عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیدهٔ در مدح قوام الدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی
به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی
بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی
به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست
ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی
مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی
وزیر شاه‌نشان خواجهٔ زمین و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی
قوام دولت دنیی محمد بن علی
که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی
زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی
طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد
که همتت نبرد نام عالم فانی
اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی
تو را که صورت جسم تو را هیولایی است
چو جوهر ملکی در لباس انسانی
کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد
که در مسالک فکرت نه برتر از آنی
درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی
تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود
که آستین به کریمان عالم افشانی
صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک‌الله از آن کارساز ربانی
کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن
به جز نسیم صبا نیست همدم جانی
شقایق از پی سلطان گل سپارد باز
به بادبان صبا کله‌های نعمانی
بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی
سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی
که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی
مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه
که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی
به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی
جفا نه شیوهٔ دین‌پروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع یزدانی
رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد از جذبه‌های سبحانی
درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد
ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی
طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار
که غیر جام می آنجا کند گرانجانی
تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی
شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی
طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با کتاب قرآنی
هزار سال بقا بخشدت مدایح من
چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی
سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست
که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی
همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی
به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
شکفته باد گل دولتت به آسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کنندهٔ زمین را
ای گشته چنان و آنچنان تر
هر جان که بدیده او چنین را
گفتا که که را کشم به زاری؟
گفتمش که بندهٔ کمین را
این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را
بی دل سیهی لاله، زان می
سرمست بکرد یاسمین را
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
بنشین کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را
حالی چه زند، به قال آورد
او چرخ بلند هفتمین را
چون چشم دگر درو گشادیم
یک جو نخریم ما یقین را
آوه که بکرد باژگونه
آن دولت وصل، پوستین را
ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو که بازگو همین را
چون می‌نرسم به دست بوسش
بر خاک همی‌زنم جبین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بی‌مثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مردهٔ پوسیده را
مهر دهد سینهٔ بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کلهٔ دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچه نباشد دل فرزانه را
طفل که باشد تو مگر منکری
عربدهٔ استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بی‌خودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصهٔ شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصهٔ آن چشم که یارد گزارد؟
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجهٔ علیانه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجیٰ
انت شمس الحق تخفیٰ بین شعشاع الضحیٰ
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیرة منه علیٰ ذاک الکمال المنتهیٰ
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
ان فی موتی هناک دولة لا ترتجیٰ
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهویٰ
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الیٰ قصر رفیع آمن
لا ابالی من ضلال فیه لی هٰذا الهدیٰ
ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ما علیک من ضریر سرمدی لا یریٰ
اصبحت تبریز عندی قبلة او مشرقا
ساعة اضحیٰ لنور ساعة ابغی الصلا
ایها الساقی ‌ٔأدر کأس البقا من حبه
طالما بتنا مریضا نبتغی هٰذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهة
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
اشربوا اخواننا من کأسه طوبیٰ لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سوء حظ معرض عن فضله
منکر مستکبر حیران فی وادی الردیٰ
معرض عن عین عدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للکریٰ
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثریٰ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند
پردهٔ عشاق را از دل به رونق می‌زند
رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند
اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند
عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند
احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند
لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می‌خورند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می‌زند
شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
تیر زهرآلود را بر جان احمق می‌زند
رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند
کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان؟
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند
هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند
ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند
منکر است و رو سیه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بقبق می‌زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
گر تو تنگ آیی ز ما، زوتر برون رو، ای حریف
کز ترش رویی همی‌رنجد دلارام ظریف
گر همی‌انکار خود پنهان کنی، بر روی تو
می نماید دشمنی‌ها بر رخ تو لیف لیف
روز گردک بر رخ داماد می‌باشد نشان
از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
چون خداوند شمس دین چوگان زند، یارش کجاست؟
ور بر اسب فضل بنشیند، کجا دارد ردیف؟
خوان و بزم هر دو عالم، نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
وان رغیف و آش و کاسه، صدقه تبریز دان
از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
تا غمزه‌ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق
ای بنده‌ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین
ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف
برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین
ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک
از همدگر مسکین ترک مخدوم جانم شمس دین
مطلوب جمله جان‌ها جان را سوی اجلال‌ها
تو داده پر و بال‌ها مخدوم جانم شمس دین
دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
در ستایش‌‌های شمس الدین نباشم مفتتن
تا تو گویی کین غرض نفی من است از لا و لن
چون که هست او کل کل، صافی صافی کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن
هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
چون ستودی باغ را، پس جمله را بستوده‌یی
چون ستودی حق را، داخل شود نقش وثن
ور وثن را مدح گویی، نیست داخل حسن حق
گرچه هم می‌بازگردد آن به خالق فاعلمن
لیک باقی وصف‌ها بستوده باشی جزو در
شمس حق و دین چو دریا، کی شود داخل به دن؟
حق‌ همی‌گوید منم، هش دار ای کوته نظر
شمس حق و دین بهانه ست، اندرین برداشتن
هرچه تو با فخر تبریز آوری،‌ بی‌خردگی
آن به عین ذات من تو کرده‌یی، ای ممتحن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
جان و سر تو ای پسر، نیست کسی به پای تو
آینه بین، به خود نگر، کیست دگر ورای تو؟
بوسه بده به روی خود، راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود، هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو، نیست گزاف ناز تو
راز برای گوش تو، ناز تو هم برای تو
خیز ز پیشم ای خرد، تا برهم ز نیک و بد
خیز دلا تو نیز هم، تا نکنم سزای تو
هم پدری و هم پسر، هم تو نیی و هم شکر
کیست کسی بگو دگر؟ کیست کسی به جای تو؟
بسته لب تو، برگشا چیست عقیق بی‌بها
کان عقیق هم تویی، من چه دهم بهای تو؟
سایهٔ توست ای پسر، هر چه برست ای پسر
سایه فکند ای پسر، در دو جهان همای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
یک چند رندند این طرف، در ظل دل پنهان شده
وان آفتاب از سقف دل، بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده، هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان، چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان، جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی، کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشته‌یی، گرد جهان برگشته‌یی
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر، مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان، آن سینهٔ بی‌کینه شان
دلشان چو میدان فلک، سلطان سوی میدان شده
از هی هی و هیهایشان، وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر، در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بی‌خویشمی، از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد ازو سکران شده
سلطان سلطانان جان، شمس الحق تبریزیان
هر جان ازو دریا شده، هر جسم ازو مرجان شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌یی
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌یی
صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌یی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفته‌یی داد زمانه داده‌یی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیده‌یی جوشش خنب باده‌یی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلاده‌یی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش‌ بی‌خودی‌ بی‌سر و پا فتاده‌یی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌یی
همچو بهار ساقی‌یی همچو بهشت باقی‌یی
همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌یی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم‌ بی‌نشان
عشق سواره‌ات کند گرچه چنین پیاده‌یی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‌یی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقه‌یی مرد سر سجاده‌یی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌یی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
زهجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب، آب زندگانی و گهر بیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستان‌ها شدی آتش، نکردی ذره‌یی تیزی
به هنگامی که هر جانی، به جانی جفت می‌گردند
بفرمودند گر جانی، به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را
زروی شرم و لطف او، فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید، به وهم روح‌ها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کندر جهان از بوش، انا لا غیر می‌گفته ست
گر از جاهش ببردی بو، زحسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من، که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی، بدان شرطی که نگریزی
ازان بحری گذشته‌‌ست او که دل‌ها دل ازو یابند
وجان‌ها جان ازو گیرند و هر چیزی ازو چیزی
اگر انکار خواهی کرد، از عجزی‌‌ست اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانهٔ کعبه، وفی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز، از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآن گه باخودی، بالله که‌‌ بی‌الهام و تمییزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی؟
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیا، تو دیدی؟
چه دارد عقل‌ها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقه‌ی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر که دیده‌ست؟ یا تو دیدی؟
دران گوهر نبوده‌‌‌ست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آن‌ها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
ازان سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش دران رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا، تو دیدی؟
چنان لولو بتابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی؟
کسی خود این شبه‌ی فانی دون را
ازو خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا، تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب، ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
جان خاک آن مهی، که خداش است مشتری
آن کش ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او، آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمی‌ست آدمی و تا ملک ملک
بسته‌‌‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری
عالم به حکم اوست، مر او را چه فخر ازین؟
چون آن اوست خالق عالم به یک سری
بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا ازو که لاف برآرد ز گوهری
آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه، بری
آن ذره‌یی که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او، جز که سرسری
بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
درتاب شاه و مفخر تبریز، شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشه‌‌‌ام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۹
هزار جان مقدس، هزار گوهر کانی
فدای جاه و جمالت، که روح بخش جهانی
چه روح‌ها که فزایی، چه حلقه‌ها که ربایی
چو ماه غیب نمایی، ز پرده‌های نهانی
چو در غزا تو بتازی، ز بحر گرد برآری
هزار بحر بجوشد، چو قطره‌‌‌‌یی بچکانی
تویی ز کون گزیده، تویی گشایش دیده
به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
کژی که هست جهان را، چو تیر راست کن آن را
بکش کمان زمان را، که سخت سخته کمانی
نه چرخ زهر چشاند، نه ترس و خوف بماند
چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی
به چرخ سینه برآیی، هزار ماه نمایی
یکی بدان که تو اینی، یکی بدان که تو آنی
تو راست چرخ چو چاکر، تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
تو شمس، مفخر تبریز، به خواجگی چو نشینی
صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی
مولوی : ترجیعات
سی‌پنجم
زهی دریا زهی بحر حیاتی
زهی حسن و جمال و فر ذاتی
ز تو جانم براتی خواست از رنج
یکی شمعی فرستادش، براتی
ز تندی عشق او آهن چو مومست
زهی عشق حرون تند عاتی
ولیکن سر عشقش شکرستان
ز نخلستان ز جوهای فراتی
شکر لب، مه رخان جام بر کف
تو می‌گو هر کرا خواهی که: « هاتی »
ز هر لعل لبی بوست رسیده
تو درویشی و آن لعلش زکاتی
در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی
ولی کو بخت پنهان؟! چونک ماتی
خداوند شمس دین دریای جان‌بخش
تو شورستان درین دولت، مواتی
زهی شاهی، لطیفی، بی‌نظیری
که مجموعست ازو جان شتاتی
اگر تبریز دارد حبهٔ زو
چه نقصان گر شود از گنجها، تی
هزاران زاهد زهد صلاحی
ز تو خونش مباح و او مباحی
زهی کعبه که تو جان‌بخش حاجی
زهی اقبال هر محتاج راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان
ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و به طاعت
به پیشت از دل و جان هر لجاجی
زهی نور جهان جان، که نورت
نه از خورشید و ماهست و سراجی
همه جانها باقطاع مثالت
که بعضی عشری، و بعضی خراجی
خداوند! شمس دینا! این مدیحت
بجای جاه و فرت هست هاجی
ایا تبریز، بستان باج جانها
که فرمان ده توی بر جان و باجی
مزاج دل اگر چون برف گردد
ز آتشهای تو گردد نتاجی
هرآن جان و دلی کان زنده باشد
ز مهر تستشان دایم تناجی
در آن بازار کز تو هست بویی
زهی مر یوسفان را بی‌رواجی
به چرخ چارمت عیسیست داعی
به پیش دولتت چاوش ساعی
ز شاه ماست ملک با مرادی
که او ختمست احسان را، و بادی
گر احسان را زبان باشد بگردد
به مدح و شکر او سیصد عبادی
بدان سوی جهان گر گوش داری
چه چاوشان جانندش منادی!
دهان آفرینش باز مانده
ازان روزی که دیدستش ز شادی
همی گوید به عالم او به سوگند
که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »
یکی چندی نهان شو تا نگردد
همه بازار مه‌رویان کسادی
بدیدم عشق خوانی را فتاده
به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »
که تو خون‌ریز جمله عاشقانی
تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »
بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه
ازو سوزند در نار ودادی »
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟
فرشته یا پری، یا تش نژادی
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش
چو بندهٔ عیب ناک اندر مزادی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳ - در نعت خواجه کاینات
فرستاده خاص پروردگار
رساننده حجت استوار
گرانمایه‌تر تاج آزادگان
گرامی‌تر از آدمیزادگان
محمد کازل تا ابد هر چه هست
به آرایش نام او نقش بست
چراغی که پروانه بینش به دوست
فروغ همه آفرینش بدوست
ضمان دار عالم سیه تا سپید
شفاعت گر روز بیم و امید
درختی سهی سایه در باغ شرع
زمینی به اصل آسمانی به فرع
زیارتگه اصل داران پاک
ولی نعمت فرع خواران خاک
چراغی که تا او نیفروخت نور
ز چشم جهان روشنی بود دور
سیاهی ده خال عباسیان
سپیدی بر چشم شماسیان
لب از باد عیسی پر از نوش تر
تن از آب حیوان سیه پوش‌تر
فلک بر زمین چار طاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش
ستون خرد مسند پشت او
مه انگشت کش گشته ز انگشت او
خراج آورش حاکم روم و ری
خراجش فرستاده کری و کی
محیطی چه گویم چو بارنده میغ
به یک دست گوهر به یک دست تیغ
به گوهر جهان را بیاراسته
به تیغ از جهان داد دین خواسته
اگر شحنه‌ای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد
به سر بردن خصم چون پی فشرد
به سر برد تیغی که بر سر نبرد
قبای دو عالم به‌هم دوختند
وزان هر دو یک زیور افروختند
چو گشت آن ملمع قبا جای او
به دستی کم آمد ز بالای او
به بالای او کایزد آراستست
هم آرایش ایزدی راستست
کلید کرم بوده در بند کار
گشاده بدو قفل چندین حصار
فراخی بدو دعوت تنگ را
گواهی بر اعجاز او سنگ او
تهی دست سلطان درویش پوش
غلامی خر و پادشاهی فروش
ز معراج او در شب ترکتاز
معرج گران فلک را طراز
شب از چتر معراج او سایه‌ای
وز آن نردبان آسمان پایه‌ای