عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را
که تا رونق دهد بازار ما را
اگر در سر بگردانی دل خود
نه دشمن بشنود اسرار ما را؟
پس اندر عشق دشمن کام گردم
که دشمن می‌نپرسد کار ما را
اگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
اگر گل بر سرستت تا نشویی
بیار و بشکفان گلزار ما را
بیا ای شمس تبریزی نیر
بدان رخ نور ده دیدار ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
برای تو فدا کردیم جان‌ها
کشیده بهر تو زخم زبان‌ها
شنیده طعنه‌های همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمان‌ها
اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشان‌ها
اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنان‌ها؟
بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کان‌ها
که بی‌تو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیان‌ها
گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و مرو
عشوه دهد دشمن من، عشوهٔ او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را، بهر خدا شاد مکن
حیلهٔ دشمن مشنو، دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنچه سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرهٔ من و گویی که گل، برو؟
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکی‌‌ست آب سو
آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی ازان چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من
عشقت گرفت جملهٔ اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمی‌کنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند گکجک یا قشلرن
ای سزدش تو سیرک، سزدش قنی؟ بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است درین عشق رنگ و بو
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۸ - در شکایت حسودان و منکران
بر جوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز
به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم
مجموعه هفت سبع خوانم
سحری که چنین حلال باشد
منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم
کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی
دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید
کز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد
کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت
آوازه به روزگار من یافت
این بی‌نمکان که نان خورانند
در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است
روبه ز شکار شیر سیر است
از خوردن من به کام و حلقی
آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی
دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست
تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزل‌سرائی
او پیش نهد دغل درآئی
گر ساز کنم قصایدی چست
او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند
قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب
او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم
پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدی که تابد آن نور
از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست
در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم
چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه
آزاد نبود از این طلایه
دریای محیط را که پاکست
از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان
سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کناره‌شوئی
اما نه ز روی تلخ‌روئی
زخمی چو چراغ می‌خورم چست
وز خنده چو شمع می‌شوم سست
چون آینه گر نه آهنینم
با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم
جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست
کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست
بد گویدم ارچه بانگ دزدست
دزدان چو به کوی دزد جویند
در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش
بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند
بد می‌کند اینقدر نداند
گر با بصر است بی‌بصر باد
وز کور شد است کورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم
دزد افشاریست این نه آزرم
نی‌نی چو به کدیه دل نهاد است
گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی
گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم
در دزدی مفلسی چه بینم
واجب صدقه‌ام به زیر دستان
گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم
از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند می‌توان داشت
خوبی به سپند می‌توان داشت
مادر که سپندیار دادم
با درع سپندیار زادم
در خط نظامی ار نهی گام
بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش
هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم
با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج
هم ایمنم از بریدن گنج
گنجی که چنین حصار دارد
نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بی‌مار
هرجا که رطب بود خار
هر ناموری که او جهانداشت
بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عقد می‌بست
از حقد برادران نمی‌رست
عیسی که دمش نداشت دودی
می‌برد جفای هر جهودی
احمد که سرآمد عرب بود
هم خسته خار بولهب بود
دیر است که تا جهان چنین است
پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری
نازرد زمن جناح موری
دری به خوشاب نشستم
شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم
در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد
(لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر
وین گفته که شد نگفته بهتر
لیکن به حساب کاردانی
بی‌غیرتی است بی‌زبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست
داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی
می‌خور جگری به تازه‌روئی
چون گل به رحیل کوس می‌زن
بر دست کشنده بوس می‌زن
نان خورد ز خون خویش می‌دار
سر نیست کلاه پیش می‌دار
آزار کشی کن و میازار
کازرده تو به که خلق بازار
سعدی : غزلیات
غزل ۷۸
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت می‌گذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که می‌رود متعلق به دامن است
شیرین به در نمی‌رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰۲
تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست
روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست
هیهات کام من که برآید در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست
چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست
با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت هر دم به زاری و سوز
اگر دوست بر خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی؟
بتا جور دشمن به دردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن
نپندارم این زشت نامی نکوست
به خشنودی دشمن آزار دوست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۴
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
وی دشمن و دوست مر ترا یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۸
آنکس که دامن از پی کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند
گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
از لشکر توجه تو کمترین سوار
تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند
قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند
شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست
آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند
مرغی کز آشیانهٔ خصم تو بر پرید
الا به خون خود نتواند که پرزند
تودر گلو فشاری خصمی و جان او
در بند فرجه‌ایست که از تن به در زند
مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست
گو کس روانه کن که در نوحه گر زند
در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر
در دیدهٔ ستارهٔ بد نیشتر زند
فتحی نموده‌ای دگر از نو که بر فلک
اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند
وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران
خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند
فرخی سیستانی : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
قطعه شمارهٔ ۳
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط ما نبود که با من تو این کنی
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا
آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی
پنداشتم همی که دل از دوستی دهی
بر تو گمان که برد که تو دشمن منی
دل دادن تو از پی آن بود تا مرا
اندر فریبی و دلم از جای برکنی
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
بستی به مهر با دل من چند بار عهد
از تو نمی‌سزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود
زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه‌ایم و تو خرمنی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح وزیر
ای قاعدهٔ تازه ز دست تو کرم را
وی مرتبهٔ نو ز بنان تو قلم را
از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست
گر کار گذاریست قلم را و کرم را
تقدیم تو جاییست که از پس روی آن
افلاک عنان باز کشیدند قدم را
دین عرب و ملک عجم از تو تمامست
یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را
اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند
گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را
بر جای عطارد بنشاند قلم تو
گر در سر منقار کشد جذر اصم را
ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از بویهٔ او خواب خوش آهوی حرم را
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمایهٔ اشیاست
نشگفت که در خانه نشانند عدم را
با دایهٔ عفو و سخطت خوی گرفتند
چون ناف بریدند شفا را و الم را
تا خاک کف پای ترا نقش نبستند
اسباب تب لرزه ندادند قسم را
انصاف بده تا در انصاف تو بازست
غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را
سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست
تیزی نتواند که دهد خار ستم را
برتر نکشد قدر ترا دست وزارت
افزون نکند سعی شمر ساحت یم را
گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست
روز است و درو شک نبود هیچ حکم را
از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع
از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را
زین پیش به اندازهٔ هر طایفه مردم
آوازهٔ اعزاز قوی بود نعم را
امروز در ایام تو آن صیت ندارد
بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را
دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد
آماده‌تر از ابر بود زادن نم را
آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت
جز جغد زیارت نکند باغ ارم را
روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر
چون باد خورد شیر علم شیر اجم را
در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج
گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را
یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک
آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز
از شست کمان ناله دهد پشت به خم را
در همت تو کس نرسد زانکه محالست
پیمودن آن پایه مقاییس همم را
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را
بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال
گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را
بدخواه تو در سکنهٔ این تختهٔ خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را
حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست
ور هست چنان نیست که اصناف امم را
سبابهٔ بقراط قضا یک حرکت یافت
شریان عدوی تو و شریان بقم را
جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را
تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد
پرداخته و پر نکند پشت و شکم را
بر پشت زمین باد قرارت به سعادت
کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را
در بارگهت شیوهٔ حجاب گرفته
بهرام فلک نظم حواشی و خدم را
در بزمگهت چهره به عیوق نموده
ناهید فلک شعبدهٔ مثلث و بم را
خاک درت از سجدهٔ احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست
کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴
عشقت زهم برآورد یاران مهربان را
از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را
تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی
کردند تیز برهم صد همزبان را
از لطف عام کردی در بزم خاص باهم
در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را
جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر
در کینهٔ هم آخر کردند زه کمان را
باد ستیزه برخاست وز یکدیگر جدا کرد
مانند دود آتش اهل دو دودمان را
شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه
بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را
صد دست عهد باهم دست تو از کناره
شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را
ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر
باب النزاع کردیم آن طرفه آستان را
با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند
کی ره به خاطر خود می‌دادم این گمان را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است
صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست
کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی
لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم
سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب
فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که یک افسانه و صد افسونست
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۶ - در زوال وصال و شب فراق
من اندر عیش و بختم در کمین بود
چه شاید کرد چون طالع چنین بود
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت
از آن خوش زندگانی دورم انداخت
ز هر سو دشمنانم را خبر شد
حدیث ما به هر جائی سمر شد
جهانی را از آن آگاه کردند
ز وصلش دست ما کوتاه کردند
چو خصمان را از این معنی خبر شد
حکایت بعد از این نوع دگر شد
در این معنی بسی تقریر کردند
به آخر دست این تدبیر کردند
که اینجا بودنش کاری است دشوار
بباید رفتنش زین ملک ناچار
بر این اندیشه یکسر دل نهادند
بر او زین قصه رمزی برگشادند
چو بشنید این سخن خورشید خوبان
ز رفتن شد تنش چون بید لرزان
گل اندامم درون پردهٔ راز
چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز
نفیر و ناله و شیون برآورد
خروش از جان مرد و زن برآورد
فغان بر گنبد گردان رسانید
صدای ناله بر کیوان رسانید
ز هر نوعی بسی در رفع کوشید
غریمش هر سخن کو گفت نشنید
کز اینجا طاقت دوری ندارم
چنین از عقل دستوری ندارم
به پشت بادپائی بر نشاندش
ز آب دیده در آذر نشاندش
براهش با پری همداستان کرد
پریوارش ز چشم من نهان کرد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا
هر هنر من که زانگیز طبع
در نظر عقل شود جلوه‌گر
خصم بداندیش حسد پیشه را
ناوکی از رشک رسد بر جگر
طوطی شیرین عمل نطق من
کام جهان را چو کند پرشکر
چاشنی آن به مذاق حسود
چون رسد از زهر بود تلخ‌تر
ز آب و هوای چمن طبع من
چون شود اشجار سخن پرثمر
بی جهتی ناخن دخل غنیم
میوه خراشی کند از هر شجر
طایر عنقا لقب درک من
بیضهٔ معنی چو کشد زیر پر
خصم سیه‌رو کندش زاغ نام
روح قدس گر زند از بیضه سر
جنبش دریای خیالات من
افکند از تک چو به ساحل گوهر
مدعی آن لل شهوار را
گاه خزف خواند و گاهی حجر
ابر مطیر شکرین کلک من
بر چمن دهر چو ریزد مطر
دوست خورد نیشکر از فیض آن
زهر گیا دشمن حیوان سیر
محتشم اندر نظر عیب جو
عیب تو این است که داری هنر
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۵
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا
بالای سرش ز هوشمندی
می‌تافت ستاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست
ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شور بختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶
در نو بهار باده ننوشد کسی چرا
می در پیاله زهد فروشد کسی چرا
مرغان چنین به شوق و بهاران چنین به ذوق
همراه بلبلان نخروشد کسی چرا
سر رشته ی معامله در دست قسمت است
با دشمنان به مهر بجوشد کسی چرا
صد دشمنم به خون به حل و تشنه دوست هم
این بی خمار باده ننوشد کسی چرا
چون دمبدم عنایت توفیق ممکن است
در تنگنای نزع نکوشد کسی چرا
هم دوستی است عرفی و هم رفع دشمنی
عیب غنیم دوست بپوشد کسی چرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰
به جز ریش بلا مرهم مبادا ریسه ریشان را
عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را
به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند
که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را
دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم
که محکم نیست ایمان محبت صبر کیشان را
نه با من با یکی از اهل دل دوستی می کن
ولی در کار هست آخر سر زلف پریشان را
عذاب دوزخ آشامان به آتش خون کند ایزد
مگر در سینه ی آسودگان اندازد ایشان را
برو عرفی به کوی بی غمان پژمرده ی مرهم
که این جا با نمک همه نیست الفت سینه ریشان را
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴
از بس در سر هوای آن دوست مرا
روی دل از آنجهت بهر سوست مرا
چون دوست نمی‌کند ز دشمن فرقم
دشمن که نکرد فرق از دوست مرا