عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چو مرا به سوی زندان بکشید، تن ز بالا
ز مقربان حضرت، بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه، قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم، هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید، ز بلا و حبس، من نی
چه روم چه روی آرم؟ به برون و یار این جا؟
که به غیر کنج زندان، نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش، دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان، نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا، نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف، نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده، سوی حبس هر که او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم، که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه، خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی، رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی، گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جانها، نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید، بگدازد آسمانها
خجلم ز وصف رویش، به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر، مشک سقا
ز مقربان حضرت، بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه، قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم، هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید، ز بلا و حبس، من نی
چه روم چه روی آرم؟ به برون و یار این جا؟
که به غیر کنج زندان، نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش، دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان، نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا، نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف، نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده، سوی حبس هر که او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم، که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه، خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی، رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی، گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جانها، نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید، بگدازد آسمانها
خجلم ز وصف رویش، به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر، مشک سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو بردهست مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
شیر غم تو، خوردهست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکدهها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
میران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پردهست مرا
صد رخ ز درون سرخست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبریات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
بییار مهل ما را، بییار مخسب امشب
زنهار مخور با ما، زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم، در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم، این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
صیدیم به شست غم، شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
ای سرو گلستان را، وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را، مازار مخسب امشب
زنهار مخور با ما، زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم، در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم، این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب
صیدیم به شست غم، شوریده و مست غم
ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب
ای سرو گلستان را، وی ماه شبستان را
این ماه پرستان را، مازار مخسب امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشههای آتشین؟
میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهیی؟
هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالودهند از مردار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود
زان که بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟
ای خمش چونی ازین اندیشههای آتشین؟
میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت
کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهیی؟
هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود؟
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟
با سگان طبع کالودهند از مردار خود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۶
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم میخواندیم
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم
ساعتی از جوی مهرش آب بر دل میزدیم
ساعتی زیر درختش میوه میافشاندیم
ساعتی میکرد بر ما شکر و گوهر نثار
ساعتی از شکر او ما مگس میراندیم
چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
چون خیال او برون شد ما درین در ماندیم
یار تنهاماندگان را دم به دم میخواندیم
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم
ساعتی از جوی مهرش آب بر دل میزدیم
ساعتی زیر درختش میوه میافشاندیم
ساعتی میکرد بر ما شکر و گوهر نثار
ساعتی از شکر او ما مگس میراندیم
چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
چون خیال او برون شد ما درین در ماندیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
به بخت و طالع ما ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
سفر کردی ازین جا ای افندی
چراغم مرد و دودم رفت بالا
دو چشمم ماند بالا ای افندی
زمین تا آسمان، دود سیاهست
سیه پوشید سودا ای افندی
درین عالم مرا تنها تو بودی
بماندم بیتو تنها ای افندی
کجا بختی که اندر آتش تو
ببیند حال ما را ای افندی
همیگویم افندی، ای افندی
جوابم گوی و بازآ ای افندی
چه بازآیم؟ چه گویم؟ من که رفتم
ورای هفت دریا ای افندی
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
همیترسم که تا آن رحمت آید
نماند بنده برجا ای افندی
تتیپایش افندی این چه کردی؟
تتیپا ثا تتیپا ای افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
بیا، بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ، درآ که به جان آمدم، ز تنهایی
عجب، عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین، ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آوردهیی به تحفه مرا
بنه بنه، بنشین، تا دمی برآسایی
مرو مرو، چه سبب زود زود میبروی؟
بگو، بگو که چرا دیر دیر میآیی؟
نفس نفس زده ام، نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام، بیرخ تو سودایی
مجو، مجو پس ازین، زینهار، راه جفا
مکن، مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو، برو که چه کژ میروی، به شیوهگری
بیا، بیا که چه خوش میخمی به رعنایی
درآ، درآ که به جان آمدم، ز تنهایی
عجب، عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین، ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آوردهیی به تحفه مرا
بنه بنه، بنشین، تا دمی برآسایی
مرو مرو، چه سبب زود زود میبروی؟
بگو، بگو که چرا دیر دیر میآیی؟
نفس نفس زده ام، نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام، بیرخ تو سودایی
مجو، مجو پس ازین، زینهار، راه جفا
مکن، مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو، برو که چه کژ میروی، به شیوهگری
بیا، بیا که چه خوش میخمی به رعنایی
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطییی
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بیترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن امد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت میسفت
ز حال خویشتن با کوه میگفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پارهپاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آندم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شبا هنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان
دوا بخش درون دردمندان
بت سیمین تن سنگین دل من
به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزان جا بر شدی بر پشته کوه
به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام
به زاری گفتی ای سرو گلندام
جگر پالودهای را دل برافروز
ز کار افتاده را کاری در آموز
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکر ریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جهان شیرین جان شیرین
اگر چه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شب افروز
بدین روزم که میبینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتست
که این بدبختی اندر من گرفتست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و میسازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حق شناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میا یاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کرد است گوئی
که از تو دور بادا هر چه جوئی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بیمیل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی به شیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیی ندهی ز جامت
دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بییار و بی غمخوار مگذار
زبانتر کن بخوان این خشک لب را
به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گر چه هستم با تو درویش
توانگر وار جان را میکشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بیسرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند
تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم که با من کینهجوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی
خیالت را پرستشها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بیوفائی
که کس با کس نکرد این ناخدائی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارت خانهای بر ساز ازین خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت میگدارم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجه مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شبآویز
شبی خواهم که بینی زاریم را
سحرخیزی و شب بیداریم را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو میبینی خرک میرانی از دور
کرم زین بیش کن با مرده خویش
مکن بیداد بر دل برده خویش
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکارآیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
چو من در زور دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
زپرویز و ز شیرین و زفرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریراد
چرا چون نام هر یک پنج حرفست
به بردن پنجه خسرو شگرفست
ندانم خصم را غالبتر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را میشناسم
وز اقبال مخالف میهراسم
هر ادباری عجب در راه دارم
که مقبل تر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گر چه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلب کار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست دربار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشگباری
گهی زر کوبی و گه نقره کاری
ز سودای تو ای شمع جهانتاب
نه در بیداری آسودهام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خورد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب اینچنینم
پناهی به ز تو خود را نه بینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کاخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد
که او از سنگ مردم میتراشد
تراشم سنگ و این پنهانیم نیست
که در پیش است در پیشانیم نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بیشرمی کسی کو شوخ دیدهاست
چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست
جهان را نیست کردی پستر از من
نه بینی هیچکس بی کستر از من
نه چندان دوستی دارم دلاویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فداکرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نه بینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگ جانم که با این دردناکی
چو سگداران دوم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناهست
نهنگان را به دریا جایگاهست
من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدائی
شوم در خاک تا یابم رهائی
مبادا کس بدین بیخانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی
به تو باد هلاکم میدواند
خطا گفتم که خاکم میدواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن تست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز میکوشم چه سوداست
نیابم ره که پیشاهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر میبینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جام آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند
در آن دریا که در عقل سفتند
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مرا عشق از کجا در خورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد
بدین بی روغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده درین درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پائی بدست آرم دگربار
به دامن در کشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نه بینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت بر کشیدی
دگر بار آن قیامت روز شبخیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روزگوهر بار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ وز بس گوهر که میریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
به ماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بیترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن امد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت میسفت
ز حال خویشتن با کوه میگفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پارهپاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آندم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شبا هنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان
دوا بخش درون دردمندان
بت سیمین تن سنگین دل من
به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزان جا بر شدی بر پشته کوه
به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام
به زاری گفتی ای سرو گلندام
جگر پالودهای را دل برافروز
ز کار افتاده را کاری در آموز
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکر ریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جهان شیرین جان شیرین
اگر چه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شب افروز
بدین روزم که میبینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتست
که این بدبختی اندر من گرفتست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و میسازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حق شناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میا یاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کرد است گوئی
که از تو دور بادا هر چه جوئی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بیمیل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی به شیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیی ندهی ز جامت
دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بییار و بی غمخوار مگذار
زبانتر کن بخوان این خشک لب را
به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گر چه هستم با تو درویش
توانگر وار جان را میکشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بیسرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند
تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم که با من کینهجوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی
خیالت را پرستشها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بیوفائی
که کس با کس نکرد این ناخدائی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارت خانهای بر ساز ازین خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت میگدارم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجه مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شبآویز
شبی خواهم که بینی زاریم را
سحرخیزی و شب بیداریم را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو میبینی خرک میرانی از دور
کرم زین بیش کن با مرده خویش
مکن بیداد بر دل برده خویش
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکارآیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
چو من در زور دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
زپرویز و ز شیرین و زفرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریراد
چرا چون نام هر یک پنج حرفست
به بردن پنجه خسرو شگرفست
ندانم خصم را غالبتر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را میشناسم
وز اقبال مخالف میهراسم
هر ادباری عجب در راه دارم
که مقبل تر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گر چه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلب کار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست دربار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشگباری
گهی زر کوبی و گه نقره کاری
ز سودای تو ای شمع جهانتاب
نه در بیداری آسودهام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خورد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب اینچنینم
پناهی به ز تو خود را نه بینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کاخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد
که او از سنگ مردم میتراشد
تراشم سنگ و این پنهانیم نیست
که در پیش است در پیشانیم نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بیشرمی کسی کو شوخ دیدهاست
چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست
جهان را نیست کردی پستر از من
نه بینی هیچکس بی کستر از من
نه چندان دوستی دارم دلاویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فداکرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نه بینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگ جانم که با این دردناکی
چو سگداران دوم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناهست
نهنگان را به دریا جایگاهست
من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدائی
شوم در خاک تا یابم رهائی
مبادا کس بدین بیخانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی
به تو باد هلاکم میدواند
خطا گفتم که خاکم میدواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن تست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز میکوشم چه سوداست
نیابم ره که پیشاهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر میبینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جام آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند
در آن دریا که در عقل سفتند
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مرا عشق از کجا در خورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد
بدین بی روغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده درین درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پائی بدست آرم دگربار
به دامن در کشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نه بینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت بر کشیدی
دگر بار آن قیامت روز شبخیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روزگوهر بار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ وز بس گوهر که میریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
به ماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - بردن پدر مجنون را به خانه کعبه
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ میریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسلهای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمهای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوهگویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند
در هر غزلی که میسراید
صد پردهدری همینماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چارهسازی
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
میخورد دریغ و میزد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشهنشین گوش سفته
چون گنج به گوشهای نهفته
از مشغلههای جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضهخوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بیبهر
میخورد نوالهای چون زهر
میداد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات میداد
از بند خودش نجات میداد
در جستن گنج رنج میبرد
بیآنکه رهی به گنج میبرد
شخصی ز قبیله بنیسعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بیفافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
میگشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار
دیدش به رفاق گوشهای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
میبین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ میریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسلهای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمهای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوهگویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند
در هر غزلی که میسراید
صد پردهدری همینماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چارهسازی
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
میخورد دریغ و میزد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشهنشین گوش سفته
چون گنج به گوشهای نهفته
از مشغلههای جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضهخوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بیبهر
میخورد نوالهای چون زهر
میداد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات میداد
از بند خودش نجات میداد
در جستن گنج رنج میبرد
بیآنکه رهی به گنج میبرد
شخصی ز قبیله بنیسعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بیفافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
میگشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار
دیدش به رفاق گوشهای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
میبین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه ی خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه ی صحرایی را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
گر برانی نرود ور برود باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوایی را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه ی خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه ی صحرایی را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
گر برانی نرود ور برود باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوایی را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمر است
شبهای بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمر است
شبهای بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۲
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر
نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست
هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار
برای خود نفسی میزند نه بس راییست
نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی
نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکیباییست
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
حکیم بین که برآورد سر به شیدایی
حکیم را که دل از دست رفت شیداییست
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر
نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست
هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار
برای خود نفسی میزند نه بس راییست
نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی
نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکیباییست
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
حکیم بین که برآورد سر به شیدایی
حکیم را که دل از دست رفت شیداییست
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۷
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل مینویسد حاجت گفتار نیست
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل مینویسد حاجت گفتار نیست
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست