عبارات مورد جستجو در ۲۶۳ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۶
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ملت مغلوب
شب به سرم نوبه تاخت، روز تب آمد
هر چه در این روزگار روز و شب آمد
رفته ام از دست، دسته دسته بس امسال
دست طبیبم به روی نبض تب آمد
هر چه به من می رسد، ز دست زبانست
جان من از دست این زبان به لب آمد
کس ز عزیزان، عیادتم ننماید
نوبه و تب زنده باد، روز و شب آمد
هیچ تعجب ز بی وفائی دنیا
می ننما ای که دائمت عجب آمد
بی سببت کرد عزیز بی سببت خوار
بی سببی رفت، آنچه بی سبب آمد
ملت مغلوب حق ندارد هرگز:
حق طلبد، زآنکه «حق لمن غلب » آمد
هر چه در این روزگار روز و شب آمد
رفته ام از دست، دسته دسته بس امسال
دست طبیبم به روی نبض تب آمد
هر چه به من می رسد، ز دست زبانست
جان من از دست این زبان به لب آمد
کس ز عزیزان، عیادتم ننماید
نوبه و تب زنده باد، روز و شب آمد
هیچ تعجب ز بی وفائی دنیا
می ننما ای که دائمت عجب آمد
بی سببت کرد عزیز بی سببت خوار
بی سببی رفت، آنچه بی سبب آمد
ملت مغلوب حق ندارد هرگز:
حق طلبد، زآنکه «حق لمن غلب » آمد
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - ملت فروش
یکی را ز تن، جامعه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
بکندند از کفش پا تا کلاه
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است
فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او
بی پروبال بکنج قفسی افتاده است
سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم
آتشی جسته و در جان خسی افتاده است
محمل ناز که زیندشت گذشته است که باز
دل بدنبال صدای جرسی افتاده است
آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد
که گذارم بر فیاد رسی افتاده است
هر کسم دید بدنبال نگاهت بیخود
گفت مستی بقفای عسسی افتاده است
نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق
کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است
فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او
بی پروبال بکنج قفسی افتاده است
سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم
آتشی جسته و در جان خسی افتاده است
محمل ناز که زیندشت گذشته است که باز
دل بدنبال صدای جرسی افتاده است
آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد
که گذارم بر فیاد رسی افتاده است
هر کسم دید بدنبال نگاهت بیخود
گفت مستی بقفای عسسی افتاده است
نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق
کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
من آنصیدم که گفت آهسته چون میبست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۳ - بردن حارث معلون آن دو طفل را از بهر کشتن به کنار فرات
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۷ - قتل آن ده تن که اسب به کشته ی امام شهید تاخته بودند
کشان روزبانان به زنجیر در
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۷
به هیچ وقتی اگر نام کهتران شمری
مرا و نام مرا اندر آن شمار شمر
در آن تبار که یک تن مخالف تو بود
ز روزگار ببارد بر آن تبار تبر
قمار کرد قمر با منازع تو به غم
سپرد عمر منازع در آن قمار قمر
بخار غم ز سرم بر دوید زآب دو چشم
یکی مرا به بزرگی از این بخار بخر
اگر ز چشم تو خوشنودیی شکار کنم
ز جام زهر بود مر مرا شکار شکر
چرا همیشه به جرم و خطای من نگری
به فضل خویش بر این عذر چون نگار نگر
درید پرده من پیشتر مدار فلک
تو نیز باقی پرده بر این مدار مدر
مرا و نام مرا اندر آن شمار شمر
در آن تبار که یک تن مخالف تو بود
ز روزگار ببارد بر آن تبار تبر
قمار کرد قمر با منازع تو به غم
سپرد عمر منازع در آن قمار قمر
بخار غم ز سرم بر دوید زآب دو چشم
یکی مرا به بزرگی از این بخار بخر
اگر ز چشم تو خوشنودیی شکار کنم
ز جام زهر بود مر مرا شکار شکر
چرا همیشه به جرم و خطای من نگری
به فضل خویش بر این عذر چون نگار نگر
درید پرده من پیشتر مدار فلک
تو نیز باقی پرده بر این مدار مدر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
کمند و دام ما غیر از شکار غم نمی گیرد
مگس بر خوان عیش ما بجز ماتم نمی گیرد
نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است
ته جام تبسم نوبت ما نم نمی گیرد
به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن
که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی گیرد
مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند
کسی دارو نمی خواهد، کسی مرهم نمی گیرد
حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی گیرد
سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید
دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی گیرد
به آه و ناله می جوید «نظیری » بر درت راهی
سکندر صف نمی آراید و عالم نمی گیرد
مگس بر خوان عیش ما بجز ماتم نمی گیرد
نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است
ته جام تبسم نوبت ما نم نمی گیرد
به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن
که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی گیرد
مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند
کسی دارو نمی خواهد، کسی مرهم نمی گیرد
حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی گیرد
سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید
دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی گیرد
به آه و ناله می جوید «نظیری » بر درت راهی
سکندر صف نمی آراید و عالم نمی گیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
چو حرف دانه خالش، قلم مذکور میسازد
ورق را گریه ام افشان چشم مور میسازد
باین نسبت که دارد آشنایی با لب لعلش
نمک، با زخم من، چون مرهم کافور میسازد
اگر از لذت شهد لب خود باخبر گردد
لب خود را بدندان خانه زنبور میسازد
شود از عزل طبع ظالم معزول ظالم تر
کمان را زه گرفتن، بیشتر پرزور میسازد
سیاهی افگند تا از جوانی داغ تن ما را
جهان از پیری ما، مرهم کافور میسازد
مرا واعظ همین از گوشه گیری خوش نمیآید
که آخر آدمی را در جهان مشهور میسازد
ورق را گریه ام افشان چشم مور میسازد
باین نسبت که دارد آشنایی با لب لعلش
نمک، با زخم من، چون مرهم کافور میسازد
اگر از لذت شهد لب خود باخبر گردد
لب خود را بدندان خانه زنبور میسازد
شود از عزل طبع ظالم معزول ظالم تر
کمان را زه گرفتن، بیشتر پرزور میسازد
سیاهی افگند تا از جوانی داغ تن ما را
جهان از پیری ما، مرهم کافور میسازد
مرا واعظ همین از گوشه گیری خوش نمیآید
که آخر آدمی را در جهان مشهور میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
خضر پنداری نهانی کرده قدری می در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد
دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد
کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من
صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک
هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد
دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد
کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من
صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک
هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۹ - تلبیس دوم
به سویم رسولی فرستاده ای
پیامی ز خشم خودت داده ای
مترسانم از یال و برزیلی
ز الماسگون دشنه زابلی
زهی قصد باطل زهی فکر خام
که گسترده ای در ره باد دام
ترا جلوه گاه سمند ورود
به فیروزکوه و دماوند بود
که بر خوان یغما شبیخون زدند
زغارتگران پرس تا چون زدند
ز مایه مرا خانه پرداختند
تو فارغ که کار مرا ساختند
بهار مرا آب و رنگی نماند
کسی را به من ساز جنگی نماند
گرفتم توئی هم چو باد وزان
چه برکت بود از درخت خزان
ننوشد کس از دجله خشک آب
کجا تشنه سیر آب شد از سراب
نیارد ز مقتول کس جان گرفت
نشاید گریبان عریان گرفت
نه کاخی که هدم عمارت کنی
نه خیلی که ناگاه غارت کنی
نه ملکی که از گوشه ای برق وار
زنی شعله بر خرمن کشت زار
نه رختی که بر دامنم در زنی
نه جسمی که پیراهنم بر کنی
نه عقل و نه رای و نه دانش و نه هوش
نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش
همه آنچه بود از نفیس و زبون
ز خلوت کشیدم به سوق جنون
گذر بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سودای عشق
ز دنیا و دین آنچه اندوختم
چو پروانه از شعله ای سوختم
سری دارم آن نیز یک سر جنون
دلی دارم آن نیز لبریز خون
ز یغما و اینت گر آسودگی است
دلت خوش اگر با تن آلودگی است
نشان سرم جوی در پای دوست
سراغ دل از زلف گیر ای دوست
بحمدالله آزادم از ما و من
فنا کرده ام هستی خویشتن
ز سرگر برآریم از کینه پوست
نبینی در آن پرده جز مهر دوست
کنی گر دلم را از سر پنجه خون
تراود از او مهر جانان برون
گرت نیست باور ز من این خطاب
بیا از جبینم بر افکن نقاب
ببین تا در این پرده دیدار کیست
در این آینه عکس رخسار کیست
گشایند اگر خاک محمود باز
نبینند در وی به غیر از ایاز
همان به که با ما مدارا کنی
ز یغما تو آخر چه یغما کنی
پیامی ز خشم خودت داده ای
مترسانم از یال و برزیلی
ز الماسگون دشنه زابلی
زهی قصد باطل زهی فکر خام
که گسترده ای در ره باد دام
ترا جلوه گاه سمند ورود
به فیروزکوه و دماوند بود
که بر خوان یغما شبیخون زدند
زغارتگران پرس تا چون زدند
ز مایه مرا خانه پرداختند
تو فارغ که کار مرا ساختند
بهار مرا آب و رنگی نماند
کسی را به من ساز جنگی نماند
گرفتم توئی هم چو باد وزان
چه برکت بود از درخت خزان
ننوشد کس از دجله خشک آب
کجا تشنه سیر آب شد از سراب
نیارد ز مقتول کس جان گرفت
نشاید گریبان عریان گرفت
نه کاخی که هدم عمارت کنی
نه خیلی که ناگاه غارت کنی
نه ملکی که از گوشه ای برق وار
زنی شعله بر خرمن کشت زار
نه رختی که بر دامنم در زنی
نه جسمی که پیراهنم بر کنی
نه عقل و نه رای و نه دانش و نه هوش
نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش
همه آنچه بود از نفیس و زبون
ز خلوت کشیدم به سوق جنون
گذر بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سودای عشق
ز دنیا و دین آنچه اندوختم
چو پروانه از شعله ای سوختم
سری دارم آن نیز یک سر جنون
دلی دارم آن نیز لبریز خون
ز یغما و اینت گر آسودگی است
دلت خوش اگر با تن آلودگی است
نشان سرم جوی در پای دوست
سراغ دل از زلف گیر ای دوست
بحمدالله آزادم از ما و من
فنا کرده ام هستی خویشتن
ز سرگر برآریم از کینه پوست
نبینی در آن پرده جز مهر دوست
کنی گر دلم را از سر پنجه خون
تراود از او مهر جانان برون
گرت نیست باور ز من این خطاب
بیا از جبینم بر افکن نقاب
ببین تا در این پرده دیدار کیست
در این آینه عکس رخسار کیست
گشایند اگر خاک محمود باز
نبینند در وی به غیر از ایاز
همان به که با ما مدارا کنی
ز یغما تو آخر چه یغما کنی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۳
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
اگر بودی اثر فریاد ما را
ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بیجهت توسن کین تاختهای یعنی چه؟
بیسبب تیغ ستم آختهای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراختهای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساختهای یعنی چه؟
نظر انداختهای بر همه بیوجه و مرا
بیگناه از نظر انداختهای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دلباختهای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بیمهر و وفا
صد رهم دیده و نشناختهای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداختهای یعنی چه؟
بیسبب تیغ ستم آختهای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراختهای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساختهای یعنی چه؟
نظر انداختهای بر همه بیوجه و مرا
بیگناه از نظر انداختهای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دلباختهای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بیمهر و وفا
صد رهم دیده و نشناختهای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداختهای یعنی چه؟
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نه او روزی دو، ترک بد سری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
نه یک شب طالعم نیک اختری کرد
نه روی دولتم دیدار بگشود
نه یکبارم سعادت رهبری کرد
نه مرگم از غم هجران رهانید
نه مردی بر مرادم یاوری کرد
نه یارم از تعدی دست برداشت
نه عدل پادشاهم داوری کرد
پس از عمری به قتلم رانده تهدید
مرا جانان عجب یادآوری کرد
جز او در کسوت اسلام کشنید
مسلمانی که چندین کافری کرد
به جورش بردباری های من بود
که او را بر جفاجویی جری کرد
بدین سان بسملم بگذشت و بگذاشت
معاذ الل که این استمگری کرد
توهم گیری جهانی با سر انگشت
اگر جم کارها ز انگشتری کرد
صفایی رازت از مردم نهان داشت
وگر نظم سخن های دری کرد
برید اول زیان خامه و آنگاه
از این غم پاره ای را دفتری کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸
در کامش ای فلک زدی آتش به جای آب
خاکت به حلق باد بدین گونه احتساب
با این ستم هنوز ترا چشم آفرین
با این گنه هنوز ترا بویه ی ثواب
آبی به حلق سوخته ی او نریختند
با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب
تا دیده و دلش ز عطش ماند خشک و تر
بایست خون دل رود از دیده ی سحاب
گرم از شهادتش سر و جان از حیات سرد
دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب
رایی به سوی مقتل و رویی به خیمگه
جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب
دل خالی از علاقه دهان از وداع پر
در این عمل درنگش و برآن امل شتاب
زین قصد ناصواب نگشتند محترز
ز آن خون بی گناه نجستند اجتناب
پوشید خلعتی اگر او بود خاک صرف
نوشید شربتی اگر او بود خون ناب
نه چرخ منقلب شد ازین شغل بی محل
نه خاک مضطرب شد ازین ظلم بی حساب
با تفته کامی وی و اصحاب تشنه لب
ای کاش نیل و قلزم و جیحون شدی سراب
ازتاب تشنه کامی اطفال در خروش
خاک سیه به دیده ی بی آب آفتاب
تا در عراق و شام حریم تو دربدر
دل شاد آن غمین فتد آباد این خراب
در خون خود چو خفت جگرگوشه ی بتول
بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب
پشت زمین ز اشک ملایک تباه باد
روی فلک ز آه اناسی سیاه باد
خاکت به حلق باد بدین گونه احتساب
با این ستم هنوز ترا چشم آفرین
با این گنه هنوز ترا بویه ی ثواب
آبی به حلق سوخته ی او نریختند
با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب
تا دیده و دلش ز عطش ماند خشک و تر
بایست خون دل رود از دیده ی سحاب
گرم از شهادتش سر و جان از حیات سرد
دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب
رایی به سوی مقتل و رویی به خیمگه
جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب
دل خالی از علاقه دهان از وداع پر
در این عمل درنگش و برآن امل شتاب
زین قصد ناصواب نگشتند محترز
ز آن خون بی گناه نجستند اجتناب
پوشید خلعتی اگر او بود خاک صرف
نوشید شربتی اگر او بود خون ناب
نه چرخ منقلب شد ازین شغل بی محل
نه خاک مضطرب شد ازین ظلم بی حساب
با تفته کامی وی و اصحاب تشنه لب
ای کاش نیل و قلزم و جیحون شدی سراب
ازتاب تشنه کامی اطفال در خروش
خاک سیه به دیده ی بی آب آفتاب
تا در عراق و شام حریم تو دربدر
دل شاد آن غمین فتد آباد این خراب
در خون خود چو خفت جگرگوشه ی بتول
بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب
پشت زمین ز اشک ملایک تباه باد
روی فلک ز آه اناسی سیاه باد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۲
قاتل به قصد قربت اگر تیغ کین کشید
خاکش به دیده تیغ چرا بی گنه برید
قتل تو ماتمی است جهان را که جاودان
با وی برابری نکند صد هزار عید
پی چون نشد ستور که دشمن برآن سوار
بر نعش چاک چاک تو او راند و آن دوید
تا از عطش گلت شده نیلوفری رواست
سوسن وش ار به چشم چمن خارها خلید
کام جوان و پیر به یک رشحه تلخ ساخت
آن می که کام خشک تو زان جام ها کشید
این غم کجا برم که غمت هیچ کس نخورد
جز خواهران بی کس و اطفال ناامید
دهر از ازل گرفته عزایت که روز و شب
گیسو برید شام و سحر پیرهن درید
اکرام بین که بعد شهادت چه کرد خصم
از نی جنازه بستش و از خون کفن برید
پرداخت محملی که نظیرش ملک نیافت
آراست خلعتی که ندیدش فلک ندید
تا نام روز رفت و نشان شب این ستم
بر نیک و بد نرفته سیه بوده یا سفید
قاتل براین قتیل نه تنها گریست زار
تیغی که سربریدش از آن نیز خون چکید
در بطن مادران همه طفلان خورند خون
ز آبی که طفلش از دم پیکان کین مکید
نامد به خیمه گاه چرا با کمال قرب
چون شط فغان العطش از تشنگان شنید
خود گر نه پای دجله به زنجیر بسته بود
دست قضا چرا نه به سر سوی وی چمید
از کشتن این چراغ که نورش زیاد شد
هرچش عدو نهفت ظهورش زیاد شد
خاکش به دیده تیغ چرا بی گنه برید
قتل تو ماتمی است جهان را که جاودان
با وی برابری نکند صد هزار عید
پی چون نشد ستور که دشمن برآن سوار
بر نعش چاک چاک تو او راند و آن دوید
تا از عطش گلت شده نیلوفری رواست
سوسن وش ار به چشم چمن خارها خلید
کام جوان و پیر به یک رشحه تلخ ساخت
آن می که کام خشک تو زان جام ها کشید
این غم کجا برم که غمت هیچ کس نخورد
جز خواهران بی کس و اطفال ناامید
دهر از ازل گرفته عزایت که روز و شب
گیسو برید شام و سحر پیرهن درید
اکرام بین که بعد شهادت چه کرد خصم
از نی جنازه بستش و از خون کفن برید
پرداخت محملی که نظیرش ملک نیافت
آراست خلعتی که ندیدش فلک ندید
تا نام روز رفت و نشان شب این ستم
بر نیک و بد نرفته سیه بوده یا سفید
قاتل براین قتیل نه تنها گریست زار
تیغی که سربریدش از آن نیز خون چکید
در بطن مادران همه طفلان خورند خون
ز آبی که طفلش از دم پیکان کین مکید
نامد به خیمه گاه چرا با کمال قرب
چون شط فغان العطش از تشنگان شنید
خود گر نه پای دجله به زنجیر بسته بود
دست قضا چرا نه به سر سوی وی چمید
از کشتن این چراغ که نورش زیاد شد
هرچش عدو نهفت ظهورش زیاد شد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۶
بگشای چشم و قافله را در گذار بین
ما را چو عمر از در خود ره سپار بین
از سینه ها خروش به جای جرس شنو
از دیده ها سرشک به جای قطار بین
این بسته را پیاده نگر بر رکاب عیش
و آن دسته را به خیل خشونت سوار بین
زنجیر و غل به گردن و بازوی پور و دخت
سر در کمند چون اسرای تتار بین
جای جهاز و محمل سیم و جلیل زر
از رنج و تاب ناقه ی ما زیر بار بین
آوای ساربان خصیم از یمین شنو
غوغای کاروان اسیر از یسار بین
در دیده ها بنات نبی را میان خلق
جای نقاب گرد عزا برعذار بین
یک سو تظلم از پسر ناتوان شنو
یک ره تحکم از سپه ی نابکار بین
در قتلگاه برسر بالین خویشتن
از اهل بیت شور نشور آشکار بین
برخی به خواهران تبه خانمان نگر
لختی به دختران سیه روزگار بین
یک لحظه برسکینه ی آسیمه سر بپای
یک ذره برزبیده ی محزون زار بین
دل ها ز بس ضعیف و دواهی ز بس قوی
اینک به مرگ خود همه را خواستار بین
ما را چنان غم از همه سو در میان گرفت
کز ضبط پا و سر، سر و پا برکنار بین
ما زندگی کنیم و تو خسبی به خون و خاک
وارونه بازی فلک کج قمار بین
پس برزمین فتاد و زمانی گریست سخت
کای پادشاه ساخته از خاک تاج و تخت
ما را چو عمر از در خود ره سپار بین
از سینه ها خروش به جای جرس شنو
از دیده ها سرشک به جای قطار بین
این بسته را پیاده نگر بر رکاب عیش
و آن دسته را به خیل خشونت سوار بین
زنجیر و غل به گردن و بازوی پور و دخت
سر در کمند چون اسرای تتار بین
جای جهاز و محمل سیم و جلیل زر
از رنج و تاب ناقه ی ما زیر بار بین
آوای ساربان خصیم از یمین شنو
غوغای کاروان اسیر از یسار بین
در دیده ها بنات نبی را میان خلق
جای نقاب گرد عزا برعذار بین
یک سو تظلم از پسر ناتوان شنو
یک ره تحکم از سپه ی نابکار بین
در قتلگاه برسر بالین خویشتن
از اهل بیت شور نشور آشکار بین
برخی به خواهران تبه خانمان نگر
لختی به دختران سیه روزگار بین
یک لحظه برسکینه ی آسیمه سر بپای
یک ذره برزبیده ی محزون زار بین
دل ها ز بس ضعیف و دواهی ز بس قوی
اینک به مرگ خود همه را خواستار بین
ما را چنان غم از همه سو در میان گرفت
کز ضبط پا و سر، سر و پا برکنار بین
ما زندگی کنیم و تو خسبی به خون و خاک
وارونه بازی فلک کج قمار بین
پس برزمین فتاد و زمانی گریست سخت
کای پادشاه ساخته از خاک تاج و تخت