عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح درین غار غوره وار ترش چیست؟
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بیشمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ میپزد آن یار؟
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفتهست؟
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
میرسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گلهست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح درین غار غوره وار ترش چیست؟
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بیشمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ میپزد آن یار؟
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفتهست؟
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
میرسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گلهست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
تا چند زنی بر من زانکار تو خار آخر؟
من با تو نمیگویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بیباران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
این جمله فرمانها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر
با کور کسی گوید کین رشته به سوزن کش؟
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر؟
با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید؟
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر؟
چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
من با تو نمیگویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بیباران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
این جمله فرمانها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر
با کور کسی گوید کین رشته به سوزن کش؟
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر؟
با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید؟
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر؟
چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۶
عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
خشم رفتم، بیشما نشکیفتم
در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم، جدا نشکیفتم
کی شکیبد خود کهی از کهربا؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم
هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم
نرم نرمک گویدم، بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم
ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی پناه توتیا نشکیفتم
بر سرم میزد که دیدی تو سزا؟
ناسزایم ناسزا نشکیفتم
آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم
مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه، وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم، ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم، از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم، وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم، من آهنم گریزان
وز کهربای عالم، من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش، از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش که باشد، زالله خشم کردم
این را تو برنتابی، زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی، زاشباه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه، وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم، ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم، از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر، گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم، وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم، من آهنم گریزان
وز کهربای عالم، من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش، از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش که باشد، زالله خشم کردم
این را تو برنتابی، زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی، زاشباه خشم کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسردهیی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهرهام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همیسخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نهیی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بیناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گوییاش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۴
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروش است آن نگار سنگدل
با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاش است و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستهست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آنچه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروش است آن نگار سنگدل
با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاش است و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستهست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آنچه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۸
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
تصد عنی فی الجور و النوی لکن
الیک قلبی یا غایة المنی صاب
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
الی العداة وصلتم و تصحبونهمو
و فی وداد کمو قد هجرت احبابی
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
احبتی امرونی بترک ذکراه
لقد اطعت ولکن حبه آبی
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی
مرا تو بر سر آتش نشاندهای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو در تابی
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
تصد عنی فی الجور و النوی لکن
الیک قلبی یا غایة المنی صاب
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
الی العداة وصلتم و تصحبونهمو
و فی وداد کمو قد هجرت احبابی
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
احبتی امرونی بترک ذکراه
لقد اطعت ولکن حبه آبی
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی
مرا تو بر سر آتش نشاندهای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو در تابی
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۹
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعهای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق
تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعهای ناخورده شمشیر جفا برداشتی
خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی
لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی
در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی
شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر
گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی
دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۴
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه میکنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه میکنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گذشتهٔ بی حاصل
کاشکی، وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود
کاش، در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود
مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایهٔ عقاب نبود
ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ور نه در راه، پیچ و تاب نبود
اینکه خواندیم شمع، نور نداشت
اینکه در کوزه بود، آب نبود
هر چه کردیم ماه و سال، حساب
کار ایام را حساب نبود
غیر مردار، طعمهای نشناخت
طوطی چرخ، جز غراب نبود
ره دل زد زمانه، این دزدی
همچو دزدیدن ثیاب نبود
چو تهی گشت، پر نشد دیگر
خم هستی، خم شراب نبود
خانهٔ خود، به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود
دورهٔ پیرت، چراست سیاه
مگرت دورهٔ شباب نبود
بس بگشت آسیای دهر، ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود
نکشید آب، دلو ما زین چاه
زانکه در دست ما طناب نبود
گر نمیبود تیشهٔ پندار
ملک معمور دل، خراب نبود
زین منه، اسب آز را بر پشت
پای نیکان، درین رکاب نبود
تو، فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود
ز اتش جهل، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود
سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود، خواب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود
کاش، در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود
مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایهٔ عقاب نبود
ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ور نه در راه، پیچ و تاب نبود
اینکه خواندیم شمع، نور نداشت
اینکه در کوزه بود، آب نبود
هر چه کردیم ماه و سال، حساب
کار ایام را حساب نبود
غیر مردار، طعمهای نشناخت
طوطی چرخ، جز غراب نبود
ره دل زد زمانه، این دزدی
همچو دزدیدن ثیاب نبود
چو تهی گشت، پر نشد دیگر
خم هستی، خم شراب نبود
خانهٔ خود، به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود
دورهٔ پیرت، چراست سیاه
مگرت دورهٔ شباب نبود
بس بگشت آسیای دهر، ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود
نکشید آب، دلو ما زین چاه
زانکه در دست ما طناب نبود
گر نمیبود تیشهٔ پندار
ملک معمور دل، خراب نبود
زین منه، اسب آز را بر پشت
پای نیکان، درین رکاب نبود
تو، فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود
ز اتش جهل، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود
سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود، خواب نبود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم
مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی
یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه
با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
هر روز وفاداری من بیش کنم دانی
مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمیماند
در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم
گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو
گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم
آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت
ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم
سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم
صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم
با خیل گرانجانان بنشستهای و یکدم
عطار سبکدل را خرم نکنی دانم
مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم
ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی
یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم
چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه
با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم
هر روز وفاداری من بیش کنم دانی
مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم
چون راز دل از اشکم پنهان به نمیماند
در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم
گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو
گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم
آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت
ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم
سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم
صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم
با خیل گرانجانان بنشستهای و یکدم
عطار سبکدل را خرم نکنی دانم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
سینه مکن گرچه سمن سینهای
زان که نه مهری که همه کینهای
خوی تو برنده چون ناخن برست
گر چه پذیرنده چو آیینهای
حسن تو دامست ولیکن ترا
دام چه سودست که بی چینهای
من سوی تو شنبه و تو نزد من
چون سوی کودک شب آدینهای
دی چو گلی بودی و امروز باز
خار دلی و خسک سینهای
پخته نگردی تو به دوزخ همی
هیچ ندانی که چو خامینهای
رو که در این راه تو تر دامنی
گویی در آب روان چینهای
گفتمت امسال شدی به ز پار
رو که همان احمد پارینهای
رو به گله باز شو ایرا هنوز
در خور پیوند سنایی نهای
زان که نه مهری که همه کینهای
خوی تو برنده چون ناخن برست
گر چه پذیرنده چو آیینهای
حسن تو دامست ولیکن ترا
دام چه سودست که بی چینهای
من سوی تو شنبه و تو نزد من
چون سوی کودک شب آدینهای
دی چو گلی بودی و امروز باز
خار دلی و خسک سینهای
پخته نگردی تو به دوزخ همی
هیچ ندانی که چو خامینهای
رو که در این راه تو تر دامنی
گویی در آب روان چینهای
گفتمت امسال شدی به ز پار
رو که همان احمد پارینهای
رو به گله باز شو ایرا هنوز
در خور پیوند سنایی نهای
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹
شد یار به اغیار دل آزار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب
یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب
وحشی شده دمساز سگان سرکویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب
یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب
وحشی شده دمساز سگان سرکویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب