عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
صوفیانیم آمده در کوی تو
شیء لله از جمال روی تو
از عطش ابریق‌ها آورده‌ایم
کاب خوبی نیست جز در جوی تو
ها بده چیزی به درویشان خویش
ای همیشه لطف و رحمت خوی تو
حسن یوسف قوت جان شد سال قحط
آمدیم از قحط ما هم سوی تو
صوفیان را باز حلوا آرزوست
از لب حلوایی دلجوی تو
ولوله در خانقاه افتاد دوش
مشک پر شد خانقاه از بوی تو
دست بگشا جانب زنبیل ما
آفرین بر دست و بر بازوی تو
شمس تبریزی تویی خوان کرم
سیر شد کون و مکان از طوی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
بربند دهان از نان، کآمد شکر روزه
دیدی هنر خوردن، بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد کشور، تاجیت نهد برسر
بربند میان زوتر، کآمد کمر روزه
زین عالم چون سجین، برپر سوی علیین
بستان نظر حق بین، زود از نظر روزه
ای نقرهٔ با حرمت، در کورهٔ این مدت
آتش کندت خدمت اندر شرر روزه
روزه نم زمزم شد، در عیسی مریم شد
بر طارم چارم شد، او در سفر روزه
کو پر زدن مرغان، کو پر ملک ای جان
این هست پر چینه، و آن هست پر روزه
گر روزه ضرر دارد، صد گونه هنر دارد
سودای دگر دارد، سودای سر روزه
این روزه درین چادر، پنهان شده چون دلبر
از چادر او بگذر، واجو خبر روزه
باریک کند گردن، ایمن کند از مردن
تخمه اثر خوردن، مستی اثر روزه
سی روز درین دریا، پا سر کنی و سر پا
تا دررسی ای مولا، اندر گهر روزه
شیطان همه تدبیرش، وان حیله و تزویرش
بشکست همه تیرش پیش سپر روزه
روزه کر و فر خود، خوش‌تر ز تو برگوید
دربند در گفتن، بگشای در روزه
شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی
هم عید شکرریزی، هم کر و فر روزه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
چون عزم سفر کردی، فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی، فی لطف امان الله
ای شاد کن دل‌ها، اندر همه منزل‌ها
در حسن و وفا فردی، فی لطف امان الله
هم رایت احسان را، هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی، فی لطف امان الله
تو بیش کنی کم را، از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی، فی لطف امان الله
از آتش رخسارت، وز لعل شکربارت
در دی نبود سردی، فی لطف امان الله
آگاه تویی در ده، احسنت زهی سرده
هم دادی و هم خوردی، فی لطف امان الله
در عشق خداوندی، شمس الحق تبریزی
چون عشق جوامردی، فی لطف امان الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۰
چنین می‌زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار و دلخواه
همی گو آنچ می‌دانم من و تو
ولی پنهان کنش در ذکر الله
فغان کردن ز شیر حق بیاموز
نکردی آه پرخون جز که در چاه
درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
چه جنبانی به دستان، دم چو روباه؟
زبس پیوستگی بیگانه باشیم
سلامم زان نکردی بر سرراه
چو قرآن را نداند جز که قربان
بیا قربان شو اندر عید این شاه
شبی که عشق باشد میهمانم
ببینم بدر را بی‌اول ماه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۴
مبارک باد، آمد ماه روزه
رهت خوش باد، ای همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببینم
که بودم من به جان دلخواه روزه
نظر کردم، کلاه از سر بیفتاد
سرم را مست کرد آن شاه روزه
مسلمانان سرم مست است از آن روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
به جز این ماه، ماهی هست پنهان
نهان چون ترک در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آن کس که آید
درین مه خوش به خرمنگاه روزه
رخ چون اطلسش گر زرد گردد
بپوشد خلعت از دیباه روزه
دعاها اندرین مه مستجاب است
فلک‌ها را بدرد، آه روزه
چو یوسف ملک مصر عشق گیرد
کسی کو صبر کرد در چاه روزه
سحوری کم زن ای نطق و خمش کن
ز روزه خود شوند آگاه روزه
بیا ای شمس دین و فخر تبریز
تویی سرلشکر اسپاه روزه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش، بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاری‌ست خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه
هله ای غنچهٔ نازان، چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری، بجه از چنبر روزه
تو گلا غرقهٔ خونی، ز چه‌یی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی، خوشی از خنجر روزه
ز چه‌یی عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی، هله از بیدر روزه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
زهی لواء و علم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
ستاده‌اند صفات صفا ز خجلت او
به پیش او به قدم لا اله الا الله
یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
زهی خوشی ستم لا اله الا الله
ز هر طرف که نظر کرد می‌برویاند
هزار باغ ارم لا اله الا الله
ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی
ز موج لطف و کرم لا اله الا الله
ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس
که ببینیش تو به غم لا اله الا الله
چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
زهی دریغ و ندم لا اله الا الله
برآید از دل و از جان الست شه شنود
هزار بانگ نعم لا اله الا الله
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
دلم طواف به تبریز می‌کند محرم
دران حریم حرم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در؟
بگوید او که منم لا اله الا الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۵
طوبی لمن آواه سر فؤاده
سکن الفؤاد بعشقه و وداده
نفس الکریم کمریم و فؤاده
شبه المسیح و صدره کمهاده
اذن الفؤاد لکی یبوح بسره
شرح الصدور کرامة لعباده
رحم القلوب بفتحها و فتوحها
قهر النفوس سیاسة لجهاده
کشف الغطاء و لا انتظار و لا نسا
فرح السعید تأنسا بعتاده
عشقوا لرؤیة ربهم و تعلقوا
و العرش یخضع حالهم بعماده
و صلوا الی نظر الحبیب بفضله
و الحق ارشدهم بحسن رشاده
القوم معشوقون فی اوصافهم
و الحق عاشقهم علی افراده
حار العقول بعاشقیه تحیرا
کیف العقول بمعشقیه فناده
لا تنکرن و لا تکن متصرفا
بالعقل فی هذا وخف لکیاده
فالامر اعظم من تصرف حکمنا
و الود بالجبار من اعقاده
ملک البصیرة من ممالک شیخنا
یعطی و یمنع ما یشا بمراده
ما غاب من قلبی شعاشع خده
لا تشمتوا بصدوده و بعاده
شمس المصیف اذا نآی بغروبه
ما غاب حر الشمس من عبا ده
تبریز جل بشمس دین سیدی
ما اکرم المولی بکثر رماده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من
ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری
ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته
چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری
تا پا نباشد زان که پا ما را به خارستان برد
تا سر نباشد زان که سر کافر شود از دوسری
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زان تافته‌ست اندر دلت
کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری
شه باز را گوید که من زان بسته‌ام دو چشم تو
تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری
گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود
تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری
آن کس کزین جا زر برد با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد؟ از خری
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد
وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری
نی مشتری‌ بی‌نوا بل نور الله اشتری
گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری
ما را چو مریم‌ بی‌سبب از شاخ خشک آید رطب
ما را چو عیسی‌ بی‌طلب در مهد آید سروری
بی باغ و رز انگور بین‌ بی‌روز و‌ بی‌شب نور بین
وین دولت منصور بین از داد حق‌ بی‌داوری
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابه‌یی چون کودکان کمتر گری
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشم‌های عبهری
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده
انا الیه آمده کان سونگر گر مبصری
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو
یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
ای آن که اندر باغ جان آلاچقی برساختی
آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
ای عمر‌ بی‌مرگی ز تو وی برگ‌ بی‌برگی ز تو
الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی
عاشق درین ره چون قلم کژمژ‌ همی‌رفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی
آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی
در آتش خشم پدر صد آب رحمت می‌نهی
وندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
روزی بیاید کین سخن خصمی کند با مستمع
کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
کعبه طواف می‌کند بر سر کوی یک بتی
این چه بت است ای خدا این چه بلا و آفتی
ماه درست پیش او قرص شکسته بسته‌یی
بر شکرش نبات‌ها چون مگسی‌ست زحمتی
جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین
سجده‌کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی
اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف
زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی
اوست بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود
در غلبات نور خود آه عظیم آیتی
بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را
ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی
ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت
گشته سخن سبوصفت بر یم‌ بی‌نهایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی؟
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی
چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا
ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغدی
شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه که نور سرمدی
نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد‌ بی‌مه فضل ایزدی
بازرسید آیتی از طرف عنایتی
وحدت‌ بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی
بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
رها کن ماجرا ای جان، فرو کن سر زبالایی
که آمد نوبت عشرت، زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما، به پیش یرلغ لطفت؟
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید، ما رایی
درآ ای تاج و تخت ما، برون انداز رخت ما
بسوزان هرچه می‌سوزی، بفرما هرچه فرمایی
اگر آتش زنی، سوزی تو باغ عقل کلی را
هزاران باغ برسازی ز‌‌ بی‌عقلی و شیدایی
وگر رسوا شود عاشق، به صد مکروه و صد تهمت
ازین سویش بیالایی، وزان سویش بیارایی
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر؟
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی؟
نه از اجزای یک آدم، جهان پر آدمی کردی؟
نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی؟
طبیبی دید کوری را، نمودش داروی دیده
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می‌دیدی
دو چشم خویش می‌کندی و می‌گشتی تماشایی
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی‌ریزی
زهی نوری که اندر چشم و در‌‌ بی‌چشم می‌آیی
اگر بر زندگان ریزی، برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی، شود مرده مسیحایی
غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی؟
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی؟
نگه دار ای خدا ما را ازان گفتار و بدرایی
چه گفت آن طوطی اخضر، که شکر دادی‌اش درخور؟
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی
کی است آن زاغ سرگین چش؟ کسی کو مبتلا گردد
به علمی غیر علم دین، برای جاه دنیایی
کی است آن طوطی و شکر؟ ضمیر منبع حکمت
که حق باشد زبان او، چو احمد وقت گویایی
مرا در دل یکی دلبر، همی‌گوید خمش بهتر
که بس جان‌های نازک را کند این گفت سودایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸
حجاب از چشم بگشایی، که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی، که سبحان الذی اسری
شراب عشق می‌جوشی، ازان سوتر زبیهوشی
هزاران عقل بربایی، که سبحان الذی اسری
نهی بر فرق جان تاجی، بری دل را به معراجی
ز دو کونش برافزایی، که سبحان الذی اسری
بپرد دل بیابان‌ها، شود پیش از همه جان‌ها
به ناگاهش تو پیش آیی، که سبحان الذی اسری
هر آن کس را که برداری، به اجلالش فرود آری
دران بستان‌‌ بی‌جایی، که سبحان الذی اسری
دلم هر لحظه می‌پرد، لباس صبر می‌درد
ازان شادی که با مایی، که سبحان الذی اسری
زهر شش سوی بگریزم، دران حضرت درآویزم
که بس دلبند و زیبایی، که سبحان الذی اسری
حیاتی داد جان‌ها را، به رقص آورده دل‌ها را
عدم را کرده سودایی، که سبحان الذی اسری
گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین
چو تو‌‌ بی‌دست و‌‌ بی‌پایی، که سبحان الذی اسری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
چو دید آن طرهٔ کافر، مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان، به مهمانی، به مهمانی
دل ایمان زتو شادان، زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی، تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو، حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری، تو روح روح را جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون، بیارد رو به ویرانی
چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد
زهی سرگشتگی جان‌ها، زهی تشکیک و حیرانی
همی جویم به دو عالم مثالی، تا تو را گویم
نمی یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی؟
زدرمان‌ها بری گشتم، نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو، که تو درمان درمانی
الا ای جان خون ریزم، همی‌پر سوی تبریزم
همی گو نام شمس الدین، اگر جایی تو درمانی
صفاتت ای مه روشن، عجایب خاصیت دارد
که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی
ایا دولت چو بگریزی، وزین‌‌ بی‌دل بپرهیزی
زلطف شاه پابرجا، به دست آیی به آسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
دلی یا دیدهٔ عقلی تو، یا نور خدابینی؟
چراغ افروز عشاقی تو، یا خورشیدآیینی؟
چو نامت بشنود دل‌ها، نگنجد در منازل‌ها
شود حل جمله مشکل‌ها، به نور لم یزل بینی
بگفتم آفتابا، تو مرا همراه کن با تو
که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی
بگفتا جان ربایم من، قدم بر عرش سایم من
به آب و گل کم آیم من، مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی، ندانی کرد همراهی
که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی
تو مسکینی درین ظاهر، درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر، که ره زن گشت و ره شینی
مکن پوشیده از پیری، چنین مو در چنین شیری
یکی پیری که علم غیب زیر اوست بالینی
طبیب عاشقان است او، جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او، به آهن داده تلیینی
کند در حال گل را زر، دهد در حال تن را سر
ازو انوار دین یابد روان و جان‌‌ بی‌دینی
دران دهلیز و ایوانش، بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش، یکی ویسی و رامینی
زشمس الدین تبریزی، دلا این حرف می‌بیزی
به امیدی که باز آید، از آن خوش شاه شاهینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
جان را و جهان را شکفانی و فزایی
یا رب چه خجسته‌‌‌ست ملاقات جمالت
آن لحظه که چون بدر، برین صدر برآیی
هر جا که ملاقات دو یار است، اثر توست
خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی
معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف
تا تو ننهی در کلمه فایده زایی
ای داده تو دندان و شکرها که بخایند
دندان دگر داده پی فایده خایی
بیزارم ازان گوش که آواز نیاشنود
و آگاه نشد از خرد و دانش نایی
این مشک به خود چون رود و آب کشاند؟
تا خواجهٔ سقا نکند جهد سقایی
این چرخ که می‌گردد، بی‌آب نگردد
تا سر نبود، پای کجا یابد پایی؟
هان ای دل پرسنده که دلدار کجایست
تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی؟
تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق؟
پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی؟
اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور
دانند که در هست ز دریای عطایی
درهاست دران بحر، در اصداف نگنجد
آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی
آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید
گوید بر ما آی، اگر حاجی مایی
این کعبه نه جا دارد، نی گنجد در جا
می گوید العزه و الحسن ردایی
هین غرقهٔ عزت شو و فانی ردا شو
تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی
خامش کن و از راه خموشی به عدم رو
معدوم چو گشتی، همگی حمد و ثنایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنکه به دل‌ها ز حسد خار خلیدی
این‌ها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روان‌ها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کین جاست تو را خانه، کجایی تو، کجایی؟
آن جا که نه جای است، چراگاه تو بوده‌ست
زین شهره چراگاه، تو محروم چرایی؟
جاندار سراپردهٔ سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر، بگریز ازین سو
مستی و خرابی نگر و بی‌سر و پایی
ای راهنمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعدهٔ هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده زمستی
همچون ختن غیب، پر از ترک خطایی
این نعره‌زنان گشته که، هیهای چه خوبی
وان سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی، شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۲
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
درین مه چون در دوزخ ببندی
هزاران در ز جنت برگشایی
نخواهد ماند این یخ، زود بفروش
بیاموز از خدا این کدخدایی
برون کن خرقه، کان زین چار رقعه‌ست
ترابی، آتشی، آبی، هوایی
برهنه کن تو جزو جان و بنما
ز خرقه گر به کل بیرون نیایی
بیامد جان که عذر عشق خواهد
که عفوم کن، که جان عذرهایی
درین مه عذر ما بپذیر، ای عشق
خطا کردیم، ای ترک خطایی
به خنده گوید او دستت گرفتم
که می‌دانم که بس بی‌دست و پایی
تو را پرهیز فرمودم، طبیبم
که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم
که تا دور ابد باخود نیایی
خمش کردم، که شرحش عشق گوید
که گفت اوست جان را جان فزایی