عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او‌‌ بی‌طمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار‌‌ بی‌خویشی
اگر دانستی‌یی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۳
عشق کو تا نو کنم با درد پیمانی درست
از فغان در شهر نگذارم گریبانی درست
با وجود آن که عشق آورد صد داروی تلخ
بهر درد ما نشد اسباب درمانی درست
تا نبردم صد شکاف از دست، گریبانم نهشت
وای اگر بودی به دست غم گریبانی درست
غم ندارم گر بود سامان عیشم ناتمام
عیب باشد سفره ی درویش را نانی درست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
نیست در خوان محبت مرغ بریانی درست
گشت کفر آلوده ایمانش ز طعن قدسیان
هر که در ایام حسنت داشت ایمانی درست
با همه کج نغمه گی خندند زاغان چمن
عندلیبی گر زند ناگاه دستانی درست
چند عرفی بنده ی فرمان خود باشی، کسی
بندگی را می کند نسبت به سلطانی درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
عمری‌ست ز اسباب غنا هیچ ندارم
چون دست تهی غیر دعا هیچ‌ ندارم
تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد
معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم
تشویق خیالات وجود و عدمم نیست
چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم
یا رب چقدر گرم‌ کنم مجلس تصویر
سازم همه ‌کوک است و صدا هیچ ندارم
چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد
غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم
وامانده یأسم که از این انجمن آخر
برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم
مغرور هوس می‌زیم از هستی موهوم
فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم
همکسوت اسباب حبابم چه توان‌ کرد
گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم
شخص عدم از زحمت تمثال مبراست
آیینه‌! تو هیچم منما هیچ ندارم
بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم
جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شاطر عشق
من اگر رندم و قلّاشم، اگر درویشم
هر چه ام، عاشق رخسار تو کافر کیشم
دست کوتاه از آن زلف درازت نکشم
گر زند عقرب جرّاره، هزاران نیشم
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم
دشت، آراسته از لاله رخان، دوش به دوش
من بیچاره گرفتار خیال خویشم
دل ز عشق رخت ای دوست، کجا برگیرم
برود عمر عزیز ار به سر تشویشم
من، همان شاطر عشقم که به تو شرط کنم
گر کشم دست ز دامان تو، نادرویشم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
چون چرخ زهر چه بود درویشم کرد
اندر بندم کشید و فرویشم کرد
تن زار و جگر خسته و دلریشم کرد
در جمله به کامه بد اندیشم کرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چندانکه جهد کردم با زهد و پاسایی
دل را ز دام زلفت ممکن نشد رهایی
بگشا گره ز کارم کاندر جهان نیاید
جز عقده های زلفت از کَس گره گشایی
با شیخ الفت ما البته راست ناید
ما صوفئیم و بدنام او زاهد ریائی
ساقی بیا که گر دوست بیگانگی ز ما کرد
ما با کسی نداریم پروای آشنایی
دی پیر می فروشم گفت از سر نصیحت
تا در ده خدائی بگذر ز کدخدایی
کشتی شکستگان را چون بخت واژگون شد
گشتند غرق دریا از لاف ناخدایی
رحمت نگر که هرگز از عاجزان مسکین
دوری نمیکند دوست با وصف کبریایی
در عین دل شکستن در کار دلنوازیست
در حال جان ستانی مشغول جان فزائی
بر حال زارم اکنون جانانه رحمت آورد
کافر و رنج حرمان بر صدمت جدائی
خوشتر ز زندگی چیست مردن به نامرادی
بهتر ز کامرانی ماندن به بینوائی
دست از طلب ندارم زین پس که مرد درویش
کشکول خویش پر کرد از دولت گدائی
هرگز غبار ازین بحر بیرون نمیبری جان
کس در جهان ندیدست بی دست و پا شنائی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
بروی مرهم مرهم نهیم بر دل ریش
که زخم بر سر زخمست و نیش بر سر نیش
اگر ببادیه چون بیکسان هلاک شویم
زگردباد به بندیم نخل ماتم خویش
پر است خاطر آن بیوفا ز کینه ما
بغایتی که نگردد ز حرف دشمن بیش
بخون فشانی چشم بهانه جوست چنان
که خون زدیده جهد بر رگم زپیکر نیش
دلم ز ناز و نعیم جهان ندارد رنگ
چه جای نقش و نگارست خانه درویش
کلیم بهر خط زخم دلبران تن را
زدیم مسطری از استخوان پهلوی خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
آندم که زنم از عشق فرخنده دمی باشد
در دادن سر ما را ثابت قدمی باشد
شایسته درویشان افتاده ملامتها
خاصه که دل درویش با محتشمی باشد
نه بتکده تنها شد جای صنم چینی
مقبل بود آن کعبه کاو را صنمی باشد
چشم تو خطا نبود گر میرمد از زلفت
آهوی خطائی را از دام رمی باشد
در ملک وجودت نیست راهی بسوی کعبه
خوش آنکه بفرمانش ملک عدمی باشد
زیر علم حیدر بردیم پناه آری
هر کس بتمنائی زیر علمی باشد
شاید که زند آبی بر آتش دل گاهی
چون دیده عاشق را پیوسته نمی باشد
فرخنده سری باید شایسته سودایت
خرسند دلی کاو را از عشق غمی باشد
زخمه خورد از مژگان مسکین دل آشفته
چون بربطش از ناله تا زیر و بمی باشد
حاشا که هلد افغان تا میزندش چوگان
دانی که دهل یکدم خاموش نمیباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
حال درویش خسته باز مپرس
غم دیرینه بازگو چکنم
بسخن گر شوی صلاح اندیش
چون نباشی سخن شنو چکنم
چون فلک آتشم بخرمن زد
فکر کشت و غم درو چکنم
نیست در دست من چو سیم و زری
دل بکار جهان گرو چکنم
من که در عالمم جوی نبود
همه عالم به نیم جو چکنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ذکر تو هوش [و] فکر تو از خویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل
بلبل به یادگار دل ریش می برد
تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند
غم ها ز دل برون دل درویش می برد
هر گه که دل به خنجر نازی شود دچار
خود را قفا کشیده مرا پیش می برد
اندوه کرد جمع سعیدا برای دل
دریوزه ای به خدمت درویش می برد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۵ - رجوع به حکایت گدای عاشق
یک کنیز آمد بکف یکتای نان
گفت بستان ای گدا اینجاممان
نی گرفت آن نان و نی گفتش جواب
شیئی لله گفت با صد آب و تاب
یک دو گامی گشت دور و بازگشت
باز بالله شیئی را انباز گشت
آبش اندر چشم و گریه در گلو
شیئی لله شیئی لله کار او
گفت با صد ناله صاحب دولتان
این گدا را بهر حق یکتای نان
آن کنیزک باز نان آورد و آب
گفت بستان ای گدا رو با شتاب
دست واپس برد و گامی چند رفت
باز برگردید سوی خانه زفت
کرد فریادی که ای اهل سرای
یک کرم بر این گدا بهر خدای
ای شما از خوان نعمت کام گیر
یاد آرید از گدایان فقیر
ای کریمان یک شبی بهر خدا
لقمه بردارید بر یاد گدا
ای شما در خواب راحت خفتگان
یاد آرید آخر از آشفتگان
باز اهل آن سرا آش و طعام
سویش آوردند بستان این ادام
شیئی لله گفت باز و پس دوید
بازگشت و نعره ی دیگر کشید
قند و حلوا و شکر از بهر او
باز آوردند نپذیرفت ازو
سیم و زر دادند او را پس فکند
شیئی لله گفت با بانگ بلند
هرچه دادند از گدایی بس نکرد
از درون خانه رو را پس نکرد
روزگاران کار او این بود و بس
واقف از رازش نه جز او هیچکس
بیست کرت هر شب و روز آن گدا
بهر کدیه می شدی تا آن سرا
برکفش زنبیل و وردش این سخن
شیئی لله ای کریمان زمن
چون چنین دیدند اهل آن سرا
پیش او جستند کی سفری گدا
ما ندیدستیم چون تو نرگدا
تو بگو آیا گدایی یا بلا
آبروی هر گدایی برده ای
شصت عباس اندر انبان کرده ای
نی ستانی نان نه حلوا نی شکر
نی روی زینجا به سیم و نه به زر
آن گدا چون این شنید از خواجگان
گفت بگذاریدم ای آزادگان
گر گدایی بهر آش آوردمی
اشکم خود پاره پاره کردمی
بهر نان گر دورتان گردیدمی
اشکم نان خوار خود بدریدمی
عاشقم من بر گدایی روز و شب
جان من بسته ست با جان طلب
من گدایی خواهم ای یاران نه نان
این گدایی پیش من خوشتر زجان
این بگفت و اشک از چشمان فشاند
کدخدای آن سرا حیران بماند
ساعتی بگریست عاشق زار زار
اشک او ریزان چو باران بهار
عشق آخر سرکشی آغاز کرد
شد عنان از دست و کشف راز کرد
گفت هستم من گدای روی دوست
از گدایی مطلبم دیدار اوست
گر ترحم می کنی ای مرد مه
جرعه ای از شربت دیدار ده
من گدا هستم گدای یک نظر
یک نظر خوشتر ز صد کان شکر
یکدلی اندر رهی گم کرده ام
پی به اینجا در طلب آورده ام
یا دل گم کرده ام را بازده
یا به این دلخسته ترک و تاز ده
یا به ترک غمزه فرمایی سخن
ریزد اندر آستانت خون من
ای خوشا آن سر که در راه تو شد
خاک در راه گذرگاه تو شد
ای خنک آن دل که خون شد در غمت
وان تنی کان شد نثار مقدمت
خوش بود جان لیک از بهر نثار
در نثار خاکپای آن نگار
سرخوش است اما به فتوراک شهی
تن نکو باشد ولی خاک رهی
دیده خوش باشد ولی در روی تو
دل ولی در چنبر گیسوی تو
جویمت چون جستجوی تو خوش است
از تو گویم گفتگوی تو خوش است
رنج تو در جان من رنجی خوش است
درد تو اندر دلم گنجی خوش است
سرگذشت عاشقان ای دوستان
دفتری خواهد به پهنای جهان
این زمان بگذار تا وقت دگر
رو بیان کن آنچه بودت در نظر
من همی گفتم دعای اولیا
نی پی دفع قضا هست و بلا
بلکه باشد در نظرشان امتثال
امتثال امر شاه ذوالجلال
از خدا آمد چو ادعونی خطاب
در دعا آیند زین رو ای جناب
می کنند آن اولیاء مجتبا
در دعا هم بر اشارت اکتفا
خواهش پیدا و تصریح طلب
چونکه باشد نزدشان سوء ادب
یک اشارت سوی حاجت می کند
حاجت خود را کفایت می کند
همچو آن ایوب زار مبتلا
گو نکرد از بهر دفع ضر دعا
رب انی مسنی الضر گفت و بس
بر چنین کن یا چنان کن زد نفس
هم تو هستی ارحم از کل رحیم
هم من اندر جرم و اندر خوف و بیم
یا بلاهایی که بشنیدی ازو
پیش از این با حق نگفت آن نیکخو
همچنین یونس که در بحر بلا
شد به فرمان الهی آشنا
پیش از این در لجه دریا نگفت
کی خدای فرد بیهمتای جفت
انت ذوالسبحان والمجدالمتین
اننی قد کنت بعض الظالمین
سرور لولاک شاه انبیا
اینقدر هم دم نزد اندر دعا
رو به آن سلطان بی انباز کرد
گوشه چشم امیدی باز کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ما در دو جهان جز دلکی ریش نداریم
جز غصّه ز بیگانه و از خویش نداریم
با این همه گر هر دو جهان عرضه دهندم
ما دست دل از دامن درویش نداریم
گر دوست سوی ما نگرد عین عنایت
حقّا که غم از طعن بداندیش نداریم
قربان کمان گوشه ابروی تو گشتیم
چون تیر جفاهای تو در کیش نداریم
مجروح شد از تیر جفایت دل مسکین
جز لطف تو ما مرهم این ریش نداریم
آخر چه شود گر بنهی مرهم لطفی
بر ریش که ما مرهم این نیش نداریم
گویند به ترکش کن و دل باز به دست آر
مشکل همه آنست که این کیش نداریم
باری ز جهان حاصل عمر از غم عشقش
جز دیده ی گریان و دل ریش نداریم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
زیستم بس که به تدبیر خود از خامی ها
رفت نام و نسبم در سر خودکامی ها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و می آشامی ها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهن دامی ها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنک جامی ها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبک آرامی ها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوش اندامی ها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامی ها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبک گامی ها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامی ها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیه فامی ها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامی ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
آنکه هرلحظه نمرد از غم رویت، چون زیست؟
وآنکه از گریه نشد آب، نمیدانم کیست؟
مردم شهر محبت همه درویشانند
ناتوانیست که در مملکت عشق قویست
دست برداشتن وقت دعا ایمائی است
که شفاعتگر ما پیش خدا دست تهیست
این لئیمان که به همچشمی هم جود کنند
چون دو چشمند که بی هم نتوانند گریست
همه گفتند که: بر دوری تو صبر کنند
آنکه میگفت و نمیکرد بجز واعظ کیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
پیری در خواهش بدل ریش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ره گر اینست درین بادیه گمراهی به
خنده غفلتم از گریه آگاهی به
دامن مرحمت ای اشک ز رویم برچین
مکنش سرخ که رنگ چمنم کاهی به
چون طپد در هوس دست طلب دامن دوست
دست امید مرا حسرت کوتاهی به
گرنه درویش دو عالم به غمی نفروشد
از کلاه نمدش تاج شهنشاهی به
شیر غم پنجه چو بگشاد فصیحی مستیز
مرد این معرکه را صولت روباهی به