عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ دین شبی
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
پیش حق میکرد آه و یاربی
گفت الهی چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
پس بدست آرم یکی خنجر ز نور
خلق را میرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفی آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشین هان و هان
ورنه عیب تو بگویم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعدازان داد آن بزرگ دین جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان میآریم تااین زمان
برگشایم بر سر خلقان زفان
از تو چندان بازگویم فضل وجود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمی سرد آمدم
با دلی پرغصه و درد آمدم
چون نیم من هیچ و آگاهی ز من
ای همه تو پس چه میخواهی ز من
گرعذاب تو ز صد رویم بود
در خور یک تارهٔ مویم بود
لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آید از لئیم
تو بکن نیز آنچه آید از کریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
از عمر بسی نماند ما را
در سر هوسی نماند ما را
رفتیم زدل غبار اغیار
جز دوست کسی نماند ما را
رفتیم بآشیانهٔ خویش
رنج قفسی نماند ما را
از بس که نفس زدیم بیجا
جای نفسی نماند ما را
یاران رفتند رفته رفته
دمساز کسی نماند ما را
گرمی بردند و روشنائی
زایشان قبسی نماند ما را
گلها رفتند زین گلستان
جز خارو خسی نماند ما را
دل واپسی دگر نداریم
در دهر کسی نماند ما را
کو خضر رهی درین بیابان
بانک جرسی نماند ما را
جز ناله که مونس دل ماست
فریاد رسی نماند ما را
بستیم چو فیض لب ز گفتار
چون همنفسی نماند ما را
در سر هوسی نماند ما را
رفتیم زدل غبار اغیار
جز دوست کسی نماند ما را
رفتیم بآشیانهٔ خویش
رنج قفسی نماند ما را
از بس که نفس زدیم بیجا
جای نفسی نماند ما را
یاران رفتند رفته رفته
دمساز کسی نماند ما را
گرمی بردند و روشنائی
زایشان قبسی نماند ما را
گلها رفتند زین گلستان
جز خارو خسی نماند ما را
دل واپسی دگر نداریم
در دهر کسی نماند ما را
کو خضر رهی درین بیابان
بانک جرسی نماند ما را
جز ناله که مونس دل ماست
فریاد رسی نماند ما را
بستیم چو فیض لب ز گفتار
چون همنفسی نماند ما را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دلم گرفت ازین خاکدان پر وحشت
ره بهشت کدامست و منزل راحت
بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب
کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت
زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز
نفس گره شده در کام ماند از غیرت
اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی
زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت
مگر سروش رحیلی بگوش جان آمد
دل گرفته گشاید زکربت غربت
زوصل دوست نسیمی بیار باد صبا
که سخت شعله کشیده است آتش فرقت
بجز کتاب انیسی دلم نمیخواهد
زهی انیس و زهی خامشی زهی صحبت
اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیق
من و خدا و کتابی و گوشهٔ خلوت
هزار شکر که کاری بخلق نیست مرا
خدا پسند بود فیض را زهی همت
ره بهشت کدامست و منزل راحت
بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب
کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت
زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز
نفس گره شده در کام ماند از غیرت
اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی
زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت
مگر سروش رحیلی بگوش جان آمد
دل گرفته گشاید زکربت غربت
زوصل دوست نسیمی بیار باد صبا
که سخت شعله کشیده است آتش فرقت
بجز کتاب انیسی دلم نمیخواهد
زهی انیس و زهی خامشی زهی صحبت
اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیق
من و خدا و کتابی و گوشهٔ خلوت
هزار شکر که کاری بخلق نیست مرا
خدا پسند بود فیض را زهی همت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
غمی هست در دل که گفتن ندارد
شنفتن ندارد نهفتن ندارد
چو گفتن ندارد غم دل چگویم
چگویم غم دل که گفتن ندارد
نهفتن ندارد غم دل چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسی
چه پرسی غم دل شنفتن ندارد
دلم چون غبار از تو دارد چه روبم
چه روبم غباری که رفتن ندارد
شکفتن ندارد دلی کز تو گیرد
دلی کز تو گیرد شکفتن ندارد
چه خوابی بچشمم نیاید چه خسبم
چه خسبم که این دیده خفتن ندارد
ز درد نهان لب فروبند ای فیض
فرو بند لب را که گفتن ندارد
شنفتن ندارد نهفتن ندارد
چو گفتن ندارد غم دل چگویم
چگویم غم دل که گفتن ندارد
نهفتن ندارد غم دل چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسی
چه پرسی غم دل شنفتن ندارد
دلم چون غبار از تو دارد چه روبم
چه روبم غباری که رفتن ندارد
شکفتن ندارد دلی کز تو گیرد
دلی کز تو گیرد شکفتن ندارد
چه خوابی بچشمم نیاید چه خسبم
چه خسبم که این دیده خفتن ندارد
ز درد نهان لب فروبند ای فیض
فرو بند لب را که گفتن ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
بیا ساقی بده آن آب گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
نداشت این دل شوریده تاب سودایش
سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف
هزار دست پیاپی ببرد عذرایش
کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش
سیاه روی درآمد فتاد و در پایش
غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است
که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش
رخ مرا که برو سیم اشک میآید
بیان عشق عیان میشود ز سیمایش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش
دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم
دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش
همه امید به آلا و رحمتش دارد
وجود من که ز سر تا بپاست آلایش
گناهکار و فروماندهام ببخش مرا
که هست بر من بیچاره جای بخشایش
سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود
رود ولیک بماند نشان سودایش
سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف
هزار دست پیاپی ببرد عذرایش
کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش
سیاه روی درآمد فتاد و در پایش
غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است
که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش
رخ مرا که برو سیم اشک میآید
بیان عشق عیان میشود ز سیمایش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش
دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم
دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش
همه امید به آلا و رحمتش دارد
وجود من که ز سر تا بپاست آلایش
گناهکار و فروماندهام ببخش مرا
که هست بر من بیچاره جای بخشایش
سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود
رود ولیک بماند نشان سودایش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ترک من میآیی و دلها به یغما میبری
روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین
سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما میبری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما میبری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا میبری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف میآری به صد زنجیر و آنجا میبری
روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین
سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما میبری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما میبری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا میبری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف میآری به صد زنجیر و آنجا میبری
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۴ - غزل
باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب
بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب
گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند
چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب
موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور
کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب
گرنه از حجله شب روی نماند خورشید
از چه مشاطه شب آینه دارست امشب
مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد
کز طبقهای فلک نور نئارست امشب
شکر عود و شکر با هم بپرورد
بدین ابیات دود از جم برآورد:
تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی
نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی
برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟
بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی
شکر بگشود بر جم پرده راز
حدیث رفته با او گفت از آغاز
درید از درد و حسرت جامه در بر
همی نالید و می زد دست بر سر
بسی کرد از جفای دیده نالش
بسی دادش به دست خویش مالش
ز غیرت غمزه ها را از پی خواب
به هم بر میزد و می بردشان آب
ز راه سرزنش سر را ادب کرد
که از بهر چه سر بالین طلب کرد
ز جور طالع وارون بر آشفت
ز دوران فلک نالید و می گفت:
سپهرم بر چه طالع زاد گویی
نصیبم خوشدلی ننهاد گویی
چو می شد تلخ بر من زندگانی
چو گل بر باد رفتم در جوانی
اگر طالع شدی دولت به زاری
مرا بودی به گیتی بختیاری
مرا روزی که مادر تنگ بر زد
چو مشکم ناف بر خون جگر زد
مرا ایزد بلا بر سرنوشت است
چه شاید کرد اینم سرنوشت است
الا، ای بخت تا کی این کسالت؟
ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟
مرا چون نای ننوازی به کامی
ز نی هر دم چو چنگم در مقامی
ولی این خانه را چون در گشادند
اساس کار بر طالع نهادند
اگر صد سال اشک از دیده باری
نگردد شسته نقض بخت، باری
چو بلبل شب همه شب ناله می کرد
کنار برگ گل پر ژاله می کرد
چو زد زاغ شب از طاق مقوس
گه برخاستن بال مطوس
هزاران بیضه پنداری کزین طاق
فرو افتاد و ریزان شد در آفاق
گفت آفاق را یکسر سپیده
عیان شد زرده خور در سپیده
سپیده بست از سیماب پرده
نمود از پرده خون آلوده زرده
چو صبح از حضرت خورشید شهناز
بر جم رفت تا روشن کند راز
به شب رازی که با خورشید گفتند
به روز آن راز با جمشید گفتند
حکایت یک به یک با شاه کردند
شهنشه را ز کار آگاه کردند
چو شه دانست کان معشوق طناز
شد اندر پرده شب محرم راز
زمانی از در عشرت درآمد
چو باد صبح یکدم خوش برآمد
از او مهراب بشنید این حکایت
به دل گفتا درست است این روایت
عجب کان سرو قد از جا نرفته است
چو گل خار غمش در پا نرفته است
فرو رفت از هوایت پای در گل
بدین جانب هوایش کرد مایل
بود وقتی علاج رنج دشوار
که نشناسد طبیب احوال بیمار
علاج آنگه به آسانی توان کرد
که روشن گردد او را علت درد
بت مجلس فروز از بامدادان
به ساقی گفت: جام می بگردان
بیا ساقی که طیشی دارم امروز
نشاط و تازه عیشی دارم امروز
بیاور می که این جای صبوح است
مرا میل می و رای صبوح است
برون ز اندازه می خواهیم خوردن
درون ها پر ز می خواهیم کردن
به گیتی کو خرد را بود پابند
به میدان زرش ساقی در افکند
شفق گون باده در شامی پیاله
چو شبنم در میان صبح ژاله
ز رویش عکس بر ساغر فتاده
به آب کوثر آتش در فتاده
میان آب صافی نور می دید
به روح اندر لقای حور می دید
به دریای قدح در ماه غواص
در آن دریا هزاران زهره رقاص
به هر جامی که گردانید ساقی
حریفی را بغلتانید ساقی
به یاد یار نوشین باده می خورد
نشاط و عیش دوشین تازه می کرد
ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست
می اندر سر نشست و هوش برخاست
بهار افروز این شعر بهاری
ادا می کرد در صوت هزاری
بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب
گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند
چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب
موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور
کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب
گرنه از حجله شب روی نماند خورشید
از چه مشاطه شب آینه دارست امشب
مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد
کز طبقهای فلک نور نئارست امشب
شکر عود و شکر با هم بپرورد
بدین ابیات دود از جم برآورد:
تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی
نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی
برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟
بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی
شکر بگشود بر جم پرده راز
حدیث رفته با او گفت از آغاز
درید از درد و حسرت جامه در بر
همی نالید و می زد دست بر سر
بسی کرد از جفای دیده نالش
بسی دادش به دست خویش مالش
ز غیرت غمزه ها را از پی خواب
به هم بر میزد و می بردشان آب
ز راه سرزنش سر را ادب کرد
که از بهر چه سر بالین طلب کرد
ز جور طالع وارون بر آشفت
ز دوران فلک نالید و می گفت:
سپهرم بر چه طالع زاد گویی
نصیبم خوشدلی ننهاد گویی
چو می شد تلخ بر من زندگانی
چو گل بر باد رفتم در جوانی
اگر طالع شدی دولت به زاری
مرا بودی به گیتی بختیاری
مرا روزی که مادر تنگ بر زد
چو مشکم ناف بر خون جگر زد
مرا ایزد بلا بر سرنوشت است
چه شاید کرد اینم سرنوشت است
الا، ای بخت تا کی این کسالت؟
ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟
مرا چون نای ننوازی به کامی
ز نی هر دم چو چنگم در مقامی
ولی این خانه را چون در گشادند
اساس کار بر طالع نهادند
اگر صد سال اشک از دیده باری
نگردد شسته نقض بخت، باری
چو بلبل شب همه شب ناله می کرد
کنار برگ گل پر ژاله می کرد
چو زد زاغ شب از طاق مقوس
گه برخاستن بال مطوس
هزاران بیضه پنداری کزین طاق
فرو افتاد و ریزان شد در آفاق
گفت آفاق را یکسر سپیده
عیان شد زرده خور در سپیده
سپیده بست از سیماب پرده
نمود از پرده خون آلوده زرده
چو صبح از حضرت خورشید شهناز
بر جم رفت تا روشن کند راز
به شب رازی که با خورشید گفتند
به روز آن راز با جمشید گفتند
حکایت یک به یک با شاه کردند
شهنشه را ز کار آگاه کردند
چو شه دانست کان معشوق طناز
شد اندر پرده شب محرم راز
زمانی از در عشرت درآمد
چو باد صبح یکدم خوش برآمد
از او مهراب بشنید این حکایت
به دل گفتا درست است این روایت
عجب کان سرو قد از جا نرفته است
چو گل خار غمش در پا نرفته است
فرو رفت از هوایت پای در گل
بدین جانب هوایش کرد مایل
بود وقتی علاج رنج دشوار
که نشناسد طبیب احوال بیمار
علاج آنگه به آسانی توان کرد
که روشن گردد او را علت درد
بت مجلس فروز از بامدادان
به ساقی گفت: جام می بگردان
بیا ساقی که طیشی دارم امروز
نشاط و تازه عیشی دارم امروز
بیاور می که این جای صبوح است
مرا میل می و رای صبوح است
برون ز اندازه می خواهیم خوردن
درون ها پر ز می خواهیم کردن
به گیتی کو خرد را بود پابند
به میدان زرش ساقی در افکند
شفق گون باده در شامی پیاله
چو شبنم در میان صبح ژاله
ز رویش عکس بر ساغر فتاده
به آب کوثر آتش در فتاده
میان آب صافی نور می دید
به روح اندر لقای حور می دید
به دریای قدح در ماه غواص
در آن دریا هزاران زهره رقاص
به هر جامی که گردانید ساقی
حریفی را بغلتانید ساقی
به یاد یار نوشین باده می خورد
نشاط و عیش دوشین تازه می کرد
ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست
می اندر سر نشست و هوش برخاست
بهار افروز این شعر بهاری
ادا می کرد در صوت هزاری
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
آشیانهٔ تهی
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا
بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین
گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به
چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی
همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
پشیمانی
دل زود باورم را به کرشمهای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
اقبال لاهوری : زبور عجم
غزل سرای و نواهای رفته باز آور
غزل سرای و نواهای رفته باز آور
به این فسرده دلان حرف دل نواز آور
کنشت و کعبه و بتخانه و کلیسا را
هزار فتنه از آن چشم نیم باز آور
ز باده ئی که بخاک من آتشی آمیخت
پیاله ئی بجوانان نو نیاز آور
نئی که دل ز نوایش بسینه می رقصد
مئی که شیشهٔ جان را دهد گداز آور
به نیستان عجم باد صبحدم تیز است
شراره ئی که فرو می چکد ز ساز آور
به این فسرده دلان حرف دل نواز آور
کنشت و کعبه و بتخانه و کلیسا را
هزار فتنه از آن چشم نیم باز آور
ز باده ئی که بخاک من آتشی آمیخت
پیاله ئی بجوانان نو نیاز آور
نئی که دل ز نوایش بسینه می رقصد
مئی که شیشهٔ جان را دهد گداز آور
به نیستان عجم باد صبحدم تیز است
شراره ئی که فرو می چکد ز ساز آور
اقبال لاهوری : زبور عجم
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را
نفسی نگاه دارد، نفسی دگر ندارد
تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی
مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم
بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد
قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را
همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را
نفسی نگاه دارد، نفسی دگر ندارد
تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی
مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم
بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد
قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را
همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مرا از منطقید بوی خامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما
این نگینها متراشید به نام دل ما
ذرهای نیستکه بیشور قیامت یابند
طشتنه چرخ فتادهست ز بام دل ما
نشئهٔ دورگرفتاری ما سخت رساست
حلقهٔ زلفکه دارد خط جام دل ما
صبح هم با نفس ازخویش برون میآید
که رساندهست بر افلاک پیام دل ما؟
عالمی را به درکعبهٔ تحقیق رساند
جرس قافلهٔ صبح خرام دل ما
برهمین آبله ختم است رهکعبه ودیر
کاش میکردکسی سیر مقام دل ما
بهسخنکشف معمای عدمممکن نیست
خامشی نیز نفهمیدکلام دل ما
رنگها داشت بهارمن وما لیک چه سود
گل این باغ نخندید بهکام دل ما
انس جاوید دگر ازکه طمع باید داشت
دل ما نیز نشد آنهمه رام دل ما
داغ محرومی دیدار ز محفل رفتیم
برسانید به آیینه سلام دل ما
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست
غیر بیدلگرهی نیست به دام دل ما
این نگینها متراشید به نام دل ما
ذرهای نیستکه بیشور قیامت یابند
طشتنه چرخ فتادهست ز بام دل ما
نشئهٔ دورگرفتاری ما سخت رساست
حلقهٔ زلفکه دارد خط جام دل ما
صبح هم با نفس ازخویش برون میآید
که رساندهست بر افلاک پیام دل ما؟
عالمی را به درکعبهٔ تحقیق رساند
جرس قافلهٔ صبح خرام دل ما
برهمین آبله ختم است رهکعبه ودیر
کاش میکردکسی سیر مقام دل ما
بهسخنکشف معمای عدمممکن نیست
خامشی نیز نفهمیدکلام دل ما
رنگها داشت بهارمن وما لیک چه سود
گل این باغ نخندید بهکام دل ما
انس جاوید دگر ازکه طمع باید داشت
دل ما نیز نشد آنهمه رام دل ما
داغ محرومی دیدار ز محفل رفتیم
برسانید به آیینه سلام دل ما
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست
غیر بیدلگرهی نیست به دام دل ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
نشستهایم به یادت زگریه تنگ در آب
شکستهایم چوگوهر هزار رنگ در آب
همین نه طاقتم ازگریه داغ خودداریست
نشست دست ز تمکینکدام سنگ درآب
در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش
کهشعله را به خس و خارنیست جنگ درآب
کراست بر لب جوآرزوی مطرب ومی
شکسته است نواهای موج چنگ در آب
کشید شعلهٔ دل سرز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ درآب
ز سختجانی خود بیتو در شب هجران
نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب
زگریه خاک جهان بیتو دادهایم به باد
هنوز چون مژهها میزنیم چنگ درآب
نگشت شعلهٔ حسنتکم از هجوم عرق
چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب
زمانه موسم توفان نوح را ماند
که غرقه است جهانی ز نام و ننگ درآب
همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم
وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ درآب
ز موجگریهٔ من عالمی چمن چوش است
فکندهام به خیالکسی فرنگ در آب
ز انفعالگنه نالهام عرق نفس است
چو موج سست پری میکند خدنگ در آب
به هرچه مینگرم مست وهمپیماییست
فتاده است در ین روزگار بنگ در آب
از این محیطکسی برد آبرو بیدل
که چونگهر نفس خودکرفت تنگ در آب
شکستهایم چوگوهر هزار رنگ در آب
همین نه طاقتم ازگریه داغ خودداریست
نشست دست ز تمکینکدام سنگ درآب
در ملایمتی زن ز حاسد ایمن باش
کهشعله را به خس و خارنیست جنگ درآب
کراست بر لب جوآرزوی مطرب ومی
شکسته است نواهای موج چنگ در آب
کشید شعلهٔ دل سرز جیب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ درآب
ز سختجانی خود بیتو در شب هجران
نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب
زگریه خاک جهان بیتو دادهایم به باد
هنوز چون مژهها میزنیم چنگ درآب
نگشت شعلهٔ حسنتکم از هجوم عرق
چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب
زمانه موسم توفان نوح را ماند
که غرقه است جهانی ز نام و ننگ درآب
همه غضنفر وقتیم تا به جای خودیم
وگرنه ماهی ساحل بود پلنگ درآب
ز موجگریهٔ من عالمی چمن چوش است
فکندهام به خیالکسی فرنگ در آب
ز انفعالگنه نالهام عرق نفس است
چو موج سست پری میکند خدنگ در آب
به هرچه مینگرم مست وهمپیماییست
فتاده است در ین روزگار بنگ در آب
از این محیطکسی برد آبرو بیدل
که چونگهر نفس خودکرفت تنگ در آب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح حاجی میرزا آقاسی فرماید
دو قلاع کفرند با هم مصاحب
یکی تیغ خسرو یکیکلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکیکشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهنربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکفکافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ اینکند با مخالف ز خامه
هرآنچ آنکند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبانکنند از براثن
نه با صعوه عقبانکنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکیگوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانیکه از رحمتتگشته خائب
ز مکتوبهیی دادهکلکت جهان را
نظامیکه شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامهیی در معارک
کنی آنچه با خامهیی در محارب
نه ترکان تورانکنند از عوالی
نهگردان ایرانکنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلمگر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهلگیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوانگرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مهکه باشد عمل پارسا را
کهی لف شارهگهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتیکه با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو موییکه در میفتد جرعهکش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گرانگشته بیبادهٔ صاف ساغر
بر آنسانکه بیجان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشانکند شعر شائب
مرا هست بیمهر ماهیکه بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیستکزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پریوارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکستهکله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودمکه ای جان به وصل تو راغب
دراین فصلواین ماهو این وقتو اینشب
من و وصل تو زهزه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
منالحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خهخهای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهیکوی مسکین
بیابان و آب آنگهیکام لائب
ز رویت چو روز است روشنکه امشب
پس از صبح صادق دمد صبحکاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقمکردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایشگه سان مواکب
سیه ابر برخیرهگردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرطکرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنکگشت عالم چو جسم خلیلش
کهگلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تلگرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامانکاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان بهگردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوسکتائب
ز صرصر غصونگشت بیبرگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب
یکی تیغ خسرو یکیکلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکیکشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهنربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکفکافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ اینکند با مخالف ز خامه
هرآنچ آنکند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبانکنند از براثن
نه با صعوه عقبانکنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکیگوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانیکه از رحمتتگشته خائب
ز مکتوبهیی دادهکلکت جهان را
نظامیکه شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامهیی در معارک
کنی آنچه با خامهیی در محارب
نه ترکان تورانکنند از عوالی
نهگردان ایرانکنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلمگر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهلگیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوانگرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مهکه باشد عمل پارسا را
کهی لف شارهگهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتیکه با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو موییکه در میفتد جرعهکش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گرانگشته بیبادهٔ صاف ساغر
بر آنسانکه بیجان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشانکند شعر شائب
مرا هست بیمهر ماهیکه بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیستکزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پریوارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکستهکله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودمکه ای جان به وصل تو راغب
دراین فصلواین ماهو این وقتو اینشب
من و وصل تو زهزه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
منالحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خهخهای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهیکوی مسکین
بیابان و آب آنگهیکام لائب
ز رویت چو روز است روشنکه امشب
پس از صبح صادق دمد صبحکاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقمکردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایشگه سان مواکب
سیه ابر برخیرهگردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرطکرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنکگشت عالم چو جسم خلیلش
کهگلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تلگرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامانکاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان بهگردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوسکتائب
ز صرصر غصونگشت بیبرگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۹
بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ گفت به حکم آن که هران دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند.
مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته. مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران.
دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی
خداوند مکنت به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل
اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکّا دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش
عشا بسته و یکی منتظر عشا نشسته هرگز این بدان کی ماند
پس عبادت اینان به قبول اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفهای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرارپوشند و لقمه ادرار فروشند.
ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ
بی توشته چه تدبیر کنی دقت بسیج
روی طمع از خلق بپیچ از مردی
تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً که نشاید جز به وجود نعمت برهنهای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیابه ید سفلی چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش.
گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد
دگر کس آید و بی سعی و رنج بر دارد
شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند
گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمدهاند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود هر کجا سختی کشیدهای تلخی دیدهای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانیست
بریده الا به علّت درویشی شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبهای گرفتهاند و کعبها سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پاست.
شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای از خجالت او در گلمحالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.
کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی
چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد
کین شتر صالحست یا خر دجّال
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند
که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی ک بخواندی به فرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بیانداخت
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی
بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست
تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجورمقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ.
پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی نَعَم طایفهای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند
ار از نیستی دیگری شد هلاک
مرا هست، بط را ز طوفان چه باک
قومی برین نمط که شنیدی و طایفهای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه انام حامی ثغوراسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمن مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید
ترا به رحمت خود پادشاه عال کرد
قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی در گذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود
مکن ز گردش گیتی شکایت، ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی
مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته. مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران.
دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی
خداوند مکنت به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل
اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکّا دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش
عشا بسته و یکی منتظر عشا نشسته هرگز این بدان کی ماند
پس عبادت اینان به قبول اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفهای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرارپوشند و لقمه ادرار فروشند.
ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ
بی توشته چه تدبیر کنی دقت بسیج
روی طمع از خلق بپیچ از مردی
تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً که نشاید جز به وجود نعمت برهنهای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیابه ید سفلی چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش.
گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد
دگر کس آید و بی سعی و رنج بر دارد
شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند
گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمدهاند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود هر کجا سختی کشیدهای تلخی دیدهای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانیست
بریده الا به علّت درویشی شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبهای گرفتهاند و کعبها سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پاست.
شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای از خجالت او در گلمحالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.
کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی
چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد
کین شتر صالحست یا خر دجّال
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند
که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی ک بخواندی به فرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بیانداخت
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی
بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست
تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجورمقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ.
پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی نَعَم طایفهای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند
ار از نیستی دیگری شد هلاک
مرا هست، بط را ز طوفان چه باک
قومی برین نمط که شنیدی و طایفهای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه انام حامی ثغوراسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمن مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید
ترا به رحمت خود پادشاه عال کرد
قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی در گذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود
مکن ز گردش گیتی شکایت، ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۷