عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۲۳
همی رند دستان گرفته شتاب
چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب
کسی را نبد ز آمدنش آگهی
پذیره نرفتند با فرهی
خروشی برآمد ز پرده سرای
که آمد ز ره زال فرخنده‌رای
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان
فرود آمد از باره بوسید خاک
بگفت آن کجا دید و بشنید پاک
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام
سخنهای سیندخت گفتن گرفت
لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام
ز من خواست پیمان و دادم زمان
که هرگز نباشم بدو بدگمان
ز هر چیز کز من به خوبی بخواست
سخنها بران برنهادیم راست
نخست آنکه با ماه کابلستان
شود جفت خورشید زابلستان
دگر آنکه زی او به مهمان شویم
بران دردها پاک درمان شویم
فرستاده‌ای آمد از نزد اوی
که پردخته شد کار بنمای روی
کنون چیست پاسخ فرستاده را
چه گوییم مهراب آزاده را
ز شادی چنان شد دل زال سام
که رنگش سراپای شد لعل فام
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
گر ایدون که بینی به روشن روان
سپه رانی و ما به کابل شویم
بگوییم زین در سخن بشنویم
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کورا ازین چیست کام
سخن هر چه از دخت مهراب نیست
به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
بفرمود تا زنگ و هندی درای
زدند و گشادند پرده سرای
هیونی برافگند مرد دلیر
بدان تا شود نزد مهراب شیر
بگوید که آمد سپهبد ز راه
ابا زال با پیل و چندی سپاه
فرستاده تازان به کابل رسید
خروشی برآمد چنان چون سزید
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند
ز هر جای رامشگران خواندند
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۹
همی رفت منزل به منزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید
یکی بی‌کران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
هم‌انگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم‌انگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانه‌ها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشه‌ای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۷
همی رفت یک ماه پویان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
چنین تا به نزدیک کوهی رسید
که جایی دد و دام و ماهی ندید
یکی کوه دید از برش لاژورد
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمهٔ آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز
ز کافور زیراندرش بستری
کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر به جای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتی که چیزی برد
وگر خاک آن خانه را بسپرد
همه تنش بر جای لرزان شدی
وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
خروش آمد از چشمهٔ آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
بدرگه شهنشاه نوشین روان
که نامش بماناد تا جاودان
زهردانشی موبدی خواستی
که درگه بدیشان بیاراستی
پزشک سخنگوی وکنداوران
بزرگان وکارآزموده سران
ابرهردری نامور مهتری
کجا هرسری رابدی افسری
پزشک سراینده برزوی بود
بنیرو رسیده سخنگوی بود
زهردانشی داشتی بهره‌ای
بهربهره‌ای درجهان شهره‌ای
چنان بد که روزی بهنگام بار
بیامد برنامور شهریار
چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر
پژوهنده ویافته یادگیر
من امروز دردفتر هندوان
همی‌بنگریدم بروشن روان
چنین بدنبشته که برکوه هند
گیاییست چینی چورومی پرند
که آن را چو گردآورد رهنمای
بیامیزد ودانش آرد بجای
چو بر مرده بپراگند بی‌گمان
سخنگوی گرددهم اندر زمان
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار
بسی دانشی رهنمای آورم
مگر کین شگفتی بجای آورم
تن مرده گرزنده گردد رواست
که نوشین روان برجهان پادشاست
بدو گفت شاه این نشاید بدن
مگر آزموده رابباید شدن
ببر نامهٔ من بر رای هند
نگر تاکه باشد بت آرای هند
بدین کارباخویشتن یارخواه
همه یاری ازبخت بیدار خواه
اگر نوشگفتی شود درجهان
که این گفته رمزی بود درنهان
ببر هرچ باید به نزدیک رای
کزو بایدت بی‌گمان رهنمای
درگنج بگشاد نوشین روان
زچیزی که بد درخور خسروان
ز دینار و دیبا و خز و حریر
ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر
شتروار سیصد بیاراست شاه
فرستاده برداشت آمد به راه
بیامد بر رای ونامه بداد
سربارها پیش اوبرگشاد
چو برخواند آن نامهٔ شاه رای
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
زکسری مرا گنج بخشیده نیست
همه لشکر وپادشاهی یکیست
ز داد و ز فر و ز اورند شاه
وزان روشنی بخت وآن دستگاه
نباشد شگفت ازجهاندار پاک
که گر مردگان را برآرد زخاک
برهمن بکوه اندرون هرک هست
یکی دارد این رای رابا تودست
بت آرای وفرخنده دستور من
هم آن گنج وپرمایه گنجور من
بدونیک هندوستان پیش تست
بزرگی مرا درکم وبیش تست
بیاراستندش به نزدیک رای
یکی نامور چون ببایست جای
خورشگر فرستاد هم خوردنی
همان پوشش نغز وگستردنی
برفت آن شب ورای زد با ردان
بزرگان قنوج با بخردان
چوبرزد سر از کوه رخشنده روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
پزشکان فرزانه را خواند رای
کسی کو بدانش بدی رهنمای
چو برزوی بنهاد سرسوی کوه
برفتند بااو پزشکان گروه
پیاده همه کوهساران بپای
بپیمود با دانشی رهنمای
گیاها ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و آنچ رخشنده دید
ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر
همی بر پراگند بر مرده بر
یکی مرده زنده نگشت ازگیا
همانا که سست آمد آن کیمیا
همه کوه بسپرد یک یک بپای
ابر رنج اوبرنیامد بجای
بدانست کان کار آن پادشا ست
که زنده است جاوید و فرمانرواست
دلش گشت سوزان ز تشویر شاه
هم ازنامداران هم از رنج راه
وزان خواسته نیز کورده بود
زگفتار بیهوده آزرده بود
زکارنبشته ببد تنگدل
که آن مرد بیدانش و سنگدل
چرا خیره بر باد چیزی نبشت
که بد بار آن رنج گفتار زشت
چنین گفت زان پس بران بخردان
که‌ای کاردیده ستوده ردان
که دانید داناتر از خویشتن
کجا سرفرازد بدین انجمن
به پاسخ شدند انجمن همسخن
که داننده پیرست ایدر کهن
به سال و خرد او ز ما مهترست
به دانش ز هر مهتری بهترست
چنین گفت برزوی با هندوان
که ای نامداران روشن روان
برین رنجها برفزونی کنید
مرا سوی او رهنمونی کنید
مگر کان سخنگوی دانای پیر
بدین کار باشد مرا دستگیر
ببردند برزوی رانزد اوی
پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی
چونزدیک اوشد سخنگوی مرد
همه رنجها پیش او یاد کرد
زکار نبشته که آمد پدید
سخنها که ازکاردانان شنید
بدو پیر دانا زبان برگشاد
ز هر دانشی پیش اوک رد یاد
که من در نبشته چنین یافتم
بدان آرزو تیز بشتافتم
چو زان رنجها برنیامد پدید
ببایست ناچار دیگر شنید
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه
که همواره باشد مر او راشکوه
تن مرده چون مرد بیدانشست
که دانا بهرجای با رامشست
بدانش بود بی‌گمان زنده مرد
چودانش نباشد بگردش مگرد
چومردم زدانایی آید ستوه
گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه
کتابی بدانش نماینده راه
بیابی چوجویی توازگنج شاه
چو بشنید برزوی زو شاد شد
همه رنج برچشم اوبادشد
بروآفرین کرد وشد نزد شاه
بکردار آتش بپیمود راه
بیامد نیایش کنان پیش رای
که تا جای باشد توبادی بجای
کتابیست ای شاه گسترده کام
که آن را بهندی کلیله ست نام
به مهرست تا درج درگنج شاه
برای وبدانش نماینده راه
به گنج‌ور فرمان دهد تا زگنج
سپارد بمن گر ندارد به رنج
دژم گشت زان آرزو جان شاه
بپیچید برخویشتن چندگاه
ببرزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست
ولیکن جهاندار نوشین روان
اگر تن بخواهد ز ما یا روان
نداریم ازو باز چیزی که هست
اگر سرفرازست اگر زیردست
ولیکن بخوانی مگر پیش ما
بدان تا روان بداندیش ما
نگوید به دل کان نبشتست کس
بخوان و بدان و ببین پیش و پس
بدو گفت برزوی کای شهریار
ندارم فزون ز آنچ گویی مدار
کلیله بیاورد گنجور شاه
همی‌بود او را نماینده راه
هران در که ازنامه بو خواندی
همه روز بر دل همی‌راندی
ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد
ز برخواندی نیز تا بامداد
همی‌بود شادان دل و تن درست
بدانش همی جان روشن بشست
چو زو نامه رفتی بشاه جهان
دری از کلیله نبشتی نهان
بدین چاره تا نامهٔ هندوان
فرستاد نزدیک نوشین روان
بدین گونه تا پاسخ نامه دید
که دریای دانش برما رسید
ز ایوان بیامد به نزدیک رای
بدستوری بازگشتن به جای
چو بگشاد دل رای بنواختش
یکی خلعت هندویی ساختش
دو یاره بهاگیر و دو گوشوار
یکی طوق پرگوهر شاهوار
هم از شارهٔ هندی و تیغ هند
همه روی آهن سراسر پرند
بیامد ز قنوج برزوی شاد
بسی دانش نوگرفته بیاد
ز ره چون رسید اندر آن بارگاه
نیایش کنان رفت نزدیک شاه
بگفت آنچ از رای دید و شنید
بجای گیا دانش آمد پدید
بدو گفت شاه‌ای پسندیده مرد
کلیله روان مرا زنده کرد
تواکنون ز گنجور بستان کلید
ز چیزی که باید بباید گزید
بیامد خرد یافته سوی گنج
به گنج‌ور بسیار ننمود رنج
درم بود و گوهر چپ و دست راست
جز از جامهٔ شاه چیزی نخواست
گرانمایه دستی بپوشید و رفت
بر گاه کسری خرامید تفت
چو آمد به نزدیک تختش فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت پس نامور شهریار
که بی بدره و گوهر شاهوار
چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج
کسی را سزد گنج کو دید رنج
چنین پاسخ آورد برزو بشاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
هرآنکس که او پوشش شاه یافت
ببخت و بتخت مهی راه یافت
دگر آنک با جامهٔ شهریار
ببیند مرا مرد ناسازگار
دل بدسگالان شود تار و تنگ
بماند رخ دوست با آب و رنگ
یکی آرزو خواهم از شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
چو بنویسد این نامه بوزرجمهر
گشاید برین رنج برزوی چهر
نخستین در از من کند یادگار
به فرمان پیروزگر شهریار
بدان تا پس از مرگ من در جهان
ز داننده رنجم نگردد نهان
بدو گفت شاه این بزرگ آروزست
بر اندازهٔ مرد آزاده خوست
ولیکن به رنج تو اندر خورست
سخن گرچه از پایگه برترست
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که این آرزو را نشاید نهفت
نویسنده از کلک چون خامه کرد
ز بر زوی یک در سرنامه کرد
نبشت او بران نامهٔ خسروی
نبود آن زمان خط جز پهلوی
همی‌بود با ارج در گنج شاه
بدو ناسزا کس نکردی نگاه
چنین تا بتازی سخن راندند
ورا پهلوانی همی‌خواندند
چو مامون روشن روان تازه کرد
خور روز بر دیگر اندازه کرد
دل موبدان داشت و رای کیان
ببسته بهر دانشی بر میان
کلیله به تازی شد از پهلوی
بدین سان که اکنون همی‌بشنوی
بتازی همی‌بود تا گاه نصر
بدانگه که شد در جهان شاه نصر
گرانمایه بوالفضل دستور اوی
که اندر سخن بود گنجور اوی
بفرمود تا پارسی و دری
نبشتند و کوتاه شد داوری
وزان پس چو پیوسته رای آمدش
بدانش خرد رهنمای آمدش
همی‌خواست تا آشکار و نهان
ازو یادگاری بود درجهان
گزارنده را پیش بنشاندند
همه نامه بر رودکی خواندند
بپیوست گویا پراگنده را
بسفت اینچنین در آگنده را
بدان کو سخن راند آرایشست
چو ابله بود جای بخشایشست
حدیث پراگنده بپراگند
چوپیوسته شد جان و مغزآگند
جهاندار تا جاودان زنده باد
زمان و زمین پیش او بنده باد
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ
که دوری تو از روزگار درنگ
گهی برفراز و گهی بر نشیب
گهی با مراد و گهی با نهیب
ازین دو یکی نیز جاوید نیست
ببودن تو را راه امید نیست
نگه کن کنون کار بوزرجمهر
که از خاک برشد به گردان سپهر
فراز آوریدش بخاک نژند
همان کس که بردش با بر بلند
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده ی شکر کنم و از پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
شاد آمدیت از سفر خانهٔ خدا
روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
در خانهٔ خدا شده قد کان آمنا
چونید و چون بدیت درین راه باخطر؟
ایمن کند خدای درین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
تا عرش نعره‌ها و غریو است از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
مهمان عزیز باشد، خاصه به پیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
تا مشعرالحرام و تا منزل منا
بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
باتیغ و با کفن شده این جا که ربنا
کوه صفا برآ، به سر کوه، رخ به بیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وان گه برآ به مروه و مانند این بکن
تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها
تا روز ترویه بشنو خطبهٔ بلیغ
وان گه به جانب عرفات آی در صلا
وان گه به موقف آی و به قرب جبل بایست
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا
وان گه روی سوی منی آر و بعد از آن
تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که ازو خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
دل تو کرد چرایی به برون زآخر قالب
وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد؟
خنک آن گه که کند حق گنهت طاعت مطلق
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد
سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوت نورش مدد نور سما شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تا ز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد و زان هجر عذرها می‌خواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست درین راه‌ها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفراست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روان است در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
ای خواجه سلام علیک، من عزم سفر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زان­سو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک می‌کشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی می‌آیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
وز غربت اجسام به الله رسیدیم
با اسپ بدان شاه کسی چون نرسیده‌ست
ما اسپ بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک درین خاک فشاندیم
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان نوبت ما گشت، بکوبید
وی ترک برون آ، که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
زان سر رسن آمد، به سر چاه رسیدیم
ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیک‌تر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید، که از راه رسیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم‌‌ بی‌تو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می‌چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم؟
به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان‌‌ها جان مجرد
چو دل‌‌ بی‌پر و‌‌ بی‌پا می‌پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل‌‌ بی‌حلق و‌‌ بی‌لب می‌چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می‌گریزم
از آن جا آمدن هم می‌رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوه‌‌ها داد
فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند
که باشم من؟ که من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
گر از ره می‌نرفتم می‌رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن
قلم بشکست چون این جا رسیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
عالم چون را مثال ذره‌‌ها برهم زدیم
تا به پیش تخت آن سلطان‌‌ بی‌چون تاختیم
اولین منزل یکی دریای پر خون رو نمود
درمیان موج آن دریای پرخون تاختیم
فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت
چون که از شش حد انسان سخت افزون تاختیم
چون که در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم
نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد
بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم
دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره‌یی
ز آنچه ما از نور او در دشت و هامون تاختیم
بس صدف‌‌‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم
تا به سوی گنج‌‌‌های در مکنون تاختیم
سوی شمع شمس تبریزی به بیشه‌ی شیر جان
بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رویم
نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم
سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دل‌ها‌ همی‌طپند، به دارالامان رویم
از درد چاره نیست چو اندر غریبی‌ایم
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم
چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
شکرستان شویم و به شکرستان رویم
این نقش‌ها نشانهٔ نقاش‌ بی‌نشان
پنهان ز چشم بد هله تا‌ بی‌نشان رویم
راهی پر از بلاست، ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که درو بر چه‌سان رویم
هر چند سایهٔ کرم شاه حافظ است
در ره همان به است که با کاروان رویم
ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم
همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
چون راست آمدیم، چو تیر از کمان رویم
در خانه مانده‌ایم چو موشان زگربگان
گر شیرزاده‌ایم، بدان ارسلان رویم
جان آینه کنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف، با ارمغان رویم
خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
او آنچنان که گوید، ما آنچنان رویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیدهٔ خویش را بدیدن
گفتم که دلا، مبارکت باد
در حلقهٔ عاشقان رسیدن
زان سوی نظر نظاره کردن
در کوچهٔ سینه‌ها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم؟
ای دل ز کجاست این طپیدن؟
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کارخانه بودم
تا خانهٔ آب و گل پریدن
از خانهٔ صنع می‌پریدم
تا خانهٔ صنع آفریدن
چون پای نماند، می‌کشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز بردابرد عشق او، چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی در شد، همه هستی محقر شد
به ناگه شعله‌یی بر شد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد؟
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی، چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی، یکی عیش ابد یابی
سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی‌روبی، سر هر نفس می‌کوبی
پدید آید یکی خوبی، نه رو باشد، نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا؟ شود هر خاک زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا، که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که می‌ریزی برای جان می خواره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
یکی دودی پدید آمد، سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش، دران دود و دران آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش، به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو، درآید جان‌‌ بی‌چونی
نیاید جز زمه رویی، طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن، نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان، به سوی شاه چون بازان
ببینی بحر را تازان، دران بحر پر از خونی
چه لاله‌‌ست و گل و ریحان، ازان خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی دران مخزن، منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب، چون گنج قارونی
ببینی شأن قدوسی، بیابی‌‌ بی‌دهن بوسی
زسر خضر چون موسی، شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته، وچون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی
چو اندر شه نظر کردی، زمستی آنچنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی، زجان کردی شکرریزی
دران دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۲ - گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی می‌کن
سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره می‌دوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد می‌گشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکی‌ست؟
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید، تو آن را فرع دان
هر که کارد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع می‌آیدش
که بکاری، برنیاید گندمی
مردمی جو، مردمی جو، مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چون که رفتی، مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی‌سفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه می‌آموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود
خار از گلزار دلکش می‌شود
حنظل از معشوق خرما می‌شود
خانه از هم‌خانه صحرا می‌شود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل‌عذار ماه‌وش
ای بسا حمال گشته پشت‌ریش
از برای دلبر مه‌روی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی می‌رود
آن به مهر خانه‌شینی می‌دود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زنده‌سیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مه‌روی خوب
بر امید زنده‌یی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلب‌ها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان می‌رود
سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود
نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که درخور می‌رود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
می‌شتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان می‌شدند
سوی آن دولاب چرخی می‌زدند
چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید
جانب ده صبر جامه می‌درید
هر که می‌آمد ز ده از سوی او
بوسه می‌دادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیده‌یی
پس تو جان را جان و ما را دیده‌یی