عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را به می خوش گوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و می گسار بخش
زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند
در حلقه ی چمن به نسیم بهار بخش
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
یا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش
ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای
زین بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند باده ی صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
حلقه ی زلفش تماشاخانه ی باد صباست
جان صد صاحبدل آن جا بسته ی یک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامت گو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله ی هندو ببین
این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیده‌ست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشه ی محراب می‌نالد رواست
ای نصیحت گو خدا را آن خم ابرو ببین
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند
بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را
که بدر پردهٔ تن را و ببین مشعله‌ها را
تو چرا منکر نوری؟ مگر از اصل تو کوری؟
وگر از اصل تو دوری، چه ازین مشعله‌ها را؟
خردا چند به هوشی، خردا چند بپوشی
تو عزبخانهٔ مه را، تو چنین مشعله‌ها را
بنگر رزم جهان را، بنگر لشکر جان را
که به مردی بگشادند کمین، مشعله‌ها را
تو اگر خواب درآیی، ور ازین باب درآیی
تو بدانی و ببینی، به یقین مشعله‌ها را
تو صلاح دل و دین را، چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعله‌ها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
یا من لواء عشقک لا زال عالیا
قد خاب من یکون من العشق خالیا
نادی نسیم عشقک فی انفس الوری
احیاکم جلالی جل جلالیا
الحب و الغرام اصول حیاتکم
قد خاب من یظلل من الحب سالیا
فی وجنه المحب سطور رقیمه
طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا
یا عابسا تفرق فی الهم حاله
بالله تستمع لمقالی و حالیا
یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی
من ذله النفوس سریعا معالیا
یا مهملا معیشته فی محبه
اسکت کفی الا له معینا وکالیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نگار خوب شکربار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
عجب آن غمزۀ غماز چون است؟
عجب آن طرۀ طرار چون است؟
عجب آن شهرۀ بازار خوبی
عجب آن رونق گلزار چون است؟
دلم از مهر در ماتم نشسته‌ست
عجب در مهر دل دلدار چون است
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار، بی این یار چون است
به ظاهر بندگان را می‌نوازد
عجب با بنده در اسرار چون است؟
چو اول دیدمش جانیم بخشید
بدانستم که در ایثار چون است
اگر دوباره کردی آن کرم را
یقین گشتی که در تکرار چون است
عجب آن شعر اطلس‌پوش جعدش
به گرد اطلس رخسار چون است
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
عجب آن نافۀ تاتار چون است؟
عجب آن طره بلغار چون است؟
عجب بر دایره‌ی خط محقق
که بشکسته‌ست صد پرگار چون است؟
من زارم اسیر ناله زیر
نپرسد روزکی کان زار چون است؟
دلم دزد نظر او دزد این دزد
عجب آن دزد دزدافشار چون است؟
تو را ای دوست چون من یار غارم
سری در غار کن کاین غار چون است؟
که تا بینم تو را جان برفشانم
نمایم خلق را نظار چون است
نهایت نیست گفتم را ولیکن
نمودم شکل آن گفتار چون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
یوسف کنعانی‌ام روی چو ماهم گواست
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم
راست تر از سروقد نیست نشانی راست
هست گواه قمر چستی و خوبی و فر
شعشعهٔ اختران خط و گواه سماست
ای گل و گلزارها کیست گواه شما؟
بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم‌هاست
عقل اگر قاضی است کو خط و منشور او؟
دیدن پایان کار صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم؟
آن که به جز روی دوست در نظر او فناست
عالم دون روسپی‌ست چیست نشانی آن؟
آن که حریفیش پیش وان دگرش در قفاست
چون که به راهش کند آن به برش درکشد
بوسهٔ او نز وفاست خلعت او نز عطاست
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر؟
نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشهٔ نو نوخوشی و نوغناست
نو ز کجا می‌رسد؟ کهنه کجا می‌رود؟
گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست؟
خامش و دیگر مگو آن که سخن بایدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
آن که در اسرار عشق هم نفس مصطفاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت
بدان حلاوت‌ بی‌مر و تنگ‌های شکر
که تعبیه‌ست ‌‌در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کندر دو لعل تو درج است
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی
که دام بلبل عقل است در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کزان گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبلهٔ دل‌هاست
که دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیار است
ولی بس است خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر تواند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت؟
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت ار جا بدی به بستانت
چو سوخت زاتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری می‌کشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاه هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان می‌نگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت؟
به هر غزل که ستایم تو را ز پردهٔ شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم که باشد؟ و من کیستم؟ ستایش چیست؟
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای دوست شکر خوش‌تر یا آن که شکر سازد؟
ای دوست قمر خوش تر یا آن که قمر سازد؟
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایب‌ها باشد به جز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بی‌شبهه و بی‌خوابی او قوت جگر سازد
بی‌عقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد؟
بی‌علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جان‌هاست برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد
می‌خندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد
بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
مهتاب برآمد کلک از گور برآمد
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
آنک از قلمش موسی و عیسی‌ست مصور
از نفخهٔ او دمدمهٔ صور برآمد
در هاون اقبال عنایت گهری کوفت
صد دیدهٔ حق بین ز دل کور برآمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک
کز خاک سیه قافلهٔ مور برآمد؟
از بحر عسل‌هاش چه دید آن دل زنبور
با مشک عسل گلهٔ زنبور برآمد؟
در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت
کز وی خز و ابریشم موفور برآمد؟
بی دیده و بی‌گوش صدف رزق کجا یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد؟
نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت
کز آهن و سنگی علم نور برآمد
بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید
وز سرمهٔ چون قیر چه کافور برآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پردهٔ مستور برآمد؟
در دولت و در عزت آن شاه نکوکار
این لشکر بشکسته چه منصور برآمد
یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش
هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
از خندهٔ او حاجت رنجور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان کز دل انگور برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود
گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
منصوروار خوش به سر دار می‌رود
اشکوفه برگ ساخته بهر نثار شاه
کندر بهار شاه به ایثار می‌رود
آن لاله چو راهب دل سوخته به درد
در خون دیده غرق به کهسار می‌رود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار می‌رود
مانده‌ست چشم نرگس حیران به گرد باغ
کین جا حدیث دیده و دیدار می‌رود
آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی که در دل احرار می‌رود
هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بر عشق گرم دار به بازار می‌رود
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود
این طالبان علم که تحصیل کرده اند
هر یک گرفته خلعت و ادرار می‌رود
گویی بهار گفت که الله مشتری‌ست
گل جندره زده به خریدار می‌رود
گل از درون دل دم رحمان فزون شنید
زوتر ز جمله بی‌دل و دستار می‌رود
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار می‌رود
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار می‌رود
نی نی حدیث زر به خروار کی کنند؟
کان جا حدیث جان به انبار می‌رود
این نفس مطمئنه خموشی غذای اوست
وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
به باغ بلبل ازین پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی؟
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید؟
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گوید
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید
که باده دختر کرم است و خاندان کرم
دهان کیسه گشاده‌ست و از سخا گوید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
چو مست تر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچه کیمیا گوید
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
هین که هنگام صابران آمد
وقت سختی و امتحان آمد
اینچنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد
عهد و سوگند سخت سست شود
مرد را کار چون به جان آمد
هله ای دل تو خویش سست مکن
دل قوی کن که وقت آن آمد
چون زر سرخ اندر آتش خند
تا بگویند زر کان آمد
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن که پهلوان آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه
که مددها ز آسمان آمد
ای خدا آستین فضل فشان
چون که بنده بر آستان آمد
چون صدف ما دهان گشادستیم
کابر فضل تو درفشان آمد
ای بسا خار خشک کز دل او
در پناه تو گلستان آمد
من نشان کرده‌ام تو را که ز تو
دلخوشی‌های بی‌نشان آمد
وقت رحم است و وقت عاطفت است
که مرا زخم بس گران آمد
ای ابابیل هین که بر کعبه
لشکر و پیل بی‌کران آمد
عقل گوید مرا خمش کن بس
که خداوند غیب دان آمد
من خمش کردم ای خدا لیکن
بی‌من از جان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه کزین کمان آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
زان ازلی نور که پرورده‌اند
در تو زیادت نظری کرده‌اند
خوش بنگر در همه خورشیدوار
تا بگذارند که افسرده‌اند
سوی درختان نگر ای نوبهار
کز دی دیوانه بپژمرده‌اند
لب بگشا هیکل عیسی بخوان
کز دم دجال جفا مرده‌اند
بشکن امروز خمار همه
کز می تو چاشنی‌یی برده‌اند
درده تریاق حیات ابد
کین همگان زهر فنا خورده‌اند
همچو سحر پرده شب را بدر
کاین همه محجوب دو صد پرده‌اند
بس کن و خاموش مشو صدزبان
چون که یکی گوش نیاورده‌اند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته‌یی هم طلب فرشته‌یی
هم عرصات گشته‌یی پر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر
مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش
قافله را بکش بکش خوش سفری‌ست این سفر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت توست ای صنم دور تواست ای قمر
عقل رباست و دل ربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور درو نهان بود
دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی، یا سندی قم، تعال
یا فرحی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام، ریقک خمر حلال
روحک بحر الوفا، لونک لمع الصفا
عمرک لولا التقی، قلت ایا ذا الجلال
تسکن قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال
تسکن ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بی‌پا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیب‌ها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بی‌حرف و بی‌آوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
مطرب عشق ابدم، زخمهٔ عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم، سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود، چون که طرب ساز شود
تا سر خم باز شود، گل زسرش دور کنم
چون که خلیلی، بده‌ام، عاشق آتشکده‌ام
عاشق جان و خردم، دشمن نقش وثنم
وقت بهار است و عمل، جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم، آب شود برف تنم
ای مه تابان شده‌یی، از چه گدازان شده‌یی؟
گفت گرفتار دلم، عاشق روی حسنم
عشق کسی می‌کشدم، گوش کشان می‌بردم
تیربلا می‌رسدم، زان همه تن چون مجنم
گرچه درین شور و شرم، غرقهٔ بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم، تازه به بوی وطنم
یار وصالی بده‌ام، جفت جمالی بده‌ام
فلسفه برخواند قضا، داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد، من سوی وطن
باشم پران و دوان، ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش، وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا، ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم، فتنهٔ آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان، پیرهنم
الحق جانا چه خوشی، قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود، هیچ کسی چون تو صنم؟
بر بر او بر بزنم، گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم، بندهٔ شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا، قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم، یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام، رستم هر میمنه ام
قوت هر گرسنه‌ام، انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم، سایهٔ لطف احدم
کعبهٔ هر نیک و بدم، دایهٔ باغ و چمنم
آتش بدخوی بود، سوزش هر کوی بود
چون که نکوروی بود، باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژنگری، کاسه زنی، کوزه خوری
سایهٔ عدل صمدم، جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان، سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی، آن که نگوید دهنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷
دوش چه خورده‌‌‌یی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب، باقی عمر از آن خورم
گر تو غلط دهی مرا، رنگ تو غمز می‌کند
رنگ تو تا بدیده‌‌‌‌‌ام دنگ شده‌‌‌‌ست این سرم
یک نفسی عنان بکش، تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم، تا به تو سیر بنگرم
سخت دلم‌ همی‌طپد، یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده می‌چکد، تیز مرو ز منظرم
چون ز تو دور می‌شوم، عبرت خاک تیره‌‌‌‌‌ام
چون که ببینمت دمی، رونق چرخ اخضرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیدهٔ زمین
جامه سیاه می‌کند شب ز فراق، لاجرم
خور چو به صبح سر زند، جامه سپید می‌کند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت درو، میل نشد به ساغرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود، که لاغرم
ای صنم ستیزه گر، مست ستیزه‌ات شکر
جان تو است جان من، اختر توست اخترم
چند به دل بگفته‌‌‌‌‌ام خون بخور و خموش کن
دل کتفک‌ همی‌زند که تو خموش، من کرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه ازین خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من؟
خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من