عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
فردوسی : ضحاک
بخش ۷
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمنست
که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخنها شنید
بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خامگوی
بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بیبها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمنست
که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخنها شنید
بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خامگوی
بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بیبها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم
این تقویم تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم
این تقویم تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمیکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
نه آن بیبهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من، دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را، گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری، گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو، چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری، گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم، که من هم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم
نه رنجورم، نه نامردم، که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهیی دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم، چرا زایثار بگریزم؟
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من، دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را، گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری، گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو، چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری، گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم، که من هم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم
نه رنجورم، نه نامردم، که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهیی دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم، چرا زایثار بگریزم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان میداشتم
از میان نردبان نگریختم
چونکه من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت؟
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آن گه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
زاشکارا و نهان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان میداشتم
از میان نردبان نگریختم
چونکه من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت؟
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آن گه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
زاشکارا و نهان نگریختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
من ازین خانه به در مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
خاکیان رو به اثر آوردند
من زاثیرم، به اثر مینروم
ای دو دیده ز نظر دورم کن
من چو دیده به نظر مینروم
بخت من زیر و زبر کرد غمش
چون فلک زیر و زبر مینروم
خانهٔ چرخ و زمین تاریک است
من ز خرگاه قمر مینروم
گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر مینروم
بس بود عشق شهم تاج و کمر
من سوی تاج و کمر مینروم
گم کنم خویش در اوصاف ملک
من در اوصاف بشر مینروم
عشق او چون شجر و من موسی
من گزافه به شجر مینروم
زان شجر خواند یکی نور مرا
ورنه من بهر خضر مینروم
چون شجر خوش بکشم آب حیات
من چو هیزم به سقر مینروم
شمس تبریز که نور سحر است
جز به نورش به سحر مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
خاکیان رو به اثر آوردند
من زاثیرم، به اثر مینروم
ای دو دیده ز نظر دورم کن
من چو دیده به نظر مینروم
بخت من زیر و زبر کرد غمش
چون فلک زیر و زبر مینروم
خانهٔ چرخ و زمین تاریک است
من ز خرگاه قمر مینروم
گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر مینروم
بس بود عشق شهم تاج و کمر
من سوی تاج و کمر مینروم
گم کنم خویش در اوصاف ملک
من در اوصاف بشر مینروم
عشق او چون شجر و من موسی
من گزافه به شجر مینروم
زان شجر خواند یکی نور مرا
ورنه من بهر خضر مینروم
چون شجر خوش بکشم آب حیات
من چو هیزم به سقر مینروم
شمس تبریز که نور سحر است
جز به نورش به سحر مینروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
پروانه شد در آتش، گفتا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته، با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد، با سوز میبسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها، الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده، وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گلها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته، با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شدهست و ساده، نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم، در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر، عبرت بگیر آخر
خامش شدهست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را، بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته، با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد، با سوز میبسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها، الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده، وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گلها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته، با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شدهست و ساده، نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم، در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر، عبرت بگیر آخر
خامش شدهست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را، بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
ماییم قدیم عشق باره
باقی دگران همه نظاره
نظاره گیان ملول گشتند
ماند این دم گرم شعله خواره
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتیم
چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خیالی
وان نیز برفت پاره پاره
مردان طریق چاره جستند
با هستی خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند
اندر دریای بیکناره
باقی دگران همه نظاره
نظاره گیان ملول گشتند
ماند این دم گرم شعله خواره
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتیم
چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خیالی
وان نیز برفت پاره پاره
مردان طریق چاره جستند
با هستی خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند
اندر دریای بیکناره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۶
شکنی شیشهٔ مردم، گرو از من گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۲
طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع میبینم که اشکش میرود بر روی زرد
با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
هر که را دردی چو سعدی میگدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی میکند داروست درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع میبینم که اشکش میرود بر روی زرد
با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
هر که را دردی چو سعدی میگدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی میکند داروست درد
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۵
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که میخواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت میکنندم
ز من فریاد میآید که خاموش
ز بانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نشانی زان پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
نمیشاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون میآورد جوش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب
بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذار
برو گو دشمن اندر خون من کوش
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
یکی با آن که میخواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت میکنندم
ز من فریاد میآید که خاموش
ز بانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نشانی زان پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
نمیشاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون میآورد جوش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب
بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذار
برو گو دشمن اندر خون من کوش
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱۰
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف میکند دوست به رغم دشمنم
عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم
گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق میزنم تا رمقیست در تنم
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمیکند مهر گرفته دامنم
گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی
من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم
این همه نیش میخورد سعدی و پیش میرود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف میکند دوست به رغم دشمنم
عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم
گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق میزنم تا رمقیست در تنم
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمیکند مهر گرفته دامنم
گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی
من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم
این همه نیش میخورد سعدی و پیش میرود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فریاد حسرت
فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است
بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریدهام چه طوفانی است
کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است
اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است
ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است
شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است
گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز، پایانی است
فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است
گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است
چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
برای طائر آزاد، جای جولانی است
زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ میدانی است
همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است
بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است
نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی
که لانهاش گه سعی و عمل، دبستانی است
مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است
ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است
همین بس است که او را سری و سامانی است
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است
هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانی است
چه لانهای و چه قصری، اساس خانه یکی است
بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است
ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است
چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است
درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است
بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریدهام چه طوفانی است
کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است
اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است
ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است
شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است
گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز، پایانی است
فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است
گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است
چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
برای طائر آزاد، جای جولانی است
زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ میدانی است
همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است
بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است
نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی
که لانهاش گه سعی و عمل، دبستانی است
مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است
ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است
همین بس است که او را سری و سامانی است
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است
هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانی است
چه لانهای و چه قصری، اساس خانه یکی است
بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است
ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است
چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است
درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
هر دمم در امتحان چندی کشی
دامنم در خون جان چندی کشی
مهربان خویشتن گفتم تو را
کینهٔ آن هر زمان چندی کشی
همچو خاکم بر زمین افتاده خوار
سر ز من بر آسمان چندی کشی
چون جهان سر بر خطت دارد مدام
چون قلم خط بر جهان چندی کشی
در غمت چون با کناری رفتهام
تو به زورم در میان چندی کشی
بر تو دارم چشم از روی جهان
بر من از مژگان سنان چندی کشی
همچو شمعی سر نهادم در میان
بر سرم تیغ از میان چندی کشی
پیشکش میسازمت گلگون اشک
رخش کبرت را عنان چندی کشی
چون سپر بفکندم و بگریختم
تو به کین من کمان چندی کشی
کینت از صد مهر خوشتر آیدم
کین ز چون من مهربان چندی کشی
بر سرم آمد لاشهٔ صبرم ز عجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی
بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید
جان بده بار گران چندی کشی
دامنم در خون جان چندی کشی
مهربان خویشتن گفتم تو را
کینهٔ آن هر زمان چندی کشی
همچو خاکم بر زمین افتاده خوار
سر ز من بر آسمان چندی کشی
چون جهان سر بر خطت دارد مدام
چون قلم خط بر جهان چندی کشی
در غمت چون با کناری رفتهام
تو به زورم در میان چندی کشی
بر تو دارم چشم از روی جهان
بر من از مژگان سنان چندی کشی
همچو شمعی سر نهادم در میان
بر سرم تیغ از میان چندی کشی
پیشکش میسازمت گلگون اشک
رخش کبرت را عنان چندی کشی
چون سپر بفکندم و بگریختم
تو به کین من کمان چندی کشی
کینت از صد مهر خوشتر آیدم
کین ز چون من مهربان چندی کشی
بر سرم آمد لاشهٔ صبرم ز عجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی
بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید
جان بده بار گران چندی کشی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد
ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد
اگر زمانه ندارد ترا مساعد من
زمانهرا و تو را کی توان مساعد کرد
جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا
همی گذارم با آب چشم و با رخ زرد
همه دریغ و همه درد من ز تست و ز تو
به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد
من آن کسم که مرا عالمی پر از خصمند
همی برآیم با عالمی به جنگ و نبرد
گر از تو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم به پیش عشق نه مرد
روان و جانی و مهجور من ز جان و روان
به یک دل اندر زین بیشتر نباشد درد
اگر جهان همه بر فرق من فرود آید
به نیم ذره نیاید به روی من برگرد
دریغم آنکه به فصل بهار و لاله و گل
به یاد روی تو درد و دریغ باید خورد
ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد
اگر زمانه ندارد ترا مساعد من
زمانهرا و تو را کی توان مساعد کرد
جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا
همی گذارم با آب چشم و با رخ زرد
همه دریغ و همه درد من ز تست و ز تو
به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد
من آن کسم که مرا عالمی پر از خصمند
همی برآیم با عالمی به جنگ و نبرد
گر از تو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم به پیش عشق نه مرد
روان و جانی و مهجور من ز جان و روان
به یک دل اندر زین بیشتر نباشد درد
اگر جهان همه بر فرق من فرود آید
به نیم ذره نیاید به روی من برگرد
دریغم آنکه به فصل بهار و لاله و گل
به یاد روی تو درد و دریغ باید خورد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷
ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
در پاکی و بیباکی جانا چو سرانداران
چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان
چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن
در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست
یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن
آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه
آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن
ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
در بوتهٔ قلاشان چون پاک شدی زر شو
وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن
تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه
مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن
هر طعمه که آن خوشتر مر بیخبران را ده
هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن
رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه
وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن
در مجلس مستوران وندر صف رنجوران
هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده
پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن
نقلی که نهی دل را در حجرهٔ مریم نه
لافی که زنی جان را از زادهٔ مریم زن
نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن
لافی که زنی باری با شاهد محرم زن
کحل «ارنی انظر» در دیدهٔ موسی کش
خال «فعصی آدم» در چهرهٔ آدم زن
گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده
ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن
چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی
چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن
غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو
در سینهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن
بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس
هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن
خواهی که سنایی را سرمست به دست آری
خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
در پاکی و بیباکی جانا چو سرانداران
چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان
چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن
در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست
یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن
آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه
آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن
ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
در بوتهٔ قلاشان چون پاک شدی زر شو
وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن
تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه
مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن
هر طعمه که آن خوشتر مر بیخبران را ده
هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن
رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه
وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن
در مجلس مستوران وندر صف رنجوران
هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده
پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن
نقلی که نهی دل را در حجرهٔ مریم نه
لافی که زنی جان را از زادهٔ مریم زن
نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن
لافی که زنی باری با شاهد محرم زن
کحل «ارنی انظر» در دیدهٔ موسی کش
خال «فعصی آدم» در چهرهٔ آدم زن
گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده
ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن
چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی
چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن
غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو
در سینهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن
بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس
هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن
خواهی که سنایی را سرمست به دست آری
خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵