغ آرزوست
پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم
چنان چون بیابی یکی نان نرم
چنین داد پاسخ که ایدو گمان
که خوردی و گشتی ازو شادمان
اگر نان بدی در تنم جان بدی
اگر چند جانم به از نان بدی
بدو گفت گر نیستت گوسفند
که آمد به خان تو سرگین فگند
چنین داد پاسخ که شب تیره شد
مرا سر ز گفتار تو خیره شد
یکی خانه بگزین که یابی پلاس
خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشی به نزدیکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت
به زر تیغ داری به زربر رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب
ز یزدان بترس و ز من دور باش
به هر کار چون من تو رنجور باش
چو خانه برین‌گونه ویران بود
گذرگاه دزدان و شیران بود
بدو گفت اگر دزد شمشیر من
ببردی کنون نیستی زیر من
کدیور بدو گفت زین در مرنج
که در خان من کس نیابد سپنج
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی به پیشم همی خیره خیر
چنانچون گمانم هم از آب سرد
ببخشای ای مرد آزادمرد
کدیور بدو گفت کان آبگیر
به پیش است کمتر ز پرتاب تیر
بخور چند خواهی و بردار نیز
چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز
همانا بدیدی تو درویش مرد
ز پیری فرومانده از کارکرد
چنین داد پاسخ که گر مهتری
نداری مکن جنگ با لشکری
چه نامی بدو گفت فرشیدورد
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
بدو گفت بهرام با کام خویش
چرا نان نجویی بدین نام خویش
کدیور بدو گفت کز کردگار
سرآید مگر بر من این روزگار
نیایش کنم پیش یزدان خویش
ببینم مگر بی‌تو ویران خویش
چرا آمدی در سرای تهی
که هرگز نبینی مهی و بهی
بگفت این و بگریست چندان به زار
که بگریخت ز آواز او شهریار
بخندید زان پیر و آمد به راه
دمادم بیامد پس او سپاه
چو بیرون شد از نامور شارستان
به پیش اندر آمد یکی خارستان
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد پیش او شهریار
بدو گفت مهتر بدین شارستان
کرا دانی ای دشمن خارستان
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
بماند همه ساله بی‌خواب و خورد
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اسپ و استر بود زین شمار
زمین پر ز آگنده دینار اوست
که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه
نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه
اگر کشتمندش فروشد به زر
یکی خانه بومش کند پر گهر
شبانش همی گوشت جوشد به شیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر
دو جامه ندیدست هرگز به هم
ازویست هم بر تن او ستم
چنین گفت با خارزن شهریار
که گر گوسفندش ندانی شمار
بدانی همانا کجا دارد اوی
شمارش بتو گفت کی یارد اوی
چنین گفت کای رزم دیده سوار
ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دینار چند
بدو گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا به راه
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواری دلیر و دلارام بود
فرستاد با نامور سی سوار
گزین کرده شایسته مردان کار
دبیری گزین کرد پرهیزگار
بدان‌سان که دانست کردن شمار
بدان خارزن گفت ز ایدر برو
همی خارکندی کنون زر درو
ازان خواسته ده یکی مر تراست
بدین مردمان راه بنمای راست
دل افرزو بد نام آن خارزن
گرازنده مردی به نیروی تن
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
دل‌افروز بد گیتی افروز شد
چو آمد به درگاه پیروز شد
بیاورد لشکر به کوه و به دشت
همی گوسفند از عدد برگذشت
شتر بود بر کوه ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر
همه دشت و کوه و بیابان کنام
کس او را به گیتی ندانست نام
بیابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم به خم
ز شیراز وز ترف سیصدهراز
شتروار بد بر لب جویبار
یکی نامه بنوشت بهرام هور
به نزد شهنشاه بهرام گور
نخست آفرین کرد بر کردگار
که اویست پیروز و پروردگار
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که کیش بدی (را) نگونسار کرد
چنین گفت کای شهریار جهان
ز تو شاد یکسر کهان و مهان
کز اندازه دادت همی بگذرد
ازین خامشی گنج کیفر برد
همه کار گیتی به اندازه به
دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به
یکی گم شده نام فرشیدورد
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس
ندانست کردن به چیزی سپاس
چنین خواسته گسترد در جهان
تهی‌دست و پر غم نشسته نهان
به بیداد ماند همی داد شاه
منه پند گفتار من بر گناه
پی افگن یکی گنج زین خواسته
سیوم سال را گردد آراسته
دبیران داننده را خواندم
برین کوه آباد بنشاندم
شمارش پدیدار نامد هنوز
نویسنده را پشت برگشت کوز
چنین گفت گوینده کاندر زمین
ورا زر و گوهر فزونست زین
برین کوهسارم دو دیده به راه
بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه
ز من باد بر شاه ایران درود
بمان زنده تا نام تارست و پود
هیونی برافگند پویان به راه
بدان تا برد نامه نزدیک شاه
چو آن نامه برخواند بهرام‌گور
به دلش اندر افتارد زان کار شور
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند دانایی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
نبشت آن که گر دادگر بودمی
همین مرد را رنج ننمودمی
نیاورد گرد این ز دزدی و خون
نبد هم کسی را به بد رهنمون
همی بد که این مرد بد ناسپاس
ز یزدان نبودش به دل در هراس
یکی پاسبان بد برین خواسته
دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشد به پیکار و ناسودمند
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج
نبندیم دل در سرای سپنج
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کیقباد
جزین نامداران که داریم یاد
پدرم آنک زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست
ببخش و مبر زان به یک چیز دست
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز
همان نیز پیری که بیکار گشت
به چشم گرانمایگان خوار گشت
دگر هرک چیزیش بود و بخورد
کنون ماند با درد و با بادسرد
کسی را که نامست و دینار نیست
به بازارگانی کسش یار نیست
دگر کودکانی که بینی یتیم
پدر مرده و مانده بی زر و سیم
زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند
که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند
بریشان ببخش این همه خواسته
برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتی سوی گنج باد
همه داد و پرهیزگاریت باد
نهان کرده دینار فرشیدورد
بدو مان همی تا نماند به درد
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک
چو بایست کردن همی در مغاک
سپهر گراینده یار تو باد
همان داد و پرهیز کار تو باد
نهادند بر نامه‌بر مهر شاه
فرستاد برگشت و آمد به راه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۲۶
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستور شاهنشهان را سزی
یکی خانه دارم در ایوان شگفت
کزین برتو را ندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی بروبر سوار
کز انجا شگفتی شود هوشیار
چوبینی ندانی که این بند چیست
طلسمست گر کردهٔ ایزدیست
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بران جایگاه کهن
بدیدش یکی جای کرده بلند
سوار ایستاده درو ارجمند
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان توگفتی خدای آفرید
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار
چنین گفت کز آهنست آن سوار
همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا و را مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسپ هندی نشاند
هرآنکس که او دفتر هندوان
بخواند شود شاد و روشن روان
بپرسید قیصر که هندی زراه
همی تا کجا برکشد پایگاه
زدین پرستندگان بر چیند
همه بت پرستند گر خود کیند
چنین گفت خراد برزین که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
به یزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسی برتن خویش مهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چوما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشی بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
یکی آتشی داند اندر هوا
به فرمان یزدان فرمان روا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای نعز آورد دلپذیر
چنین گفت که آتش به آتش رسید
گناهش ز کردار شد ناپدید
ازان ناگزیر آتش افروختن
همان راستی خواند این سوختن
همان گفت وگوی شما نیست راست
برین بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
می‌آویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو
شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تابه ماندت نام
خردمند رانام بهتر ز کام
بسو تام را بس کن از خوردنی
مجو ار نباشدت گستردنی
بدین سر بدی راببد مشمرید
بی‌آزار ازین تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل از آز بسیار بیراه گشت
که ایوانهاتان بکیوان رسید
شماری که شد گنجتان را کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه
زره‌های رومی و رومی کلاه
بهر جای بیداد لشکر کشید
ز آسودگی تیغها برکشید
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
یکی بینوا مرد درویش بود
که نانش ز رنج‌تن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
فزونیش رخبین بدی پرورش
چو آورد مرد جهودش بمشت
چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت
همان کشته رانیز بردار کرد
بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانش‌پذیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت
ببر نایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
بران دار برگشته خندان بد اوی
بخندد برین بر خردمند مرد
تو گر بخردی گرد این فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بی‌نیاز
به نزدیک او آشکارست راز
چه پیچی ز دین کیومرثی
هم از راه و آیین طهمورثی
که گویند دارا ی گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
جهاندار دهقان یزدان پرست
چوبر واژه برسم بگیرد بدست
نشاید چشیدن یکی قطره آب
گر از تشنگی آب بیند بخواب
به یزدان پناهند به روز نبرد
نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
نباشند شاهان ما دین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش
بدینار وگوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز بداد
ببخشیدن کاخهای بلند
دگر شاد کردن دل مستمند
سدیگر کسی کو به روز نبرد
بپوشد رخ شید گردان بگرد
بروبوم دارد زدشمن نگاه
جزین را نخواهد خردمند شاه
جزاز راستی هرک جوید زدین
بروباد نفرین بی‌آفرین
چو بشنید قیصر پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بدو گفت آن کو جهان آفرید
تو را نامدار مهان آفرید
سخنهای پاک ازتو باید شنید
تو داری در رازها را کلید
کسی راکزین گونه کهتربود
سرش ز افسر ماه برتر بود
درم خواست از گنج و دینار خواست
یکی افسری نامبردار خواست
بدو داد و بسیارکرد آفرین
که آباد باد ازتوایران زمین
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم
من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم
سبزه ی خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلب کاری این مهرگیاه آمده‌ایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه ی شاه آمده‌ایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست؟
که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم
آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم
حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار افق کنید نگاه
منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشته‌اند بر ایوان جنه الماوی
که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
برای تو فدا کردیم جان‌ها
کشیده بهر تو زخم زبان‌ها
شنیده طعنه‌های همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمان‌ها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشان‌ها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنان‌ها؟
بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کان‌ها
که بی‌تو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیان‌ها
گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
که بپرسد جز تو، خسته و رنجور تو را؟
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشته‌یی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تن‌اند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
بیچاره کسی که زر ندارد
وز معدن زر خبر ندارد
بیچاره دلی که ماند بی‌تو
طوطی‌ست ولی شکر ندارد
دارد هنر و هزار دولت
افسوس که آن دگر ندارد
می‌گوید دست جام بخشش
ما بدهیمش اگر ندارد
بر وی ریزیم آب حیوان
گر آب بر آن جگر ندارد
بی برگان را دهیم برگی
زان برگ که شاخ تر ندارد
آن‌ها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد
نزدیک آمد که دیده بخشیم
آن را که به ما نظر ندارد
خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبه‌اش قبول مباد
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد
در آرزوی صباح جمال تو عمری
جهان پیر همی‌خواند هر سحر اوراد
برادری بنمودی شهنشهی کردی
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد؟
شنیده‌ایم که یوسف نخفت شب ده سال
برادران را از حق بخواست آن شه زاد
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان درین بنیاد
مگیر یا رب ازیشان که بس پشیمانند
ازان گناه کزیشان به ناگهان افتاد
دو پای یوسف آماس کرد از شب خیز
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
پیمبرید و رسولید و سرور عباد
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که خلق را برهانند از عذاب و فساد
کنند کار کسی را تمام و برگذرند
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
برای گم شدگان می‌کنند استمداد
دهند گنج روان و برند رنج روان
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بی‌ظلام و سواد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
نه که مهمان غریبم؟ تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام؟ سرور و سالار مگیر
نه که همسایه آن سایه احسان توام؟
تو مرا هم سفر و مشفق و غم خوار مگیر
شربت رحمت تو بر همگان گردان است
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد؟
تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر
نه که لطف تو گنه سوز گنه کاران است؟
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد؟
تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر
به دو صد پر نتوان بی‌مددت پریدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر
خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی؟
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر
نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید؟
مدد اشک من و زردی رخسار مگیر
نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت؟
از جنون خوش شد و می‌گفت خرد زار مگیر
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم؟
چون تو هم خوابه شدی بستر هموار مگیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر
این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر
خرمن خاکم و آن ماه به گردم گردان
تو مرا هم تک این گنبد دوار مگیر
من به گوی تو خوشم خانه من ویران گیر
من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر
میکده‌‌ست این سر من ساغر می گو بشکن
چون زر است این رخ من زر به خروار مگیر
چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر
کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازل است
کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
بس کن و طبل مزن گفت برای غیر است
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
رحم کن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهی غوطه‌ام
زهر مرا غوطه ده اندر شکر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو که غم انگیز شد
مژده تو دادیش ز رزق و مطر
مادر اگر چه که همه رحمت است
رحمت حق بین تو ز قهر پدر
سرمه نو باید در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر؟
بود به بصره به یکی کو خراب
خانه درویش به عهد عمر
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال
جمله آن خانه یک از یک بتر
هر یک مشهور به خواهندگی
خلق ز بس کدیه‌شان بر حذر
بود لحاف شبشان ماهتاب
روز طواف همشان در به در
گر بکنم قصه ز ادبیرشان
درد دل افزاید با درد سر
شاه کریمی برسید از شکار
شد سوی آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگی و آب خواست
آمد از آن خانه یتیمی به در
گفت که هست آب ولی کوزه نیست
آب یتیمان بود از چشم تر
شاه درین بود که لشکر رسید
همچو ستاره همه گرد قمر
گفت برای دل من هر یکی
در حق این قوم ببخشید زر
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
روشن و آراسته زیر و زبر
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
شهر به نظاره پی یکدگر
گفت یکی کاخر ای مفلسان
کشت به یک روز نیاید به بر
حال شما دی همگان دیده اند
کن فیکون کس نشود بخت ور
ور بشود بخت ور آخر چنین
کی شود او همچو فلک مشتهر؟
گفت کریمی سوی بر ما گذشت
کرد درین خانه به رحمت نظر
قصه دراز است و اشارت بس است
دیده فزون دار و سخن مختصر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
باده ده ای ساقی جان، بادهٔ بی‌درد و دغل
کار ندارم جز ازین، گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا، لا بفتور وکسل
یقطع عن شاربه کل ملال وفشل
باده چو زر ده که زرم، ساغر پر ده که نرم
غرقهٔ مقصود شدی، تا چه کنی علم و عمل؟
اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
ان کذب الیوم صدق، ان ظلم الیوم عدل
ای قدح امروز تو را، طاق و طرنبی‌ست، بیا
بادهٔ خنب ملکی، دادهٔ حق عزوجل
طفت به معتمرا، فزت به مفتخرا
من سقی الیوم کذی، جملة ما رام حصل
مست و خوشی، خواجه حسن، نی نه چنان مست که من
کیسهٔ زر مست کند، لیک نه چون جام ازل
لواءنا مرتفع، وشملنا مجتمع
وروحنا کما تری، فی درجات ودول
توبهٔ ما، جان عمو توبهٔ ماهی‌ست زجو
از دل و جان توبه کند هیچ تن، ای شیخ اجل؟
عشقک قد جادلنا، ثم عدا جادلنا
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل
بحر که مسجور بود، تلخ بود شور بود
در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل
یا اسدا عن لنا، فنعم ما سن لنا
حبک قد حببنا، فاعف لنا کل زلل
بس بود ای مست، خمش جان زبدن رست، خمش
باده ستان که دگران عربده دارند و جدل
اسکت یا صاح کفی، واعف عفا الله عفا
هات رحیقا بصفا، قد وصل الوصل وصل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسرده‌یی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر
از وظیفه‌‌ی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
 زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را می‌خورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژده‌یی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید‌ همی‌تبریز در
لاله‌ها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه‌ بی‌آزار من
من قیاسی کرده‌‌ام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداری‌ات این لابه‌‌های زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگ‌ها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در می‌فزود
من پشیمان گشته‌‌ام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین می‌زد‌ همی‌دندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
پیش جوش عفو بی‌حد تو شاه
توبه کردن از گناه، آمد گناه
بس که گمره را کنی بس جست و جو
گمرهی گشته‌ست فاضل تر ز راه
منطقم را کرد ویران، وصف تو
راه گفتن بسته شد، مانده‌ست آه
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه می‌کنم در قعر چاه
چه بجوشد، نی بروید از لبش
نی بنالد، راز من گردد تباه
بس کن ای نی، ز آنک ما نامحرمیم
زان شکر ما را و نی را عذر خواه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌یی
که هر کجا مرده بود زنده کنم‌ بی‌حیله‌یی
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده به دم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌یی
گاهی تو را پر در کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌یی
گر حبه‌یی آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌یی
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله‌یی
هر لحظه‌یی نومید را خرمن دهم‌ بی‌کشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم‌ بی‌چله‌یی
چشمه‌ی شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌یی
می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌یی
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌یی
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی؟
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند
شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آن که بدو کمان دهی؟
در دو جهان بننگرد آن که بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آن که تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
ای پردهٔ در پرده، بنگر که چه‌ها کردی
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوس‌ها را، بشکسته قفص‌ها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که می‌سوزد، گویم زچه می‌گرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که می‌زارد، گویم زچه می‌زارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بی‌برگی، کف‌ها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
غدرالعشق فزلت قدمی
مزج الفرقة دمعی بدمی
و حنی القلب بما اورثنی
ندما فی ندم فی ندم
کره الحب وجودی و نآی
اسفا لیت وجودی عدمی
و سقی الصب و قد اسکرنی
شرب القلب و ما ذاق فمی
ای صنم لطف تورا می‌دانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
ز لطیفی تو، گر شکر تورا
بدل اندیشم، ترسم برمی
من که باشم؟ که تو بر تخت جمال
حسرت شاه و سپاه و حشمی
منه انگشت تو بر حرف کژم
من اگر حرف کژم تو قلمی
سبق الجود وجودی قدما
منک، یا انت ولی النعم
به حق جود وجودت که مبر
ز من‌‌ بی‌دل و هٰذا قسمی
لٰا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم