عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
درین خانه کژی ای دل، گهی راست
برون رو هی که خانه خانۀ ماست
چو بادی تو، گهی گرم و گهی سرد
رو آن‌جا که نه گرما و نه سرماست
تو خواهی که مرا مستور داری
منم روز و همیشه روز رسواست
تو میرابی که بر جو حکم داری
به جو اندر نگنجد جان که دریاست
تو پر و بال داری، مرغ‌واری
به پر و بال مردان را چه پرواست؟
نجس در جوی ما، آب زلال است
مگس بر دوغ ما، باز است و عنقاست
صلا ای آفتاب لامکانی
که ذره ذره از تابش ثریاست
بحمدالله به عشق او بجستیم
ازین تنگی که محراب و چلیپاست
دهل برگیر و در بازار می‌رو
ندا می‌کن که یوسف خوب‌سیماست
دریدم پردۀ ناموس و سالوس
که جان من ز جان خویش برخاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم؟ چگونه باشم شاد؟
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتاده‌ست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد
به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق
که اختلاف مقرر ز شورش اضداد
ولیک ملک مقرر نصیبه خرد است
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
چراغ عقل درین خانه نور می‌ندهد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازع بماند مردم زاد
گهی همی‌کشدش علم سوی علیین
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد
نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد
چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی؟
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
چون که در باغت به زیر سایهٔ طوبی‌ستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می­کنم گاهی به سر می­ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می­بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون از این­جا نیستم این­جا غریبم من غریب
چون درین­جا بی­قرارم آخر از جاییستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
بیشتر عمر چنان بوده‌ام
کز نظر خویش نهان بوده‌ام
گه به مناجات به سر گشته‌ام
گه به خرابات دوان بوده‌ام
گاه ز جان سود بسی کرده‌ام
گاه ز تن عین زیان بوده‌ام
راستی آن است که از هیچ وجه
من نه درین و نه در آن بوده‌ام
من چکنم کان که چنان خواستند
گر بد و گر نیک چنان بوده‌ام
گرچه به خورشید مرا علم هست
طالب یک ذره عیان بوده‌ام
نی که خطا رفت چه علم و چه عین
دلشدهٔ سوخته‌جان بوده‌ام
گرچه سبکدل شده‌ام هم ز خود
بر دل خود سخت گران بوده‌ام
بحر جهان بس عجب آمد مرا
غرق تحیر ز جهان بوده‌ام
گرچه ز هر نوع سخن گفته‌ام
کوردلی گنگ زبان بوده‌ام
زآنچه که اصل است چو آگه نیم
پس همه پندار و گمان بوده‌ام
هیچ نمی‌دانم و در عمر خویش
منتظر یک همه دان بوده‌ام
چون همه دانی نتوان زد به تیر
لاجرم از غم چو کمان بوده‌ام
غرقهٔ خون شد ز تحیر فرید
زانکه بسی اشک‌فشان بوده‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
درآمد دوش ترک نیم مستم
به ترکی برد دین و دل ز دستم
دلم برخاست دینم رفت از دست
کنون من بی دل و بی دین نشستم
چو آتش شیشه‌ای می پیشم آورد
به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
چو یک دردی به حلق من فرو رفت
من از رد و قبول خلق رستم
ز مستی خرقه بر آتش نهادم
میان گبرکان زنار بستم
چو عزم زهد کردم، کفر دیدم
به صد مستی ز کفر و زهد جستم
پس از مستی عشقم گشت معلوم
که نفس من بت و من بت پرستم
چه می‌پرسی مرا کز عشق چونی
همی هستم چنان کز عشق هستم
چه دانم چون نه فانی‌ام نه باقی
چه گویم چون نه هشیارم نه مستم
چو در لاکون افتادم چو عطار
بلند کون بودم، کرد پستم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
ما درد فروش هر خراباتیم
نه عشوه فروش هر کراماتیم
انگشت‌زنان کوی معشوقیم
وانگشت‌نمای اهل طاماتیم
حیلت‌گر و مهره دزد و اوباشیم
دردی‌کش و کم‌زن خراباتیم
در شیوهٔ کفر پیر و استادیم
در شیوهٔ دین خر خرافاتیم
گه مرد کلیسیای و ناقوسیم
گه صومعه‌دار عزی و لاتیم
گه معتکفان کوی لاهوتیم
گه مستمعان التحیاتیم
گه مست خراب دردی دردیم
گه مست شراب عالم الذاتیم
با عادت و رسم نیست ما را کار
ما کی ز مقام رسم و عاداتیم
ما را ز عبادت و ز مسجد چه
چه مرد مساجد و عباداتیم
با این همه مفسدی و زراقی
چه بابت قربت و مناجاتیم
برخاست ز ما حدیث ما و من
زیرا که نه مرد این مقاماتیم
در حالت بیخودی چو عطاریم
پروانهٔ شمع نور مشکاتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
ما مرد کلیسیا و زناریم
گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم
شش‌پنج‌زنان کوی خماریم
با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم
با جملهٔ زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیر و استادیم
در دیر مغان مغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمی‌خریم الحق
سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده
گاهی مستیم و گاه هشیاریم
واندر ره تایبان نامعلوم
گاهی عوریم و گاه عیاریم
با وسوسه‌های نفس شیطانی
در حضرت حق چه مرد اسراریم
اندر صف دین حضور چون یابیم
کاندر کف نفس خود گرفتاریم
این خود همه رفت عیب ما امروز
این است که دوست دوست می‌داریم
دیری است که اوست آرزوی ما
بی او به بهشت سر فرو ناریم
گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواریم
بی یار دمی چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نه‌ایم هرچه باداباد
جز یار ز هرچه هست بیزاریم
در راه یگانگی و مشغولی
فارغ ز دو کون همچو عطاریم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
به صفت گر چه نقش بی جانم
به نگاری و عاشقی مانم
گه چو عشاق جفت صد ماتم
گه چو معشوق جفت صد جانم
به دور نگم چو روی و موی نگار
زان که هم کفرم و هم ایمانم
گر به شکلم نگه کنی اینم
ور به خطم نگه کنی آنم
گه چو بالای عاشقان کوژم
گه چو لبهای یار خندانم
گه خمیده چو قد عشاقم
گه شکسته چو زلف جانانم
صفت خد و زلف معشوقم
تاج سرهای عاشقان زانم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در نکوهش و ابراز نارضایی از خود
نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمی‌گشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب می‌پوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بی‌گهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بی‌هنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بی‌بصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان می‌خرید و می‌نالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره‌ام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریق‌ترم
میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمی‌کنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار می‌خلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوه‌گرم
به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد می‌سپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۲۸
تا شاگردم به قطع استادترم
تا بندهتر ز جمله آزادترم
کاری است عجب کار من بی سر و بُن
غمگین ترم آن زمان که دلشادترم
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۳۳
گاه از شادی چو شمع میافروزم
گاهی چو چراغی از غمش میسوزم
حیران شده و عجب فرو ماندهام
گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
کوه عقلی و بیابان جنونم داده‌اند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده‌اند
از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهای گونه گونم داده‌اند
داده اندم بی‌خم و مینا و ساغر بادها
داده‌اند اما نمیدانم که چونم داده‌اند
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
بادهٔ از جام سرشار جنونم داده‌اند
مستیم امروز از اندازه بیرون می‌رود
یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده‌اند
گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست
غالباً چشمان جادویت فسونم داده‌اند
میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم داده‌اند
میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده‌اند
ای که گفتی سوختی‌ای فیض و کارت خام ماند
آری آری چون کنم بخت زبونم داده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
بر دل تنگ ما فضای جهان
تیره شد از کشاکش تن و جان
تن خراست و علف همیخواهد
جان چو عیسی خدایرا جویان
دل ما صورتان بی معنی
در میان دو ضد شده حیران
کار هر روز ما نیاید راست
یا غم جان خوریم یا غم نان
گر بجان میرویم کو پر و بال
ور بتن می تنیم حیف از جان
بخیه بر آن زنیم این بدرد
ور بدوزیم این بدرد آن
گر کم این نهیم کو آن صبر
ور کم آن نهیم وای بر آن
زینغم جانگداز در رنجیم
در بلا مانده‌ایم سر گردان
تا بکی سر نهیم بر زانو
چند پیچیم پای در دامان
چون زید کس بزخم بی مرهم
چون کند کس بدرد بی درمان
مرگ کو تا که وارهیم ز تن
عشق کوتا که بگذریم ز جان
یا مماتی که نیست گردد این
یا حیاتی که جمله گردد آن
ساقیا ساقیا بده قدحی
تا بیابیم زین کشاکش امان
بگذریم از سر مکان و مکین
در نوردیم این زمین و زمان
تا به بینیم عالمی یکدست
جان شده‌ تن در آن و تن هم جان
هر دو با هم یکی شده آنجا
آن بود این و این بود هم آن
عالمی بی تزاحم اضداد
خوش بجنبیم اندر امن و امان
سخنت چون بمأمن انجامید
بس کن ای فیض گفتگو و بمان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۸
هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است
اول نمک سینه ی ما باش که ریش است
معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف
از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت
در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی
دایم قدمی چند ازین قافله پیش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۷
مرا که شیشه ی دل در زیارت سنگ است
کجا دماغ می ناب و نغمه ی چنگ است
مرا که شغل هم آغوشی است با زنار
اگر به سبحه دهم دست دوستی ننگ است
به این که کعبه نمایان شود ز پا منشین
که نیم گام جدایی هزار فرسنگ است
فغان ز غمزه شوخی که وقت تنهایی
بهانه ای به خود آغاز کرده در جنگ است
هزار دیر به دل دارم از صنم معمور
لباس کعبه به دوشم مده که بس ننگ است
بهانه جوی تو عرفی به ناز عادت کرد
به آتشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۵
خرد دارالشفای جهل، محنت خانه می سازد
خراب مستی ام، کاین هر دو را ویرانه می سازد
چنان شایستهٔ عشقم که بعد از سوختن ، گردون
ز خاکم بلبل ، از خاکسترم پروانه می سازد
دو روزی یاریت گشتم، مذاقم بی حلاوت شد
مرا جام شراب و گریهٔ مستانه می سازد
چو تن ها گردم از عم های او صد همنشین دارم
میان بی غمان تنهاییم ام دیوانه می سازد
چو در بیت الحرام آیی، مکن بیعت به او عرفی
که او در کعبهٔ اسلام ، ره بت خانه می سازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم
خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بی‌حاصلی عمر نمی ساز نکرد
تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمی‌داردم از خاک تلاشی که مراست
نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است
رنگ‌ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل
ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز
بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است
به ‌که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه
بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال
هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است
آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم
من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
تن پرستی زیر دست خاک می سازد مرا
بی خودی تاج سر افلاک می سازد مرا
در گره دایم نخواهد ماند کارم چون صدف
شوخی گوهر گریبان چاک می سازد مرا
گر چه چون سوزن گرانی بر زمینم دوخته است
جذبه آهن ربا چالاک می سازد مرا
مدتی شد بار بیرون برده ام زین آسیا
گردش افلاک کی غمناک می سازد مرا
گر نپردازم به خون چون سیل، جای طعن نیست
گرد راه از چهره دریا پاک می سازد مرا
گرم می سازد دل افسرده را زخم زبان
آتش بی مایه ام، خاشاک می سازد مرا
پیش آب زندگی گر مهر بردارم ز لب
غیرت همت، دهن پر خاک می سازد مرا
فرصت خاریدن سر کو، که عشق سنگدل
از گریبان حلقه فتراک می سازد مرا
نیست بر خاطر غبار از رهگذار گریه ام
خاکسارم، دیده نمناک می سازد مرا
اشک تاک از می پرستی عذر خواه من بس است
این رگ ابر از گناهان پاک می سازد مرا
دانه من پشت پا بر خرمن گردون زده است
این رگ ابر از گناهان پاک می سازد مرا
دانه من پشت پا بر خرمن گردون زده است
کی شکار خود جهان خاک می سازد مرا
گر چنین بر خشک بندد کشتی من زهد خشک
بینوا از برگ چون مسواک می سازد مرا
پیچ و تابی کز خط او در رگ جان من است
جوهر آیینه ادراک می سازد مرا
صائب از افسردگی خون در رگ من مرده است
کاوش مژگان آن بی باک می سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما
گر در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرف
از دعاگویان آن صبح بناگوشیم ما
از نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبر
بحر هستی را حباب خانه بر دوشیم ما
رزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیست
ورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم ما
از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم ما
نعل وارونی بود خمیازه آغوش ما
ورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ما
گر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
چنین که عقل کشیده است زیر بند ترا
عجب که عشق رهاند ازین کمند ترا
مباش بی دل نالان که آتشین رویان
ز دست هم بربایند چون سپند ترا
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند ترا
جز این که طعمه شهباز شد دلت چون کبک
چه گل شکفت ازین خنده بلند ترا؟
مخور فریب شکرخند صبح چون طفلان
که چرخ زهر دهد در لباس قند ترا
ز اهل درد ترا عقل چون کند صائب؟
نکرد تربیت عشق دردمند ترا