عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۱۳
چنین دادخوانیم بر یزدگرد
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
گرهیچ گنجست ای نیک رای
بیار ای و دل را به فردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
میآور که از روزمان بس نماند
چنین تا بود و برکس نماند
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
گرهیچ گنجست ای نیک رای
بیار ای و دل را به فردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
میآور که از روزمان بس نماند
چنین تا بود و برکس نماند
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده ی گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره ی چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه ی شوخش و آن طره ی طرار دگر
راز سربسته ی ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده ی گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره ی چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه ی شوخش و آن طره ی طرار دگر
راز سربسته ی ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
چو بر در تو من بینوای بی زر و زور
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته ی بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
خراب تر ز دل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
چو بر در تو من بینوای بی زر و زور
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته ی بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
خراب تر ز دل من غم تو جای نیافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
پرده ی مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه ی او نگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر میبارم
دیده ی بخت به افسانه ی او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
چون تو را در گذر ای یار نمییارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
به جز از خاک درش با که بود بازارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
پرده ی مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه ی او نگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر میبارم
دیده ی بخت به افسانه ی او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
چون تو را در گذر ای یار نمییارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
به جز از خاک درش با که بود بازارم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوش گوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت می گسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه ی لبش
تا خاک لعل گون شود و مشک بار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه ی فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سرو قد گل عذار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوش گوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت می گسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه ی لبش
تا خاک لعل گون شود و مشک بار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه ی فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سرو قد گل عذار هم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۹
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من
زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من
زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰
فلک با بخت من دایم به کینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
گهم خواند جهان گاهی براند
جهان گاهی چنان گاهی چنینست
که میداند که خشت هر سرایی
کدامین سروقد نازنینست
ز خاک شاهدی روییده باشد
به هر بستان که برگ یاسمینست
وفایی گر نمییابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست
ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
گهم خواند جهان گاهی براند
جهان گاهی چنان گاهی چنینست
که میداند که خشت هر سرایی
کدامین سروقد نازنینست
ز خاک شاهدی روییده باشد
به هر بستان که برگ یاسمینست
وفایی گر نمییابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست
ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۴
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ خوشهچین
از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حملههای شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوهبخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنهها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حملههای شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوهبخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنهها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ رفوگر
شب شد و پیر رفوگر ناله کرد
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است
چه شب و روزی مرا، چون روز و شب
صحبت من، با نخ و با سوزن است
من بهر جائی که مسکن میکنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است
چیره شد چون بر سیه، موی سپید
گفتم اینک نوبت دانستن است
نه دم و دودی، نه سود و مایهای
خانهٔ درویش، از دزد ایمن است
برگشای اوراق دل را و بخوان
قصههای دل، فزون از گفتن است
من زبون گشتم بچنگال دو گرگ
روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است
ایستادم، گر چه خم شد پشت من
اوفتادن، از قضا ترسیدن است
گر نهم امروز، این فرصت ز دست
چارهام فردا به خواری مردن است
سر، هزاران دردسر دارد، سر است
تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است
دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است
من نمیدانستم اینجا معدن است
جامهها کردم رفو، اما به تن
جامهای دارم که چون پرویزن است
اینهمه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است
هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است
چشم من، چیزی نمیبیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است
دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است
چرخ تا گردیده، خلق افتادهاند
این فتادنها از آن گردیدن است
آنچه روزی در تنم، دل داشت نام
بسکه سختی دید، امروز آهن است
بس رفو کردم، ندانستم که عمر
صد هزارش پارگی بر دامن است
گفتمش، لختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است
خیره از من زیرکی خواهد فلک
کارگر، هنگام پیری کودن است
دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است
ذره ذره هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است
نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است
من به صد خونابه، یک نان یافتم
نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است
دشمنان را دوستتر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستی دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ایام را بر گردن است
خسته و کاهیده و فرسودهام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است
ارزش من، پارهدوزی بود و بس
این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است
من نه پیراهن، کفن پوشیدهام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است
سوزنش صد نیش زد، این خیرگی
دستمزد دست لرزان من است
بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است
چه شب و روزی مرا، چون روز و شب
صحبت من، با نخ و با سوزن است
من بهر جائی که مسکن میکنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است
چیره شد چون بر سیه، موی سپید
گفتم اینک نوبت دانستن است
نه دم و دودی، نه سود و مایهای
خانهٔ درویش، از دزد ایمن است
برگشای اوراق دل را و بخوان
قصههای دل، فزون از گفتن است
من زبون گشتم بچنگال دو گرگ
روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است
ایستادم، گر چه خم شد پشت من
اوفتادن، از قضا ترسیدن است
گر نهم امروز، این فرصت ز دست
چارهام فردا به خواری مردن است
سر، هزاران دردسر دارد، سر است
تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است
دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است
من نمیدانستم اینجا معدن است
جامهها کردم رفو، اما به تن
جامهای دارم که چون پرویزن است
اینهمه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است
هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است
چشم من، چیزی نمیبیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است
دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است
چرخ تا گردیده، خلق افتادهاند
این فتادنها از آن گردیدن است
آنچه روزی در تنم، دل داشت نام
بسکه سختی دید، امروز آهن است
بس رفو کردم، ندانستم که عمر
صد هزارش پارگی بر دامن است
گفتمش، لختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است
خیره از من زیرکی خواهد فلک
کارگر، هنگام پیری کودن است
دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است
ذره ذره هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است
نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است
من به صد خونابه، یک نان یافتم
نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است
دشمنان را دوستتر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستی دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ایام را بر گردن است
خسته و کاهیده و فرسودهام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است
ارزش من، پارهدوزی بود و بس
این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است
من نه پیراهن، کفن پوشیدهام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است
سوزنش صد نیش زد، این خیرگی
دستمزد دست لرزان من است
بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
ای جهان افروز دلبر ای بت خورشید فش
فتنهٔ عشاق شهری شمسهٔ خوبان کش
گاه آن آمد از وصل تو بستانیم داد
زین جهان حیلهساز و روزگار کینه کش
بادهای خواهیم تلخ و مجلسی سازیم نغز
مطربی ناهید طبع و ساقیی خورشید فش
در جهان ما را کنون شش چیز باید تا بود
زخم ما بر کعبتین خرمی امروز شش
خانهای گرم و حریفی زیرک و چنگی حزین
ساقی خوب و شراب روشن و محبوب خوش
فتنهٔ عشاق شهری شمسهٔ خوبان کش
گاه آن آمد از وصل تو بستانیم داد
زین جهان حیلهساز و روزگار کینه کش
بادهای خواهیم تلخ و مجلسی سازیم نغز
مطربی ناهید طبع و ساقیی خورشید فش
در جهان ما را کنون شش چیز باید تا بود
زخم ما بر کعبتین خرمی امروز شش
خانهای گرم و حریفی زیرک و چنگی حزین
ساقی خوب و شراب روشن و محبوب خوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای ساقی خیز و پر کن آن جام
کافتاده دلم ز عشق در دام
تا جام کنم ز دیده خالی
وز خون دو دیده پر کنم جام
ایام چو ما بسی فرو برد
تا کی بندیم دل در ایام
خیزیم و رویم از پس یار
گیریم دو زلف آن دلارام
باشیم مجاور خرابات
چندان بخوریم بادهٔ خام
کز مستی و عاشقی ندانیم
کاندر کفریم یا در اسلام
گر دی گفتیم خاصگانیم
امروز شدیم جملگی عام
امروز زمانه خوش گذاریم
تا فردا چون بود سرانجام
کافتاده دلم ز عشق در دام
تا جام کنم ز دیده خالی
وز خون دو دیده پر کنم جام
ایام چو ما بسی فرو برد
تا کی بندیم دل در ایام
خیزیم و رویم از پس یار
گیریم دو زلف آن دلارام
باشیم مجاور خرابات
چندان بخوریم بادهٔ خام
کز مستی و عاشقی ندانیم
کاندر کفریم یا در اسلام
گر دی گفتیم خاصگانیم
امروز شدیم جملگی عام
امروز زمانه خوش گذاریم
تا فردا چون بود سرانجام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم
می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده میببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم
ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم
تا ماندهام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم
خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم
گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم
امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بیشمارم
در مغکدهها بود مقامم
در مصطبهها بود قرارم
از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم
می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده میببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم
ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم
تا ماندهام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم
خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم
گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم
امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بیشمارم
در مغکدهها بود مقامم
در مصطبهها بود قرارم
از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی
مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی
ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی
سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی
اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی
مرا با زهد و قرایی و مستوری چکارستی
اگر در پارسایی خود مرا او را دوستارستی
سنایی را به ماه نو نسیم نوبهارستی
هرانکو در دلست او را کنون اندر کنارستی
دلش همواره شادستی و کارش چون نگارستی
دلیل صدق او دایم سنایی را بهارستی
نهان وصل او دایم بر او آشکارستی
اگر از غم دل مسکین عاشق را قرارستی
جهنم پیش چشم سر سریر شهریارستی
گل از هجران اقطارش میان کارزارستی
دل از امید دیدارش میان مرغزارستی
مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستی
سماوات العلی بی او حمیم هفت نارستی
چرا گویی سنایی این گر او را خود شکارستی
ز دست سینهٔ کبک دری او را در آرستی
اگر شخص سنایی را جهان سفله یارستی
چو دیگر مدبران دایم به گردون بر سوارستی
مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی
ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی
سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی
اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی
مرا با زهد و قرایی و مستوری چکارستی
اگر در پارسایی خود مرا او را دوستارستی
سنایی را به ماه نو نسیم نوبهارستی
هرانکو در دلست او را کنون اندر کنارستی
دلش همواره شادستی و کارش چون نگارستی
دلیل صدق او دایم سنایی را بهارستی
نهان وصل او دایم بر او آشکارستی
اگر از غم دل مسکین عاشق را قرارستی
جهنم پیش چشم سر سریر شهریارستی
گل از هجران اقطارش میان کارزارستی
دل از امید دیدارش میان مرغزارستی
مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستی
سماوات العلی بی او حمیم هفت نارستی
چرا گویی سنایی این گر او را خود شکارستی
ز دست سینهٔ کبک دری او را در آرستی
اگر شخص سنایی را جهان سفله یارستی
چو دیگر مدبران دایم به گردون بر سوارستی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۲
گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم
پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم
بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزهای
کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم
جانی به حسرت میکنم بهرعیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم
ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخوارهای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم
چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را
تا باز صد ره هر شبی تغییر جای او دهم
وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت
ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم
پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم
بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزهای
کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم
جانی به حسرت میکنم بهرعیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم
ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخوارهای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم
چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را
تا باز صد ره هر شبی تغییر جای او دهم
وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت
ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - قصیده
ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار
من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار
چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی
ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار
از جفاگر غرضت ریختن خون من است
پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر
گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم
جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار
فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد
نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار
داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب
نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار
گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست
بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار
سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سر گشتهام از خواب نگردد بیدار
چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور
چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار
میروم داد زنان بر در دارای زمان
آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار
آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان
سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار
چرخ پیش نظر همت او پاره مسیست
که درین مهره گل گشته نهان در زنگار
آنکه چونگل به هواداری او خندان نیست
که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست
هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار
لیک زهری که بود در ته جامش سبزه
لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار
توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد
سدرهاش رایض اندیشه کند میخ جدار
رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
هست دود دل دریا که شدش نام بخار
نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
چشم بر راه کف جود تو دارند بحار
گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست
از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار
من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار
چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی
ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار
از جفاگر غرضت ریختن خون من است
پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر
گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم
جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار
فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد
نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار
داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب
نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار
گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست
بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار
سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سر گشتهام از خواب نگردد بیدار
چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور
چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار
میروم داد زنان بر در دارای زمان
آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار
آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان
سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار
چرخ پیش نظر همت او پاره مسیست
که درین مهره گل گشته نهان در زنگار
آنکه چونگل به هواداری او خندان نیست
که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار
آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست
هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار
لیک زهری که بود در ته جامش سبزه
لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار
توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد
سدرهاش رایض اندیشه کند میخ جدار
رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
هست دود دل دریا که شدش نام بخار
نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب
چشم بر راه کف جود تو دارند بحار
گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست
از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار
وحشی بافقی : ترکیبات
سوگواری بر مرگ برادر
آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید
تاریک باد آینهٔ مهر انورت
مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ
با خاک تیره گر ننمایم برابرت
شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ
ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت
تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک
هرگز تهی نمیشود از زهر ساغرت
سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک
دست که میرسد به عنان تکاورت
چندین شکست کار من دلشکسته چیست
ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت
کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی
گویا نشد دچار کس از من زبون ترت
بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار
نور وفا نیافت زشمع مه وخورت
چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی
گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت
بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم
زین بازی ملال فزای مکررت
گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار
جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت
نسبت به من غریب طریقی گزیدهای
گویا هنوز شعله آهم ندیدهای
یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست
مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست
من بیخودانه سینه بسی کندهام زدرد
گویید مرهم دل افکار من کجاست
دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ
توتی زبان نادره گفتار من کجاست
بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع
آتش نشان آه شرربار من کجاست
بی یار و بیکسم ، چه کنم چیست فکر من
آنکس که بود یار وفادار من کجاست
بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم
آگاهیم دهید که بیمار من کجاست
با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت
آن نوربخش دیده بیدار من کجاست
دل زار شد ز نوحه من نامراد را
ای همدمان مراد دل زار من کجاست
روز خزان نهاد گلستان عمر من
آن گل که بود رونق گلزار من کجاست
گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو
جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست
یاری نماند و کار من از دست میرود
آن یار را که بود غم کار من کجاست
در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم
ما را نماند خاطر شادی که داشتیم
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید
تاریک باد آینهٔ مهر انورت
مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ
با خاک تیره گر ننمایم برابرت
شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ
ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت
تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک
هرگز تهی نمیشود از زهر ساغرت
سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک
دست که میرسد به عنان تکاورت
چندین شکست کار من دلشکسته چیست
ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت
کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی
گویا نشد دچار کس از من زبون ترت
بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار
نور وفا نیافت زشمع مه وخورت
چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی
گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت
بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم
زین بازی ملال فزای مکررت
گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار
جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت
نسبت به من غریب طریقی گزیدهای
گویا هنوز شعله آهم ندیدهای
یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست
مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست
من بیخودانه سینه بسی کندهام زدرد
گویید مرهم دل افکار من کجاست
دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ
توتی زبان نادره گفتار من کجاست
بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع
آتش نشان آه شرربار من کجاست
بی یار و بیکسم ، چه کنم چیست فکر من
آنکس که بود یار وفادار من کجاست
بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم
آگاهیم دهید که بیمار من کجاست
با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت
آن نوربخش دیده بیدار من کجاست
دل زار شد ز نوحه من نامراد را
ای همدمان مراد دل زار من کجاست
روز خزان نهاد گلستان عمر من
آن گل که بود رونق گلزار من کجاست
گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو
جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست
یاری نماند و کار من از دست میرود
آن یار را که بود غم کار من کجاست
در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم
ما را نماند خاطر شادی که داشتیم