عبارات مورد جستجو در ۳۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه ی بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو به جز جان او سپند مباد
شفا ز گفته ی شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست
که بندهٔ قد و ابروی توست هر کژ و راست
فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر
که آدمی و پری در ره تو بی‌سر و پاست
پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت
تو را ندید به گلشن دمی نشست و بخاست
برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان
که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست؟
چو اهل دل ز دلم قصهٔ تو بشنیدند
ز جمله نعره برآمد که مست دلبر ماست
پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت
بده ز شرق نشان‌ها که این دمت چو صباست
جفات نیز شکروار چاشنی دارد
زهی جفا که درو صد هزار گنج وفاست
قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی
بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
چو روی انور او گشت دیده دیده
مقام دیدن حق یافت دیده‌‌های بشر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر
به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
که نفس می‌نگشاید به سوی شاه نظر
که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
ازان ببست از او اژدهای نفس بصر
درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد
ز اره‌‌های فنا و ز زخم‌‌های تبر
کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر
ز قطره‌‌های دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
جگر چو آلت رحم است رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیده‌ها بکرد مگر
ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
چو کدخدای بود از جمال شه مخبر
تو طالب خبری کم نشین به‌ بی‌خبران
گروه‌ بی‌خبران را به هیچ سگ مشمر
که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند
که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر
به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر
چو هم نشین شود انگور با خم سرکه
شراب او ترشی شد حریف اوست کبر
به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی
برون گریز و برو سوی بحر شهد و شکر
کدام بحر؟ خداوند شمس دین به حق
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه می‌خواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایت‌ها؟ کجا شد آن حکایت‌ها؟
کجا شد آن گشایش‌ها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشته‌‌ست در عالم که جوینده‌‌ست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش می‌نماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بوده‌‌ست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الیٰ وصالهم، ذبت من التباعد
ای که به قصد نیم شب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکویی نیست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان، چشم و چراغ طالبان
بی تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جئتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا، خوش‌تر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رأفتکم بسیطة
سادتنا، تقبلوا توبة کل عابد
مست میی‌ نمی‌شوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان، یاد کن آن که پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو‌‌ همی‌زدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جست وجو، صورت عشق را بگو
بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری
مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت
وگرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت
اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی
نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت
تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت
تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲۳
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم
هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست
آن پری زاده مه پاره که دلبند منست
کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا
خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی
کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۴۷۱
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۸
همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند
ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی
تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند
تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی
نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی
هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت
عیبت آن است که با ما به ارادت نه چنانی
رمقی بیش نمانده‌ست گرفتار غمت را
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد
که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی
سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند
باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۶ - ترکیب بند
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیده‌ام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانه‌ای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه می‌کنی هی
این جور که می‌بریم تا کی
وین صبر که می‌کنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمی‌کند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بی‌بند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمی‌توان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را
تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوسته ما را
چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید
مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را
هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد
کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را
ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی
دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را
گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار
پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را
هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد
زر سگالی کس ندید آن شهرهٔ آفاق را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
ای جهانی پر از حکایت تو
گه ز شکر و گه از شکایت تو
برگشاده به عشق و لاف زبان
خویشتن بسته در حمایت تو
ای امیری که بر سپهر جمال
آفتابست و ماه رایت تو
هست بی تحفهٔ نشاط و طرب
آنکه او نیست در حمایت تو
هر سویی تافتم عنان طلب
جز عنانیست بی‌عنایت تو
جان و دل را همی نهیب رسد
زین ستمهای بی نهایت تو
ای همه ساله احسن الحسنی
در صحیفهٔ جمال آیت تو
در وفا کوش با سنایی از آنک
چند روزست در ولایت تو
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
ای معتبران شهر والیتان کو
تابنده خدای در حوالیتان کو
وی قوم جمال صدر عالیتان کو
زیبای زمانه بلمعالیتان کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۶
ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من این‌ستم
رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخی‌ست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را
پر از دود سپند جان من کن دور میدان را
بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش
که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را
کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه
چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را
چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی
چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را
درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم
که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را
سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد
کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را
ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن
که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را
ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق
ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را
شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول
کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را
مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله
که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را
چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش
که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را
تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن
که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را
چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی
روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را
شه والا گهر بحر کرم شهزادهٔ اعظم
که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را
بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل
که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را
پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی
چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را
ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه
توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را
غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او
به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را
نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش
چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را
به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری
که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را
نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری
خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را
بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد
ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را
به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی
به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را
اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش
سر اندر دیدهٔ خورشید بودی چوب دربان را
اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم
نبودی رخنهٔ آمد شدن وسواس شیطان را
مگر کش آز را سر پر کند از پنبهٔ مرهم
چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را
عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش
کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را
چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید
که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را
نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده
که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را
سوار عرصهٔ دولت که در جولان اقبالش
نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را
جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی
که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را
به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه
ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را
اگر اینست جذب همت امید بخش او
به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را
برآوردی ز توفان دود با یک شعلهٔ قهرش
تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را
عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت
همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را
زهی جایی رسیدهٔ پایه قدر تو کز عزت
بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را
به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی
که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را
اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد
به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را
چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت
نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را
پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید
نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را
برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید
اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را
کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی
اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را
ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید
کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را
چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی
کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را
سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش
ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را
فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو
که سازد موجهٔ او کان گوهر جیب و دامان را
چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی
مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را
سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت
اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را
الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن
کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را
سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد
نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
نقش تو خیال برنتابد
حسن تو زوال برنتابد
چون روی تو بی‌نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد
از غایت نور عارض تو
آئینه خیال برنتابد
گر بوس تو را کنند قیمت
یک عالم مال برنتابد
منمای مرا جمال ازیراک
دیوانه هلال برنتابد
از بوسه سخن نرانم ایرا
طبع تو محال برنتابد
جان بر تو کنم نثار نی‌نی
صراف سفال برنتابد
خاقانی را مکش چو کشتی
می‌دان که وبال برنتابد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
جمالت بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسه‌ای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بی‌گناهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
ای بت یغما دلم یغما مکن
شادمان جان مرا شیدا مکن
روی خوب از چشم من پیدا مدار
راز پنهان مرا پیدا مکن
ملک زیبایی مسلم شد ترا
شکر آنرا باز نازیبا مکن
در سر کبر و جفا هر ساعتی
با چو من سوداییی صفرا مکن
بدهم ار امروز جان خواهی زمن
چون با جام می فردا مکن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
بدخوی‌تری مگر خبر داری
کامروز طراوتی دگر داری
یا می‌دانی که با دل و چشمم
پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر
از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم
گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن
امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت
زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب
چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست
کز طعنه مرا تو در جگر داری