عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۵
از انقلاب دهر نیفتم ز اعتبار
گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار
چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم
کج می کنم نگه به درختان میوه دار
از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام
با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار
از روی گرم عشق فروزد چراغ من
آتش مرا به رقص درآرد سپندوار
کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا
درعهد بی نیازی من می کند کنار
ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم
از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار
برهر زمین که سایه کند سبز می شود
از کلک من ترست ز بس سرو جویبار
صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست
درراه جغد کی فکند دام انتظار؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۹
کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۶
می زنم گرم زبس تیشه خود بر رگ سنگ
می زند پیچ وخم موی بر آذررگ سنگ
تا شد از سرمه وحدت نظر من روشن
رشته تجلی است مرا هر رگ سنگ
بیستون را منم آن کوهکن آتشدست
که شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگ
نیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگ
خون یاقوت همان جوش زند دررگ سنگ
شکوه از سختی ایام زکم ظرفیهاست
جوی شیر است مرا پیش نظر هررگ سنگ
که دگر دست برآورد به شیرین کاری ؟
که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ
شد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرین
بیستون رطل گران وخط ساغر رگ سنگ
از دل سخت محال است برون آید آه
در کف سنگ بود عاجز و مضطررگ سنگ
از دم تیشه آتش نفس من کرده است
علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ
تیغ کهسار درآید به نظر جوهردار
بس که پیچیده زسوز دل من هررگ سنگ
آنقدر گوش به افسانه غفلت دادم
که شد از خواب گرانم مژه تررگ سنگ
نیست از زخم زبان سنگدلان را پروا
نگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ
بیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمین
مژه اشک فشان است سراسر رگ سنگ
خون فرهاد محال است که پامال شود
که به خونخواهی او بسته کمرهر رگ سنگ
دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار
دهن تیشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
نر م کن نرم رگ گردن خود را زنهار
که زسختی نشود رشته گوهر رگ سنگ
صائب از شوق گهر جوش نشاطی دارم
که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۶
تا بدر شد ز دیده نهان شد هلال گل
طی شد به یک دو هفته کمال و زوال گل
گلگونه نشاط بود رنگ آل گل
چون شبنم آب ده نظری از جمال گل
تا شبنمت هوا نگرفته است ازین چمن
بگشا نظر به چهره فرخنده فال گل
فرصت نیافت بال و پرافشانیی کند
در بیضه های غنچه فرو ریخت بال گل
مگشا دهن به خنده درین بوستان که شد
این زخم خونچگان سبب انتقال گل
هر چند با نظارگیان خوش برآمده است
مخصوص بلبل است جواب و سوال گل
تاثیر گریه سحر عندلیب بود
کز غنچه سرخ روی برآمد جمال گل
در بسته باغ رابه ته بال خود گرفت
هر بلبلی که ساخت ز گل با خیال گل
در بوته گداز درآمد گلاب شد
در آتش است لاله ز حسن مال گل
جز دیده پرآب که همراه خویش برد
شبنم چه زله بست زخوان وصال گل
گل گربه این قرار زند جوش خرمی
خواهد چو سبزه سرو شدن پایمال گل
شد نخل ماتم از دم افسرده خزان
تا راست گرد قامت خود را نهال گل
دیوانه ای که بی دف و نی در سماع بود
ساکن شود چگونه به دور جمال گل
گر ماه مصررا گذر افتد به گلستان
صد پیرهن عرق کند از انفعال گل
دارد خطر ز باده پرزور شیشه ها
با ظرف بلبلان چه کند تا وصال گل
واصل شود به چشمه خورشید شبنمش
هر دل که آب شد ز فروغ جمال گل
تا دفتر بهار پریشان نگشته است
بردار نسخه ای ز رخ بی مثال گل
زان دم که تایب از می گلرنگ گشته است
صائب نمی رود به چمن از انفعال گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۴
گلبانگ به از زرست ای گل
غافل نشوی ز حال بلبل
با گوش تو نسبت در گوش
سر گوشی شبنم است با گل
کاری نگشود ناخن عجز
مردانه زدیم بر تغافل
دیری است خصم آهنین تن
در خاک من است از تنزل
تا بود دلم خراب غم بود
از موج کمر نبست این پل
صائب ز نوای آتشینت
خاکستر شد هزار بلبل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۴
جسم خاکی را زغفلت چند معماری کنم
چند اوقات گرامی صرف گلکاری کنم
قامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کرد
چند این دیوار مایل را نگهداری کنم
شد زپیری ناتوان هر عضوی از اعضای من
یک جهان بیمار را من چون پرستاری کنم
ساده لوحی بین که می خواهم به دست رعشه دار
توسن عمر سبکرو را عنانداری کنم
آفتاب تیغ زن اینجا سپر انداخته است
من درین میدان چه اظهار جگر داری کنم
در دبستان جهان تا چند با موی سفید
صرف مد عمر خود را در سیه کاری کنم
از درو دیوار این غمخانه می بارد ملال
من که را بااین غم بسیار غمخواری کنم
هست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بیش
خوشه چینان را به احسان چون هواداری کنم
چون ز غفلت صرف مستی شد مرا سر جوش عمر
به که این ته جرعه را در کار هشیاری کنم
من که نیش پشه ای در خاک و خونم می کشد
چون دم تیغ حوادث را سپر داری کنم
چون ز طوف کعبه مقصود گردم کامیاب
من که در هر گام منزل از گرانباری کنم
من که می دانم عزیزی می دهد خواری ثمر
چون مه کنعان چرا اندیشه از خواری کنم
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگران را باکدامین دست و دل یاری کنم
می کند سیل حوادث کوه را صائب ز جا
من که از خار و خسم کمتر، چه خودداری کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۶
ما پریشان حاصل خود را زمستی می کنیم
خرمن خود پاک ما از باد دستی می کنیم
نیست ممکن خودشکن غالب نگردد برغنیم
در شکست خود به دشمن پیشدستی می کنیم
خضر با عمر ابد پوشیده جولان می کند
ما به این ده روزه عمر اظهار هستی می کنیم
نعل وارون رهنوردان را حصار آهن است
در لباس بت پرستی حق پرستی می کنیم
ما به حرف تلخ از آن لبهای میگون قانعیم
از تنک ظرفی به بوی باده مستی می کنیم
هر که دست رد نهد بر سینه افکار ما
از دعا در کار او تیغ دو دستی می کنیم
می پرستی جز هوا جویی ندارد حاصلی
ما به رغم میکشان ساقی پرستی می کنیم
گر چه می گردد پریشان زلف جمعیت ز باد
خرمن خود حفظ ما از باد دستی می کنیم
صائب از افتادگی خورشید عالمگیر شد
پایه خود را بلند از زیردستی می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۷
من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنم
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۸
بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم
کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم
نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم
به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم
ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم
عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم
به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم
میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم
به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم
چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم
به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم
به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم
دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم
دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم
چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم
کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم
چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم
علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم
اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم
جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۸
از موج اشک، کام نهنگ است مسکنم
وز برق آه، دیده شیرست روزنم
پرواز من به شهپر سنگ ملامت است
در دست روزگار همانا فلاخنم
سیل فنا مرا نتواند ز ریشه کند
آویخت بس که خار علایق به دامنم
نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب
خوشوقت می شوند حریفان ز شیونم
چون عنبرست خامی من به ز پختگی
خجلت کشد رسیدگی از نارسیدنم
پروای باد صبح ندارد چراغ من
چون آه، زنده کرده، دلهای روشنم
در خواب ناز بود نسیم سحرگهی
در فرصتی که بود دماغ شکفتنم
با این برهنگی که مرا نیست رشته ای
در پای هر که می شکند خار، سوزنم
از بس که در نیام خموشی نهفته ماند
زنگار بست تیغ زبان همچو سوسنم
چون بوی گل که می شود افزون ز برگ خویش
بی پرده گشت راز من از پرده بستنم
از میوه بهشت مرا بی نیاز کرد
دندان به پاره های دل خود فشردنم
آن گلشن همیشه بهارم که ره نیافت
از جوش گل خزان حوادث به گلشنم
از شش جهت اگر چه گرفتند راه من
نتوان گرفت دامن از خویش رفتنم
کو سیل اشک تا برد از جای خود مرا؟
کز باد آه پاک نگردید خرمنم
گردید کوه طاقت من پایدارتر
چندان که تیغ و تیر شکستند در تنم
دارد زبان به دشمن من تیغ من یکی
در راه زخم، دام کشیده است جوشنم
در طینت ملایم من نیست سرکشی
باریکتر ز موی میان است گردنم
صائب تلاش گلشن فردوس می کنم
چون خار و خس اگر چه سزاوار گلخنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۴
چندین کتاب در گرو باده کرده ایم
تا از غبار، صفحه دل ساده کرده ایم
امروز نیست دست سبو زیر بار ما
دایم مدد به مردم افتاده کرده ایم
از ترکتاز حادثه از جا نمی رویم
بر گرد خود حصار، خم باده کرده ایم
در آفتاب زرد خزان خنده می زنیم
خود را چو سرو از ثمر آزاده کرده ایم
دشمن ز سنگ خاره اگر ساخته است دل
ما هم ز شیشه جوشنی آماده کرده ایم
راز دو کون در نظر ما دو عینک است
تا همچو آبگینه ورق ساده کرده ایم
صائب به طرف جبهه ما نیست چین منع
ما قفل خانه از دل بگشاده کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۵
ما تازه روی چون صدف از دانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۵
ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم
عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم
در سینه می کنیم گره شور عشق را
عرض جنون به دامن هامون نمی دهیم
قانع به کوه درد ز سنگ ملامتیم
تصدیع اهل شهر چو مجنون نمی دهیم
دریا اگر به ساغر ما می کند سپهر
نم چون گهر ز حوصله بیرون نمی دهیم
از سیم و زر به چهره زرین خود خوشیم
زین گنج، خاک تیره به قارون نمی دهیم
ظلم است هر چه در خم می غیر می کنند
جای شراب را به فلاطون نمی دهیم
ما از گزیده است ز بس تلخی خمار
از ترس بوسه بر لب میگون نمی دهیم
خون خورده ایم تا دل پر خون گرفته ایم
آسان ز دست این قدح خون نمی دهیم
وحشی تر از فروغ تجلی است صید ما
دست از دل رمیده به گردون نمی دهیم
برگرد خویش سیر چو گرداب می کنیم
چون موج بوسه بر لب جیحون نمی دهیم
هر چند زیر خرقه بود خون غذای ما
صائب چو نافه رنگ به بیرون نمی دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۵
چین ز جبین در مقام جنگ گشایم
همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم
دوست کنم خصم را به چرب زبانی
جوی شکر از رگ شرنگ گشایم
روی نتابم ز حرف سخت حریفان
سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم
خار مغیلان کشید از آبله ام دست
این گره از ناخن پلنگ گشایم
ماهی ریگ روان وادی فقرم
کی دهن حرص چون نهنگ گشایم
من که دلم صائب از نشاط گرفته است
کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۷
ترم چون حباب از هوایی که دارم
که می ریزد از هم بنایی که دارم
امیدم به دست و پایی است، ورنه
چه کار آید از دست و پایی که دارم
به خورشید خواهد چو صبحم رساندن
دل ساده از مدعایی که دارم
نمانم به جا هیچ افتاده ای را
به منزل برم نقش پایی که دارم
بود استخوان روزیم گر جهان را
به دولت رساند همایی که دارم
سپندست کز جا جهد جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم
سخن می شود دلنشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۲
رحیم شد دل دشمن ز ناتوانی من
حصار آهن من گشت شیشه جانی من
ز خار سبز به رهرو نمی رسد آسیب
ز کامرانی خصم است کامرانی من
نیارمید چو موج سراب نیم نفس
درین قلمرو وحشت سبک عنانی من
به هیچ تشنه جگر روی تلخ ننمودم
همیشه بود سبیل آب زندگانی من
به حسن عاقبت خود امیدها دارم
که صرف پیر مغان گشت نوجوانی من
که را فتاد به رویم نظر ز سنگدلان؟
که خونچکان نشد از چهره خزانی من
رسید بر لب بام زوال خورشیدم
نکرده راست نفس صبح شادمانی من
مرا شکایتی از آستین فشانان نیست
چو شمع سوخت مرا آتشین زبانی من
منم چو شبنم گل آبروی گلزارش
نمی شود نکند حسن دیده بانی من
مخور چو غنچه مرا بر دل ای چمن پیرا
که رنگ گل پرد از بال و پر فشانی من
دل شکفته نماند درین جهان صائب
اگر ز پرده برآید غم نهانی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۲
گشتم غبار و غیرت ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
میخانه را به آب رسانید ساغرم
گل می کند خزان ز رخ زرد من همان
صبح قیامت از تب خورشید شد خلاص
از استخوان برون نرود درد من همان
دارم چو صبح اگر چه به بر آفتاب را
خون می تراود از نفس سرد من همان
با بحر اگر چه دست در آغوش کرده است
چون موج می تپد دل بی درد من همان
صائب اگر چه کرد برابر مرا به خاک
دارد سپهر دون سر ناورد من همان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۷
گریان ز کوی او دل ما می رود برون
زین باغ، آب رو به قفا می رود برون
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می رود برون
گر درد استخوان رود از مغز بوریا
درد از دل شکسته ما می رود برون
بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا می رود برون
بلبل چگونه بال گشاید درین چمن
کز جوش گل نسیم صبا می رود برون
دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چو شود ز ختا می رود برون
یک ساعت است گرمی هنگامه هوس
زود از سر حباب هوا می رود برون
از سختی زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما می رود برون
این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است
زود این کمان ز قبضه ما می رود برون
آرام نیست موی بر آتش فکنده را
از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون
از رهروان عشق مجویید کجروی
کی راست ز تیر قضا می رود برون؟
سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوی عشق گدا می رود برون
صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند
از خود دل رمیده دل می رود برون