عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا کی غم معاش خورم؟ وقت بندگی است
مردم ز فکر زندگی ای دل چه زندگی است
باشد برو ز هر نفسی تازیانه یی
زان باد پای عمر توگرم دوندگی است
بر سر بود نشیمن گل، از شکفتگی
در پای جای خار مدام از گزندگی است
دست سخاست، پایه معراج برتری
جای سحاب، بر سر خلق از دهندگی است
واعظ بس است زینت ما فقر و مسکنت
چون گل طراز جامه درویش ژندگی است
مردم ز فکر زندگی ای دل چه زندگی است
باشد برو ز هر نفسی تازیانه یی
زان باد پای عمر توگرم دوندگی است
بر سر بود نشیمن گل، از شکفتگی
در پای جای خار مدام از گزندگی است
دست سخاست، پایه معراج برتری
جای سحاب، بر سر خلق از دهندگی است
واعظ بس است زینت ما فقر و مسکنت
چون گل طراز جامه درویش ژندگی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است
چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است
چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را
به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است
به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا
کشیده گردن و در انتظار ویرانی است
دهد ضعیف نوازی، جلای دیده دل
به حال مور نظر، سرمه سلیمانی است
طریق صحبت اهل زمانه گر این است
ز هم چو ریخته شد اجتماع، مهمانی است
علایق، از ره دین، پای بند سالک نیست
نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است
حصار امن و امان چیست؟ عزلت از مردم
ز خلق قطع نظر، خویش را نگهبانی است
به جهل خویش بکن اعتراف و، دانا باش
که افتخار بدانش،دلیل نادانی است
ز یاد مرگ نشد آب و، چین به جبهه نزد
دل چو سنگ سیاهت چه سخت پیشانی است
نشسته بر در خلقی، همیشه بهر طمع
به رتبه شاهی و، شغلت ولیک دربانی است
کلام چون شکرت، شور آورد واعظ
مدار کلک تو، زان رو بدست افشانی است
چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است
چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را
به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است
به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا
کشیده گردن و در انتظار ویرانی است
دهد ضعیف نوازی، جلای دیده دل
به حال مور نظر، سرمه سلیمانی است
طریق صحبت اهل زمانه گر این است
ز هم چو ریخته شد اجتماع، مهمانی است
علایق، از ره دین، پای بند سالک نیست
نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است
حصار امن و امان چیست؟ عزلت از مردم
ز خلق قطع نظر، خویش را نگهبانی است
به جهل خویش بکن اعتراف و، دانا باش
که افتخار بدانش،دلیل نادانی است
ز یاد مرگ نشد آب و، چین به جبهه نزد
دل چو سنگ سیاهت چه سخت پیشانی است
نشسته بر در خلقی، همیشه بهر طمع
به رتبه شاهی و، شغلت ولیک دربانی است
کلام چون شکرت، شور آورد واعظ
مدار کلک تو، زان رو بدست افشانی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
درها همه بسته است، گشاده است در دوست
درهای شهان، طاق نماها ز در اوست
با نیک و بدم، شیوه به جز یک جهتی نیست
لوح دل من چون ورق آینه یک روست
با آینه آرایش خود رسم زنان است
خود ساختن مرد به آیینه زانوست
هر اشک که دیده ز شرم گنه آید
یک شعبه باریک ز آبیست که در روست
سنبل بر گیسوی تو، کم بوی تر از رنگ
گل پیش گل روی تو، بی رنگ تر از بوست
واعظ ز تو سیم و زر و، از ما غم جانان
ما را عوض بالش زر، بالش زانوست
درهای شهان، طاق نماها ز در اوست
با نیک و بدم، شیوه به جز یک جهتی نیست
لوح دل من چون ورق آینه یک روست
با آینه آرایش خود رسم زنان است
خود ساختن مرد به آیینه زانوست
هر اشک که دیده ز شرم گنه آید
یک شعبه باریک ز آبیست که در روست
سنبل بر گیسوی تو، کم بوی تر از رنگ
گل پیش گل روی تو، بی رنگ تر از بوست
واعظ ز تو سیم و زر و، از ما غم جانان
ما را عوض بالش زر، بالش زانوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در چهره بی شرم، نشانی ز صفا نیست
تف باد برآن رو که در آن آب حیا نیست
از ذل طمع رست، هرآنکس که به کم ساخت
شهریست قناعت که در آن نام گدا نیست
راضی به دل آزادی یاران نتوان بود
از همنفسان شکر کسی را غم ما نیست
از هیچ کسم، چشم کسی نیست ز یاران
زآن رو که مرا هیچ کسی غیر خدا نیست
با نقش جهان، دل نپسندیده به عقبی است
آری زر این شهر در آن شهر روا نیست
هرچند که پر زشت بود طاعتم، این هست
کز بسکه بدی هست در آن، جای ریا نیست
واعظ چه کنی شکوه شب و روز، ز پیری
هستت به عصا دسترس، ار قوت پا نیست
تف باد برآن رو که در آن آب حیا نیست
از ذل طمع رست، هرآنکس که به کم ساخت
شهریست قناعت که در آن نام گدا نیست
راضی به دل آزادی یاران نتوان بود
از همنفسان شکر کسی را غم ما نیست
از هیچ کسم، چشم کسی نیست ز یاران
زآن رو که مرا هیچ کسی غیر خدا نیست
با نقش جهان، دل نپسندیده به عقبی است
آری زر این شهر در آن شهر روا نیست
هرچند که پر زشت بود طاعتم، این هست
کز بسکه بدی هست در آن، جای ریا نیست
واعظ چه کنی شکوه شب و روز، ز پیری
هستت به عصا دسترس، ار قوت پا نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
فکر سامان جهان، کار من رنجور نیست
برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا
پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان
والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود
جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
گرچه دورم از دل این خلق دل از حق بدور
گر ازین دوری بحق نزدیک گردم، دور نیست
مهر دولت گر کشد تیغ از پس دیوار فقر
برنخیزد سایه وش واعظ اگر بیشور نیست
برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا
پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان
والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود
جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
گرچه دورم از دل این خلق دل از حق بدور
گر ازین دوری بحق نزدیک گردم، دور نیست
مهر دولت گر کشد تیغ از پس دیوار فقر
برنخیزد سایه وش واعظ اگر بیشور نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
کریم اوست که منت در آب و نانش نیست
فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست
مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت
که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست
بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را
فتادگیست زمینی که آسمانش نیست
جهان ز صدرنشینی، به عالمی شده تنگ
خوشا خرابه درویش، کآستانش نیست
زمال، وسعت احوال منعمان بخیل
بود چو سفره گسترده یی که نانش نیست
ره سلوک ز پرگار یاد گیر، که او
نشد ز دایره بیرون و، در میانش نیست
جهان ز عشق پر است و، ز حرف عشق تهی
حکایتیست غم دل، که داستانش نیست
کسی که گلشن صنعش همیشه در نظر است
چه غم اگر ز جهان باغ و بوستانش نیست
جهاد نفس جهادی بود که غیر نگاه
بخویش از همه دزدیدنت، سنانش نیست
سمند نفس، سمندی بود که از تندی
بجز کشیدن دست از جهان،عنانش نیست
چگونه چاک نگردد ز غم دل واعظ
چو خامه جمله زبانست و، همزبانش نیست
فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست
مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت
که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست
بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را
فتادگیست زمینی که آسمانش نیست
جهان ز صدرنشینی، به عالمی شده تنگ
خوشا خرابه درویش، کآستانش نیست
زمال، وسعت احوال منعمان بخیل
بود چو سفره گسترده یی که نانش نیست
ره سلوک ز پرگار یاد گیر، که او
نشد ز دایره بیرون و، در میانش نیست
جهان ز عشق پر است و، ز حرف عشق تهی
حکایتیست غم دل، که داستانش نیست
کسی که گلشن صنعش همیشه در نظر است
چه غم اگر ز جهان باغ و بوستانش نیست
جهاد نفس جهادی بود که غیر نگاه
بخویش از همه دزدیدنت، سنانش نیست
سمند نفس، سمندی بود که از تندی
بجز کشیدن دست از جهان،عنانش نیست
چگونه چاک نگردد ز غم دل واعظ
چو خامه جمله زبانست و، همزبانش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست
چون می(خم) دیگ ما را ناله یی در جوش نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟
این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت
پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
نیست بی آوازه ممکن ریزش اهل سخا
وقت رفتن سیل هرگز از فغان خاموش نیست
واعظ از مردن چه غم؟ گر از علایق رسته یی
راه آسانست، گر باری ترا بر دوش نیست
چون می(خم) دیگ ما را ناله یی در جوش نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟
این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت
پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
نیست بی آوازه ممکن ریزش اهل سخا
وقت رفتن سیل هرگز از فغان خاموش نیست
واعظ از مردن چه غم؟ گر از علایق رسته یی
راه آسانست، گر باری ترا بر دوش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن
سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل
کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست
ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور
از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست
می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز
بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست
حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی
از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست
ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم
از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست
برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست
ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست
زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش
سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟
آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن
سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
پرمشو ز اوضاع ناهموار گیتی تنگدل
کاین بلند و پست، سیر کوهساری بیش نیست
ای که از مستی کنی هرلحظه صد فریاد و شور
از تو تا قعر جهنم نعره واری بیش نیست
می کنند از هر طرف نیش زبان بر هم دراز
بزم گلریزان مستان خارزاری بیش نیست
حلقه پشت کهنسالان ز بار زندگی
از برای مرگ چشم انتظاری بیش نیست
ای دعا برخیز و سر کن راه درگاه کریم
از تو تا عرش اجابت آه واری بیش نیست
برگرفتش سبزه سان از خاک مهر لطف دوست
ورنه واعظ دانه آسا خاکساری بیش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دمی بشمع کرامت، چو تندی خو نیست
خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست
بهای گوهر مردم بود بآب حیا
بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست
زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده
سری که روز وشب از فکر حق بزانو نیست
زبحر غفلت دنیای درون ترا خطری
چوچار موجه خواب چهار پهلو نیست
که میکند نگه اکنون بروی فضل و هنر
درین زمانه نظر جز بچشم و ابرو نیست
درین زمانه بجا نیست اعتبار کسی
ندارد آینه رو، پشتش ار بپهلو نیست
جداست غیرت مردی و، خوی تند جدا
که طاق ابروی مردانه چین ابرو نیست
سخنوریست بتحریک دل مرا واعظ
بنان اگر نبود، خامه خود سخنگو نیست
خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست
بهای گوهر مردم بود بآب حیا
بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست
زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده
سری که روز وشب از فکر حق بزانو نیست
زبحر غفلت دنیای درون ترا خطری
چوچار موجه خواب چهار پهلو نیست
که میکند نگه اکنون بروی فضل و هنر
درین زمانه نظر جز بچشم و ابرو نیست
درین زمانه بجا نیست اعتبار کسی
ندارد آینه رو، پشتش ار بپهلو نیست
جداست غیرت مردی و، خوی تند جدا
که طاق ابروی مردانه چین ابرو نیست
سخنوریست بتحریک دل مرا واعظ
بنان اگر نبود، خامه خود سخنگو نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
در طریق بندگی از خویش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک
مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن
ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ
از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
دیدن ارباب دنیا، آن قدر دشوار نیست
از سر یک خنده ای درویش میباید گذشت
عاشقان را واعظ از دکان عقل چاره ساز
دردمند و خسته و دلریش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک
مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن
ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ
از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
دیدن ارباب دنیا، آن قدر دشوار نیست
از سر یک خنده ای درویش میباید گذشت
عاشقان را واعظ از دکان عقل چاره ساز
دردمند و خسته و دلریش میباید گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شب ز دردم، جمله دریا حق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
مفت آیین سخا را کی توان دامن گرفت؟
داد حاتم گنجها از دست، تا دادن گرفت
نیست راهی ملک دولت را به از افتادگی
مصر را یوسف ز راه چاه افتادن گرفت
کی تواند تافت بازوی زبان قفل سکوت
با خموشی میتوان داد دل از دشمن گرفت
کور سازد چشم دل را، آرزوهای دراز
میتواند رشته یی سرچشمه سوزن گرفت
فکر دنیا، مانع سالک نگردد در طلب
خانه نتواند ز رفتن سیل را دامن گرفت
بر سر دل، سخت دندانی نمی آید ز من
می تواند شوخی طفلی، مرا از من گرفت
در جوانی کام دل واعظ بگیر از بندگی
این طلب از عمر باید در سر خرمن گرفت
داد حاتم گنجها از دست، تا دادن گرفت
نیست راهی ملک دولت را به از افتادگی
مصر را یوسف ز راه چاه افتادن گرفت
کی تواند تافت بازوی زبان قفل سکوت
با خموشی میتوان داد دل از دشمن گرفت
کور سازد چشم دل را، آرزوهای دراز
میتواند رشته یی سرچشمه سوزن گرفت
فکر دنیا، مانع سالک نگردد در طلب
خانه نتواند ز رفتن سیل را دامن گرفت
بر سر دل، سخت دندانی نمی آید ز من
می تواند شوخی طفلی، مرا از من گرفت
در جوانی کام دل واعظ بگیر از بندگی
این طلب از عمر باید در سر خرمن گرفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
در چشم شناسای ره و رسم امانت
دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت
پوشیده نظر، دیده ور از یاری مردم
کور است که دارد ز عصا چشم اعانت
یک فایده خواری ما اینکه عزیزان
دیگر نتوانند بما داد اهانت
چیزی به بها کس ندهد جنس گران را
ای خصم به ما این همه مفروش متانت
مالت بود از وارث، از آن رو نکنی صرف
ای خواجه ممسک، به تو ختم است دیانت
واعظ به نفهمیدگی خویش کن اقرار
با لاف فطانت نشود جمع فطانت
دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت
پوشیده نظر، دیده ور از یاری مردم
کور است که دارد ز عصا چشم اعانت
یک فایده خواری ما اینکه عزیزان
دیگر نتوانند بما داد اهانت
چیزی به بها کس ندهد جنس گران را
ای خصم به ما این همه مفروش متانت
مالت بود از وارث، از آن رو نکنی صرف
ای خواجه ممسک، به تو ختم است دیانت
واعظ به نفهمیدگی خویش کن اقرار
با لاف فطانت نشود جمع فطانت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
به غیر معنی رنگین، مجو ز ما میراث
به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب
ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
معاش زنده دلان را بقدر زندگی است
چو شمع مرد نماند از او ضیا میراث
زما بغیر کدورت چه میبرد وارث؟
بجز غبار نمیماند از صبا میراث
گذر بسبزه خاکم کن و، به پیچ بخود
زما نمانده جز این باغ و آسیا میراث
بس اس خاک نهادی زما و تکیه بحق
زما نماند گو فرش و متکا میراث
همیشه تیره روانیست سرنوشتم از آن
چو خامه نیست بغیر از سخن مرا میراث
چو گل که رفته و، زو یادگار مانده گلاب
خوش است بذل سبیلی ز اغنیا میراث
به غیر دست تهی، کآن به از دو صد گنج است
چه می برند ز ما، وارثان ما میراث
چنین که رسم عطا برفتاده، نیست عجب
عصا و خرقه بی زر نهد گدا میراث
ز من که بر دگران است عهده کفنم
چه غم نماند دستار یا قبا میراث
اثر به غیر نکویی نماند از نیکان
به جز گلاب چه ماند ز گل به جا میراث
به راه مرگ پدر شد ترا دو دیده سفید
از آن به چشم تو گردیده توتیا میراث
تلاش کن که در آیینه خانه گیتی
نماند از تو چو صیقل به جز صفا میراث
کنید قطع نظر وارثان ز میراثش
که میبرد ز کفن واعظ از شما میراث؟
به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب
ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
معاش زنده دلان را بقدر زندگی است
چو شمع مرد نماند از او ضیا میراث
زما بغیر کدورت چه میبرد وارث؟
بجز غبار نمیماند از صبا میراث
گذر بسبزه خاکم کن و، به پیچ بخود
زما نمانده جز این باغ و آسیا میراث
بس اس خاک نهادی زما و تکیه بحق
زما نماند گو فرش و متکا میراث
همیشه تیره روانیست سرنوشتم از آن
چو خامه نیست بغیر از سخن مرا میراث
چو گل که رفته و، زو یادگار مانده گلاب
خوش است بذل سبیلی ز اغنیا میراث
به غیر دست تهی، کآن به از دو صد گنج است
چه می برند ز ما، وارثان ما میراث
چنین که رسم عطا برفتاده، نیست عجب
عصا و خرقه بی زر نهد گدا میراث
ز من که بر دگران است عهده کفنم
چه غم نماند دستار یا قبا میراث
اثر به غیر نکویی نماند از نیکان
به جز گلاب چه ماند ز گل به جا میراث
به راه مرگ پدر شد ترا دو دیده سفید
از آن به چشم تو گردیده توتیا میراث
تلاش کن که در آیینه خانه گیتی
نماند از تو چو صیقل به جز صفا میراث
کنید قطع نظر وارثان ز میراثش
که میبرد ز کفن واعظ از شما میراث؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
رنگ سرخ آدمی را میکند زرد احتیاج
روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار
کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!
ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون
چهره آزادگان را میکند زرد احتیاج
اره در پا ز آمد و رفت در دونان نهاد
نخل عزتها بسی از پا درآورد احتیاج
پیش صاحبدل که میداند زیان و سود خویش
هست دلها را ز درمان بیشتر درد احتیاج
کیسه تا گردید پر، دل شد ز یاد حق تهی
آنچه با ما بی نیازی کرد، کی کرد احتیاج!
لذت شهد قناعت را بکامش تا رساند
واعظ ما را ز لذتها غنی کرد احتیاج
روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار
کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!
ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون
چهره آزادگان را میکند زرد احتیاج
اره در پا ز آمد و رفت در دونان نهاد
نخل عزتها بسی از پا درآورد احتیاج
پیش صاحبدل که میداند زیان و سود خویش
هست دلها را ز درمان بیشتر درد احتیاج
کیسه تا گردید پر، دل شد ز یاد حق تهی
آنچه با ما بی نیازی کرد، کی کرد احتیاج!
لذت شهد قناعت را بکامش تا رساند
واعظ ما را ز لذتها غنی کرد احتیاج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تو دج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج
گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج
گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج
نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج
اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است
گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج
آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست
از بد واعظ دلخسته درویش مرنج
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تو دج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج
گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج
گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج
نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج
اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است
گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج
آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست
از بد واعظ دلخسته درویش مرنج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
چندین بزینت بدن ای خودنما مپیچ
بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم
ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ
گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است
ای رشته حیات، تو خود را به ما مپیچ
ما را به درد ما بگذار، ای طبیب عقل
با جان نازپرور ما، ای دوا مپیچ
مرگت گلاب روح کشد از گل بدن
بر خویشتن چو غنچه ز بیم فنا مپیچ
منزل طلب کنی، بقدر ده عنان خویش
خواهی که سر بجای بود، از قضا مپیچ
واعظ برای رزق مقدر، به خویشتن
با اشک و ناله این همه چون آسیا مپیچ
بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم
ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ
گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است
ای رشته حیات، تو خود را به ما مپیچ
ما را به درد ما بگذار، ای طبیب عقل
با جان نازپرور ما، ای دوا مپیچ
مرگت گلاب روح کشد از گل بدن
بر خویشتن چو غنچه ز بیم فنا مپیچ
منزل طلب کنی، بقدر ده عنان خویش
خواهی که سر بجای بود، از قضا مپیچ
واعظ برای رزق مقدر، به خویشتن
با اشک و ناله این همه چون آسیا مپیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
دل واکن هر پیر و جوانست دم صبح
بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
از هم نگسسته است درو قافله فیض
پیوسته بهار است و خزانست دم صبح
بر راه تو ای قافله گریه خونبار
از دیده شبنم، نگرانست دم صبح
تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت
بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح
تا بر تو کند کوتهی عمر تو روشن
دایم بدو لب گرم بیانست دم صبح
برخیز که بیداری شب تازه کند جان
هر روز ازین روی جوانست دم صبح
از حسرت ایام شریفی که شد از دست
آهی زدل پیر جهانست دم صبح
شاید رسی ای دیده بگرد اثر او
بشتاب، که خوش گرم عنانست دم صبح
با خواهش دنیاست چه دشوار دم مرگ
بردیده پر خواب، گرانست دم صبح
تا دمبدم آری زدم باز پسین یاد
هر روز از آن برتو عیانست دم صبح
تا چشم نظر کار کرد، پرگل فیض است
باغ نظر دیده ورانست دم صبح
ای مرده دل، از فیض سحر زنده توان شد
واعظ، همه عالم تن و جانست دم صبح
بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
از هم نگسسته است درو قافله فیض
پیوسته بهار است و خزانست دم صبح
بر راه تو ای قافله گریه خونبار
از دیده شبنم، نگرانست دم صبح
تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت
بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح
تا بر تو کند کوتهی عمر تو روشن
دایم بدو لب گرم بیانست دم صبح
برخیز که بیداری شب تازه کند جان
هر روز ازین روی جوانست دم صبح
از حسرت ایام شریفی که شد از دست
آهی زدل پیر جهانست دم صبح
شاید رسی ای دیده بگرد اثر او
بشتاب، که خوش گرم عنانست دم صبح
با خواهش دنیاست چه دشوار دم مرگ
بردیده پر خواب، گرانست دم صبح
تا دمبدم آری زدم باز پسین یاد
هر روز از آن برتو عیانست دم صبح
تا چشم نظر کار کرد، پرگل فیض است
باغ نظر دیده ورانست دم صبح
ای مرده دل، از فیض سحر زنده توان شد
واعظ، همه عالم تن و جانست دم صبح