عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بی‌قراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بی‌باده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکه‌ای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بی‌شک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزه‌های خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ می‌توان جست
بیرای مشوی که مرد بی‌رای
بی‌پای بود چو کرم بی‌پای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بی‌تو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
می‌دار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگه‌دار
پیش‌آر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوه‌مندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بی‌تو مباد زندگانی
زین پند خزینه‌ای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ندانم تا چه کارم اوفتادست
که جانی بی قرارم اوفتادست
چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست
همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتادست
دلم را اختیاری می‌نبینم
خلل در اختیارم اوفتادست
مگر با حلقه‌های زلف معشوق
شماری بی‌شمارم اوفتادست
مگر در عشق او نادیده رویش
دلی پر انتظارم اوفتادست
شبی بوی می او ناشنوده
نصیب از وی خمارم اوفتادست
هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک
سر خود در کنارم اوفتادست
هزاران روز بس تنها و بی کس
مصیبت‌های زارم اوفتادست
اگر تر دامن افتادم عجب نیست
که چشمی اشکبارم اوفتادست
کجا مردی است در عالم که او را
نظر بر کار و بارم اوفتادست
نیفتاد آنچه از عطار افتاد
که تا او هست کارم اوفتادست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
درد دل من از حد و اندازه درگذشت
از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت
کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
بر روی من چو بر جگر من نماند آب
بس سیل‌های خون که ز خون جگر گذشت
هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید
هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت
خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت
زان غصه‌ها که بر من بی خواب و خور گذشت
اشکم به قعر سینهٔ ماهی فرو رسید
آهم از روی آینهٔ ماه درگذشت
در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک
پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت
بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود
چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت
بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد
زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت
عطار چون که سایهٔ عزت بر او نماند
چون سایه‌ای ز خواری خود در به در گذشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد
چکنم چون ز گلستان امید
دیده‌ام را نصیب خار افتاد
کشتی صبر من چو از غرقاب
نتوانست بر کنار افتاد
سود نکند نصیحتم که مرا
این مصیبت هزار بار افتاد
گفتی از صبر ساز دست آویز
که تو را عشق پایدار افتاد
بی‌من است این سخن تو دانی و دل
که تو را با من این قرار افتاد
رفت در شهر، آب خاقانی
کار با لطف کردگار افتاد
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
کرده‌ام از کوی یار بیهده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر
از کف خود رایگان دامن امن و امان
داده و بنهاده‌ام ره سوی خوف و خطر
خود به عبث اختیار کرده‌ام از روزگار
فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر
چون سفها خویش را بی‌سبب افکنده‌ام
از غرفات جنان در درکات سقر
همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوری من غرقه به خون جگر
من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا
دور ز هم آشیان برده سری زیر پر
رهسپر غربتم لیک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر
با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد
ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر
گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجه‌ور
گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبیند اثر
چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم
هاویه‌سان آیدم بادیه‌ای در نظر
آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر
دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفره‌زن و رهسپر
شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالین من این حجر است آن مدر
طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر
همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر
گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار
با مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهر
بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضر
یار من دلفگار آدمیی دیوسار
دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر
صحبت او جانگزا ریت او غم‌فزا
آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر
چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن
هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر
این همه گردیده‌ام رنج سفر دیده‌ام
کافرم ار دیده‌ام ثانی آن جانور
روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین
زشتی طالع ببین شومی اختر نگر
مملکت بی‌شمار شهر بسی و دیار
دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر
ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش
آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر
راغب کالای من مشتریان بس ولی
حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر
دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید
جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر
روضه‌ای از خرمی در همه گیتی مثل
مردمش از مردمی در همه عالم سمر
اهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرام
کز همه‌شان باد شاد روح نیا و پدر
مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر
با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم
از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر
نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به یک لحظه‌اش زلزله زیر و زبر
رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
یافت تن آسمان فالج و اختر خدر
بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب
خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر
بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک
بی‌خبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر
منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون
نیست به جز زاغ و بوم ماتمی و نوحه‌گر
دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمر
گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار
گاه شکایت کنان زانویم از بار سر
گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد
شب ز شبم تیره‌تر روز ز روزم بتر
گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی
می‌بردم کو به کو می‌کشدم در به در
ناگهم آمد فرا پیری فرخ‌لقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر
پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر
عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر
گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر
خنده‌زنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش این‌المفر
گفت روان می‌شتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بی‌خبر
درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر
وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه
شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر
جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم
زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر
مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالی گهر ابر لالی مطر
خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسری شکوه کسری جمشید فر
آید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سنان
نامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبر
ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر
روضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمر
پایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاه
جامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستر
با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان یک شمر
روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین
وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر
هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور
فتنه ز یکسو زند صیحه که جان‌ها مباح
چرخ ز یکسو کشد نعره که خون‌ها هدر
تیغ‌زن خاوری رخش فلک زیر ران
گم کند از بیم جان جادهٔ باختر
یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب
رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر
تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش
مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر
هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر
خصم تو هر جا کشد ناله این المناص
از همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزر
آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حیاتت کند مرتع آجال، تر
تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک
از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر
باد سر دشمنان در سم یک ران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۷ - در طلب شراب
خواجه اسفندیار می‌دانی
که به رنجم ز چرخ رویین تن
من نه سهرابم و ولی با من
رستمی می‌کند مه بهمن
خرد زال را بپرسیدم
حالتم را چه حیلتست و چه فن
گفت افراسیاب وقت شوی
گر به دست آوری از آن دو سه من
باده‌ای چون دم سیاووشان
سرخ نه تیره چون چه بیژن
گر فرستی تویی فریدونم
ورنه روزی نعوذبالله من
همچو ضحاک ناگهان پیچم
مارهای هجات بر گردن
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵۱
ساقی چو دهد بادهٔ حمرا چکنم
چون بوسه طلب کند مه‌افزا چکنم
امروز که حاضر است اقبال وصال
گر گول نیم حدیث فردا چکنم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۱۴
چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان
ازین بلای سیه، دور دار شانهٔ خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چون سروکلفتی چند پیچیده‌اند بر ما
بار دگر نداریم دل چیده‌اند بر ما
بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست
نی‌های این نیستان نالیده‌اند بر ما
چون‌گوهر از چه‌جرأت زین ورطه سربرآریم
امواج آستینها مالیده‌اند بر ما
در عرصه‌گاه عبرت چون رنگ امتحانیم
هرجاست دست و تیغی یازیده‌اند بر ما
ای دانه چند نالی از آسیای‌گردون
ما را ته زمین هم ساییده‌اند بر ما
انسان نشان طعن است درکارگاه ابرام
عالم سریشمی‌کرد چسبیده‌اند بر ما
جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد
یاران ز سایهٔ مو چربیده‌اند بر ما
تاجبهه نقش پانیست زحمت ز ماجدانیست
آخر چوگردن شمع سر دیده‌اند بر ما
صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم
چاک قبای امکان پوشیده‌اند بر ما
نومیدی از دو عالم افسونگر تسلی‌ست
روغن ز سودن دست مالیده‌اند بر ما
آیینهٔ یقینیم اما به ملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشیده‌اند بر ما
در خرقهٔ گدایان جز شرم نیست چیزی
بهر چه این سگی چند غریده‌اند بر ما
بیدل‌چه‌سحرکاری‌ست‌کاین‌زاهدان‌خودبین
آیینه در مقابل خندیده‌اند بر ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۱
عمر در شعر به سر کرده و در باخته ام
عمر در باخته را بار دگر باخته ام
ساقی مصطبهٔ عشقم و می ریخته ام
طایر باغچهٔ قدسم و پر باخته ام
العطش می زند از تشنه لبی هر مویم
که قدح های پر از خون جگر باخته ام
شاید ار تلخ کشم ناله ز حرمان سخن
طوطی گرسنه ام تنگ شکر باخته ام
رصد شرع هنر چون نشود محو که من
شش هزار آیت احکام هنر باخته ام
گفته گر شد ز کفم، شکر که ناگفته به جاست
از دو صد گنج یکی مشت گهر باخته ام
صد مصیبت کده در هر سخنم مدغم بود
گریه و ناله پس شام و سحر باخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
اگر چه عشق به ظاهر خراب کرد مرا
ز روی گرم، پر از آفتاب کرد مرا
هنوز رنگ عمارت، نگار دستم بود
که ترکتاز حوادث خراب کرد مرا
به هیچ دلشده ای کار تنگ نگرفتم
چرا سپهر به قصر حباب کرد مرا؟
سرم همیشه ز کیفیت سخن گرم است
که جوش فکر، خم پر شراب کرد مرا
به خون گرم مکافات سوختم جگرش
اگر چه آتش سوزان کباب کرد مرا
خمش کن از سخن آتشین عنان صائب
که تاب شعله غیرت کباب کرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟
کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت
از بس قدح تلخ مکافات کشیدم
از خاطر من دغدغه روز جزا رفت
خضر ره ارباب طلب، عزم درست است
آواره شد آن کس که پی راهنما رفت
تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟
آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت
رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت
بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟
از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت
چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟
صائب به من از گردش ایام چها رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا بر سر بازار به مستی قدمش رفت
بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود
اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
یوسف چو گذر کرد به بازار جمالش
هر مایه که او داشت به هفده درمش رفت
یک روز به شادی وصالش نرسانید
آن عمر گرانمایه که ما را به غمش رفت
آلوده نشد هیچ گهی دامن نازش
زان خون عزیزان که به زیر قدمش رفت
بسیار سرافگنده به شمشیر سیاست
ای دولت آن سر که به تیغ کرمش رفت
رفت از قلم حکم که در عشق رود جان
القصه، همان رفت که اندر قلمش رفت
جان دید چو خونریزی سلطان خیالش
بستد کفن و تیغ به زیر علمش رفت
بر یاد وی امشب شب خسرو به درازی
کوتاه نشد، گر چه مهی بیش و کمش رفت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۵۸
تا کی ورق عمر بهم در شکنیم
وین خندۀ می در دل اغر شکنیم؟
برخیز و پیاله را زمی پر دل کن
تا بوک مصاف غم بهم بر شکنیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
اسیران را زیانی از گرفتاری نمی‌باشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمی‌باشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبت‌دیده را یارای خودداری نمی‌باشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمی‌باشد
چه مست غفلتی؟ یک‌چند ترک باده‌نوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمی‌باشد
ز دست‌اندازِ بی‌انداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمی‌باشد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۷ - فی لیلة الحادی عشر ایضاً
دل خاتم ز خون لبریز در این ماتمست امشب
اگر گردون ببارد خون در این ماتم کمست امشب
تو گوئی فاتح اقلیم عشق امشب بود بی سر
که خاک تیره بر فرق نبی خاتم است امشب
ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می بارد
مگر بر روی نی چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دودۀ بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه یثرب بلکه اوضاع دو گیتی در همست امشب
ز سیل کفر امشب کعبۀ اسلام ویران است
حرم چون لجۀ خون ز اشک چشم زمزمست امشب
نمی دانم چه طوفانی است اندر عالم امکان
که صد نوح از مصیبت غرقۀ موج غم است امشب
ز دود خیمه گاه او خلیل آتش بجان دارد
روان خونابۀ دل از دو چشم آدم است امشب
کلیم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاکستر مگر آن زخم سر را مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوی بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئی که اسم اعظم است امشب
تعالی از قد و بالای عباس آن مه والا
که پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها کرده لیلی را غم مرگ جوان مجنون
که عقل پیر در زنجیر این غم مدغم است امشب
عروس حجلۀ گیتی سیه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شیر خوار ای مادر گیتی بزن بر سر
که با ناوک گلوی نازک او توأم است امشب
حدیث شورش انگیزیست اندر عالم بالا
مگر در حلقۀ زنجیر عقل اقدم است امشب
مگر سر رشتۀ تقدیر را از گردش گردون
بگردن حلقۀ غل چون قضای مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بیمار با آه یتیمان همدم است امشب
میهن بانوی خلوت خانۀ حق عصمت کبری
اسیر و دستگیر و بیکس و بی محرم است امشب
ز حال بانوان نینوا چون نی نوا دارم
ولی از سوز این ماتم زبانم ابکم است امشب
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۱ - فی رجوع الحرم الی المدینه الطیبه
به سوی وطن بازگشتند یاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - تاریخ شهادت صلابت خان
دلا دیدیکه تیغ جور گردون
چه زخم منکری زد بر جگرها
عجب زخمی که گردد کهنه هرچند
خلاند تازه در دل نیشترها
صلابت خان عزیز مصر دولت
که رویش بود عید دیده ورها
بگلزار صلابت کرد پرواز
چو شهبازی بخون آغشته پرها
ازین غم سربلندان همچو خاتم
ز زانو برنمی دارند سرها
بدامان صدف در این مصیبت
تمامی اشک حسرت شد گهرها
ز رویش پرتو روشن ضمیری
هویدا بود چون فیض سحرها
عجب نبود که گردد اشگ خونین
ازین غم در دل خارا شررها
سرایند ار حدیث این شهادت
شود پرخون دهان نوحه گرها
زدود دل جهان زانگونه پر شد
که شد بسته ره سیر خبرها
کنون کز غم شکسته پشت احباب
چو شاخ نخل پر بار از ثمرها
چنان باید فشاند اشک مصیبت
که پشتیبان شود بهر کمرها
بود تاریخ سال این شهادت
(کباب از ماتم او شد جگرها)
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
سایه ی بخت، مرا افسر شاهی باشد
مرهم داغ دلم برق سیاهی باشد
فتنه ی دور جهان نیست ز تحریک کسی
بحر در موج نه از جنبش ماهی باشد
نگهی وقت شهادت ز تو شد قسمت ما
مفت کی کشته شود هرکه سپاهی باشد
در طلبکاری او شوق چنان می باید
که اگر کشته شوی، خون تو راهی باشد
من کجا و سفر از کوی خرابات، سلیم
چه توان کرد چو تقدیر الهی باشد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - مرثیه ی سلطان ابوسعید
باز ازین واقعه ما را دل و جان می سوزد
نه دل ما، که دل خلق جهان می سوزد
گوییا آتش دوزخ به جهان در زده اند
که دل مرد و زن و پیر و جوان می سوزد
چنگ در چنگ مغنی ز درون می نالد
شمع در مجلس ما گریه کنان می سوزد
نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر
دل چرخ از غم سلطان جهان می سوزد
بوسعید آن شه فرخ رخ فرخنده وصال
آنکه در ماتم او کون و مکان می سوزد
شاه در خاک نهاد این فلک چابک سیر
در همه جایگهی آتش از آن می سوزد
عاشق سوخته با انده و غم می سازد
حیدر خسته دل از عشق فلان می سوزد