عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌یی
دست جفا گشاده‌یی پای وفا کشیده‌یی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیده‌یی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌یی؟
آینه‌یی خریده‌یی می‌نگری به روی خود
در پس پرده رفته‌یی پرده من دریده‌یی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‌یی
لعبت صورت مرا دوخته‌یی به جادویی
سوزن‌های بوالعجب در دل من خلیده‌یی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‌یی؟
هر که حدیث می‌کند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیده‌یی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفته‌یی؟ وین ز کجا خریده‌یی؟
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی الغزل
امطلع شمس باب دارک ام بدر؟
اقدک ام غصن من البان لا ادری؟
تمیش ولم تحسن الی بنظرة
ملکت غنی لاتکبرن علی فقری
اکاد اذا تمشی لدی تبخترا
اموت، و احیی ان مررت علی قبری
تواریت عنی بالحجاب مغاضبا
و هل یتواری نور وجهک بالخدر؟
الم ترنی احدی یدی تبسطت
الیک، و اخری من یدی علی صدری؟
اتأمرنی بالصبر عنک جلادة
و عندی غرام یستطیل علی الصبر
اباح دمی ثغر تبسم ضاحکا
عسی یرحم الله القتیل علی الثغر
و رب صدیق لامنی فی وداده
الم یره یوما فیوضح لی عذری
اسیرالهوی ان شت فاصرخ شکایة
و ان شئت فاصبر لافکاک عن الاسر
و من شرب الخمر الذی اناذقته
الی غد حشر لایفیق من السکر
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲
می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم می‌ریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان می‌ترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد
آنکه در عربده می‌آورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
ترا باری چو من گر یار باید
ازین به مر مرا تیمار باید
اگر بیمار باشد ور نباشد
مر این دل را یکی دلدار باید
اگر ممکن نباشد وصل باری
بسالی در یکی دیدار باید
بیازردی مرا وانگه تو گویی
چه کردی کز منت آزار باید
مرا گویی که بیداری همه شب
دو چشم عاشقان بیدار باید
چو من وصل جمال دوست جویم
مرا دیده پر از زنگار باید
چه کردی بستدی آن دل کز آن دل
مرا در عشق صد خروار باید
مرا طعنه زنی گویی دلیرا
دلی بستان چرا بیکار باید
دل خسته چه قیمت دارد ای دوست
که چندین با منت گفتار باید
طمع برداشتم از دل ولیکن
مر این جان را یکی زنهار باید
همه خون کرد باید در دل خویش
هر آنکس را که چون تو یار باید
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکو رو را نکو کردار باید
مرا دیدار تو باید ولیکن
ترا یارا همی دینار باید
مرا دینار بی مهرست رخسار
چنین زر مر ترا بسیار باید
اگر خواهی به خون دل کنی نقش
ولیکن نقش را پرگار باید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۱
زینسان که تند می‌گذرد خوشخرام من
کی ملتفت شود به جواب سلام من
گفتم بگو از آن لب شیرین حکایتی
صد تلخ گفت دلبر شیرین کلام من
آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت
بهر چه برفروخت چو بشنید نام من
کامی نیافتم ز لب او به بوسه ای
هر گز نبود آن لب شیرین به کام من
وحشی غزال من که به من آرمیده بود
وحشی چنان نشد که شود باز رام من
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیدهٔ خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایهٔ رافت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرایی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
مرا تاثیر عشقت بر دل آمد
همه دعوی عقلم باطل آمد
دلم بردی به جانم قصد کردی
مرا این واقعه بس مشکل آمد
ز دل نالم ز روی تو چه نالم
برویم هرچه آید زین دل آمد
حساب وصل با عشقت بکردم
مرا صد ساله محنت فاضل آمد
مرا زلفت عمل فرمود در عشق
همه درد دلم زو حاصل آمد
همه روی زمین یاری گزیدم
ولیکن در وفا سنگین‌دل آمد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش به درد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
صاحب روی خوب و زلف دراز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تیره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشیدم
فاش کرد آب دیدهٔ غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ریزان به خلق گوید راز
هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز
چه دل نازنین بدین ره رفت
که ازیشان یکی نیامد باز؟
ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حدیث گرم و گداز
صنما، قبلهٔ منی به درست
دلبرا، عاشق توام به نیاز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآید ز بلبلی آواز
نیست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود ایاز
گر تو محراب هر کسی باشی
ما به جای دگر بریم نماز
ناتوان توایم و می‌دانی
ساعتی، گر توان، بما پرداز
دولتی چند روزه باشد حسن
تو بدین حسن چند روزه مناز
دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدی را به لطف خود بنواز
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ چهارم از زبان معشوق به عاشق
زهی، سودای من گم کرده نامت
بسوزانم بدین سودای خامت
نگویی: کین چه سودای محالست؟
نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
نه بر اندازهٔ خود کام جستی
برون از پایهٔ خود نام جستی
متاز اندر پی چون من شکاری
که این کارت نمی‌آید به کاری
پی آن آهوی وحشی چه رانی؟
که گر چشمی بجنباند نمانی
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟
ز لعل من حکایت کردن از چیست؟
بهر جا این شکایت بردن از چیست؟
تو پیش از جرعهٔ من مست بودی
مرا نادیده خود زان دست بودی
بخوردی انگبین در تب نهانی
ز شکر چون جنایت میستانی؟
مرا گویی: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهی؟
تو خود کردی خطا، از من چه خواهی
و گر خون شد جگر نیزت به زاری
تظلم پیش زلف من چه آری؟
سخن در جان همی گوید خدنگم
جگر خوردن چه میداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هیچست
ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست
تو خود با زلف و چشمم بر نیایی
که این هندوست و آن ترک ختایی
نه آن سروم، که بر من دست یازی
و گر خود صد هزار افسون بسازی
ز لبهای من آنگه توشه گیری
که چون خال از دهانم گوشه گیری
همان بهتر که: از من سر بتابی
که گر ترکم نگیری رنج یابی
نخستین بازیی بود این که دیدی
تو پنداری که اندوهی کشیدی؟
به یک دستانم از دست اوفتادی
به یک جام این چنین مست اوفتادی
به رنج خویشتن چندین چه کوشی
بگویم نکته‌ای، گر می نیوشی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم
ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
می‌برد دلم نرگس مخمورش و می‌گفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت
با این همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پیر خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۲
خدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فریاد از این دل
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۳۳ - در خاتمهٔ کتاب
به بهتر طالع و فرخنده‌تر فال
دوم روز رجب در نون الف ذال
به نظم آوردم این درد دل ریش
به هر کس باز گفتم قصهٔ خویش
دو هفته هفتصد بکر از عماری
برآوردم چو خاطر کرد یاری
غرض آن بود کین ابیات دلسوز
کند صاحبدلی بر من دعائی
ببخشد حق بر این دلسوزی من
بود کان ماه گردد روزی من
سخن سازان که دل پرنور دارند
غم دیوانه را معذور دارند
حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی
که خواهد کرد او را جستجوئی
ز ما دانا دلان معنی نجویند
دماغ آشفتگان آشفته گویند
کنون وقت است اگر کوتاه گیرم
سوی خاموش گشتن راه گیرم
کسی را پای دل در گل مبادا
چنین کار کسی مشکل بادا
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳۴
ای دوست به حق آنکه جان را جانی
چون نامهٔ من رسد به تو برخوانی
از بوالعجبی نامهٔ من ندرانی
چون حال دل خراب من میدانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۸
غم چو شبخون می زند، هان دوستان لشگر کنید
جست و جویم گر کنید از بالش و بستر کنید
هیچکس در درد دل گفتن چو من فیروز نیست
حاضرم، بسم الله، اول گفت و گوی سر کنید
درد دل بسیار دارم، فرصت سوگند نیست
هر چه گویم، گر چه ناممکن بود، باور کنید
اینک آمد عرفی از میخانه، مست و بت پرست
هان مسلمانان دگر تعظیم این کافر کنید
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۲
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من
تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۲
شتربانا، دمی محمل میارای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - به سلیمان اینانج بیک فرستاده است
خوشم کردی ای قاصد خوش پیام
درین چند روزی که کردی مقام
به نزد من از بس لطافت همی
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همی داند ایزد که باید مرا
که باشی ازینسان بر من مدام
ولیکن همی کرد نتوان گذر
ز احکام این چرخ آئینه فام
پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام
درین کوهپایه مرا روز و شب
همی یازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگیزدم فتنه ای
که با جان بر آن کرد باید قیام
بپراندم همچو تیر از کمان
بر آهنجدم همچو تیغ از نیام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زیر من این نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستی او ز جل و فسار
همه شادی او ز زین و لگام
ز گرمی چو نیلم شده روی و دست
ز خشکی چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من می بگرید مسام
ندانم در آن گرد تاریک رنگ
که یاران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام
به گرد من این شیر دل ریدکان
که از رویشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتویی زره
زنخها همه در دوتایی لثام
بدینسان گذارم همی روزگار
و مأمول عنی منیع المرام
ولا زلت اسطو کلیث العرین
علی کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همی جست خواهی سفر
زمین کرد خواهی همی زیر گام
سوی شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بیشست کام
چه گویی ز دل هیچ یادم کنی
چو این آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسیدی رسانی ز من
سلیمان اینانج بک را سلام
بزرگی که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردی به نام
تو گفتی که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بی نام تو لفظ او را مجال
نه بی ذکر تو عیش او را قوام
صفت های او گفته ای پیش من
که فخرالزمانست و خیر الانام
کریمیست کاندر جهان هیچ کس
ندیدست چون او کریم از کرام
سپهریست گردنده بر حل و عقد
سحابیست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که رادیش دانه ست و حریش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سیم خام
کفایت شود چیره و کامگار
چو در دست او خوش بخندید جام
همی تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهی باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بداندیش او صبح شام
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
سر نمی تابم ز شمشیر حبیب
هر چه آید بر سر من، یا نصیب!
دل بدرد آمد من بیچاره را
چاره درد دلم کن، ای طبیب
ای که گویی: چونی و حال تو چیست؟
من غریب و حال من باشد غریب
تا رقیبت هست ما را قدر نیست
نیست گردد، یارب! از پیشت رقیب
زار می نالد هلالی، بی رخت
آن چنان کز حسرت گل عندلیب