عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ای پسته ی تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
گر جلوه مینمایی و گر طعنه میزنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمیکنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
گر جلوه مینمایی و گر طعنه میزنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمیکنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا
محتشم تا کی کشم از ناسزاگویان عذاب
آخر از بیطاقتی تیغ جزا خواهم کشید
گر حسام هجو خواهم داشت زین پس در غلاف
برخلاف ماسلف آزارها خواهم کشید
میزند چون تیغ طعنم خواه دشمن خواه دوست
میکشم تیغ زبان ورنه جفا خواهم کشید
تا غنیمان را کنم هریک به کنجی منزوی
خویش را بیرون ز کنج انزوا خواهم کشید
بر عقاب طبع چون خواهم زدن با یک ستیز
نیک و بد را بر عقابین پر هجا خواهم کشید
هرکه بیاندیشه است از قلزم اندیشهام
کشتی عیشش به گرداب فنا خواهم کشید
در قفای من زبان هر که میگردد به خبث
من به تیغ هجو بیرون از قفا خواهم کشید
چون به زور طبع قلاب نفس خواهم فکند
پیر و برنا را به کام اژدها خواهم کشید
تا ز تیغ بیم گردد زهرهٔ بیگانه چاک
انتقام اول ز خویش و آشنا خواهم کشید
تا بساط این و آن بر هم خورد زابیات هجو
لشگر آفت به میدان بلا خواهم کشید
دیدهٔ اغیار خواهم کند و در چشم امید
یار را هم داروی خوف و رجا خواهم کشید
بهر دشمن دار عبرت خواهم اندر شهر زد
دوست را هم کرسی از زیر پا خواهم کشید
آخر از بیطاقتی تیغ جزا خواهم کشید
گر حسام هجو خواهم داشت زین پس در غلاف
برخلاف ماسلف آزارها خواهم کشید
میزند چون تیغ طعنم خواه دشمن خواه دوست
میکشم تیغ زبان ورنه جفا خواهم کشید
تا غنیمان را کنم هریک به کنجی منزوی
خویش را بیرون ز کنج انزوا خواهم کشید
بر عقاب طبع چون خواهم زدن با یک ستیز
نیک و بد را بر عقابین پر هجا خواهم کشید
هرکه بیاندیشه است از قلزم اندیشهام
کشتی عیشش به گرداب فنا خواهم کشید
در قفای من زبان هر که میگردد به خبث
من به تیغ هجو بیرون از قفا خواهم کشید
چون به زور طبع قلاب نفس خواهم فکند
پیر و برنا را به کام اژدها خواهم کشید
تا ز تیغ بیم گردد زهرهٔ بیگانه چاک
انتقام اول ز خویش و آشنا خواهم کشید
تا بساط این و آن بر هم خورد زابیات هجو
لشگر آفت به میدان بلا خواهم کشید
دیدهٔ اغیار خواهم کند و در چشم امید
یار را هم داروی خوف و رجا خواهم کشید
بهر دشمن دار عبرت خواهم اندر شهر زد
دوست را هم کرسی از زیر پا خواهم کشید
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
خری از روستائیی بگریخت
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر میتاخت
بانگ میکرد و جفته میانداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر میتاخت
بانگ میکرد و جفته میانداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۰ - در مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید
روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون
یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - به یکی از معاندین
ای کسروی ای سفیه نادان
سرکشته تیه بغی و خذلان
بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خوبش حیران
منفور به نزد پیر و برنا
ملعون بر کافر و مسلمان
از روز ازل فکنده ابلیس
در قلب تو کارگاه عصیان
آیینت سفاهتی هویدا
«پیمانت» حماقتی نمایان
تو ز اهرمنی و از تو بیزار
روح مشی و روان مشیان
ای مغز تو خوابگاه ابلیس
وی قلب تو جایگاه شیطان
ای مایهٔ ننگ اهل تبریز
از حکمآباد تا شتربان
با این تن خشک و این قیافه
هستی زکدام جنس حیوان
بوزینهٔ سل گرفتهای تو
پوشیده به تن لباس انسان
درکار معاشرت چنان تلخ
کز تو نشود رفیق، خندان
بنشینی و بر نمک بری دست
برخیزی و بشکنی نمکدان
خود را تو ز مصلحان شمردی
این نام به خود نهادی آسان
هستی به قیاس مصلحان، تو
چون زآب فرات، آب قلیان
هستی تو به طعم و بوی پیدا
هرچند شوی به رنگ پنهان
شد پارسی از تصرف تو
مهمل چو کلام جان بن جان
خشکیده و خامشی تو، گویی
چولی قزکی بهدست طفلان
چولی قزکی ولی نه زان جنس
کز وی طلبند خلق باران
الفاظ به کسره می گذاری
زان کسرویت شده است عنوان
ورنه توکجا و آل کسری
ای مایهٔ ننگ آل قحطان
سرکشته تیه بغی و خذلان
بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خوبش حیران
منفور به نزد پیر و برنا
ملعون بر کافر و مسلمان
از روز ازل فکنده ابلیس
در قلب تو کارگاه عصیان
آیینت سفاهتی هویدا
«پیمانت» حماقتی نمایان
تو ز اهرمنی و از تو بیزار
روح مشی و روان مشیان
ای مغز تو خوابگاه ابلیس
وی قلب تو جایگاه شیطان
ای مایهٔ ننگ اهل تبریز
از حکمآباد تا شتربان
با این تن خشک و این قیافه
هستی زکدام جنس حیوان
بوزینهٔ سل گرفتهای تو
پوشیده به تن لباس انسان
درکار معاشرت چنان تلخ
کز تو نشود رفیق، خندان
بنشینی و بر نمک بری دست
برخیزی و بشکنی نمکدان
خود را تو ز مصلحان شمردی
این نام به خود نهادی آسان
هستی به قیاس مصلحان، تو
چون زآب فرات، آب قلیان
هستی تو به طعم و بوی پیدا
هرچند شوی به رنگ پنهان
شد پارسی از تصرف تو
مهمل چو کلام جان بن جان
خشکیده و خامشی تو، گویی
چولی قزکی بهدست طفلان
چولی قزکی ولی نه زان جنس
کز وی طلبند خلق باران
الفاظ به کسره می گذاری
زان کسرویت شده است عنوان
ورنه توکجا و آل کسری
ای مایهٔ ننگ آل قحطان
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - صفت بانوی قوال
بانو آن نادر جهان بسرود
حمله آورد بر بریشم رود
از بر آواز در سر افکندست
به گلو مقنعه در افکندست
گفتمی هست دختر لرزان
گر نبودیش نرخ سخت ارزان
دارد او همت و طریقه آن
که نباشدش خانه بی مهمان
بی ده آزاد مرد ننشیند
که صلاح خود اندر آن بیند
کند آماده کار ایشان زود
خوش کند روزگار ایشان زود
شویش آن شیر مرد سرهنگی
نکند هیچگونه دلتنگی
بیش و کم دیده است و باخته ای
واقفی نیک و بد شناخته ای
چشم بر کارها فرو گیرد
کوه خواهد که حلم او گیرد
نیکنام است و رشک نشناسد
که ز دزد و عسس بنهراسد
غیرت رنگ و جنگ و جوشش نیست
جز غم خوردنی و پوشش نیست
چون شتر بر گرفت راه دره
خویشتن خفته سازد اینت سره
با دل خویش گوید ای عجبی
نیست کس راز مردمان ادبی
در هم افتاده اند چون خر و گاو
همه با یکدیگر بکاوا کاو
از میانه عوی برآورده
رشک را دست موزه ای کرده
زآن بضاعت کزو نگردد کم
چه خورد ریش گاو رشگن غم
ور شود نیز وقتی آلوده
چه دهد دل به رنج بیهوده
خیره ویحک چرا شود غمناک
چون به مشتی دو آب گردد پاک
این همه چیزها گران نبود
بچه باید که در میان نبود
ور بود هم چرا بود در تاب
نه بریده شدست تخم سداب
سرخ سر خود چرا رود به رهی
که شود زو پدید سرسیهی
گیرد او بر نشسته ایمن بود
بر هنر لاخ و لخ چنین فرمود
لاجرم خانه ایست آماده
برهم آمیخته نر و ماده
در گشاده ست و پیشگه رفت
این نشسته ست وان دگر خفته
منت گفتم یقین بدان ای دوست
که همه دول خانه خانه اوست
این همه هزل بود و بازی بود
آنچه گفتم همه مجازی بود
من ازین نوع طیبتی کردم
آن نه از بهر ریبتی کردم
گفتمش بنگرم چه رنگ آرد
روی نیکو به سوی چنگ آرد
سرفراز و شگرف و عیارست
جلد و شوخ و ظریف و تندارست
او به هر کار بس به اندام است
هم نکو روی و نکو نام است
سخت شلوار بند و پاکیزه ست
ممکن آید که نیکو دوشیزه ست
وآنچه گفتم همه درست ترست
که به خوبی زبیده دگرست
وآنکه بر آخری رسد مجلس
شود از عقل هر کسی مفلس
حمله آورد بر بریشم رود
از بر آواز در سر افکندست
به گلو مقنعه در افکندست
گفتمی هست دختر لرزان
گر نبودیش نرخ سخت ارزان
دارد او همت و طریقه آن
که نباشدش خانه بی مهمان
بی ده آزاد مرد ننشیند
که صلاح خود اندر آن بیند
کند آماده کار ایشان زود
خوش کند روزگار ایشان زود
شویش آن شیر مرد سرهنگی
نکند هیچگونه دلتنگی
بیش و کم دیده است و باخته ای
واقفی نیک و بد شناخته ای
چشم بر کارها فرو گیرد
کوه خواهد که حلم او گیرد
نیکنام است و رشک نشناسد
که ز دزد و عسس بنهراسد
غیرت رنگ و جنگ و جوشش نیست
جز غم خوردنی و پوشش نیست
چون شتر بر گرفت راه دره
خویشتن خفته سازد اینت سره
با دل خویش گوید ای عجبی
نیست کس راز مردمان ادبی
در هم افتاده اند چون خر و گاو
همه با یکدیگر بکاوا کاو
از میانه عوی برآورده
رشک را دست موزه ای کرده
زآن بضاعت کزو نگردد کم
چه خورد ریش گاو رشگن غم
ور شود نیز وقتی آلوده
چه دهد دل به رنج بیهوده
خیره ویحک چرا شود غمناک
چون به مشتی دو آب گردد پاک
این همه چیزها گران نبود
بچه باید که در میان نبود
ور بود هم چرا بود در تاب
نه بریده شدست تخم سداب
سرخ سر خود چرا رود به رهی
که شود زو پدید سرسیهی
گیرد او بر نشسته ایمن بود
بر هنر لاخ و لخ چنین فرمود
لاجرم خانه ایست آماده
برهم آمیخته نر و ماده
در گشاده ست و پیشگه رفت
این نشسته ست وان دگر خفته
منت گفتم یقین بدان ای دوست
که همه دول خانه خانه اوست
این همه هزل بود و بازی بود
آنچه گفتم همه مجازی بود
من ازین نوع طیبتی کردم
آن نه از بهر ریبتی کردم
گفتمش بنگرم چه رنگ آرد
روی نیکو به سوی چنگ آرد
سرفراز و شگرف و عیارست
جلد و شوخ و ظریف و تندارست
او به هر کار بس به اندام است
هم نکو روی و نکو نام است
سخت شلوار بند و پاکیزه ست
ممکن آید که نیکو دوشیزه ست
وآنچه گفتم همه درست ترست
که به خوبی زبیده دگرست
وآنکه بر آخری رسد مجلس
شود از عقل هر کسی مفلس
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۰
گربه و موش بهم ساخته اند ای بقال
وای بر خیک پنیر و سبد میوه تو
ای پدر خانه و باغت به رقیبان دادند
دختر بیوه تو وان پسر لیوه تو
گشت قربان می و ساغر و شیرینی و شمع
زر تو سیم تو آیینه تو جیوه تو
ای پدر مرده بخود باش که در این دو سه روز
جفت همسایه شود مادرک بیوه تو
میتوان چاره این درد گران کرد ولی
خرد و هوش ندارد سر کالیوه تو
لیک خوش باش که از پای کند میکائیل
کفش تو چکمه تو موزه تو گیوه تو
وای بر خیک پنیر و سبد میوه تو
ای پدر خانه و باغت به رقیبان دادند
دختر بیوه تو وان پسر لیوه تو
گشت قربان می و ساغر و شیرینی و شمع
زر تو سیم تو آیینه تو جیوه تو
ای پدر مرده بخود باش که در این دو سه روز
جفت همسایه شود مادرک بیوه تو
میتوان چاره این درد گران کرد ولی
خرد و هوش ندارد سر کالیوه تو
لیک خوش باش که از پای کند میکائیل
کفش تو چکمه تو موزه تو گیوه تو
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
هنگام نام دعوی مردی کند مطرز
در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است
هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست
ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است
بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
از شست طبع تیر هجا می زنم بر او
دانی که چیست شعر من امروز سگ زن است
در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است
هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست
ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است
بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
از شست طبع تیر هجا می زنم بر او
دانی که چیست شعر من امروز سگ زن است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۲- وه وه از در برید فرخ فال
وه وه از در برید فرخ فال
با خبرهای خوش رسید اینک
کآن علی جامه عمر نامه
شد ز دار العباده سوی درک
گشت خائین ولی نعمت را
سختش آخر گرفت نان و نمک
با همه شست و شق کمانی ها
از قدر بر دل آمدش ناوک...
با چنان دین که در غوایت کفر
بوده بوبکر را شریک و کمک
باد رحمت به انگریز و ارس
مرحبا بر هزاره و ازبک
دین او اجتهاد و ظن و قیاس
کیش او احتمال و شبهه و شک
همه حرفش گزاف و بوک و مگر
همه امرش خلاف و کوک و کلک
مهر و میثاق او به یک مازو
کار و کردار اوبه یک کرچک
قید اعناق عام کالانعام
آنکه نامش نهاده تحت حنک
بر سرش نی عمامه چاه بلاست
که در انباشته به خار و خسک
مرجع ناس گشته بین نسناس
خرس بنگر نشسته بر خرسک
آنکه قعر سعیر مقعد اوست
چند گاهی نشست بر توشک
سگ گرگین نگر پلنگ شکار
خرسوار مراغه بین و یدک
داده ازمسئله اصول و فروع
پاسخی کی سوای فحش و کتک
خود ز میراث هر که مرد و نماند
حق وارث زیاده از ده یک
هر که در مال غیر با او ساخت
گفت نصف لنا و نصف لک
داد حکم هزار خربزه زار
هر که بردش به رشوه یک کالک
از پی طمع یک وجب چوخا
داده بر باد بارهای برک
سوخت بهر چهار گز کرباس
ز آتش حرص او هزار فدک
دست ها از عناد او به خدای
پای ها از فساد او به فلک
ز اعتسافات این ظلوم جهول
ناله ها بر سماک شد ز سمک
کرده از دود آه اهل زمین
به تظلم سیاه روی فلک
رانده شنعت به کیش و ملت وی
دین زردشت و مذهب مزدک
کرده نفرین بر او جماد و نبات
جن و حیوان وآدمی و ملک
پخت دانی که بهر او این نان
آنکه کرد از نخست غصب فدک
زن به مزدی چو وی نخواهی یافت
ربع مسکون ببیزی ار به الک
تا در آتش سکون سمندر راست
تا شنا می کند در آب اردک
دوستانش مقیم آتش دل
چون سمندر چه پیش و چه اندک
دشمنانش ز آبرو دلشاد
اردک آسا جدا جدا هر یک
تیز اعدا به سبلت احبابش
بیش یا کم چه بزرگ تا چه کوچک
الغرض چون بشیر فرخ پی
داد این مژده گفت بشری لک
غاصب الضیعه قد فنی و ردی
ناصب الشیعه قد فنی هوی و هلک
پی تاریخ او صفائی گفت
رفت آمیرزا علی بدرک
۱۲۷۶ق
با خبرهای خوش رسید اینک
کآن علی جامه عمر نامه
شد ز دار العباده سوی درک
گشت خائین ولی نعمت را
سختش آخر گرفت نان و نمک
با همه شست و شق کمانی ها
از قدر بر دل آمدش ناوک...
با چنان دین که در غوایت کفر
بوده بوبکر را شریک و کمک
باد رحمت به انگریز و ارس
مرحبا بر هزاره و ازبک
دین او اجتهاد و ظن و قیاس
کیش او احتمال و شبهه و شک
همه حرفش گزاف و بوک و مگر
همه امرش خلاف و کوک و کلک
مهر و میثاق او به یک مازو
کار و کردار اوبه یک کرچک
قید اعناق عام کالانعام
آنکه نامش نهاده تحت حنک
بر سرش نی عمامه چاه بلاست
که در انباشته به خار و خسک
مرجع ناس گشته بین نسناس
خرس بنگر نشسته بر خرسک
آنکه قعر سعیر مقعد اوست
چند گاهی نشست بر توشک
سگ گرگین نگر پلنگ شکار
خرسوار مراغه بین و یدک
داده ازمسئله اصول و فروع
پاسخی کی سوای فحش و کتک
خود ز میراث هر که مرد و نماند
حق وارث زیاده از ده یک
هر که در مال غیر با او ساخت
گفت نصف لنا و نصف لک
داد حکم هزار خربزه زار
هر که بردش به رشوه یک کالک
از پی طمع یک وجب چوخا
داده بر باد بارهای برک
سوخت بهر چهار گز کرباس
ز آتش حرص او هزار فدک
دست ها از عناد او به خدای
پای ها از فساد او به فلک
ز اعتسافات این ظلوم جهول
ناله ها بر سماک شد ز سمک
کرده از دود آه اهل زمین
به تظلم سیاه روی فلک
رانده شنعت به کیش و ملت وی
دین زردشت و مذهب مزدک
کرده نفرین بر او جماد و نبات
جن و حیوان وآدمی و ملک
پخت دانی که بهر او این نان
آنکه کرد از نخست غصب فدک
زن به مزدی چو وی نخواهی یافت
ربع مسکون ببیزی ار به الک
تا در آتش سکون سمندر راست
تا شنا می کند در آب اردک
دوستانش مقیم آتش دل
چون سمندر چه پیش و چه اندک
دشمنانش ز آبرو دلشاد
اردک آسا جدا جدا هر یک
تیز اعدا به سبلت احبابش
بیش یا کم چه بزرگ تا چه کوچک
الغرض چون بشیر فرخ پی
داد این مژده گفت بشری لک
غاصب الضیعه قد فنی و ردی
ناصب الشیعه قد فنی هوی و هلک
پی تاریخ او صفائی گفت
رفت آمیرزا علی بدرک
۱۲۷۶ق
صفایی جندقی : دیوان اشعار
ترجیعبند
ای زدست تو شرع رفته به پا
وی طریقت ز فتنه تو به وا
تا تو رو کرده ای به ملک وجود
همه کس کرده آرزوی فنا
رخ گشودی تو تا به بزم شهود
مرد و زن را بود امید جفا
ای جمال تو جبن و جهل و جنون
وی کمال تو کبر و کین و دغا
فرق تا پا ظهور غی و غرور
پای تا سر به به روز جور و جفا
گوش تا سم همه خیانت و خوف
یال تا دم تمام خبط و خطا
آنچه را واجدی فساد و فتن
وانچه را فاقدی وفاق و وفا
در تعب از تو جنس جن و ملک
و زغضب بر تو خلق ارض و سما
در نسب کژنهاد و پوچ نمود
بدگهر بی وجود و هیچ بها
ای بری از طراز رأفت و رحم
وی جری بر خصال خبث و شقا
لعن و نفرین و شتم و شنعت و طعن
هست درباره ی تو جمله روا
ناسزاهای کل ملک سخن
باشد الحق تمام بر تو سزا
مشتری بر سیاق سختی و خشم
مفتری بر فنون رفق و رضا
مایه پرداز رسم قطع و یقین
رونق انداز راه ریب و ریا
لانه ساز اساس کذب و ستیز
خانه سوز بنای صدق و صفا
سگ سگال و درشت خوی و دنی
بد سیر دد سرشت و دیو لقا
جاودان باد رامش تو کرب
مرضت را ز پی مباد شفا
پایدت رنج ها به جان ز نعیم
زایدت دردها به تن ز دوا
هر قدر خواهی از سعایت و ظلم
کن درین مرز یومنا هذا
چون ترازوی عدل در محشر
نصب فرماید احتساب خدا
چکمه میرحاج.... مانند
.... عرضت فتد ز ...جزا
نه همین در خلا ترانه ی خلق
بلکه خوانند مرد و زن به ملا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بر تو نقصان کمال و بخل کرم
علم نزد تو ظن ستایش ذم
آنچه آن بوش در بطون تو بیش
آنچه آن کظم در کمون تو کم
طبع میزان حب و بغض کجاست
که تو زینسان گرفته ای محکم
جهل نامد دلیل حق حاشاک
علم قائم نمی شود به قسم
علم بالقوه جهل بالفعلی است
بالله این نکته مطلبی است اهم
سر نزد از ضمی تا به زبان
در کتب رسم تا نشد ز قلم
با چنین عقل کول لایعنی
با چنین نفس مول لایعلم
کاش از قوه ناشدی بالفعل
کاش موجود نامدی ز عدم
چون تو این نکته هرکه کرد انکار
تا قیام قیامت از آدم
تا که زردی زید ضمین زریر
تا که سرخی بود قرین بقم
باد مقرون دودمان لام
باد مطرود خاندان هیم
هر که در عصر خود به ذیل ولی
دست طاعت نساخت مستحکم
همه کردار وی به یک گریز
همه اشغال وی به یک شلغم
قرن ها گر کند نماز که نیست
طاعتش را بهای نیم درم
از جوار علی هر آنکه برید
ناگزر با عمر بود همدم
درد او را کجا بود درمان
زخم او را چرا سزد مرهم
تا نگیری غذا ز خوان رسول
دست بوجهل با شدت مقسم
شاخ ز قومت است و عین حمیم
جاودان این دو مشرب و مطعم
نان از آنت برآ کنند به نای
آب از اینت فرو کنند به دم
هم از آنت کباب گردد کام
هم از اینت گداز گردد فم
شهری و روستائی از همه صنف
می سرایند این سخن با هم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
از تو سنت به تب کتاب به تاب
ز آتشت شرع و عرف هر دو کباب
خانه ی کفر و شرک و کاوش و کین
گشته آباد از تو خانه خراب
ز اشک ایتام خالی از پرهیز
جام پرکرده ای به جای شراب
جگر بیوه گان سوخته دل
به سماطت نهاده جای کباب
نیش در مال غیر برده فرو
ریش از خون خلق کرد خضاب
غیر ام کت به محض خاطر غیر
نبرم نام چه خطا چه صواب
عمه و عم و خال و خاله و جد
پسر و دخت و خواهر و زن و باب
بیش وکم مرد و زن سیاه و سفید
آشکار و نهان چه شیخ و چه شاب
همه زیبا و زشت خرد و درشت
هرکه داری قبیله یا ز اصحاب
از هزاران تنی رها نکنم
سر به سر گاو خواهم از هر باب
خاک عرضت به باد هزل دهم
تا علامت بود ز آتش و آب
نیست بیم گناه و باشد نیز
زین عمل بس مرا امید ثواب
گر دلیلت به قول خود در دین
عقل و اجماع و سنت است و کتاب
سگ بریند به عقل و اجماعت
چیست پس این اصول کفرمآب
احتمال و براته شبهه و شک
وهم و ظن و قیاس و استصحاب
محتسب نیست ورنه بردندی
بی حساب تو را به پاس حساب
گوز بر ریش ... خر قومی
که به تو پیشوا کنند خطاب
از تو بی هیچ مایه ملحد شوم
هر سؤالی که شد خطا و صواب
سال ها با وجود دعوی علم
غیر لا ادریت نبود جواب
راد و رد را چنان .... هستی
مرتفع کرده ای حیا و حجاب
کت همه مرد و زن نهان و پدید
کرده تصنیف در حضور و غیاب
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بایدم راند بند دیگر هم
تا بیانی کنم به وجه اتم
چنگ در حبل لانفصام لها
زن که جاوید وارهی ز ندم
ورنه با صدهزار صوم و صلات
که شود صادر از تو چون بلعم
غایت آنجا تو را چه خواهد خاست
جز تب و تاب و درد وداغ و الم
تیغ قهرت زنند بر خرطوم
شیخ خشمت کشند برخیشم
زیست خواهی به دوده ی مروان
ریست خواهی به تیره ی ملجم
موسی عهد خود بجوی ارنی
تو و فرعون را چه فرق ز هم
گشت خواهی ز سبطیان محروم
بود خواهی به قبطیان محرم
می نخواهد فزود جز تعذیب
حیف و افسوست اندران غم و هم
ذل و زاری لازمت هم دوش
درد و اندوه دائمت همدم
بار بر ظهر و بند بر زانو
خار در چشم و داغ بر اشکم
لاجرم هر که چون تو از حق کور
محض عادت بدون لا و نعم
که نهد روی مسکنت بر خاک
که کشد تیغ کین به صید حرم
هم شمارد خبیث را طیب
هم گذارد به گرگ نام غنم
گر بدین حالت از جهان بروی
سورسوگت بود سرورت غم
جاودانت به جای خواهد بود
کند و کوب از شکنج ضرب و شتم
دل بنازد چسان به ده دینار
آنکه ..... داد و دین به یک درهم
باطنت تا نکو نشد ظاهر
فرق زفتی نیافت کس نه درم
هر که خوبت شناخت خوب شناخت
رسم صدق از ریا و راست ز خم
خصم با خیل خلتی و وفاق
دوست با دسته ی ظلال و ظلم
این یک انگشت زایدت چه نکو
نام اندر زمانه کرده علم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش است این شش انگشتی
تا نشان از کمان و نام ز کیش
تیر بادت به است و تیز به ریش
تا ز حنظل برند و حلوا نام
شکرت زهر باد و نوشت نیش
تا ترش روید از زمین ریواس
شهد را در تو باد غایت بیش
در شگفتم تو را که نیست چرا
از نبی شرم و از خدا تشویش
هرکه آمیخت خوش به جفت جناب
تا رهد باز از آن خلاب و خلیش
غرقه وش در زند بهریش تو چنگ
متشبث بود بکل حشیش
پیش وی از پس تو اضیق یافت
زانکه این اوسع است بیش از پیش
کیسه یا کاسه چون درید و شکست
نتوان وصل کردنش به سریش
کس به پیش تو سر فرو نارد
مگر آن رندکش پس آری پیش
هر که باشد تو را چه ماده چه نر
گاد خواهم یکی یکی کم و بیش
پیر و برنا چه زشت و چه زیبا
فاش و پوشیده مرد و زن پس و پیش
کسب تا سلخ و قصب خواهم کشت
گه بز و تکه، گاه بره و میش
کودن آن سان که فرق نگذاری
لغت اکل و شرب از عن و جیش
دوری از معنی حدیث و کتاب
کوری از دوری و جهالت خویش
رای و شک دین و اقتباست دأب
وهم و ظن کار و اجتهادت کیش
به خدا نادر است در اسلام
چون تو مسلم کلام کافر کیش
جرم آلوده ی فساد انداز
ظلم آموده ی ظلال اندیش
به نفاقت برون چو معنی جمع
به شقاقت درون چو لفظ پریش
از خدای غیور در دو سرای
آرزوئی جز این ندارم بیش
خود به جنات و بنگرم در نار
دارویت درد و مرهمت همه ریش
بگذری هر کجا به برزن و کوی
بشنوی از توانگر و درویش
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
در شره بیش و در مروت کم
در وفا سست و درجفا محکم
گاه آتش فروزیت به فساد
داری از حلق و نای کوره و دم
پی سپار سبیل شید و شقاق
دستیار فریق بغی و ستم
به هوای نفوس کفر شعار
به رضای رئوس شرک شیم
بسته باجیت و باز بگسسته
زانکه زیبد به حق امام امم
آن حکیمی که ناطقین جهول
مانده اند از جواب وی ابکم
آنکه علم معاندیت رد و راد
نزد علمش بر ضیاست ظلم
حکمت خصم پیش حجت وی
نسبت رو به است با ضیغم
سحر و معجز کس ار شناخت شناخت
فرق شیر علم ز شیر اجم
نشود بی گمان بر اهل یقین
در خوشاب مشتبه به رحم
ذره را کی سزد خصایص خور
قطره را چون بود تراکم یم
من ندانم سخن هرای و هوای
در نبی آیتی است این محکم
جاهلی کادعای علم نمود
هست با آنکه دیگری اعلم
رفته بیرون ز راه رشد و سداد
بسته بهتان به رب لوح و قلم
صالح و طالح آشکار و نهان
کیست از وی در آن زمان اظلم
اسم شخصی نمی برم به خصوص
مقصدی گفته شد به وجه اعم
وای بر آن امام و مأمومینش
که براو عالمی بود اقدم
ناشناسان نهند بر خفاش
به غلط نام عیسی مریم
لیک شام که حق و باطل را
روز فصل و قضا خداست حکم
زود بینی که سازدش آگاه
داغ پهلوی و پشت و روی و شکم
باری این نکته را ز عالم غیب
شدم از قول هاتفی ملهم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای زبانت به ذکر حق ذاکر
وی ضمیرت ز نام حق نافر
لیک اهل نظر شناخته اند
معنی از لفظ و باطن از ظاهر
پیش ارباب هوش پنهان نیست
قوت از ضعف و عاجز از قادر
کفر وکینت به نیک و بد روشن
شرک و شیدت به مرد و زن باهر
رسته ی ریو و رنگ را استاد
دسته ی مکر و کید را ماهر
ریش گاوان... خر امروز
زمره ای باشدت اگر وابر
لیک فردا خودآن خسان نگرند
تو و خود را چو گوز خر واخر
دیر و زود این ریاست دو سه روز
بر توگردد سیاستی دایر
چند روزی بر این عوام الناس
به تغلب اگر شدی قاهر
یوم تبلی السرائرت به خلاف
نیست من قوه و لا ناصر
زرق و شیدی نماند در عالم
که نشد از تو روسبی صادر
نزع و نمش و نمیمه را مصداق
سلم و صدق و نصیحه را ساتر
در میان نواصب از همه باب
سنت نصب را توئی ناشر
حزب رفق و رشاد را مخذول
جوق بغی و ظلال را ناصر
یافت هرگز تو این مسلمانی
نیست مسلم اگر نشد کافر
کافری دیدت ار بدین اسلام
گشت بر کیش خویشتن شاکر
از خصال خبیثه آنچه کند
خوب و بد را خطور در خاطر
نسبتش با تو نیست بی اغراق
جز نمی نزد قلزمی ذاخر
چیست طبع تو غاشمی غدار
کیست نفس تو فاسقی فاجر
شیخ و صوفی قلندر و درویش
دزد و رمال و لوطی و شاطر
هر طرف هر که بگذرد نگرد
مرد و زن را به این سخن ذاکر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای دغل باز غول دمدمه دم
وی حیل ساز مول هفت شکم
در دعاوی همای خوش فر و فا ل
در معانی کلاغ و شوم و دژم
همه نرمی و نقش از بیرون
وز درون زهر ناب چون ارقم
لکن آن را که هست دیده ی باز
بیندت فرق تا قدم همه سم
ظاهرت قدس و باطنت همه خبث
صورتت جمع و معنیت درهم
معتقد در جنان به خست و بخل
ملتمس با لسان به بذل و کرم
مترنم زبان به ذکر صمد
متعلق روان به مهر صنم
فاش و پوشیده روز و شب همه عمر
هیچ چشمت ندیده در عالم
خامش از ذکر منقصت یک آن
فارغ از فکر منفعت یک دم
هر کجا لقمه ای بود موهوم
بر سرش پی سپر به قوت شم
جلب یک غاز را ز غایت آز
بی تناسب چو حکم حق مبرم
کنی از اشتداد جذب جدا
آب ز آتش حرارت از شبنم
بخلت اندر عجم چنان معروف
که به اکرام در عرب حاتم
نان خود را به وقت جزع غمین
برسر خوان همگنان خرم
کاخ خود بر دلت چو حبس غریم
بزم مهمانیت چو باغ ارم
افتی آنجا به پینکی چون زال
خیزی اینجا دلیر چون رستم
صرف از این خوانت موجبات نشاط
اکل از آن نانت مورثات الم
روی این خوان فتاده در شادی
بهر آن نان نشسته در ماتم
خلط غالب به فطرتت سوداست
که به صفرا سرشته اند به هم
لیک بیرون بیت خود به نفاق
کار بند خواص بلغم و دم
فاسق و پارسا، شقی و سعید
گاه خوانند زیر و گاهی بم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
نیست هزل تو امر آسانی
زآنچه گفتم هزار چندانی
لعن بروی مران به قبح عمل
که تو خود اوستاد شیطانی
اخبث از نفس خبث خواندم و باز
خوب چون بنگرم بتر زانی
شرم شداد و غیرت قارون
ننگ نمرود و عار عثمانی
خفت دین و خواری اسلام
نصرب نصب و عز کفرانی
نیروی شک و بازوی شبهات
حامی شرکت و پشت بهتانی
قوت کفر و ضعف اسلامی
نقض توحید و نقص ایمانی
اصل بوبکر و نسل بخت النصر
فرع فرعون و فخر هامانی
تاب طامات و آب تزویر
زین الحاد و زیب هذیانی
در شعار شقاق پوشیده
از ثیاب وفاق عریانی
دزد و دیوث و داد سوز و دبنگ
هم دغاباز و هم دغل شانی
راح شهوات و روح غفلاتی
ریح طاغوت و روح طغیانی
هفت اقلیم قلبتانی را
جز وجود تو نیست سلطانی
به خداوند ملک امروزه
نیست در ملک چون تو کشخانی
دنی و سخت خواه و رشوت خوار
پیرو بطن و بنده ی نانی
نفی و اثبات حق و باطل را
در جهان چون تو نیست برهانی
در سبکساری و سخافت رای
افتضاح الشریعه را مانی
چند ای گوز گند را معدن
معده سان اینقدر گه انبانی
از جهالت اگر تنی سازند
تو مر آن را به منزله ی جانی
تا تو پیدا شدی شد اندر شهر
نغمه ی هر پدید و پنهانی
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
آخر ای کور دید دنگ دژم
آخر ای دیو دأب دام شیم
دور و نزدیک آشنا و غریب
مست و مستور چه عرب چه عجم
متنفر ز تو به فرط فساد
فاش و پنهان چه ترک و چه دیلم
در نظر آید از نظر تنگیت
پای موری به عظم ملکت جم
نه طباق ار شود یکایک نان
هفت کشور اگر سراسر یم
وقت انفاق بر به اهل و عیال
بعد قرنی به اضطرار آن هم
چرخ آید به زعم تو یک قرص
سیم ناید به چشم تو یک نم
زال صد شوی از ازل گوئی
زاد با ذات ضنتت توأم
هر کجا بنگری ز دشمن و دوست
که تنی چند شسته اند به هم
باید ار داد می روی تنها
باید ار خورد می شوی منضم
نقش مقصود ذاتیت مأکول
نفس معبود وصفیت اشکم
یال تا دم عجین عجب و عتو
گوش تا سم رهین بغض و ستم
نفس تلبیس و ریو و رنگ و ریا
نسل بن جان و ننگ بن آدم
ریش گاوان ... خر غافل
از تو بس دیده اند آن چم و خم
زمره ای را اسیر برده به دام
فرقه ای را رفیق کرده به دم
طرفه اعجوبه ای که ... خران
مدحتت می کنند با همه ذم
برسر هیچ مغزت آن مندیل
کرده تزئین کالکی به کلم
از هجا دارمت امید ثواب
خواجه آسا به قتل مستعصم
عذرخواهانم از زبان دانان
گرچه اعذار را نیرزد هم
دوست گردید شاد و دشمن سوخت
زد صفائی چو این ترانه رقم
گشته ورد ضمیر و ذکر زبان
کفر و اسلام را به دیر و حرم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
مدبری فسق پیشه ی فاجر
ملحدی شرک شیمه ی کافر
چون تو ده تن ز صد هزار کرور
گبر و مسلم ندیده یک ناظر
آخر از کار خویش غفلت چند
چه شد اول که رفتت از خاطر
تو نبودی که از تهی دستی
عورتت را نداشتی ساتر
تا نهادی قدم به صدر قضا
مدبری چند آمدت دابر
وز در رشوت و سبوقه و سحت
سخت این شیوه را شدی ماهر
چند سالی فزون نرفته هنوز
جمع شد برتو دولتی وافر
آن زمانت خری نبود و کنون
برکمند تو بسته صد قاطر
چیست عذرت که در کتاب و حدیث
خوانده ای کل منکر خاسر
از درون دل به باطلت منصوب
وز درون پا به راه حق سایر
همه سالوس و حرص در باطن
همه پرهیز و زهد در ظاهر
به نفاقت زبان مصدق حق
جان به اثبات باطلت ناصر
باش من غیر ناظرین اماه
امر شد در کتابت از آمر
آنکه خود نفس وطیب و عصمت و طهر
و امتثال اوامرش طاهر
تو به محض شکم پرستی هات
محفلی را که آمدی حاضر
نفس مولت حریص بر مأکول
چشم شوخت به شش جهت ناظر
خواه سنی بوند یا شیعی
خواه مسلم بوند یا کافر
هرکه مانع شدت از او شاکی
هرکه معطی بدت از او شاکر
عضو زاید به خبث باطن شخص
مرد و زان راست آیتی ظاهر
اینک انگشت در کف خود توست
در خباثت علامتی باهر
اهل شهر این سخن شنیده تمام
عام از خاص و غایب از حاضر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
از صمد اختیار کرده صنم
بر کلیسا نهاده نام حرم
راستی را بیا و از ره ی رشد
رام شو وز رهی به طفره مرم
در کتاب این عبارتی است صریح
کش تو صدبار خوانده ای من هم
می نتابند گفتنش منسوخ
می نیارید خواندنش مبهم
هرچه باشد فتخرجوه لنا
علم پیش شما چه بیش و چه کم
نیست برهان علم فقر و غنا
که تو داری نظر به خیل و حشم
شیخ ره بر صلاح اهل زمان
زید ای فاسدالفنون فافهم
کی بود چون من و تو هیچ ندان
مظهر محدث حدوث و قدم
گه چو یوسف عزیز را مملوک
گه ملوکش به در کمینه خدم
گه جبینت کشد به لشکرگاه
از شب و روز اشهب و ادهم
گه شود برخر برهنه سوار
گه زند خود بدون نعل قدم
گه خرد تا روان کند آزاد
بندگانی به صره ها درهم
گاه بفروشد از تهی دستی
تمر بستان خود به بیع سلم
کوری چشم دشمنان را گاه
سازد از زر و سیم سنج و علم
گاه بهر تسلی اصحاب
هست با آنکه خود ولی نعم
پشم ریسد به مزد از مردم
سنگ بندد ز جوع بربشکم
گاه بافد بریحه بند غلاف
گاه باشد بریشمش پرچم
گه بپوشد برهنگان ده و بیست
گه زند رقعه قعه برروی هم
گه کند خرقه رهن صاعی جو
گه کند جامه دیبه ی معلم
کار او را به کس قیاس مکن
سری اعلام کردمت اعلم
باری این نکته ناتمام هنوز
کز نگارش شکست نوک قلم
نه همین اهل نطق کرده سرود
کاین سخن گشته ورد صامت هم
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
ای ملبس به ثوب کذب و دغا
وی عری از شعار صدق و صفا
ناگزر هرکرا شکم معبود
نان و آبش بود رسول و خدا
پی سنجیدن شقی و سعید
کرده میزان خویش بخل و سخا
گشته ثابت به محض عادت نفس
حب و بغضش به اهل منع و عطا
هم به باطل نموده نسبت حق
هم به نفرین سروده نام دعا
ظن و تخمین و وهم و شبهه و شک
اجتهاد و قیاس و رای و هوا
این خرافات پوچ لایعنی
نسبتش برنبی کجاست روا
من نگویم امام گوید نیست
مذهب حق به اختیار شما
هست نزدیک اهل حق که یقین
نیست ناموس حق به خواهش ما
بر ستم وضع کرده آیت عدل
برظلم نصب کرده نام ضیا
گربه را کی سزاست نسبت شیر
پشه را کی رواست اسم هما
همچو مام خود تو ملحد شوم
که غضب را نهاده نام رضا
دست جور و جسارتت چندی است
همه را جیب صبر کرده قبا
زین پس البته نیست جای گله
سر کنم گر برات کلک هجا
گرچه زان امر عاجزم چونانک
عجز دارم خدای را ز ثنا
آنچه من رانم از قبایح تو
نیست جز قطره ای ز صد دریا
نیست نار حمیتت در دل
آن چنان کت به دیده آب حیا
شوره در کاسه ات به جای نمک
نوره بر لحیه ات به جای حنا
شکر یزدان که نزد خسرو ملک
ناصرالدین خدیو مهر بها
آنقدر کت لزوم داشت به فرض
ساخت رسوا قدر به امر قضا
تاکنون خلق از کبیر و صغیر
پیر و برنا تمام شاه و گدا
پیش و پس هر نماز و نافله ای
کرده اوراد خویش صبح و مسا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
وی طریقت ز فتنه تو به وا
تا تو رو کرده ای به ملک وجود
همه کس کرده آرزوی فنا
رخ گشودی تو تا به بزم شهود
مرد و زن را بود امید جفا
ای جمال تو جبن و جهل و جنون
وی کمال تو کبر و کین و دغا
فرق تا پا ظهور غی و غرور
پای تا سر به به روز جور و جفا
گوش تا سم همه خیانت و خوف
یال تا دم تمام خبط و خطا
آنچه را واجدی فساد و فتن
وانچه را فاقدی وفاق و وفا
در تعب از تو جنس جن و ملک
و زغضب بر تو خلق ارض و سما
در نسب کژنهاد و پوچ نمود
بدگهر بی وجود و هیچ بها
ای بری از طراز رأفت و رحم
وی جری بر خصال خبث و شقا
لعن و نفرین و شتم و شنعت و طعن
هست درباره ی تو جمله روا
ناسزاهای کل ملک سخن
باشد الحق تمام بر تو سزا
مشتری بر سیاق سختی و خشم
مفتری بر فنون رفق و رضا
مایه پرداز رسم قطع و یقین
رونق انداز راه ریب و ریا
لانه ساز اساس کذب و ستیز
خانه سوز بنای صدق و صفا
سگ سگال و درشت خوی و دنی
بد سیر دد سرشت و دیو لقا
جاودان باد رامش تو کرب
مرضت را ز پی مباد شفا
پایدت رنج ها به جان ز نعیم
زایدت دردها به تن ز دوا
هر قدر خواهی از سعایت و ظلم
کن درین مرز یومنا هذا
چون ترازوی عدل در محشر
نصب فرماید احتساب خدا
چکمه میرحاج.... مانند
.... عرضت فتد ز ...جزا
نه همین در خلا ترانه ی خلق
بلکه خوانند مرد و زن به ملا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بر تو نقصان کمال و بخل کرم
علم نزد تو ظن ستایش ذم
آنچه آن بوش در بطون تو بیش
آنچه آن کظم در کمون تو کم
طبع میزان حب و بغض کجاست
که تو زینسان گرفته ای محکم
جهل نامد دلیل حق حاشاک
علم قائم نمی شود به قسم
علم بالقوه جهل بالفعلی است
بالله این نکته مطلبی است اهم
سر نزد از ضمی تا به زبان
در کتب رسم تا نشد ز قلم
با چنین عقل کول لایعنی
با چنین نفس مول لایعلم
کاش از قوه ناشدی بالفعل
کاش موجود نامدی ز عدم
چون تو این نکته هرکه کرد انکار
تا قیام قیامت از آدم
تا که زردی زید ضمین زریر
تا که سرخی بود قرین بقم
باد مقرون دودمان لام
باد مطرود خاندان هیم
هر که در عصر خود به ذیل ولی
دست طاعت نساخت مستحکم
همه کردار وی به یک گریز
همه اشغال وی به یک شلغم
قرن ها گر کند نماز که نیست
طاعتش را بهای نیم درم
از جوار علی هر آنکه برید
ناگزر با عمر بود همدم
درد او را کجا بود درمان
زخم او را چرا سزد مرهم
تا نگیری غذا ز خوان رسول
دست بوجهل با شدت مقسم
شاخ ز قومت است و عین حمیم
جاودان این دو مشرب و مطعم
نان از آنت برآ کنند به نای
آب از اینت فرو کنند به دم
هم از آنت کباب گردد کام
هم از اینت گداز گردد فم
شهری و روستائی از همه صنف
می سرایند این سخن با هم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
از تو سنت به تب کتاب به تاب
ز آتشت شرع و عرف هر دو کباب
خانه ی کفر و شرک و کاوش و کین
گشته آباد از تو خانه خراب
ز اشک ایتام خالی از پرهیز
جام پرکرده ای به جای شراب
جگر بیوه گان سوخته دل
به سماطت نهاده جای کباب
نیش در مال غیر برده فرو
ریش از خون خلق کرد خضاب
غیر ام کت به محض خاطر غیر
نبرم نام چه خطا چه صواب
عمه و عم و خال و خاله و جد
پسر و دخت و خواهر و زن و باب
بیش وکم مرد و زن سیاه و سفید
آشکار و نهان چه شیخ و چه شاب
همه زیبا و زشت خرد و درشت
هرکه داری قبیله یا ز اصحاب
از هزاران تنی رها نکنم
سر به سر گاو خواهم از هر باب
خاک عرضت به باد هزل دهم
تا علامت بود ز آتش و آب
نیست بیم گناه و باشد نیز
زین عمل بس مرا امید ثواب
گر دلیلت به قول خود در دین
عقل و اجماع و سنت است و کتاب
سگ بریند به عقل و اجماعت
چیست پس این اصول کفرمآب
احتمال و براته شبهه و شک
وهم و ظن و قیاس و استصحاب
محتسب نیست ورنه بردندی
بی حساب تو را به پاس حساب
گوز بر ریش ... خر قومی
که به تو پیشوا کنند خطاب
از تو بی هیچ مایه ملحد شوم
هر سؤالی که شد خطا و صواب
سال ها با وجود دعوی علم
غیر لا ادریت نبود جواب
راد و رد را چنان .... هستی
مرتفع کرده ای حیا و حجاب
کت همه مرد و زن نهان و پدید
کرده تصنیف در حضور و غیاب
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بایدم راند بند دیگر هم
تا بیانی کنم به وجه اتم
چنگ در حبل لانفصام لها
زن که جاوید وارهی ز ندم
ورنه با صدهزار صوم و صلات
که شود صادر از تو چون بلعم
غایت آنجا تو را چه خواهد خاست
جز تب و تاب و درد وداغ و الم
تیغ قهرت زنند بر خرطوم
شیخ خشمت کشند برخیشم
زیست خواهی به دوده ی مروان
ریست خواهی به تیره ی ملجم
موسی عهد خود بجوی ارنی
تو و فرعون را چه فرق ز هم
گشت خواهی ز سبطیان محروم
بود خواهی به قبطیان محرم
می نخواهد فزود جز تعذیب
حیف و افسوست اندران غم و هم
ذل و زاری لازمت هم دوش
درد و اندوه دائمت همدم
بار بر ظهر و بند بر زانو
خار در چشم و داغ بر اشکم
لاجرم هر که چون تو از حق کور
محض عادت بدون لا و نعم
که نهد روی مسکنت بر خاک
که کشد تیغ کین به صید حرم
هم شمارد خبیث را طیب
هم گذارد به گرگ نام غنم
گر بدین حالت از جهان بروی
سورسوگت بود سرورت غم
جاودانت به جای خواهد بود
کند و کوب از شکنج ضرب و شتم
دل بنازد چسان به ده دینار
آنکه ..... داد و دین به یک درهم
باطنت تا نکو نشد ظاهر
فرق زفتی نیافت کس نه درم
هر که خوبت شناخت خوب شناخت
رسم صدق از ریا و راست ز خم
خصم با خیل خلتی و وفاق
دوست با دسته ی ظلال و ظلم
این یک انگشت زایدت چه نکو
نام اندر زمانه کرده علم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش است این شش انگشتی
تا نشان از کمان و نام ز کیش
تیر بادت به است و تیز به ریش
تا ز حنظل برند و حلوا نام
شکرت زهر باد و نوشت نیش
تا ترش روید از زمین ریواس
شهد را در تو باد غایت بیش
در شگفتم تو را که نیست چرا
از نبی شرم و از خدا تشویش
هرکه آمیخت خوش به جفت جناب
تا رهد باز از آن خلاب و خلیش
غرقه وش در زند بهریش تو چنگ
متشبث بود بکل حشیش
پیش وی از پس تو اضیق یافت
زانکه این اوسع است بیش از پیش
کیسه یا کاسه چون درید و شکست
نتوان وصل کردنش به سریش
کس به پیش تو سر فرو نارد
مگر آن رندکش پس آری پیش
هر که باشد تو را چه ماده چه نر
گاد خواهم یکی یکی کم و بیش
پیر و برنا چه زشت و چه زیبا
فاش و پوشیده مرد و زن پس و پیش
کسب تا سلخ و قصب خواهم کشت
گه بز و تکه، گاه بره و میش
کودن آن سان که فرق نگذاری
لغت اکل و شرب از عن و جیش
دوری از معنی حدیث و کتاب
کوری از دوری و جهالت خویش
رای و شک دین و اقتباست دأب
وهم و ظن کار و اجتهادت کیش
به خدا نادر است در اسلام
چون تو مسلم کلام کافر کیش
جرم آلوده ی فساد انداز
ظلم آموده ی ظلال اندیش
به نفاقت برون چو معنی جمع
به شقاقت درون چو لفظ پریش
از خدای غیور در دو سرای
آرزوئی جز این ندارم بیش
خود به جنات و بنگرم در نار
دارویت درد و مرهمت همه ریش
بگذری هر کجا به برزن و کوی
بشنوی از توانگر و درویش
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
در شره بیش و در مروت کم
در وفا سست و درجفا محکم
گاه آتش فروزیت به فساد
داری از حلق و نای کوره و دم
پی سپار سبیل شید و شقاق
دستیار فریق بغی و ستم
به هوای نفوس کفر شعار
به رضای رئوس شرک شیم
بسته باجیت و باز بگسسته
زانکه زیبد به حق امام امم
آن حکیمی که ناطقین جهول
مانده اند از جواب وی ابکم
آنکه علم معاندیت رد و راد
نزد علمش بر ضیاست ظلم
حکمت خصم پیش حجت وی
نسبت رو به است با ضیغم
سحر و معجز کس ار شناخت شناخت
فرق شیر علم ز شیر اجم
نشود بی گمان بر اهل یقین
در خوشاب مشتبه به رحم
ذره را کی سزد خصایص خور
قطره را چون بود تراکم یم
من ندانم سخن هرای و هوای
در نبی آیتی است این محکم
جاهلی کادعای علم نمود
هست با آنکه دیگری اعلم
رفته بیرون ز راه رشد و سداد
بسته بهتان به رب لوح و قلم
صالح و طالح آشکار و نهان
کیست از وی در آن زمان اظلم
اسم شخصی نمی برم به خصوص
مقصدی گفته شد به وجه اعم
وای بر آن امام و مأمومینش
که براو عالمی بود اقدم
ناشناسان نهند بر خفاش
به غلط نام عیسی مریم
لیک شام که حق و باطل را
روز فصل و قضا خداست حکم
زود بینی که سازدش آگاه
داغ پهلوی و پشت و روی و شکم
باری این نکته را ز عالم غیب
شدم از قول هاتفی ملهم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای زبانت به ذکر حق ذاکر
وی ضمیرت ز نام حق نافر
لیک اهل نظر شناخته اند
معنی از لفظ و باطن از ظاهر
پیش ارباب هوش پنهان نیست
قوت از ضعف و عاجز از قادر
کفر وکینت به نیک و بد روشن
شرک و شیدت به مرد و زن باهر
رسته ی ریو و رنگ را استاد
دسته ی مکر و کید را ماهر
ریش گاوان... خر امروز
زمره ای باشدت اگر وابر
لیک فردا خودآن خسان نگرند
تو و خود را چو گوز خر واخر
دیر و زود این ریاست دو سه روز
بر توگردد سیاستی دایر
چند روزی بر این عوام الناس
به تغلب اگر شدی قاهر
یوم تبلی السرائرت به خلاف
نیست من قوه و لا ناصر
زرق و شیدی نماند در عالم
که نشد از تو روسبی صادر
نزع و نمش و نمیمه را مصداق
سلم و صدق و نصیحه را ساتر
در میان نواصب از همه باب
سنت نصب را توئی ناشر
حزب رفق و رشاد را مخذول
جوق بغی و ظلال را ناصر
یافت هرگز تو این مسلمانی
نیست مسلم اگر نشد کافر
کافری دیدت ار بدین اسلام
گشت بر کیش خویشتن شاکر
از خصال خبیثه آنچه کند
خوب و بد را خطور در خاطر
نسبتش با تو نیست بی اغراق
جز نمی نزد قلزمی ذاخر
چیست طبع تو غاشمی غدار
کیست نفس تو فاسقی فاجر
شیخ و صوفی قلندر و درویش
دزد و رمال و لوطی و شاطر
هر طرف هر که بگذرد نگرد
مرد و زن را به این سخن ذاکر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای دغل باز غول دمدمه دم
وی حیل ساز مول هفت شکم
در دعاوی همای خوش فر و فا ل
در معانی کلاغ و شوم و دژم
همه نرمی و نقش از بیرون
وز درون زهر ناب چون ارقم
لکن آن را که هست دیده ی باز
بیندت فرق تا قدم همه سم
ظاهرت قدس و باطنت همه خبث
صورتت جمع و معنیت درهم
معتقد در جنان به خست و بخل
ملتمس با لسان به بذل و کرم
مترنم زبان به ذکر صمد
متعلق روان به مهر صنم
فاش و پوشیده روز و شب همه عمر
هیچ چشمت ندیده در عالم
خامش از ذکر منقصت یک آن
فارغ از فکر منفعت یک دم
هر کجا لقمه ای بود موهوم
بر سرش پی سپر به قوت شم
جلب یک غاز را ز غایت آز
بی تناسب چو حکم حق مبرم
کنی از اشتداد جذب جدا
آب ز آتش حرارت از شبنم
بخلت اندر عجم چنان معروف
که به اکرام در عرب حاتم
نان خود را به وقت جزع غمین
برسر خوان همگنان خرم
کاخ خود بر دلت چو حبس غریم
بزم مهمانیت چو باغ ارم
افتی آنجا به پینکی چون زال
خیزی اینجا دلیر چون رستم
صرف از این خوانت موجبات نشاط
اکل از آن نانت مورثات الم
روی این خوان فتاده در شادی
بهر آن نان نشسته در ماتم
خلط غالب به فطرتت سوداست
که به صفرا سرشته اند به هم
لیک بیرون بیت خود به نفاق
کار بند خواص بلغم و دم
فاسق و پارسا، شقی و سعید
گاه خوانند زیر و گاهی بم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
نیست هزل تو امر آسانی
زآنچه گفتم هزار چندانی
لعن بروی مران به قبح عمل
که تو خود اوستاد شیطانی
اخبث از نفس خبث خواندم و باز
خوب چون بنگرم بتر زانی
شرم شداد و غیرت قارون
ننگ نمرود و عار عثمانی
خفت دین و خواری اسلام
نصرب نصب و عز کفرانی
نیروی شک و بازوی شبهات
حامی شرکت و پشت بهتانی
قوت کفر و ضعف اسلامی
نقض توحید و نقص ایمانی
اصل بوبکر و نسل بخت النصر
فرع فرعون و فخر هامانی
تاب طامات و آب تزویر
زین الحاد و زیب هذیانی
در شعار شقاق پوشیده
از ثیاب وفاق عریانی
دزد و دیوث و داد سوز و دبنگ
هم دغاباز و هم دغل شانی
راح شهوات و روح غفلاتی
ریح طاغوت و روح طغیانی
هفت اقلیم قلبتانی را
جز وجود تو نیست سلطانی
به خداوند ملک امروزه
نیست در ملک چون تو کشخانی
دنی و سخت خواه و رشوت خوار
پیرو بطن و بنده ی نانی
نفی و اثبات حق و باطل را
در جهان چون تو نیست برهانی
در سبکساری و سخافت رای
افتضاح الشریعه را مانی
چند ای گوز گند را معدن
معده سان اینقدر گه انبانی
از جهالت اگر تنی سازند
تو مر آن را به منزله ی جانی
تا تو پیدا شدی شد اندر شهر
نغمه ی هر پدید و پنهانی
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
آخر ای کور دید دنگ دژم
آخر ای دیو دأب دام شیم
دور و نزدیک آشنا و غریب
مست و مستور چه عرب چه عجم
متنفر ز تو به فرط فساد
فاش و پنهان چه ترک و چه دیلم
در نظر آید از نظر تنگیت
پای موری به عظم ملکت جم
نه طباق ار شود یکایک نان
هفت کشور اگر سراسر یم
وقت انفاق بر به اهل و عیال
بعد قرنی به اضطرار آن هم
چرخ آید به زعم تو یک قرص
سیم ناید به چشم تو یک نم
زال صد شوی از ازل گوئی
زاد با ذات ضنتت توأم
هر کجا بنگری ز دشمن و دوست
که تنی چند شسته اند به هم
باید ار داد می روی تنها
باید ار خورد می شوی منضم
نقش مقصود ذاتیت مأکول
نفس معبود وصفیت اشکم
یال تا دم عجین عجب و عتو
گوش تا سم رهین بغض و ستم
نفس تلبیس و ریو و رنگ و ریا
نسل بن جان و ننگ بن آدم
ریش گاوان ... خر غافل
از تو بس دیده اند آن چم و خم
زمره ای را اسیر برده به دام
فرقه ای را رفیق کرده به دم
طرفه اعجوبه ای که ... خران
مدحتت می کنند با همه ذم
برسر هیچ مغزت آن مندیل
کرده تزئین کالکی به کلم
از هجا دارمت امید ثواب
خواجه آسا به قتل مستعصم
عذرخواهانم از زبان دانان
گرچه اعذار را نیرزد هم
دوست گردید شاد و دشمن سوخت
زد صفائی چو این ترانه رقم
گشته ورد ضمیر و ذکر زبان
کفر و اسلام را به دیر و حرم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
مدبری فسق پیشه ی فاجر
ملحدی شرک شیمه ی کافر
چون تو ده تن ز صد هزار کرور
گبر و مسلم ندیده یک ناظر
آخر از کار خویش غفلت چند
چه شد اول که رفتت از خاطر
تو نبودی که از تهی دستی
عورتت را نداشتی ساتر
تا نهادی قدم به صدر قضا
مدبری چند آمدت دابر
وز در رشوت و سبوقه و سحت
سخت این شیوه را شدی ماهر
چند سالی فزون نرفته هنوز
جمع شد برتو دولتی وافر
آن زمانت خری نبود و کنون
برکمند تو بسته صد قاطر
چیست عذرت که در کتاب و حدیث
خوانده ای کل منکر خاسر
از درون دل به باطلت منصوب
وز درون پا به راه حق سایر
همه سالوس و حرص در باطن
همه پرهیز و زهد در ظاهر
به نفاقت زبان مصدق حق
جان به اثبات باطلت ناصر
باش من غیر ناظرین اماه
امر شد در کتابت از آمر
آنکه خود نفس وطیب و عصمت و طهر
و امتثال اوامرش طاهر
تو به محض شکم پرستی هات
محفلی را که آمدی حاضر
نفس مولت حریص بر مأکول
چشم شوخت به شش جهت ناظر
خواه سنی بوند یا شیعی
خواه مسلم بوند یا کافر
هرکه مانع شدت از او شاکی
هرکه معطی بدت از او شاکر
عضو زاید به خبث باطن شخص
مرد و زان راست آیتی ظاهر
اینک انگشت در کف خود توست
در خباثت علامتی باهر
اهل شهر این سخن شنیده تمام
عام از خاص و غایب از حاضر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
از صمد اختیار کرده صنم
بر کلیسا نهاده نام حرم
راستی را بیا و از ره ی رشد
رام شو وز رهی به طفره مرم
در کتاب این عبارتی است صریح
کش تو صدبار خوانده ای من هم
می نتابند گفتنش منسوخ
می نیارید خواندنش مبهم
هرچه باشد فتخرجوه لنا
علم پیش شما چه بیش و چه کم
نیست برهان علم فقر و غنا
که تو داری نظر به خیل و حشم
شیخ ره بر صلاح اهل زمان
زید ای فاسدالفنون فافهم
کی بود چون من و تو هیچ ندان
مظهر محدث حدوث و قدم
گه چو یوسف عزیز را مملوک
گه ملوکش به در کمینه خدم
گه جبینت کشد به لشکرگاه
از شب و روز اشهب و ادهم
گه شود برخر برهنه سوار
گه زند خود بدون نعل قدم
گه خرد تا روان کند آزاد
بندگانی به صره ها درهم
گاه بفروشد از تهی دستی
تمر بستان خود به بیع سلم
کوری چشم دشمنان را گاه
سازد از زر و سیم سنج و علم
گاه بهر تسلی اصحاب
هست با آنکه خود ولی نعم
پشم ریسد به مزد از مردم
سنگ بندد ز جوع بربشکم
گاه بافد بریحه بند غلاف
گاه باشد بریشمش پرچم
گه بپوشد برهنگان ده و بیست
گه زند رقعه قعه برروی هم
گه کند خرقه رهن صاعی جو
گه کند جامه دیبه ی معلم
کار او را به کس قیاس مکن
سری اعلام کردمت اعلم
باری این نکته ناتمام هنوز
کز نگارش شکست نوک قلم
نه همین اهل نطق کرده سرود
کاین سخن گشته ورد صامت هم
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
ای ملبس به ثوب کذب و دغا
وی عری از شعار صدق و صفا
ناگزر هرکرا شکم معبود
نان و آبش بود رسول و خدا
پی سنجیدن شقی و سعید
کرده میزان خویش بخل و سخا
گشته ثابت به محض عادت نفس
حب و بغضش به اهل منع و عطا
هم به باطل نموده نسبت حق
هم به نفرین سروده نام دعا
ظن و تخمین و وهم و شبهه و شک
اجتهاد و قیاس و رای و هوا
این خرافات پوچ لایعنی
نسبتش برنبی کجاست روا
من نگویم امام گوید نیست
مذهب حق به اختیار شما
هست نزدیک اهل حق که یقین
نیست ناموس حق به خواهش ما
بر ستم وضع کرده آیت عدل
برظلم نصب کرده نام ضیا
گربه را کی سزاست نسبت شیر
پشه را کی رواست اسم هما
همچو مام خود تو ملحد شوم
که غضب را نهاده نام رضا
دست جور و جسارتت چندی است
همه را جیب صبر کرده قبا
زین پس البته نیست جای گله
سر کنم گر برات کلک هجا
گرچه زان امر عاجزم چونانک
عجز دارم خدای را ز ثنا
آنچه من رانم از قبایح تو
نیست جز قطره ای ز صد دریا
نیست نار حمیتت در دل
آن چنان کت به دیده آب حیا
شوره در کاسه ات به جای نمک
نوره بر لحیه ات به جای حنا
شکر یزدان که نزد خسرو ملک
ناصرالدین خدیو مهر بها
آنقدر کت لزوم داشت به فرض
ساخت رسوا قدر به امر قضا
تاکنون خلق از کبیر و صغیر
پیر و برنا تمام شاه و گدا
پیش و پس هر نماز و نافله ای
کرده اوراد خویش صبح و مسا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - دلم چه خواهد
شاعرکی تاز باز یافه درآیم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم
تا ز چو دیدم زمانش ندهم یکدم
تا بنمایم وثاق و حجره و جایم
گرد پلاس خر دریده نگردم
گنبد سیمین همی خوهد دل و رایم
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم
یا بخریدار سیمناک فریبم
یا بتضرع که مرد دنگ گدایم
نرم کنم تار را گهی بدرشتی
گاه غلام باره را چو میره سپایم
تازی گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبانان شکوه نوحه سرایم
خوه بدرشتی و خوه بنرمی با تاز
آخر خیری کنم که دیر نپایم
دعوت تازان کنم همی بشب عید
زانکه ندانم بروز عید کجایم
در شب شوال کودکانرا تا روز
گاه ببندم شوال و گاه گشایم
برفکنمشان بیکدگر که ب . . . ایند
بر لب . . . نشان بکینه دندان خایم
چون بتفاریق گای گای بیارند
من ز میان دو اسوزکی بربایم
تازان پرسند کیستی تو بگویم
من ز در بنده زادگان خدایم
سعد دول اینسخن ندارد باور
تا بشب عید خدمتی بنمایم
اسعد سعد آنکه سعد اکبر گوید
تاج سرت نی که خاک پای تو شایم
زو بکف آرم نوای دعوت تازان
زانکه ز ایام عید تا بتوانم
گرچه بشعر اندرون ز کدیه گرانی است
من بچنین شعر بر درش نه گدایم
هزل روا دارد از فرخجی این شعر
گر بچنین شعر مرو را بستایم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم
تا ز چو دیدم زمانش ندهم یکدم
تا بنمایم وثاق و حجره و جایم
گرد پلاس خر دریده نگردم
گنبد سیمین همی خوهد دل و رایم
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم
یا بخریدار سیمناک فریبم
یا بتضرع که مرد دنگ گدایم
نرم کنم تار را گهی بدرشتی
گاه غلام باره را چو میره سپایم
تازی گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبانان شکوه نوحه سرایم
خوه بدرشتی و خوه بنرمی با تاز
آخر خیری کنم که دیر نپایم
دعوت تازان کنم همی بشب عید
زانکه ندانم بروز عید کجایم
در شب شوال کودکانرا تا روز
گاه ببندم شوال و گاه گشایم
برفکنمشان بیکدگر که ب . . . ایند
بر لب . . . نشان بکینه دندان خایم
چون بتفاریق گای گای بیارند
من ز میان دو اسوزکی بربایم
تازان پرسند کیستی تو بگویم
من ز در بنده زادگان خدایم
سعد دول اینسخن ندارد باور
تا بشب عید خدمتی بنمایم
اسعد سعد آنکه سعد اکبر گوید
تاج سرت نی که خاک پای تو شایم
زو بکف آرم نوای دعوت تازان
زانکه ز ایام عید تا بتوانم
گرچه بشعر اندرون ز کدیه گرانی است
من بچنین شعر بر درش نه گدایم
هزل روا دارد از فرخجی این شعر
گر بچنین شعر مرو را بستایم
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجو دلداری
نرخ جماع ار شبی رسید بدینار
کار فروشنده راست وای خریدار
خوش بهل ای جان و کاهلی مکن ای دوست
پشت به دیوار بامشان مکن ای یار
به ز تو بسیار هشته است و هلد نیز
تو نه تو آری همی خیار ببازار
دست بدیوار نه که روی نکو را
گنج روانست زیر هر که دیوار
سیم بدست آر زانکسی که نهادت
بهر جماع تو سیم بر سر دستار
دست بدستار دار و سیم چو دادت
پشت بدو دار تا گشاید شلوار
گوئی عار است هشتن آری عار است
هیچ کسی کو که سر بر آرد ازین عار
یک سروده شاخ چون گوزن برآرند
هر چه درین شهر شهره بینی و عیار
آسان کار است هشتن ار تو ندانی
منت بیاموزم ار بداری شلوار
. . . ر به . . . ن چون نفس رود بگلوبر
همچو نفس میکند بشرط برو آر
هیچ برون در نمیرسی بطبیعت
تو رو و بیرون شو اندرون کن برآر
نزد خرد پیشگان اهل صناعت
دار بود سودمند و . . . اد زیان کار
من نه بر آنم که تو زیان زده باشی
جمله زیان بر منست و سود تو بسیار
ایکه ز یک تیز تو به نیم شب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار
خفته چه باشی بخواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار
پند مرا کار بند و برره . . . ادن
راست تر از تیر باش و نرمتر از تار
قلب مپندار مرمرا که نه قلبم
آنچه بگویم ترا زاندک و بسیار
من خر پیرم بکاروان لواطه
گر نبرم بار ره برم بعلفزار
. . . ن یکی کودک ار درست بمانم
از مشرف خاک بو نو اسم بیزار
گر بگروگان خود نیابم توفیق
راه نمونی کنم به کیسه سرکار
خسرو سادات میر شرق و خراسان
صدر و سر اهل بیت حیدر کرار
آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش
گنده و شلف آرزو کند خر انبار
کنج دهان معای شیب کند آب
از صفت . . . ر او چو سازم گفتار
هست چو آن گرد گژم و بر سر آن گرد
عرصه نیرم شکن تبر زده یکبار
سرش چو ناریست کفته در پی خفتن
دانککی چند نارسیده در آن نار
هر که از آن نار دانه خورد خنک دل
گشت و چو گلنار کرد گونه و رخسار
کیسه زر چون زنار دانه بیاکند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار
. . . ر مخوان نعمت زمین و زمانرا
رأفت بی مال خوان و صحت بیمار
. . . ن عدو را دریغ باشد از آن . . . ر
باد بنیمور من عدوش گرفتار
دست بدارم ز هزل و مدح سرایم
زانکه خداوند من بمدح سزاوار
ای شه اولاد مصطفی که زایزد
تاج شرف داری و کرامت بر تار
در برت از حضرت رسول دو منشور
وز دل امت ولایتی خوش و هموار
ملک سیادت ترا و پیش و پس تو
غیرت کرار رزم و لشکر جرار
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد تخت و بخت تو نهمار
جد تو مختار ایزد است و تو در فضل
از همه اولاد جد خویشی مختار
منکر فضل تو نیست هیچکس الا
آنکه ندارد بدین جد تو اقرار
امت جد تو از سخای تو بی بهر
نیست بعالم و راز عبید و زاحرار
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زانکه نه منت نهی بکس نه نهی بار
ابر سخائی و آفتاب فتوت
بر سر عالم همی نباب و همی بار
رایت اقبال تو چو گشت سرافراز
گشت نگون بخت حاسد تو زاد بار
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وانکه سرافراز شد مباد نگونسار
باز در هزل برگشایم از آن تا
هجو کنم بر عدوی جاه تو ایثار
باد دل حاسد تو تنگ و . . . س زنش
همچو فراخی ره فراخی عمار
این بدو صد بار از آن بهست که گفتم
گنبد سیمینش را چو نیمه دینار
کار فروشنده راست وای خریدار
خوش بهل ای جان و کاهلی مکن ای دوست
پشت به دیوار بامشان مکن ای یار
به ز تو بسیار هشته است و هلد نیز
تو نه تو آری همی خیار ببازار
دست بدیوار نه که روی نکو را
گنج روانست زیر هر که دیوار
سیم بدست آر زانکسی که نهادت
بهر جماع تو سیم بر سر دستار
دست بدستار دار و سیم چو دادت
پشت بدو دار تا گشاید شلوار
گوئی عار است هشتن آری عار است
هیچ کسی کو که سر بر آرد ازین عار
یک سروده شاخ چون گوزن برآرند
هر چه درین شهر شهره بینی و عیار
آسان کار است هشتن ار تو ندانی
منت بیاموزم ار بداری شلوار
. . . ر به . . . ن چون نفس رود بگلوبر
همچو نفس میکند بشرط برو آر
هیچ برون در نمیرسی بطبیعت
تو رو و بیرون شو اندرون کن برآر
نزد خرد پیشگان اهل صناعت
دار بود سودمند و . . . اد زیان کار
من نه بر آنم که تو زیان زده باشی
جمله زیان بر منست و سود تو بسیار
ایکه ز یک تیز تو به نیم شب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار
خفته چه باشی بخواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار
پند مرا کار بند و برره . . . ادن
راست تر از تیر باش و نرمتر از تار
قلب مپندار مرمرا که نه قلبم
آنچه بگویم ترا زاندک و بسیار
من خر پیرم بکاروان لواطه
گر نبرم بار ره برم بعلفزار
. . . ن یکی کودک ار درست بمانم
از مشرف خاک بو نو اسم بیزار
گر بگروگان خود نیابم توفیق
راه نمونی کنم به کیسه سرکار
خسرو سادات میر شرق و خراسان
صدر و سر اهل بیت حیدر کرار
آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش
گنده و شلف آرزو کند خر انبار
کنج دهان معای شیب کند آب
از صفت . . . ر او چو سازم گفتار
هست چو آن گرد گژم و بر سر آن گرد
عرصه نیرم شکن تبر زده یکبار
سرش چو ناریست کفته در پی خفتن
دانککی چند نارسیده در آن نار
هر که از آن نار دانه خورد خنک دل
گشت و چو گلنار کرد گونه و رخسار
کیسه زر چون زنار دانه بیاکند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار
. . . ر مخوان نعمت زمین و زمانرا
رأفت بی مال خوان و صحت بیمار
. . . ن عدو را دریغ باشد از آن . . . ر
باد بنیمور من عدوش گرفتار
دست بدارم ز هزل و مدح سرایم
زانکه خداوند من بمدح سزاوار
ای شه اولاد مصطفی که زایزد
تاج شرف داری و کرامت بر تار
در برت از حضرت رسول دو منشور
وز دل امت ولایتی خوش و هموار
ملک سیادت ترا و پیش و پس تو
غیرت کرار رزم و لشکر جرار
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد تخت و بخت تو نهمار
جد تو مختار ایزد است و تو در فضل
از همه اولاد جد خویشی مختار
منکر فضل تو نیست هیچکس الا
آنکه ندارد بدین جد تو اقرار
امت جد تو از سخای تو بی بهر
نیست بعالم و راز عبید و زاحرار
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زانکه نه منت نهی بکس نه نهی بار
ابر سخائی و آفتاب فتوت
بر سر عالم همی نباب و همی بار
رایت اقبال تو چو گشت سرافراز
گشت نگون بخت حاسد تو زاد بار
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وانکه سرافراز شد مباد نگونسار
باز در هزل برگشایم از آن تا
هجو کنم بر عدوی جاه تو ایثار
باد دل حاسد تو تنگ و . . . س زنش
همچو فراخی ره فراخی عمار
این بدو صد بار از آن بهست که گفتم
گنبد سیمینش را چو نیمه دینار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵
از جمله دردها غم آن دوست بس مرا
بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا
در جواب او
آش تروش می کند اکنون هوس مرا
ای مطبخی ز لطف به فریاد رس مرا
نوشم ز نان و خربزه چندانک این زمان
در سینه هیچ جا نبود یک نفس مرا
صحن برنج پیش من افتاده و رقیب
همکاسه گشته، وه چه کنم، خرمگس مرا
بیمار گشته ام ز تمنای گوشت باز
سیراب ماس باید و لحم فرس مرا
از صحنک برنج برآرم دمار من
گر در جهان مدد نکند هیچ کس مرا
دستم کنون به کله بریان نمی رسد
از پا در آورد، چه کنم این هوس مرا
هر روز اگر دهند دو صد نان گرده اش
صوفی به عمر خویش نگوید که بس مرا
بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا
در جواب او
آش تروش می کند اکنون هوس مرا
ای مطبخی ز لطف به فریاد رس مرا
نوشم ز نان و خربزه چندانک این زمان
در سینه هیچ جا نبود یک نفس مرا
صحن برنج پیش من افتاده و رقیب
همکاسه گشته، وه چه کنم، خرمگس مرا
بیمار گشته ام ز تمنای گوشت باز
سیراب ماس باید و لحم فرس مرا
از صحنک برنج برآرم دمار من
گر در جهان مدد نکند هیچ کس مرا
دستم کنون به کله بریان نمی رسد
از پا در آورد، چه کنم این هوس مرا
هر روز اگر دهند دو صد نان گرده اش
صوفی به عمر خویش نگوید که بس مرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۱
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم گل و نسرین و ناز و نوش آمد
در جواب او
چو دیگ قلیه برنجم سحر به جوش آمد
دل رمیده من ساعتی به هوش آمد
ز شوق نان تنک بین که مرغ بریان باز
به روی آتش سوزنده در خروش آمد
مرا ز دختر گیپا تعجبی است به دل
که با وجود دل پر چرا خموش آمد
به پنج اشکنه قانع شو و غنیمت دار
ز دیگ کله مرا دوش این به گوش آمد
رسید نان تنک، مژده بخش بریان را
که ناامید نباشی که سترپوش آمد
ز یمن دولت میمون مطبخی بودست
که خوان اطعمه دوشینه ام به دوش آمد
دل شکسته صوفی ز اشتیاق طعام
غلام حلقه به گوشان نان فروش آمد
که موسم گل و نسرین و ناز و نوش آمد
در جواب او
چو دیگ قلیه برنجم سحر به جوش آمد
دل رمیده من ساعتی به هوش آمد
ز شوق نان تنک بین که مرغ بریان باز
به روی آتش سوزنده در خروش آمد
مرا ز دختر گیپا تعجبی است به دل
که با وجود دل پر چرا خموش آمد
به پنج اشکنه قانع شو و غنیمت دار
ز دیگ کله مرا دوش این به گوش آمد
رسید نان تنک، مژده بخش بریان را
که ناامید نباشی که سترپوش آمد
ز یمن دولت میمون مطبخی بودست
که خوان اطعمه دوشینه ام به دوش آمد
دل شکسته صوفی ز اشتیاق طعام
غلام حلقه به گوشان نان فروش آمد
ساختار و قالبهای شعری : قالب های شعر کهن فارسی
بحر طویل
بحر طویل نوعی شعر یا نثر موزون در ادبیات فارسی است. قالب بحر طویل بیشتر برای بیان سخنان طنز یا هزل کاربرد دارد. اما برخی شعرهای جدیتر مانند مرثیهها و مُناظرهها نیز با قالب بحر طویل نوشته شدهاند.
بحر طویل شعری را گویند که از تکرار غیر محدود پایههای عروضی ساخته شود و در حقیقت یک تفنن ادبی است که گاهی شعرا در آن طبعی آزموده و به آن صورت مطایبات و فکاهیاتی را به نظم آوردهاند. در تعزیه ها و نوحه سرایی های قدیم نیز این شیوه ضمن محاورات و تقریرات به کار رفته است. هر چند بحر طویل را با تکرار اغلب افاعیل عروضی میتوان ساخت، لیکن «فعلاتن» بیشتر در ساخت این نوع ادبی به کار گرفته شدهاست.
بحر طویل قالبی شعری است که در آن برخلاف سایر قالبهای شعر سنتی فارسی، مصراعهای مساوی و بیت وجود ندارد. در عوض، بحر طویل از یک یا چند قسمت با نام بند تشکیل میشود که در هر بند یکی از افاعیل معین عروضی به تعداد دلخواه تکرار میشود. هر بند به بخش های هماهنگ که گاه مسجّع و هم قافیه هستند تقسیم شدهاست. معمولا پایان بندها را قافیه و ردیفی که در پایان همه بندها تکرار میشود مشخص میکند.
سرودن بحر طویل از دوره صفویه به بعد مرسوم شدهاست. قدیمیترین نمونه بحر طویل نامهای است به ظاهر منثور که در کتاب «تاریخ طبرستان و رویان و مازندران» (۸۸۱ قمری) تألیف سید ظهیرالدین بن سید نصیرالدین مرعشی ضبط شده اما از نظر شکل و وزن، بحر طویل محسوب میشود.
بحر طویلی از ابوالقاسم حالت:
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنائی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دکمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهرهاش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت: که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی.
بحر طویل شعری را گویند که از تکرار غیر محدود پایههای عروضی ساخته شود و در حقیقت یک تفنن ادبی است که گاهی شعرا در آن طبعی آزموده و به آن صورت مطایبات و فکاهیاتی را به نظم آوردهاند. در تعزیه ها و نوحه سرایی های قدیم نیز این شیوه ضمن محاورات و تقریرات به کار رفته است. هر چند بحر طویل را با تکرار اغلب افاعیل عروضی میتوان ساخت، لیکن «فعلاتن» بیشتر در ساخت این نوع ادبی به کار گرفته شدهاست.
بحر طویل قالبی شعری است که در آن برخلاف سایر قالبهای شعر سنتی فارسی، مصراعهای مساوی و بیت وجود ندارد. در عوض، بحر طویل از یک یا چند قسمت با نام بند تشکیل میشود که در هر بند یکی از افاعیل معین عروضی به تعداد دلخواه تکرار میشود. هر بند به بخش های هماهنگ که گاه مسجّع و هم قافیه هستند تقسیم شدهاست. معمولا پایان بندها را قافیه و ردیفی که در پایان همه بندها تکرار میشود مشخص میکند.
سرودن بحر طویل از دوره صفویه به بعد مرسوم شدهاست. قدیمیترین نمونه بحر طویل نامهای است به ظاهر منثور که در کتاب «تاریخ طبرستان و رویان و مازندران» (۸۸۱ قمری) تألیف سید ظهیرالدین بن سید نصیرالدین مرعشی ضبط شده اما از نظر شکل و وزن، بحر طویل محسوب میشود.
بحر طویلی از ابوالقاسم حالت:
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنائی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دکمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهرهاش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت: که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی.