عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد؟
خبرت هست که بلبل ز سفر باز رسید؟
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد؟
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
مژدهٔ نو بشنید از گل و دست افشان شد؟
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار؟
سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد؟
خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد؟
خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد؟
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
شحنهٔ عدل بهار آمد او پنهان شد؟
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
تا زمین سبز شد و با سر و با سامان شد
شاهدان چمن ار پار قیامت کردند
هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد
گل­رخانی ز عدم چرخ زنان آمده اند
کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد
ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده
غنچهٔ طفل چو عیسی فطن و خطخوان شد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باز آن باد صبا باده‌ده بستان شد
نقش‌ها بود پس پردهٔ دل پنهانی
باغ‌ها آینهٔ سر دل ایشان شد
آنچه بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی
آینه نقش شود لیک نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
باقیان در لحدند و همه جنبان شده اند
زان که زنده نتواند گرو زندان شد
گفت بس کن که من این را به ازین شرح کنم
من دهان بستم کو آمد و پایندان شد
هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام
گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید
ز سراپرده اسرار خدا می‌آید
بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد
خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید
در نمازند درختان و به تسبیح طیور
در رکوع است بنفشه که دوتا می‌آید
هرچه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد
که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید
از یکی روح درین راه چو رو واپس کرد
اصل خود دید ز ارواح جدا می‌آید
رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگ است
بوی او یافت کزو بوی وفا می‌آید
مست او گشت از آن رو همگان مست وی اند
خوش لقا گشت کزان ماه لقا می‌آید
نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم
که شکر رشک برد زانچه مرا می‌آید
زان دلیر است که با شیر ژیان رو کرده‌ست
زان کریم است که از گنج عطا می‌آید
آن که سرمست نباشد برمد از مردم
تا نگویند کزو بوی صبا می‌آید
بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری
که ز سنبوسه تو را بوی گیا می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید
نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید
نقش‌های فسرده بی‌خبروار مرده
ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید
گوش‌هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
چشم‌هاشان ز چشمش قابل منظر آید
نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان
چون معاشر که گه گه در می احمر آید
پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه زیشان
کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید
نقش‌ها یکدگر را جانب خویش خوانند
نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید
لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد
گرچه صورت ز جستن در کر و در فر آید
جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان
ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید
گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید
دامن هر فقیری از کفش پرزر آید
دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش
تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید
برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم
چون که آن ماه یک دم مست در محضر آید
باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد
چوب حنانه گردد چون که بر منبر آید
کم کند از لقاشان بفسرد نقش‌هاشان
گم شود چشم‌هاشان گوش‌هاشان کر آید
باز چون رو نماید چشم‌ها برگشاید
باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید
رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان
در پی این عبارت جان بدان معبر آید
آنچه شد آشکارا کی توان گفت یارا؟
کلک آن کی نویسد؟ گر چه در محبر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
موشکی صندوق را سوراخ کرد
خواب گربه موش را گستاخ کرد
اندر آتش افکنیم آن موش را
همچنان کان مردک طباخ کرد
گربه را و موش را آتش زنیم
در تنوری کاتشش صد شاخ کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می‌پرستان می‌رسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گل عذاران از گلستان می‌رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند
جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگ دستان می‌رسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند
اصلشان لطف است و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
گل خندان که نخندد چه کند؟
علم از مشک نبندد چه کند؟
نار خندان که دهان بگشاده‌ست
چون که در پوست نگنجد چه کند؟
مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید؟ چه پسندد؟ چه کند؟
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند؟
عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند؟
تن مرده که برو برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند؟
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند؟
شیر حق شاه صلاح الدین است
نکند صید و نغرد چه کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقده‌های روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بی‌زیر و بی‌زبر شو
بی‌خویش و بی‌خبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود
گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
منصوروار خوش به سر دار می‌رود
اشکوفه برگ ساخته بهر نثار شاه
کندر بهار شاه به ایثار می‌رود
آن لاله چو راهب دل سوخته به درد
در خون دیده غرق به کهسار می‌رود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار می‌رود
مانده‌ست چشم نرگس حیران به گرد باغ
کین جا حدیث دیده و دیدار می‌رود
آب حیات گشته روان در بن درخت
چون آتشی که در دل احرار می‌رود
هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بر عشق گرم دار به بازار می‌رود
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود
این طالبان علم که تحصیل کرده اند
هر یک گرفته خلعت و ادرار می‌رود
گویی بهار گفت که الله مشتری‌ست
گل جندره زده به خریدار می‌رود
گل از درون دل دم رحمان فزون شنید
زوتر ز جمله بی‌دل و دستار می‌رود
دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
یاد آورد ز وصل و سوی یار می‌رود
ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار می‌رود
نی نی حدیث زر به خروار کی کنند؟
کان جا حدیث جان به انبار می‌رود
این نفس مطمئنه خموشی غذای اوست
وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
اجزای خاک حامله بودند از آسمان
نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد
گلنار پرگره شد و جوبار پرزره
صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد
اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت
بگشاد سر و دست که وقت کنار شد
گلزار چرخ چون که گلستان دل بدید
در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد
آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق
شد مستجاب دعوت او گل عذار شد
شاه بهار بست کمر را به معذرت
هر شاخ و هر درخت ازو تاج دار شد
هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت
گر در دو دست موسیٰ یک چوب مار شد
زنده شدند بار دگر کشتگان دی
تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد
اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت؟
آن سو که وقت خواب روان را مطار شد
آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح
آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد
مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف
بدری منور آمد و شمع دیار شد
این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان
لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد
بربند این دهان و مپیمای باد بیش
کز باد گفت راه نظر پرغبار شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود
آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود
پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود
آن حلق و آن دهان که دریده‌ست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود
آن جان به شیشه‌یی که ز سوزن همی‌گریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود
بسیار دیده‌یی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده می‌شود
می خند ای زمین که بزادی خلیفه‌یی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می‌شود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریه‌یی‌ست کنون خنده می‌شود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بی‌داس و تیشه خار تو برکنده می‌شود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده می‌شود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند
یا رب به طوطیان چه شکرها همی‌دهند
در باغ‌ها درآی تو امسال و درنگر
کان شاخه‌های خشک چه برها همی‌دهند
مقراض در میان نه و خلعت همی‌برند
وان را که تاج رفت کمرها همی‌دهند
بی‌منت کسی همه بر نقره می‌زنند
بی‌زحمت مصادره زرها همی‌دهند
هر دل که تشنه است به دریا همی‌برند
وان را که گوهر است گهرها همی‌دهند
این تحفه دیده‌اند که عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همی‌دهند
این نور دیده‌اند که دیوانگان راه
سودا همی‌خرند و هنرها همی‌دهند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیده کافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدی‌ست دایم و راهی‌ست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه ناپدید معما که بو برد؟
آن کز شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شده‌ست شب که که رویش سیاه کرد؟
حیران شده‌ست روز که خوبش که آفرید؟
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید
گوهر مزاد کرد که این را که می‌خرد؟
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف می‌خورند
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید
پهلوی خم وحدت بگرفته‌یی مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بال می‌زند
تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود
در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود
ابروی چون سنبله بی‌خبر است از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود؟
ذره چرا شد سوار بر سر کره‌ی هوا؟
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود؟
آن زحل از ابلهی جست زبردستی‌یی
غافل از آن کین فلک زیر و زبر می‌رود
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان که به سفر می‌رود؟
جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود
خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود
اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود
پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود
آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کین نظر ناری‌ات همچو شرر می‌رود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود
هر چه نهال تر است جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود
بس کن ازین امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدف است و سوی بحر گهر می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاط است و جام خواب کنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان پدید
باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهر است لیک صبا را که دید؟
این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید
نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید
ان طبیب الرضا بشر اهل الهویٰ
کل زمان لکم خلعة روح جدید
بشرهم نظرة تتبعهم نضرة
من رشاء سید لیس له من ندید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقش‌ها که ببازد چه حیله‌ها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
در آب چون که درآیی بر آسمان بگریزد
ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت
چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد
نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمان است؟
یقین بدان که یقین‌وار از گمان بگریزد
از این و آن بگریزم ز ترس، نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم ازین و آن بگریزد
گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد
چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند
که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد
چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد؟
گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد؟
وگر به پیش من آید خیال یار که چونی؟
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد؟
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد؟
چو کاسه بر سر آبم ز بی‌قراری عشقش
اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد؟
کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد؟
بگفت چیست شکایت؟ هزار بار گشادم
ز بحر ماهی جان را هزار بار چه باشد؟
من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد؟
اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم
یکی شتر کم گیری ازین قطار چه باشد؟
دلم به خشم نظر می‌کند که کوته کن هین
اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد؟
چو احمد است و ابوبکر یار غار دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد؟
انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک
چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟
خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد
الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد؟
چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید
در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
به باغ بلبل ازین پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید
چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید
چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید
بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی؟
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید؟
اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گوید
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید
که باده دختر کرم است و خاندان کرم
دهان کیسه گشاده‌ست و از سخا گوید
خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید
ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید
چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید
چو مست تر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید
چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید
خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچه کیمیا گوید
خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد
به باغ جمله شراب خدای می‌نوشند
در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد
عجایبند درختانش بکر و آبستن
چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد
هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
وجود ما و وجود چمن بدو زنده‌ست
زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد
چراست خار سلحدار و ابر روی ترش؟
ز رشک آن که گل سرخ صد عدو دارد
چو آینه‌ست و ترازو خموش و گویا یار
ز من رمیده که او خوی گفت و گو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاط است و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد؟
هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سؤال کردم گل را که بر که می‌خندی؟
جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیاله‌یی به من آورد گل که باده خوری؟
خورم چرا نخورم؟ بنده هم گلو دارد
چه حاجت است گلو باده خدایی را؟
که ذره ذره همه نقل و می ازو دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترش است
ز رشک آن که گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسیٰ بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد