عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
آن صبح سعادت‌ها چون نورفشان آید
آن‌گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گم شده یک باره
چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید
جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
با قد به خم رفته در حین به میان آید
دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
عیسی دو روزه‌ی تن درگفت زبان آید
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
این رقص کنان باشد آن دست زنان آید
شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
آن جا و مکان در دم بی‌جان و مکان آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید
نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید
نقش‌های فسرده بی‌خبروار مرده
ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید
گوش‌هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشم‌هاشان ز چشمش قابل منظر آید
نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان
چون معاشر که گه گه در می احمر آید
پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه زیشان
کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید
نقش‌ها یکدگر را جانب خویش خوانند
نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید
لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد
گرچه صورت ز جستن در کر و در فر آید
جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان
ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از کفش پرزر آید
دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش
تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید
برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم
چون که آن ماه یک دم مست در محضر آید
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چون که بر منبر آید
کم کند از لقاشان بفسرد نقش‌هاشان
گم شود چشم‌هاشان گوش‌هاشان کر آید
باز چون رو نماید چشم‌ها برگشاید
باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
آنچه شد آشکارا کی توان گفت یارا؟
کلک آن کی نویسد؟ گر چه در محبر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
سوی بیماران خود شد، شاه مه رویان من
گفت ای رخ‌‌‌‌های زر و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد، آب
زعفران را گل کنم از چشمهٔ حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من، فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذره‌‌یی دزدیده‌اند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می‌شوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیده‌‌‌ها را رد کنید
خاک را ملک از کجا؟ حسن از کجا؟ ای جان من
شب چو شد خورشید غایب، اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان، ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخ‌‌‌ها ملک من است و برج‌‌‌ها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبح دم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید؟ اینک آن من
زهرهٔ زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من
کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کآه، شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب، آمد ندا
هان و هان ای‌ بی‌ادب، بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو
در چه مغرب فرو رو، باش در زندان من
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست
عید تو ماه من آمد، ای شده قربان من
شمس تبریزی چو تافت از برج لا شرقیة
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
یا تو ترش کرده رو، مایه ده شکران
تنگ شکر می‌کشد تا بنهد در میان
سرکه فروشان هلا، سرکه بریزید زود
تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان
سرکهٔ نه ساله را بهر خدا را بریز
چونک بریزی، بیا تا دهمت من نشان
طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد؟
بلبل مست تو را شرط بود گلستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
بازرسید آن بت زیبای من
خرمی این دم و فردای من
در نظرش روشنی چشم من
در رخ او، باغ و تماشای من
عاقبة الامربه گوشش رسید
بانگ من و نعره و هیهای من
بر در من کیست که در می‌زند؟
جان و جهان است و تمنای من
گر نزند او در من، درد من
ور نکند یاد من او، وای من
دور مکن سایهٔ خود از سرم
بازمکن سلسله از پای من
در چه خیالی، هله ای روترش؟
رو بر حلوایی و حلوای من
هم بخور و هم کف حلوا بیار
تا که بیفزاید صفرای من
ریش تو را سخت گرفته‌‌ست غم
چیست زبونی تو؟ بابای من
در زنخش کوب، دو سه مشت سخت
ای نر و نرزاده و مولای من
مشک بدرید و بینداخت دلو
غرقهٔ آب آمد سقای من
بانگ زدم کی کر سقا بیا
رفت و بنشنید علالای من
آن من است او و به هر جا رود
عاقبت آید سوی صحرای من
جوشش دریای معلق نگر
از لمع گوهر گویای من
گوید دریا که ز کشتی بجه
دررو در آب مصفای من
قطره به دریا چو رود در شود
قطره شود بحر به دریای من
ترک غزل گیر و نگر در ازل
کز ازل آمد غم و سودای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
صبح چو آفتاب زد رایت روشنایی‌یی
لعل و عقیق می‌کند در دل کان گدایی‌یی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشنایی‌یی
نور ز شرق می‌زند کوه شکاف می‌کند
در دل سنگ می‌نهد شعشعه عطایی‌یی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینی‌یی مرتقب سمایی‌یی؟
صورت بت‌ نمی‌شود‌ بی‌دل و دست آزری
آزر بت گری کجا باشد‌ بی‌خدایی‌یی؟
گفت پیمبر بحق کادمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنمایی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همی‌مالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۴
ای نای خوش نوای، که دلدار و دلخوشی
دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی
خالی‌ست اندرون تو از بند، لاجرم
خالی کنندهٔ دل و جان مشوشی
نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی
هر چند امی‌یی تو، به معنی منقشی
ای صورت حقایق کل، در چه پرده‌‌‌یی؟
سر برزن از میانهٔ نی، چون شکروشی
نه چشم گشته‌یی تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت، که تو دمساز هر ششی
ای نای سربریده، بگو سر، بی‌زبان
خوش می‌چشان ز حلق، ازان دم که می‌چشی
آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی
بنواز سر لیلی و مجنون، ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی
بویی‌ست در دم تو ز تبریز، لاجرم
بس دل که می‌ربایی از حسن و از کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی؟
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبع فی احمر القانی
صف‌‌‌های پری رویان، در بزم سلیمانی
با نغمهٔ داوودی، مرغ خوش الحانی
یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی
کم من علل یشفی، من علة احزانی
شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علیٰ وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ این النظر الثانی
مولوی : ترجیعات
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رسته‌ایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می‌دهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۹ - قصهٔ سوال کردن عایشه رضی الله عنها از مصطفی صلی‌الله علیه و سلم کی امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامه‌های تو چون تر نیست
مصطفی روزی به گورستان برفت
با جنازه‌ی مردی از یاران برفت
خاک را در گور او آکنده کرد
زیر خاک آن دانه‌اش را زنده کرد
این درختانند همچون خاکیان
دست‌ها برکرده‌اند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت می‌کنند
وان که گوشستش عبارت می‌کنند
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می‌گویند راز
همچو بطان سر فرو برده به آب
گشته طاووسان و بوده چون غراب
در زمستانشان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد
در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زنده‌شان کرد از بهار و داد برگ
منکران گویند خود هست این قدیم
این چرا بندیم بر رب کریم؟
کوری ایشان، درون دوستان
حق برویانید باغ و بوستان
هر گلی کندر درون بویا بود
آن گل از اسرار کل گویا بود
بوی ایشان، رغم آنف منکران
گرد عالم می‌رود پرده‌دران
منکران همچون جعل زان بوی گل
یا چو نازک مغز در بانگ دهل
خویشتن مشغول می‌سازند و غرق
چشم می‌دزدند ازین لمعان برق
چشم می‌دزدند و آن جا چشم نی
چشم آن باشد که بیند مأمنی
چون ز گورستان پیمبر بازگشت
سوی صدیقه شد و هم‌راز گشت
چشم صدیقه چو بر رویش فتاد
پیش آمد، دست بر وی می‌نهاد
بر عمامه و روی او و موی او
بر گریبان و بر و بازوی او
گفت پیغامبر چه می‌جویی شتاب؟
گفت باران آمد امروز از سحاب
جامه‌هایت می‌بجویم در طلب
تر نمی‌یابم ز باران، ای عجب
گفت چه بر سر فکندی از ازار؟
گفت کردم آن ردای تو خمار
گفت بهر آن نمود ای پاک‌جیب
چشم پاکت را خدا باران غیب
نیست آن باران ازین ابر شما
هست ابری دیگر و دیگر سما
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۱ - نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد
هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان می‌شد به سقف لاژورد
پیش آن انوار نور روز درد
از صلابت نورها را می‌سترد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۷ - قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ و اجابت موسی علیه السلام
گفت باری نطق سگ کو بر در است
نطق مرغ خانگی کاهل پر است
گفت موسیٰ هین تو دانی رو رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید
بامدادان از برای امتحان
ایستاد او منتظر بر آستان
خادمه سفره بیفشاند و فتاد
پاره نان بیات آثار زاد
در ربود آن را خروسی چون گرو
گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو
دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن
گندم و جو را و باقی حبوب
می‌توانی خورد و من نه ای طروب
این لب نانی که قسم ماست نان
می‌ربایی این قدر را از سگان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۹ - خجل گشتن خروس پیش سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده
چند چند آخر دروغ و مکر تو؟
خود نپرد جز دروغ از وکر تو
گفت حاشا از من و از جنس من
که بگردیم از دروغی ممتحن
ما خروسان چون مؤذن راست‌گوی
هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی
پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون
پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا
اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز
گر به ناهنگام سهوی‌مان رود
در اذان آن مقتل ما می‌شود
گفت ناهنگام حی عل فلاح
خون ما را می‌کند خوار و مباح
آن که معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحی آمد فقط
آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یک سری
او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک
یک زیان دفع زیان‌ها می‌شدی
جسم و مال ماست جان‌ها را فدا
پیش شاهان در سیاست‌گستری
می‌دهی تو مال و سر را می‌خری
اعجمی چون گشته‌یی اندر قضا
می‌گریزانی ز داور مال را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۴ - باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدس‌الله سره
بر سر تختی شنید آن نیک‌نام
طقطقی و های و هویی شب ز بام
گام‌های تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره که را؟
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست؟
این نباشد آدمی مانا پری‌ست
سر فرو کردند قومی بوالعجب
ما همی‌گردیم شب بهر طلب
هین چه می‌جویید؟ گفتند اشتران
گفت اشتر بام بر کی جست؟ هان
پس بگفتندش که تو بر تخت جاه
چون همی‌جویی ملاقات اله؟
خود همان بد دیگر او را کس ندید
چون پری از آدمی شد ناپدید
معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق
خلق کی بینند غیر ریش و دلق؟
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد
همچو عنقا در جهان مشهور شد
جان هر مرغی که آمد سوی قاف
جملهٔ عالم ازو لافند لاف
چون رسید اندر سبا این نور شرق
غلغلی افتاد در بلقیس و خلق
روح‌های مرده جمله پر زدند
مردگان از گور تن سر بر زدند
یکدگر را مژده می‌دادند هان
نک ندایی می‌رسد از آسمان
زان ندا دین‌ها همی‌گردند گبز
شاخ و برگ دل همی‌گردند سبز
از سلیمان آن نفس چون نفخ صور
مردگان را وا رهانید از قبور
مر تورا بادا سعادت بعد ازین
این گذشت الله اعلم بالیقین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۸ - چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتی خلفی و قدامی الهوی و انی و ایاها لمختلفان
همچو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین
می‌کشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
عشق و سودا چونک پر بودش بدن
می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن
آن که او باشد مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره بی‌درنگ
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفته‌ست بس فرسنگ‌ها
در سه روزه ره بدین احوال‌ها
ماند مجنون در تردد سال‌ها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار
این دو همره همدگر را راه‌زن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقه‌یی
تن ز عشق خاربن چون ناقه‌یی
جان گشاید سوی بالا بال‌ها
در زده تن در زمین چنگال‌ها
تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حال‌ها
همچو تیه و قوم موسی سال‌ها
خطوتینی بود این ره تا وصال
مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چند؟چند؟
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
آن چنان افکند خود را سخت زیر
که مخلخل گشت جسم آن دلیر
چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان می‌روم
زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن
بر سواری کو فرو ناید ز تن
عشق مولی کی کم از لیلی بود؟
گوی گشتن بهر او اولی بود
گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کین سفر زین پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین سیری‌ست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس
این چنین جذبی‌ست نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۲ - کژ وزیدن باد بر سلیمان علیه‌السلام به سبب زلت او
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
هم چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من
راست می‌کرد او به دست آن تاج را
باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر؟ کژ مغژ
گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آن چنان که تاج را می‌خواست شد
بعد از آنش کژ همی‌کرد او به قصد
تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست می‌شد تاج بر فرق سرش
تاج ناطق گشت کی شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
نیست دستوری کزین من بگذرم
پرده‌های غیب این برهم درم
بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگری ای دوست کام
آن مکن که می‌سگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی
همچو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر می‌ربود
آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
تو هم از بیرون بدی با دیگران
وندرون خوش گشته با نفس گران
خود عدوت اوست قندش می‌دهی
وز برون تهمت به هرکس می‌نهی
همچو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بی‌گناهان را مذل
چند فرعونا کشی بی‌جرم را
می‌نوازی مر تن پر غرم را؟
عقل او بر عقل شاهان می‌فزود
حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطون است حیوانش کند
حکم حق بر لوح می‌آید پدید
آن چنان که حکم غیب بایزید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۳ - قصهٔ باز پادشاه و کمپیر زن
باز اسپیدی به کمپیری دهی
او ببرد ناخنش بهر بهی
ناخنی که اصل کاراست و شکار
کور کمپیری ببرد کوروار
که کجا بوده‌ست مادر که تو را
ناخنان زین‌سان دراز است ای کیا؟
ناخن و منقار و پرش را برید
وقت مهر این می‌کند زال پلید
چون که تتماجش دهد او کم خورد
خشم گیرد مهرها را بر درد
که چنین تتماج پختم بهر تو
تو تکبر می‌نمایی و عتو؟
تو سزایی در همان رنج و بلا
نعمت و اقبال کی سازد تو را؟
آب تتماجش دهد کین را بگیر
گر نمی‌خواهی که نوشی زان فطیر
آب تتماجش نگیرد طبع باز
زال بترنجد شود خشمش دراز
از غضب شربای سوزان بر سرش
زن فرو ریزد شود شود کل مغفرش
اشک ازان چشمش فرو ریزد ز سوز
یاد آرد لطف شاه دلفروز
زان دو چشم نازنین با دلال
که ز چهره‌ی شاد دارد صد کمال
چشم مازاغش شده پر زخم زاغ
چشم نیک از چشم بد با درد و داغ
چشم دریا بسطتی کز بسط او
هر دو عالم می‌نماید تار مو
گر هزاران چرخ در چشمش رود
همچو چشمه پیش قلزم گم شود
چشم بگذشته ازین محسوس‌ها
یافته از غیب‌بینی بوس‌ها
خود نمی‌یابم یکی گوشی که من
نکته‌یی گویم از آن چشم حسن
می‌چکید آن آب محمود جلیل
می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل
تا بمالد در پر و منقار خویش
گر دهد دستوری‌اش آن خوب کیش
باز گوید خشم کمپیر ار فروخت
فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
باز جانم باز صد صورت تند
زخم بر ناقه نه بر صالح زند
صالح از یک‌دم که آرد با شکوه
صد چنان ناقه بزاید متن کوه
دل همی‌گوید خموش و هوش دار
ورنه درانید غیرت پود و تار
غیرتش را هست صد حلم نهان
ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان
نخوت شاهی گرفتش جای پند
تا دل خود را ز بند پند کند
که کنم بار رای هامان مشورت
کوست پشت ملک و قطب مقدرت
مصطفی را رای‌زن صدیق رب
رای‌زن بوجهل را شد بولهب
عرق جنسیت چنانش جذب کرد
کان نصیحت‌ها به پیشش گشت سرد
جنس سوی جنس صد پره پرد
بر خیالش بندها را بر درد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۶ - غالب شدن حیلهٔ روباه بر استعصام و تعفف خر و کشیدن روبه خر را سوی شیر به بیشه
روبه اندر حیله پای خود فشرد
ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه کو تا که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت‌؟
چون که خرگوشی برد شیری به چاه
چون نیارد روبهی خر تا گیاه‌؟
گوش را بر بند و افسون‌ها مخور
جز فسون آن ولی دادگر
آن فسون خوش تر از حلوای او
آن که صد حلواست خاک پای او
خنب‌های خسروانی پر ز می
مایه برده از می لب‌های وی
عاشق می باشد آن جان بعید
کو می لب‌های لعلش را ندید
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمه ی آب شور‌؟
موسی جان سینه را سینا کند
طوطیان کور را بینا کند
خسرو شیرین جان نوبت زده‌ست
لاجرم در شهر قند ارزان شده‌ست
یوسفان غیب لشکر می‌کشند
تنگ‌های قند و شکر می‌کشند
اشتران مصر را رو سوی ما
بشنوید ای طوطیان بانگ درآ
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزان‌تر شود
در شکر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی کوری صفراییان
نیشکر کوبید کار این است و بس
جان بر افشانید یار این است و بس
یک ترش در شهر ما اکنون نماند
چون که شیرین خسروان را برنشاند
نقل بر نقل است و می بر می هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
سرکهٔ نه ساله شیرین می‌شود
سنگ و مرمر لعل و زرین می‌شود
آفتاب اندر فلک دستک‌زنان
ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان
چشم‌ها مخمور شد از سبزه‌زار
گل شکوفه می‌کند بر شاخسار
چشم دولت سحر مطلق می‌کند
روح شد منصور انا الحق می‌زند
گر خری را می‌برد روبه ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۰ - قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می‌چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب
گاو آبی گوهر از بحر آورد
بنهد اندر مرج و گردش می‌چرد
در شعاع نور گوهر گاو آب
می‌چرد از سنبل و سوسن شتاب
زان فکنده‌ی گاو آبی عنبراست
که غذایش نرگس و نیلوفراست
هرکه باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال؟
هرکه چون زنبور وحیستش نفل
چون نباشد خانهٔ او پر عسل؟
می‌چرد در نور گوهر آن بقر
ناگهان گردد ز گوهر دورتر
تاجری بر در نهد لجم سیاه
تا شود تاریک مرج و سبزه‌گاه
پس گریزد مرد تاجر بر درخت
گاوجویان مرد را با شاخ سخت
بیست بار آن گاو تازد گرد مرج
تا کند آن خصم را در شاخ درج
چون ازو نومید گردد گاو نر
آید آن جا که نهاده بد گهر
لجم بیند فوق در شاهوار
پس ز طین بگریزد او ابلیس‌وار
کان بلیس از متن طین کور و کراست
گاو کی داند که در گل گوهراست؟
اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم این محیض
ای رفیقان زین مقیل و زان مقال
اتقوا ان الهوی حیض الرجال
اهبطوا افکند جان را در بدن
تا به گل پنهان بود در عدن
تاجرش داند ولیکن گاو نی
اهل دل دانند و هر گل‌کاونی
هر گلی کندر دل او گوهری‌ست
گوهرش غماز طین دیگری‌ست
وان گلی کز رش حق نوری نیافت
صحبت گل‌های پر در بر نتافت
این سخن پایان ندارد موش ما
هست بر لب‌های جو بر گوش ما