عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
دنیا حکایتیست حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
والی مجو ولایت او را به او گذار
بی والی و ولی تو ولایت چه می کنی
بحریست بیکران و در او ما مجاوریم
با بحر ما حدیث نهایت چه می کنی
منصوروار بر سر دار فنا بر آ
بگذر ز هست و نیست به غایت چه می کنی
عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست
چون دوستدار هست حمایت چه می کنی
گوئی که میل ماست به غایت در این طریق
غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی
ترک هوای خویش بگو در هوای او
بی عشق او هوای هوایت چه می کنی
الهام دوست میرسدت دم به دم به دل
ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی
دریاب نعمت الله و جام مئی بنوش
با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
والی مجو ولایت او را به او گذار
بی والی و ولی تو ولایت چه می کنی
بحریست بیکران و در او ما مجاوریم
با بحر ما حدیث نهایت چه می کنی
منصوروار بر سر دار فنا بر آ
بگذر ز هست و نیست به غایت چه می کنی
عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست
چون دوستدار هست حمایت چه می کنی
گوئی که میل ماست به غایت در این طریق
غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی
ترک هوای خویش بگو در هوای او
بی عشق او هوای هوایت چه می کنی
الهام دوست میرسدت دم به دم به دل
ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی
دریاب نعمت الله و جام مئی بنوش
با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
ای خواجه در حجابی از خود صفا نیابی
تا ترک خود نگوئی هرگز خدا نیابی
هر جا که دردمندی باشد دواش دردیست
بی درد دل چه جوئی از ما دوا نیابی
سردار عاشقان شد منصور بر سر دار
دار فنا ندیده دار بقا نیابی
گم ساز خویشتن را در کوی عشقبازان
تا گم نکردی از خود گم کرده را نیابی
گر بینوای اوئی یابی از او نوائی
ور بینوا نباشی از وی نوا نیابی
ساقی بزم رندان امروز سید ماست
تا روی او نبینی مقصود را نیابی
تا ترک خود نگوئی هرگز خدا نیابی
هر جا که دردمندی باشد دواش دردیست
بی درد دل چه جوئی از ما دوا نیابی
سردار عاشقان شد منصور بر سر دار
دار فنا ندیده دار بقا نیابی
گم ساز خویشتن را در کوی عشقبازان
تا گم نکردی از خود گم کرده را نیابی
گر بینوای اوئی یابی از او نوائی
ور بینوا نباشی از وی نوا نیابی
ساقی بزم رندان امروز سید ماست
تا روی او نبینی مقصود را نیابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
بی درد دلی دوا نیابی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل دنی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل دنی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
چو یارم دلبر دیگر نیابی
چنان دلبر درین کشور نیابی
چو روی خوب او مؤمن نبینی
چو کفر زلف او کافر نیابی
حریف سرخوشی ساقی رندی
چو چشم مست آن دلبر نیابی
بیابی ذوق از یک جرعهٔ می
که از صد ساغر کوثر نیابی
بیا و خرقه بفروش و به می ده
که سودائی ازین خوشتر نیابی
به درد دل بیا درمان طلب کن
ز من شکرانه بستان گر نیابی
غنیمت دان حضور نعمت الله
که عمری این چنین دیگر نیابی
چنان دلبر درین کشور نیابی
چو روی خوب او مؤمن نبینی
چو کفر زلف او کافر نیابی
حریف سرخوشی ساقی رندی
چو چشم مست آن دلبر نیابی
بیابی ذوق از یک جرعهٔ می
که از صد ساغر کوثر نیابی
بیا و خرقه بفروش و به می ده
که سودائی ازین خوشتر نیابی
به درد دل بیا درمان طلب کن
ز من شکرانه بستان گر نیابی
غنیمت دان حضور نعمت الله
که عمری این چنین دیگر نیابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
خبری گر ز حال ما یابی
عمر گم کرده باز وایابی
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
که از آن درد دل دوا یابی
باش با جام می دمی همدم
به از این همدمی کجا یابی
کشتهٔ عشق زنده و جاوید
رو فنا شو که تا بقا یابی
خوش بود گر چو ما در این دریا
عین ما را به عین ما یابی
همچو ما گر گدای سلطانی
پادشاهی چو این گدا یابی
نعمت الله را به دست آور
تا همه نعمت خدا یابی
عمر گم کرده باز وایابی
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
که از آن درد دل دوا یابی
باش با جام می دمی همدم
به از این همدمی کجا یابی
کشتهٔ عشق زنده و جاوید
رو فنا شو که تا بقا یابی
خوش بود گر چو ما در این دریا
عین ما را به عین ما یابی
همچو ما گر گدای سلطانی
پادشاهی چو این گدا یابی
نعمت الله را به دست آور
تا همه نعمت خدا یابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
گر ز صاحبنظر نظر یابی
نور او نور هر بصر یابی
ور درآئی به بحر ما با ما
بحر ما را پر از گهر یابی
ظاهر و باطنش نکو دریاب
مظهر و مظهرات اگر یابی
جام گیتی نما به دست آور
آفتابست و در قمر یابی
رند مستی مجو ز مخموری
که ز سوداش دردسر یابی
گذری گر کنی به میخانه
عالمی مست و بی خبر یابی
در خرابات اگر نهی قدمی
حال سید به ذوق دریابی
نور او نور هر بصر یابی
ور درآئی به بحر ما با ما
بحر ما را پر از گهر یابی
ظاهر و باطنش نکو دریاب
مظهر و مظهرات اگر یابی
جام گیتی نما به دست آور
آفتابست و در قمر یابی
رند مستی مجو ز مخموری
که ز سوداش دردسر یابی
گذری گر کنی به میخانه
عالمی مست و بی خبر یابی
در خرابات اگر نهی قدمی
حال سید به ذوق دریابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
هر ذره ای ز عالم بنموده آفتابی
آن آفتاب تابان بسته ز من نقابی
در چشم ما نظر کن تا نور او ببینی
روشن به تو نماید منظور بی حجابی
ما سایه ایم سایه پیدا به خود نباشد
سایه چگونه باشد بی نور آفتابی
دریا و موج می بین در عین ما نظر کن
این عین ما شرابیست این جام ما حبابی
مانند گفتهٔ ما خواننده ای نخواند
قولی به این لطیفی ننوشته در کتابی
در چشم روشن ما غیری نمی نماید
چشمی که غیر بیند دارد خیال خوابی
آب حیات او داد جانی به نعمت الله
بی نعمت الله عالم بودست یک سرابی
آن آفتاب تابان بسته ز من نقابی
در چشم ما نظر کن تا نور او ببینی
روشن به تو نماید منظور بی حجابی
ما سایه ایم سایه پیدا به خود نباشد
سایه چگونه باشد بی نور آفتابی
دریا و موج می بین در عین ما نظر کن
این عین ما شرابیست این جام ما حبابی
مانند گفتهٔ ما خواننده ای نخواند
قولی به این لطیفی ننوشته در کتابی
در چشم روشن ما غیری نمی نماید
چشمی که غیر بیند دارد خیال خوابی
آب حیات او داد جانی به نعمت الله
بی نعمت الله عالم بودست یک سرابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
حال او از بشر چه می پرسی
قصهٔ خیر و شر چه می پرسی
لب شیرین او به ذوق ببوس
لذت نیشکر چه می پرسی
آفتابی چو رو به ما بنمود
از جمال قمر چه می پرسی
جسم و جان است جام و می با هم
سخن از بحر و بر چه می پرسی
غیر او نیست هر چه هست یکیست
ای برادر دگر چه می پرسی
خبر عاشقان ز عقل مپرس
خبر از بی خبر چه می پرسی
گنج اسما ز نعمت الله جو
کیسهٔ سیم و زر چه می پرسی
قصهٔ خیر و شر چه می پرسی
لب شیرین او به ذوق ببوس
لذت نیشکر چه می پرسی
آفتابی چو رو به ما بنمود
از جمال قمر چه می پرسی
جسم و جان است جام و می با هم
سخن از بحر و بر چه می پرسی
غیر او نیست هر چه هست یکیست
ای برادر دگر چه می پرسی
خبر عاشقان ز عقل مپرس
خبر از بی خبر چه می پرسی
گنج اسما ز نعمت الله جو
کیسهٔ سیم و زر چه می پرسی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
هنر از بی هنر چه می پرسی
ذوق عیسی ز خر چه می پرسی
نور خورشید را به او می بین
آفتاب از قمر چه می پرسی
لیس فی الدار غیره دیار
غیر او ای پسر چه می پرسی
لب او بوسه ده شکر آن است
با لبش از شکر چه می پرسی
عشق مست است و عقل مخمور است
خبر از بی خبر چه می پرسی
خیر وشر را به این و آن بگذار
قصهٔ خیر و شر چه می پرسی
نعمت الله بگو چه می گوئی
هست حال این دگر چه می پرسی
ذوق عیسی ز خر چه می پرسی
نور خورشید را به او می بین
آفتاب از قمر چه می پرسی
لیس فی الدار غیره دیار
غیر او ای پسر چه می پرسی
لب او بوسه ده شکر آن است
با لبش از شکر چه می پرسی
عشق مست است و عقل مخمور است
خبر از بی خبر چه می پرسی
خیر وشر را به این و آن بگذار
قصهٔ خیر و شر چه می پرسی
نعمت الله بگو چه می گوئی
هست حال این دگر چه می پرسی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
در پی عشق روان شو که به جائی برسی
دُردی درد بخور تا به دوائی برسی
به سر کوی محبت به صفا باید رفت
باشد آنجا به فقائی به صفائی برسی
می و میخانهٔ ما آب و هوای دگر است
خوش بود گر به چنین آب و هوائی برسی
نرسی در حرم کعبهٔ مقصود به خود
همرهی جو که در این راه به جائی برسی
بینوائی چه کنی برگ و نوائی به کف آر
نعمت الله بطلب تا به نوائی برسی
دُردی درد بخور تا به دوائی برسی
به سر کوی محبت به صفا باید رفت
باشد آنجا به فقائی به صفائی برسی
می و میخانهٔ ما آب و هوای دگر است
خوش بود گر به چنین آب و هوائی برسی
نرسی در حرم کعبهٔ مقصود به خود
همرهی جو که در این راه به جائی برسی
بینوائی چه کنی برگ و نوائی به کف آر
نعمت الله بطلب تا به نوائی برسی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
عاقلی و نام عاشق می بری
عشقبازی نیست کار سرسری
عشق بازیدن به بازی هست نیست
خود نباشد عاشقی بازیگری
جام می بستان دمی با او برآر
تا دمی از عمر باقی برخوری
کی به گرد عیسی مریم رسی
چون تو عیسی را فروشی خر خری
دل بری کن از خیال غیر او
گر چو ما از عاشقان دلبری
کی قلندر را از او باشد حجاب
دردمندی کی بود چون حیدری
نعمت الله سر پیغمبر طلب
تا بیابی معجز پیغمبری
عشقبازی نیست کار سرسری
عشق بازیدن به بازی هست نیست
خود نباشد عاشقی بازیگری
جام می بستان دمی با او برآر
تا دمی از عمر باقی برخوری
کی به گرد عیسی مریم رسی
چون تو عیسی را فروشی خر خری
دل بری کن از خیال غیر او
گر چو ما از عاشقان دلبری
کی قلندر را از او باشد حجاب
دردمندی کی بود چون حیدری
نعمت الله سر پیغمبر طلب
تا بیابی معجز پیغمبری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
زر به باران ده که تا جان را بری
ور زرت باشد بشو از جان بری
سلطنت خواهی سر و زر را بباز
سلطنت خود نیست کار سرسری
بگذر از یاساق و راه شرع گیر
گر به ایمان تابع پیغمبری
پای همت بر سر دنیا بکوب
تا بر آری دست و پای سروری
نو عروسانند فکر بکر من
خوشترند از لعبتان بربری
گر بیابی حبه ای از قند ما
گنج قارون را به یک جو نشمری
همچو سید تخم نیکی را بکار
گر همی خواهی که از خود برخوری
ور زرت باشد بشو از جان بری
سلطنت خواهی سر و زر را بباز
سلطنت خود نیست کار سرسری
بگذر از یاساق و راه شرع گیر
گر به ایمان تابع پیغمبری
پای همت بر سر دنیا بکوب
تا بر آری دست و پای سروری
نو عروسانند فکر بکر من
خوشترند از لعبتان بربری
گر بیابی حبه ای از قند ما
گنج قارون را به یک جو نشمری
همچو سید تخم نیکی را بکار
گر همی خواهی که از خود برخوری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
گر به دلبر دل سپاری دل بری
جان به جانان ده که تا جان پروری
دست بگشا دامن دلبر بگیر
سر به پایش نه که یابی سروری
جام می می خور غم عالم مخور
تا که از عمر عزیزت برخوری
عین مطلوبی و از خود بی خبر
طالب نقش و خیال دیگری
جنت المأوای دل صاحبدل است
خوش در آ گر ره به جنت می بری
عشق از معشوق می آرد خبر
نزد عاشق از ره پیغمبری
نعمت الله یادگار سید است
یافته بر جمله رندان مهتری
جان به جانان ده که تا جان پروری
دست بگشا دامن دلبر بگیر
سر به پایش نه که یابی سروری
جام می می خور غم عالم مخور
تا که از عمر عزیزت برخوری
عین مطلوبی و از خود بی خبر
طالب نقش و خیال دیگری
جنت المأوای دل صاحبدل است
خوش در آ گر ره به جنت می بری
عشق از معشوق می آرد خبر
نزد عاشق از ره پیغمبری
نعمت الله یادگار سید است
یافته بر جمله رندان مهتری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
دل به دلبر گر سپاری دل بری
دل بری کن تا بیابی دلبری
هرکه انسانست از این سان خوانمش
آن چنان انسان بسی به از پری
از سر سر در گذر چون عاشقان
عشقبازی نیست کار سرسری
گر بیاری جام می یابی ز ما
هر چه آری نزد ما آن را بری
جان به جانان ده بسی نامش مبر
حیف باشد نام جائی گر بری
چون خلیل الله همه بتها شکن
تا نباشی بت پرست آذری
نعمت الله را اگر یابی خوشست
زان که دارد معجز پیغمبری
دل بری کن تا بیابی دلبری
هرکه انسانست از این سان خوانمش
آن چنان انسان بسی به از پری
از سر سر در گذر چون عاشقان
عشقبازی نیست کار سرسری
گر بیاری جام می یابی ز ما
هر چه آری نزد ما آن را بری
جان به جانان ده بسی نامش مبر
حیف باشد نام جائی گر بری
چون خلیل الله همه بتها شکن
تا نباشی بت پرست آذری
نعمت الله را اگر یابی خوشست
زان که دارد معجز پیغمبری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
درویش فقیریم و نخواهیم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
گذری کن به سوی ما گذری
نظری کن به حال ما نظری
بر در می فروش معتکفیم
خوش مقامی شریف و نیک دری
لیس فی الدار غیره دیار
نیست جز وی در این سرا دگری
آتشی در دل است و جان سوزد
دم گرمم کند از او اثری
رند مستیم و بی خبر ز جهان
که رساند به بی خبر خبری
با من از حور و از بهشت مگو
چه کنم بوستان مختصری
بندهٔ سید خراباتیم
شدم از بندگیش معتبری
نظری کن به حال ما نظری
بر در می فروش معتکفیم
خوش مقامی شریف و نیک دری
لیس فی الدار غیره دیار
نیست جز وی در این سرا دگری
آتشی در دل است و جان سوزد
دم گرمم کند از او اثری
رند مستیم و بی خبر ز جهان
که رساند به بی خبر خبری
با من از حور و از بهشت مگو
چه کنم بوستان مختصری
بندهٔ سید خراباتیم
شدم از بندگیش معتبری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
جز خیال تو درین دیده نگنجد دگری
چشم دارم که ز الطاف تو یابم نظری
تا که زُنار سر زلف تو بستم به میان
بسته ام از سر اخلاص به خدمت کمری
حلقه ای بر در میخانه زدم بگشودند
به ازین هیچ کسی را نگشودند دری
غیر در خلوت من راه ندارد والله
ساکنم در حرم کعبه نیم رهگذری
به خرابات تو را راه برم گر آئی
این چنین ره ننماید به جهان راهبری
گنج شاهیست در این گوشهٔ ویرانهٔ دل
طلبش کن که توان یافت به هر سو گهری
نعمت الله به دست آور و می جو خبرم
که ز ذوق من سرمست بیابی خبری
چشم دارم که ز الطاف تو یابم نظری
تا که زُنار سر زلف تو بستم به میان
بسته ام از سر اخلاص به خدمت کمری
حلقه ای بر در میخانه زدم بگشودند
به ازین هیچ کسی را نگشودند دری
غیر در خلوت من راه ندارد والله
ساکنم در حرم کعبه نیم رهگذری
به خرابات تو را راه برم گر آئی
این چنین ره ننماید به جهان راهبری
گنج شاهیست در این گوشهٔ ویرانهٔ دل
طلبش کن که توان یافت به هر سو گهری
نعمت الله به دست آور و می جو خبرم
که ز ذوق من سرمست بیابی خبری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
گر چه میری در این جهان میری
چون رسد وقت ناگهان میری
آب سر چشمهٔ حیات بنوش
تا نمانند این و آن میری
خوش کناری بگیر ازین عالم
پیش از آن دم که در میان میری
زندهٔ جاودان توانی بود
گر تو در پای عاشقان میری
هر که مُرد او دگر نخواهد مُرد
ور نمیری چو دیگران میری
زنده دل باش و جان به جانان ده
گرنخواهی که جاودان میری
نعمت الله به ذوق جان بسپرد
تو چنان رو که همچنان میری
چون رسد وقت ناگهان میری
آب سر چشمهٔ حیات بنوش
تا نمانند این و آن میری
خوش کناری بگیر ازین عالم
پیش از آن دم که در میان میری
زندهٔ جاودان توانی بود
گر تو در پای عاشقان میری
هر که مُرد او دگر نخواهد مُرد
ور نمیری چو دیگران میری
زنده دل باش و جان به جانان ده
گرنخواهی که جاودان میری
نعمت الله به ذوق جان بسپرد
تو چنان رو که همچنان میری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
ز سودای جهان بگذر اگر سودای ما داری
هوای خویشتن بگذر اگر ما را هوا داری
مرو دور ای عزیز من بیا نزدیک ما بنشین
چرا بیگانه می گردی نشان آشنا داری
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
از این مجلس گریزانی بگو عزم کجا داری
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
ندارم راحتی از تو مرا زحمت چرا داری
فدا کن جان اگر خواهی که عمر جاودان یابی
فنا شو از وجود خود اگر عشق بقا داری
ز خلوتخانهٔ دیده خیال غیر بیرون کن
بگو ای نور چشم من به جای او که را داری
سبوی خود چو بشکستی به بحر ما چو پیوستی
بشو غواص این دریا که دُری پربها داری
ندیم بزم سید باش اگر فردوس می جوئی
حریف نعمت الله شو اگر نور خدا داری
هوای خویشتن بگذر اگر ما را هوا داری
مرو دور ای عزیز من بیا نزدیک ما بنشین
چرا بیگانه می گردی نشان آشنا داری
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
از این مجلس گریزانی بگو عزم کجا داری
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
ندارم راحتی از تو مرا زحمت چرا داری
فدا کن جان اگر خواهی که عمر جاودان یابی
فنا شو از وجود خود اگر عشق بقا داری
ز خلوتخانهٔ دیده خیال غیر بیرون کن
بگو ای نور چشم من به جای او که را داری
سبوی خود چو بشکستی به بحر ما چو پیوستی
بشو غواص این دریا که دُری پربها داری
ندیم بزم سید باش اگر فردوس می جوئی
حریف نعمت الله شو اگر نور خدا داری