عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۰ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست
مخسب ای دیده دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی
برآی از کوه صبر ای صبح امید
دلم را چشم روشن کن به خورشید
بساز ای بخت با من روزکی چند
کلیدی خواه و بگشای از من این بند
ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
رها کن تا توانی ناتوانی
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشگر غم را شکستی
جگر در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
نه زین افتادهتر یابی ضعیفی
نه زین بیچارهتر یابی حریفی
اگر بر کف ندانم ریخت آبی
توانم کرد بر آتش کبابی
و گر جلاب دادن را نشایم
فقاعی را به دست آخر گشایم
و گر نقشی ندانم دوخت آخر
سپند خانه دانم سوخت آخر
و گر چینی ندانم در نشاندن
توانم گردی از دامن فشاندن
میندازم چو سایه بر سر خاک
که من خود اوفتادم زار و غمناک
چو مه در خانه پروینیت باید
چو زهره درد بر چینیت باید
سرایت را بهر خدمت که خواهی
کنیزی میکنم دعوی نه شاهی
مرا پرسی که چونی زارزویم
چو میدانی و میپرسی چه گویم
غریبی چون بود غمخوار مانده
ز کار افتاده و در کار مانده
چو گل در عاشقی پرده دریده
ز عالم رفته و عالم ندیده
چو خاک آماجگاه تیر گشته
چو لاله در جوانی پیر گشته
به امیدی جهان بر باد داده
به پنداری بدین روز اوفتاده
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
نه بختی کز غریبان شرم دارد
مثل زد غرفه چون میمرد بیرخت
که باید مرده را نیز از جهان بخت
ز بی کامی دلم تنها نشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی بر آید
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
که وقت ساختن سوزد چو عودم
مرا این سوختن سوری عظیمست
که سوز عاشقان سوزی سلیمست
نخواهم کرد بر تو حکم رانی
گرم زین بهترک داری تو دانی
فرو گفت این غزل در پرده راست
مخسب ای دیده دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی
برآی از کوه صبر ای صبح امید
دلم را چشم روشن کن به خورشید
بساز ای بخت با من روزکی چند
کلیدی خواه و بگشای از من این بند
ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
رها کن تا توانی ناتوانی
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشگر غم را شکستی
جگر در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست
نه زین افتادهتر یابی ضعیفی
نه زین بیچارهتر یابی حریفی
اگر بر کف ندانم ریخت آبی
توانم کرد بر آتش کبابی
و گر جلاب دادن را نشایم
فقاعی را به دست آخر گشایم
و گر نقشی ندانم دوخت آخر
سپند خانه دانم سوخت آخر
و گر چینی ندانم در نشاندن
توانم گردی از دامن فشاندن
میندازم چو سایه بر سر خاک
که من خود اوفتادم زار و غمناک
چو مه در خانه پروینیت باید
چو زهره درد بر چینیت باید
سرایت را بهر خدمت که خواهی
کنیزی میکنم دعوی نه شاهی
مرا پرسی که چونی زارزویم
چو میدانی و میپرسی چه گویم
غریبی چون بود غمخوار مانده
ز کار افتاده و در کار مانده
چو گل در عاشقی پرده دریده
ز عالم رفته و عالم ندیده
چو خاک آماجگاه تیر گشته
چو لاله در جوانی پیر گشته
به امیدی جهان بر باد داده
به پنداری بدین روز اوفتاده
نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
نه بختی کز غریبان شرم دارد
مثل زد غرفه چون میمرد بیرخت
که باید مرده را نیز از جهان بخت
ز بی کامی دلم تنها نشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی بر آید
مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
که وقت ساختن سوزد چو عودم
مرا این سوختن سوری عظیمست
که سوز عاشقان سوزی سلیمست
نخواهم کرد بر تو حکم رانی
گرم زین بهترک داری تو دانی
وحشی بافقی : ترکیبات
گلهٔ یار دلآزار
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود
جان من اینهمه بی باک نمییابد بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود
غیر را شمع شب تار نمیباید بود
همه جا با همه کس یار نمیباید بود
یار اغیار دلآزار نمیباید بود
تشنهٔ خون من زار نمیباید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهٔ خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی
یار شو با من بیمار چه میپرهیزی
چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه میپرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند
سوز من سوخته داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند
همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم هم کس طور مرا میداند
عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
میروم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوختهای
کیست استاد تو اینها ز که آموختهای
اینهمه جور که من از پی هم میبینم
زود خود را به سر کوی عدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم
همه کس خرم و من درد و الم میبینم
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود
جان من اینهمه بی باک نمییابد بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود
غیر را شمع شب تار نمیباید بود
همه جا با همه کس یار نمیباید بود
یار اغیار دلآزار نمیباید بود
تشنهٔ خون من زار نمیباید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهٔ خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی
یار شو با من بیمار چه میپرهیزی
چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه میپرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند
سوز من سوخته داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند
همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم هم کس طور مرا میداند
عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
میروم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوختهای
کیست استاد تو اینها ز که آموختهای
اینهمه جور که من از پی هم میبینم
زود خود را به سر کوی عدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم
همه کس خرم و من درد و الم میبینم
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
وحشی بافقی : ناظر و منظور
یاد نمودن ناظر از بزم آشنایی و ناله کردن از اندوه جدایی و شکایت بخت نامساعد بر زبان آوردن و حکایت طالع نامناسب بیان کردن
حدا گویندهٔ این طرفه محمل
چنین محمل کشد منزل به منزل
که ناظر بر سواد شهر میدید
ز درد ناامیدی میخروشید
به خود میگفت هر دم از سر درد
که آخر دور کار خویشتن کرد
به گورم کی توانست این سخن گفت
که در صحرا به گوران بایدم خفت
که پیشم میتوانست این ادا کرد
کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد
کسی را کی رسیدی این به خاطر
که گردد دور از منظور ناظر
ولی آنجا که باشد دور گردون
که میداند که آخر چون شود چون
بسا کس را که یاری همنشین بود
همیشه در گمانش اینچنین بود
که بیهم یک نفس دم بر نیارند
دمی بیدیدن هم بر نیارند
به رنگی چرخ دور از وی نمودش
که انگشت تعجب شد کبودش
بود این رنگ چرخ حیله پرداز
کند هر دم به رنگی حیلهای ساز
گهی با بخت ساز جنگ میکرد
سرود بیخودی آهنگ میکرد
نبودی چون جرس بینالهٔ دل
شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری
بگو دلبستگی پیش که داری
که هستت چون دل من اضطرابی
به خود داری در افغان پیچ وتابی
ز آهن در دهان داری زبانی
لب از افغان نمیبندی زمانی
نباشد یک زمان بینالهات زیست
زبان داری بگو کاین ناله از چیست
مرا گر نالهای باشد عجب نیست
چرا کاین نالهٔ من بیسبب نیست
به دل دردیست از اندوه دوری
که با آن درد نتوانم صبوری
صبوری با غم دوریست مشکل
صبوری چون توان صد درد بر دل
بیا ای سیل اشک ناصبوری
میان ما و او مگذار دوری
به نوعی ساز راه کاروان گل
که نتوان کرد الا شهر منزل
اگر نبود مدد اشک نیازم
به کوی او که خواهد برد بازم
منم چون اشک خود در ره فتاده
به دشت ناامیدی سر نهاده
به نومیدی ز جانان دور گشته
وداعی هم ازو روزی نگشته
ز جانان با وداعی گشته قانع
ز آن هم بخت بد گردیده مانع
ز بخت خود مدام آزرده جانم
چه بخت است اینکه من دارم ندانم
نمیدانم چه بخت و طالع است این
چه اوقات و چه عمر ضایع است این
مرا افسوس چون نبود در ایام
که این اوقات را هم عمر شد نام
چنین با خویش بودش گفتگویی
از و در کوه و صحرا های و هویی
سیاه از گرد شد ناگه جهانی
برون از گرد آمد کاروانی
به یک جا بار بگشودند بودند
به حرف آشنایی لب گشودند
ز رنج راه با هم راز گفتند
به هم احوال هر جا باز گفتند
به آنها بود سوداگر جوانی
اسیر داغ سودایش جهانی
متاع عشق را او گرم بازار
به سوز عشق او خلقی گرفتار
به چین هم مکتبی بودی به ناظر
شدی با او به مکتبخانه حاضر
چنان ناظر شد از دیدار او شاد
که گفتی عالمی را کس به او داد
ز هر جا گفتگویی کرد اظهار
سخن کرد آنگه از منظور تکرار
شد از بادام عنابش روانه
بهش نارنج گشت از ناردانه
به روی کهربا گوهر دوانید
به در یاقوت را در خون نشانید
ز نرگسدان دمیدش لاله تر
زرش رنگین شد از گوگرد احمر
پس آنگه گفت کای یار وفا کیش
به راه دوستی از جمله در پیش
چه باشد گر ز من خطی ستانی
رسانی پیش او نوعی که دانی
به جان خدمت کنم گفتا روان باش
جوابت هم رسانم شادمان باش
غلامی را اشارت کرد ناظر
که گرداند دوات و خامه حاضر
که شرح قصهٔ دوری نویسد
حدیث درد مهجوری نویسد
نبود آگه که شرح درد دوری
بلای روزگار ناصبوری
نه آن حرف است کاندر نامه گنجد
بیانش در زبان خامه گنجد
رقم سازندهٔ این طرفه نامه
چنین گفت از زبان تیز خامه
که ناظر آتش دل در قلم زد
حدیث شعلهٔ دوری رقم زد
که ای شمع شبستان نکویی
گل بستان فروز خوبرویی
غم دل شمع سان بگداخت ما را
به صد محنت ز پا انداخت ما را
غم هجر تو ما را سوخت چندان
که با خاک سیه گشتیم یکسان
ز ما خاکستر دور از تو مانده
غمت ما را به خاکستر نشانده
سمند عیش گردد گرد ما کم
بلی توسن ز خاکستر کند رم
شد از نقش سم اسب مصیبت
تن خاکی سراسر داغ محنت
چنان افتادهام زین داغ از پا
که چون فرداست گردم نیست برجا
خوش آن بادی که گرد خاکساری
رساند تا حریم کوی یاری
منم در گرد باد بینوایی
به خاک افتاده در کوی جدایی
تنی پر خار غم، اندوهگینی
بسان خار بن صحرا نشینی
فرورفته به کام محنت خویش
گیاه آسا سری افکنده در پیش
منم چون لاله در هامون نشسته
به خاک افتاده و در خون نشسته
تپیده آنقدر چون سیل بر خاک
که در دل خاک را افکند صد چاک
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمیبینم در این صحرای اندوه
همآوازی که پا برخاست چون کوه
ولی او هم همآوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
منم مجنون دشت بینوایی
فتاده در پس کوه جدایی
فکنده سایه کوه غم به کارم
سیه کردهست روز و روزگارم
مرا مگذار با این کوه اندوه
در آ خورشید مانند از پس کوه
بیا ای شمع رویت مایه نور
ببین بیمهری این شام دیجور
مرا جز دود دل در بر کسی نیست
چو شمع صبح تا مردن بسی نیست
شبی دارم سیاه از ناامیدی
بده از صبح وصلت رو سفیدی
تو خود میدانی ای شمع دل افروز
که از داغ تو بنشستم بدین روز
بیا ای مرهم داغ دل من
ببین داغ دل بیحاصل من
ز غم صد داغ دارم بر دل از تو
جز این چیزی ندارم حاصل از تو
به جز اندوه یار دیگرم نیست
به غیر از دست محنت بر سرم نیست
منم کز غم فراقت کشته زارم
به سر جز دیده خونباری ندارم
بجز مژگان کسی پیش نظر نیست
به گردم غیر خوناب جگر نیست
خیالت در نظر شبها نشانم
ز محرومی سرشک خون فشانم
سر افسانه دوری گشایم
زبان در حرف مهجوری گشایم
که آیا چون ز کویش بار بستم
به محنتخانهٔ دوری نشستم
به فکرم هیچ بار افتاد یا نه
ز حالم هیچش آمد یاد یا نه
چو گفتندش حدیث رفتن من
بیان کردند در خون خفتن من
ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟
چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟
که آیا این زمان با او نشیند ؟
که با خود یاریش دمساز بیند
چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟
کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟
چو بر مردم کشی دارد شرابش
که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش
خوش آنروزی که بزمش جای من بود
حریم وصل او مأوای من بود
به غیر از من نبودش همزبانی
نمیبودیم دور از هم زمانی
زمانی بیسبب در خشم سازی
دمی افکنده طرح دلنوازی
حکایت از میان ما بدر نه
ز خشم و صلح ما کس را خبر نه
در آن ساعت که چشمش کردی انگیز
که تیغ خشم سازد غمزهاش تیز
تبسم در میان هر دم فتادی
خبر تا بود ما را صلح دادی
منم ترک زلال عیش جسته
ز آب زندگانی دست شسته
بیا ای با خیالت گفتگویم
که آب رفته باز آید بجویم
در این وادی که بیرویت زدم پای
گرم بر سر نیایی وای و صد وای
به مردن شمع عمرم گشته نزدیک
بیا روزم چنین مگذار تاریک
مکن کاری که از جور تو میرم
به روز حشر دامان تو گیرم
بیان کردم غم و درد نهانی
دگر چیزی نمیگویم تو دانی
به دستش نامهٔ جانان خود داد
نه نامه، پارهای از جان خود داد
خروشان دست هم را بوسه دادند
دل پر درد رو بر ره نهادند
چه خوش باشد که دمسازی کند بخت
سوی ما نیز دمسازی کشد رخت
بیار آنی که عمری بوده باشیم
دمی دوری ز هم ننموده باشیم
بیان سازد غم هجران مارا
رساند نامهٔ حرمان ما را
چنین محمل کشد منزل به منزل
که ناظر بر سواد شهر میدید
ز درد ناامیدی میخروشید
به خود میگفت هر دم از سر درد
که آخر دور کار خویشتن کرد
به گورم کی توانست این سخن گفت
که در صحرا به گوران بایدم خفت
که پیشم میتوانست این ادا کرد
کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد
کسی را کی رسیدی این به خاطر
که گردد دور از منظور ناظر
ولی آنجا که باشد دور گردون
که میداند که آخر چون شود چون
بسا کس را که یاری همنشین بود
همیشه در گمانش اینچنین بود
که بیهم یک نفس دم بر نیارند
دمی بیدیدن هم بر نیارند
به رنگی چرخ دور از وی نمودش
که انگشت تعجب شد کبودش
بود این رنگ چرخ حیله پرداز
کند هر دم به رنگی حیلهای ساز
گهی با بخت ساز جنگ میکرد
سرود بیخودی آهنگ میکرد
نبودی چون جرس بینالهٔ دل
شدی افغان کنان منزل به منزل
جرس را هر زمان گفتی به زاری
بگو دلبستگی پیش که داری
که هستت چون دل من اضطرابی
به خود داری در افغان پیچ وتابی
ز آهن در دهان داری زبانی
لب از افغان نمیبندی زمانی
نباشد یک زمان بینالهات زیست
زبان داری بگو کاین ناله از چیست
مرا گر نالهای باشد عجب نیست
چرا کاین نالهٔ من بیسبب نیست
به دل دردیست از اندوه دوری
که با آن درد نتوانم صبوری
صبوری با غم دوریست مشکل
صبوری چون توان صد درد بر دل
بیا ای سیل اشک ناصبوری
میان ما و او مگذار دوری
به نوعی ساز راه کاروان گل
که نتوان کرد الا شهر منزل
اگر نبود مدد اشک نیازم
به کوی او که خواهد برد بازم
منم چون اشک خود در ره فتاده
به دشت ناامیدی سر نهاده
به نومیدی ز جانان دور گشته
وداعی هم ازو روزی نگشته
ز جانان با وداعی گشته قانع
ز آن هم بخت بد گردیده مانع
ز بخت خود مدام آزرده جانم
چه بخت است اینکه من دارم ندانم
نمیدانم چه بخت و طالع است این
چه اوقات و چه عمر ضایع است این
مرا افسوس چون نبود در ایام
که این اوقات را هم عمر شد نام
چنین با خویش بودش گفتگویی
از و در کوه و صحرا های و هویی
سیاه از گرد شد ناگه جهانی
برون از گرد آمد کاروانی
به یک جا بار بگشودند بودند
به حرف آشنایی لب گشودند
ز رنج راه با هم راز گفتند
به هم احوال هر جا باز گفتند
به آنها بود سوداگر جوانی
اسیر داغ سودایش جهانی
متاع عشق را او گرم بازار
به سوز عشق او خلقی گرفتار
به چین هم مکتبی بودی به ناظر
شدی با او به مکتبخانه حاضر
چنان ناظر شد از دیدار او شاد
که گفتی عالمی را کس به او داد
ز هر جا گفتگویی کرد اظهار
سخن کرد آنگه از منظور تکرار
شد از بادام عنابش روانه
بهش نارنج گشت از ناردانه
به روی کهربا گوهر دوانید
به در یاقوت را در خون نشانید
ز نرگسدان دمیدش لاله تر
زرش رنگین شد از گوگرد احمر
پس آنگه گفت کای یار وفا کیش
به راه دوستی از جمله در پیش
چه باشد گر ز من خطی ستانی
رسانی پیش او نوعی که دانی
به جان خدمت کنم گفتا روان باش
جوابت هم رسانم شادمان باش
غلامی را اشارت کرد ناظر
که گرداند دوات و خامه حاضر
که شرح قصهٔ دوری نویسد
حدیث درد مهجوری نویسد
نبود آگه که شرح درد دوری
بلای روزگار ناصبوری
نه آن حرف است کاندر نامه گنجد
بیانش در زبان خامه گنجد
رقم سازندهٔ این طرفه نامه
چنین گفت از زبان تیز خامه
که ناظر آتش دل در قلم زد
حدیث شعلهٔ دوری رقم زد
که ای شمع شبستان نکویی
گل بستان فروز خوبرویی
غم دل شمع سان بگداخت ما را
به صد محنت ز پا انداخت ما را
غم هجر تو ما را سوخت چندان
که با خاک سیه گشتیم یکسان
ز ما خاکستر دور از تو مانده
غمت ما را به خاکستر نشانده
سمند عیش گردد گرد ما کم
بلی توسن ز خاکستر کند رم
شد از نقش سم اسب مصیبت
تن خاکی سراسر داغ محنت
چنان افتادهام زین داغ از پا
که چون فرداست گردم نیست برجا
خوش آن بادی که گرد خاکساری
رساند تا حریم کوی یاری
منم در گرد باد بینوایی
به خاک افتاده در کوی جدایی
تنی پر خار غم، اندوهگینی
بسان خار بن صحرا نشینی
فرورفته به کام محنت خویش
گیاه آسا سری افکنده در پیش
منم چون لاله در هامون نشسته
به خاک افتاده و در خون نشسته
تپیده آنقدر چون سیل بر خاک
که در دل خاک را افکند صد چاک
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمیبینم در این صحرای اندوه
همآوازی که پا برخاست چون کوه
ولی او هم همآوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
منم مجنون دشت بینوایی
فتاده در پس کوه جدایی
فکنده سایه کوه غم به کارم
سیه کردهست روز و روزگارم
مرا مگذار با این کوه اندوه
در آ خورشید مانند از پس کوه
بیا ای شمع رویت مایه نور
ببین بیمهری این شام دیجور
مرا جز دود دل در بر کسی نیست
چو شمع صبح تا مردن بسی نیست
شبی دارم سیاه از ناامیدی
بده از صبح وصلت رو سفیدی
تو خود میدانی ای شمع دل افروز
که از داغ تو بنشستم بدین روز
بیا ای مرهم داغ دل من
ببین داغ دل بیحاصل من
ز غم صد داغ دارم بر دل از تو
جز این چیزی ندارم حاصل از تو
به جز اندوه یار دیگرم نیست
به غیر از دست محنت بر سرم نیست
منم کز غم فراقت کشته زارم
به سر جز دیده خونباری ندارم
بجز مژگان کسی پیش نظر نیست
به گردم غیر خوناب جگر نیست
خیالت در نظر شبها نشانم
ز محرومی سرشک خون فشانم
سر افسانه دوری گشایم
زبان در حرف مهجوری گشایم
که آیا چون ز کویش بار بستم
به محنتخانهٔ دوری نشستم
به فکرم هیچ بار افتاد یا نه
ز حالم هیچش آمد یاد یا نه
چو گفتندش حدیث رفتن من
بیان کردند در خون خفتن من
ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟
چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟
که آیا این زمان با او نشیند ؟
که با خود یاریش دمساز بیند
چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟
کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟
چو بر مردم کشی دارد شرابش
که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش
خوش آنروزی که بزمش جای من بود
حریم وصل او مأوای من بود
به غیر از من نبودش همزبانی
نمیبودیم دور از هم زمانی
زمانی بیسبب در خشم سازی
دمی افکنده طرح دلنوازی
حکایت از میان ما بدر نه
ز خشم و صلح ما کس را خبر نه
در آن ساعت که چشمش کردی انگیز
که تیغ خشم سازد غمزهاش تیز
تبسم در میان هر دم فتادی
خبر تا بود ما را صلح دادی
منم ترک زلال عیش جسته
ز آب زندگانی دست شسته
بیا ای با خیالت گفتگویم
که آب رفته باز آید بجویم
در این وادی که بیرویت زدم پای
گرم بر سر نیایی وای و صد وای
به مردن شمع عمرم گشته نزدیک
بیا روزم چنین مگذار تاریک
مکن کاری که از جور تو میرم
به روز حشر دامان تو گیرم
بیان کردم غم و درد نهانی
دگر چیزی نمیگویم تو دانی
به دستش نامهٔ جانان خود داد
نه نامه، پارهای از جان خود داد
خروشان دست هم را بوسه دادند
دل پر درد رو بر ره نهادند
چه خوش باشد که دمسازی کند بخت
سوی ما نیز دمسازی کشد رخت
بیار آنی که عمری بوده باشیم
دمی دوری ز هم ننموده باشیم
بیان سازد غم هجران مارا
رساند نامهٔ حرمان ما را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت
دل شکسته ما را در اضطراب انداخت
بخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواست
که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت
کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق
ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت
چه دیده دیدهٔ خونبار من که یکباره
بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت
دل ار بلحقهٔ شوریدگان کشد چه عجب
مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت
بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت
ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت
عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح
نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت
گذشت نغمهٔ مطرب ز ابر و غلغل ما
خروش دردل نالندهٔ رباب انداخت
چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت
که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت
دل شکسته ما را در اضطراب انداخت
بخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواست
که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت
کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق
ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت
چه دیده دیدهٔ خونبار من که یکباره
بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت
دل ار بلحقهٔ شوریدگان کشد چه عجب
مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت
بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت
ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت
عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح
نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت
گذشت نغمهٔ مطرب ز ابر و غلغل ما
خروش دردل نالندهٔ رباب انداخت
چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت
که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد
کی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیاد
آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد
داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد
از حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآب
با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد
نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد
زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد
بندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستی
مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد
در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام
ذرهوار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد
چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم
کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد
برگشاد ناوکش دل بستهایم از روی آنک
پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد
گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس
گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد
کی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیاد
آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد
داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد
از حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآب
با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد
نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد
زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد
بندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستی
مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد
در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام
ذرهوار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد
چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم
کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد
برگشاد ناوکش دل بستهایم از روی آنک
پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد
گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس
گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد
گوئیا دایهام از بهر غمت میپرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت میزاد
نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو میپرسم
حال گیسوی کژت راست نمیگوید باد
ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد میدار که از مات نمیآید یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد
گوئیا دایهام از بهر غمت میپرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت میزاد
نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو میپرسم
حال گیسوی کژت راست نمیگوید باد
ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد میدار که از مات نمیآید یاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد
صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز
آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح
لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
چون قصهٔ اندوه فراق تو نویسم
گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب
کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد
هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان
چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد
خم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دم
کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز
آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح
لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
چون قصهٔ اندوه فراق تو نویسم
گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب
کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد
هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان
چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد
خم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دم
کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور میچکد
چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد
زان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلم
از نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکد
دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکد
چون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاد
در دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکد
بسکه میریزد ز چشمم اشک میگون شمعوار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر میچکد
عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه میگیرم برآب چشم و دیگر میچکد
آستین بردیده میبندم ولی در دامنم
خون دل چندانکه میبینم فزونتر میچکد
خامه چون احوال دردم بر زبان میآورد
اشک خونینش روان بر روی دفتر میچکد
تشنه میمیرم چو خواجو برلب دریا و لیک
برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر میچکد
چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد
زان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلم
از نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکد
دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکد
چون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاد
در دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکد
بسکه میریزد ز چشمم اشک میگون شمعوار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر میچکد
عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه میگیرم برآب چشم و دیگر میچکد
آستین بردیده میبندم ولی در دامنم
خون دل چندانکه میبینم فزونتر میچکد
خامه چون احوال دردم بر زبان میآورد
اشک خونینش روان بر روی دفتر میچکد
تشنه میمیرم چو خواجو برلب دریا و لیک
برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر میچکد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود
چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود
چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ترک تیرانداز من کز پیش لشکر میرود
دلربا میآیدم در چشم و دلبر میرود
بامدادان کان مه از خرگاه میآید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور میرود
من بتلخی جان شیرین میدهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر میرود
آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر میرود
گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر میرود
تیره میگردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر میرود
میرود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که میآید فزونتر میرود
چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
میکند فریاد و خون از چشم ساغر میرود
ای بهشتی پیکر از فردوس میآئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر میرود
گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر میرود
چون دبیر از حال خواجو میکند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر میرود
دلربا میآیدم در چشم و دلبر میرود
بامدادان کان مه از خرگاه میآید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور میرود
من بتلخی جان شیرین میدهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر میرود
آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر میرود
گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر میرود
تیره میگردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر میرود
میرود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که میآید فزونتر میرود
چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
میکند فریاد و خون از چشم ساغر میرود
ای بهشتی پیکر از فردوس میآئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر میرود
گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر میرود
چون دبیر از حال خواجو میکند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر میرود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
در پای تو هرکس که سر انداز نیاید
چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید
گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز
مانندهٔ زر در دهن گاز نیاید
گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن
مرغی که سوی دام رود باز نیاید
جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات
گنجشک مگر در نظر باز نیاید
مرغ دل غمگین بهوای سر کویت
جز در قفس سینه بپرواز نیاید
صاحبنظر از ضربت شمشیر ننالد
کانکس که بمیرد ز وی آواز نیاید
افغان مکن از ضرب که هر ساز که باشد
بی ضرب یقینست که برساز نیاید
گرمهر نباشد نرود روز بپایان
لیکن همه کس محرم این راز نیاید
آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش
جز آه دل سوخته دمساز نیاید
چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید
گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز
مانندهٔ زر در دهن گاز نیاید
گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن
مرغی که سوی دام رود باز نیاید
جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات
گنجشک مگر در نظر باز نیاید
مرغ دل غمگین بهوای سر کویت
جز در قفس سینه بپرواز نیاید
صاحبنظر از ضربت شمشیر ننالد
کانکس که بمیرد ز وی آواز نیاید
افغان مکن از ضرب که هر ساز که باشد
بی ضرب یقینست که برساز نیاید
گرمهر نباشد نرود روز بپایان
لیکن همه کس محرم این راز نیاید
آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش
جز آه دل سوخته دمساز نیاید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش
الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش
جان بتلخی میدهیم ای جان شیرین دست گیر
دل بسختی مینهیم ای دلستان بدرود باش
میرویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ایکه از هجر تو در دریای خون افتادهام
از سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باش
گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی مینشست
میرویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش
همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم
وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش
الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش
جان بتلخی میدهیم ای جان شیرین دست گیر
دل بسختی مینهیم ای دلستان بدرود باش
میرویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ایکه از هجر تو در دریای خون افتادهام
از سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باش
گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی مینشست
میرویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش
همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم
وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
ای بی تو مرا پر آب دیده
نادیده بخواب خواب دیده
ما پست و ترا بلند قامت
ما مست و ترا خراب دیده
جان قول تو بی سخن شنیده
دل روی تو بی نقاب دیده
از دیده فتاده در بلا دل
وز دل شده در عذاب دیده
یک ذره از آنکه در تو پیداست
نادیده درآفتاب دیده
هر لحظهام از غم تو کرده
رخساره بخون خضاب دیده
در آتش فرقتت ندیده
همچون دل من کباب دیده
فریاد لب تو کرده هر دم
در ساغر من شراب دیده
یکباره بقصد خون خواجو
افکنده سپر برآب دیده
نادیده بخواب خواب دیده
ما پست و ترا بلند قامت
ما مست و ترا خراب دیده
جان قول تو بی سخن شنیده
دل روی تو بی نقاب دیده
از دیده فتاده در بلا دل
وز دل شده در عذاب دیده
یک ذره از آنکه در تو پیداست
نادیده درآفتاب دیده
هر لحظهام از غم تو کرده
رخساره بخون خضاب دیده
در آتش فرقتت ندیده
همچون دل من کباب دیده
فریاد لب تو کرده هر دم
در ساغر من شراب دیده
یکباره بقصد خون خواجو
افکنده سپر برآب دیده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا
به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا
شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا
ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا
مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا
دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا
شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا
ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا
به سر شد روزگارم بیرخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا
نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا
به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا
شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا
ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا
مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا
دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا
شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا
ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا
به سر شد روزگارم بیرخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا
نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ندیدم در جهان کامی دریغا
بماندم بیسرانجامی دریغا
گوارنده نشد از خوان گیتی
مرا جز غصهآشامی دریغا
نشد از بزم وصل خوبرویان
نصیب بخت من جامی دریغا
مرا دور از رخ دلدار دردی است
که آن را نیست آرامی دریغا
فرو شد روز عمر و بر نیامد
از آن شیرین لبش کامی دریغا
درین امید عمرم رفت کاخر:
کند یادم به پیغامی دریغا
چو وادیدم عراقی نزد آن دوست
نمیارزد به دشنامی دریغا
بماندم بیسرانجامی دریغا
گوارنده نشد از خوان گیتی
مرا جز غصهآشامی دریغا
نشد از بزم وصل خوبرویان
نصیب بخت من جامی دریغا
مرا دور از رخ دلدار دردی است
که آن را نیست آرامی دریغا
فرو شد روز عمر و بر نیامد
از آن شیرین لبش کامی دریغا
درین امید عمرم رفت کاخر:
کند یادم به پیغامی دریغا
چو وادیدم عراقی نزد آن دوست
نمیارزد به دشنامی دریغا
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
خرم تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشهٔ یار ستماندیش ندارد
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد
این طرفه که او من شد و من او وز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد
هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه
از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد
و اندیشهٔ یار ستماندیش ندارد
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد
این طرفه که او من شد و من او وز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد
هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد
معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟
بیچاره دل ریش عراقی که همیشه
از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
آن را که چو تو نگار باشد
با خویشتنش چه کار باشد؟
ناخوش نبود کسی که او را
یاری چو تو در کنار باشد
ناخوش چو منی بود که پیوست
دل خسته و جان فگار باشد
مزار ز من، اگر بنالم
ماتمزده سوکوار باشد
وان دیده که او ندید رویت
شاید اگر آشکار باشد
آن کس که جدا فتاد از تو
دور از تو همیشه زار باشد
بیچاره کسی که در دو عالم
جز تو دگریش یار باشد
خرم دل آن کسی که او را
اندوه تو غمگسار باشد
تا کی دلم، ای عزیز چون جان
بر خاک در تو خوار باشد؟
نامد گه آن که خستهای را
بر درگه وصل بار باشد؟
تا چند دل عراقی آخر
در زحمت انتظار باشد؟
با خویشتنش چه کار باشد؟
ناخوش نبود کسی که او را
یاری چو تو در کنار باشد
ناخوش چو منی بود که پیوست
دل خسته و جان فگار باشد
مزار ز من، اگر بنالم
ماتمزده سوکوار باشد
وان دیده که او ندید رویت
شاید اگر آشکار باشد
آن کس که جدا فتاد از تو
دور از تو همیشه زار باشد
بیچاره کسی که در دو عالم
جز تو دگریش یار باشد
خرم دل آن کسی که او را
اندوه تو غمگسار باشد
تا کی دلم، ای عزیز چون جان
بر خاک در تو خوار باشد؟
نامد گه آن که خستهای را
بر درگه وصل بار باشد؟
تا چند دل عراقی آخر
در زحمت انتظار باشد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
دیدهٔ بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد
بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد
بیلب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد
دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بینور شد
شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد
عارت آمد از عراقی، لاجرم
بیتو، مسکین، بینوا و عور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد
بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد
بیلب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد
دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بینور شد
شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد
عارت آمد از عراقی، لاجرم
بیتو، مسکین، بینوا و عور شد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
در من نگرد یار دگربار که داند
زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟
از یاد خودم کرد فراموش به یکبار
یادآورد از من دگر آن یار که داند؟
خون شد جگرم از غم و اندیشهٔ آن دوست
خشنود شود از من غمخوار که داند؟
بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش
آید به عیادت بر بیمار که داند؟
ای دشمن بدخواه، چه باشی به غمم شاد؟
باشد که شود دوست دگربار که داند؟
در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده
باشد که ببینی رخ دلدار که داند؟
روشن شود این تیره شب بخت عراقی
از صبح رخ یار وفادار که داند؟
زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟
از یاد خودم کرد فراموش به یکبار
یادآورد از من دگر آن یار که داند؟
خون شد جگرم از غم و اندیشهٔ آن دوست
خشنود شود از من غمخوار که داند؟
بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش
آید به عیادت بر بیمار که داند؟
ای دشمن بدخواه، چه باشی به غمم شاد؟
باشد که شود دوست دگربار که داند؟
در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده
باشد که ببینی رخ دلدار که داند؟
روشن شود این تیره شب بخت عراقی
از صبح رخ یار وفادار که داند؟