عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۶
غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد
می‌کشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
که اینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد
شب هلاکم می‌کند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شب های تارم می‌کشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۵
ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن
به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن
ره آوارگی در پیش و از پی دیدهٔ حسرت
وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن
ز کوی او که کار پاسبان کعبه می‌کردم
خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن
بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من
مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن
به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمی‌خواهم
ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن
ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم
مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامه‌ای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی‌رنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۷
امروز به حالی است ز سودا دل من
ترسم نکشد بی‌تو به فردا دل من
در پای تو کشته گشت عمدا دل من
شد کار دل از دست، دریغا دل من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی
هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق
وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی می‌چیدمی
گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار
گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان
در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمی‌گیرد قراری کار من با وصل تو
کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر
جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم
بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم
بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن
تو خود بگوی که بی تو چگونه زنده بمانم؟
چگونه باشد در دام مانده حیران صید
ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم
هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم
جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟
ببرد این دل و اندر میان بحر غم افکند
سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم
بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من
که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم
ز گوشه‌ای غم تو گفت: می‌خورم غم کارت
ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم
درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟
ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه می‌گردید، شد یکجا فراموشم
نمی‌گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال می‌گشتم درین عالم، اگر می‌شد
غم امروز چون اندیشهٔ فردا فراموشم
ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان
من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
نیم من دانه‌ای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
جراتم با آن که بی‌دهشت به صحبت می‌دواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه‌ای
کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد
گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور
در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت
بر رخم محرومی صحبت در امید بست
خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت
محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود
کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۲
گل بیرخ گلرنگ تو خاریست مرا
چشم از غم تو چو چشمه ساریست مرا
بیروی تو ای روی به خاک آورده
آشفته دلی و روزگاریست مرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تویی از اهل معنی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بگذاشتمت جانا ناکام و سفر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
در دست در درونم درمان آن ندانم
ساقی بیار جامی پ ز زهرو وارهانم
از پیش بر گرفتم رخت وجود پیش آی
تا یک نفی ببینم روی نو پس نمانم
دوراست کوی جانان ای باد و من ضعیفم
فریاد جان من رس و آن جایگاه رسانم
جانم بکاست چون شمع ای باد صبح آخر
از گشتنم چه خواهی من خود ز مردگانم
جور من از طبیب است درد من از جیب است
آن غصه با که گویم این قصه با که رانم
در بند تن دریغ است جان پری نژادم
دیوانه وار ناگه رنجیر بگسلانم
حال کمال گفتم یک شمه ای بگویم
چون مهربان ندیدم شهر است بر دهانم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۸
از دوری کنار تو هستم میان غم
گم گشته بی چراغ رخت در جهان غم
شاد است با غمت دل من آن چنان که او
سوگند راست می نخورد جز به جان غم
تا از سرای وصل تو چون حلقه بر درم
کی بر توان گرفت سر از آستان غم
دارم من آرزوی کناری از آن میان
جان در کنار غصّه و دل در میان غم
ای یار شادکام که فارغ نشسته ای
از گفت و گوی غصّه و سود و زیان غم
بر صف عاشقان بگذر تا که بشنوی
از عاشقان سوخته دل داستان غم
خرّم دل جلال که بعد از هزار سال
در وی ز درد دوست بیابی نشان غم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
درین غمم که مباد از نگاه دم بدمش
به آشنایی پنهان کنند متّهمش
ز نامه حالت عاشق نمی‌توان دانست
که غیر نام تو بیرون نیاید از قلمش
ز دردمندی من، غیر شاد و من خوشدل
که در نیافته بی درد لذت المش
رسیده خواری‌ام آنجا که بی تو هم از رشک
به پیش غیر توانم فتاد در قدمش
نیاردم به نظر از غرور و پندارد
که می‌روم به سر راه انتظار کمش
به این غرض ز ستم ناله می‌کند میلی
که یار بشنود و یاد آرد از ستمش