عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۲ - در میلاد سعادت بنیاد امام زمان علیه السلام
عید است و کرده دلبر من دست و پا خضاب
خوش رنگ تازه ریخته از بهر دل برآب
دارد برای بردن دل، شیوه ها به چشم
ریزد بر آب رنگ و بَرَد دل زشیخ و شاب
تنها نه من زنرگس مستش شدم زدست
بر هر که بنگری زهمین باده شد خراب
ماه هلال ابروی من، بر فروخت چهر
وز پرتو جمال بِزد، راه آفتاب
سالی است در میان دل و لعل آن نگار
باقی است از برای یکی بوسه شکرآب
عیدانه را ستانم، امروز بوسه ای
زان لعل لب که ریزدم از کان شهد ناب
شد سال نو، زدست مده باده ی کهن
کین آب زندگی است در ایام، دیر یاب
آمد بهار و روز گُل است و زمان مُل
ساقی بیار باده به بانگ دف و رُباب
از سبزه شد بساط زُمرّد بسیط خاک
وز کف فشاند لؤلؤ لالا، بر آن سَحاب
از بهر دلربایی عُشّاق بی قرار
سُنبل بِتار طُره درافکند، پیچ و تاب
ز افغان عندلیب و هیاهوی می کِشان
بیدار چشم نرگس مَخمور شد زخواب
هم چون صنوبر قد جانان به چشم من
افکنده سایه سرو سهی در میان آب
ذرات کائنات به رقصند و در سماع
از یُمن مولد مَلک مالک الرقاب
کَهف امان پناه جهان صاحب الزمان
شاهی که سوده نُه فلکش جبهه بر جناب
مهدی ولی قائم موعود و منتظر
آخر امام و یازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرینش و فهرست کُن فکان
کز دفتر وجود بود، فرد انتخاب
با پایه ی عنایت او، پاید آسمان
در سایه ی حمایت وی، تابد آفتاب
هستند ریزه خوار زخوان عطای او
از پیل تا به پشه، زشهباز تا ذباب
راعی شود زمعدلتش، گرگ بَر غَنم
غالب شود به مملکتش صعوه بر عقاب
بی امر او نریزد، یک برگ از درخت
بی فیض او، نبارد یک قطره از سحاب
باشد گه تجلّی یزدان بی مثال
آن ذات حق نما، چون برون آید از حجاب
گیرد زعدل و دادش، آرام روزگار
از ظلم و جور گیرد، هرگاه انقلاب
حَصر مَحامدش نتوان کرد از آن که هست
نطق الکن و محامد بی حد و بی حساب
درمانده ام (اَغِثُنی) یا صاحب الزمان
یا خاتم الائمه و یا تالی الکتاب
بگشا در عطا زکَرم بر رخ «محیط»
ای بی کف عطای تو مسدود، فتح باب
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۵ - مختوم به منقبت شاه ولایت علیه السلام
بی رخ و زلف تو دل را روز و شب آرام نیست
با کسی این طایر وحشی به جز تو رام نیست
ناصحم گوید: دهد بر باد، نام نیک، عشق
می نداند عاشقان را قید ننگ و نام نیست
عقده ی زلف دو تا را برگشا، از پای دل
مرغ دست آموز را، حاجت ببند و دام نیست
آتشین می، پختگان سخت بنیان را سزد
در خور این لقمه هر نازک مزاج خام نیست
ساقیا می ده که از کلید سپهر و اختران
هیچ کس ایمن مگر در دور و رطل جام نیست
خاصیه گان را نیست آگاهی چو زاسرار وجود
دار معذورش اگر زین رمز، آگه عام نیست
تا نشنیدم در دم مرگم، نماید شاه رخ
در همه عمرم به جز ادراک آن دم کام نیست
شاه درویشان علی مرتضی که افلاک را
بهر طوف آستانش روز و شب آرام نیست
با خبر از شوق و ذوق و شور مستی «محیط»
کس به جز صافی دلان رند دُرد آشام نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً در مدح شاه اولیاء ارواح العالمین له الفدا
بی تو نباشد عجب، گر زدل آرام رفت
می رود آرام دل، چون که دل آرام رفت
از رخ و زلف تو بود، گر زدل آرام رفت
بی رخ و زلف زدل طاقت و آرام رفت
سعی نمودم بسی، در طلب تو ولی
کام مسیر نشد، عمر به ناکام رفت
کوشش بی فایده است، بی مدد لطف حق
کیست که کاری ازو، پیش به ابرام رفت
دور ززلف و رخت، ای مه خورشید رو
با غم و رنجم بسی، صبح شد و شام رفت
پخته نشد هر که را، سینه زسودای عشق
درین سپنجی سرا، خام شد و خام رفت
دیدم در خواب دوش، دام سر زلف دوست
مرغ دلم پَر گرفت، در پی آن دام رفت
شیوه ی دُردی کشی، کرد مجرّد مرا
یک سره اسباب زهد، در گرو جام رفت
غیر زمانی که شد، صرف ثنای علی
جمله به بیهودگی، حاصل ایام رفت
مایه ی آرام دل، نام علی شد «محیط»
رفت زدل اضطراب تا به لب این نام رفت
طی طریق طلب، باید کردن به سر
راه نیابد به دوست، هر که به اقدام رفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۷ - و له علیه الرحمه فی التّشبیب و التّحبیب
تا زتاب می گل رویت شکفت
ترک گل بلبل زسودای تو گفت
از پی آویزه ی گوش تو دل
با مژه بس دانه ی یاقوت سُفت
آن موحد شد که با جاروب لا
از حریم دل غبار شرک رُفت
گر فروشد بوسه را جانان به جان
می ستانم من که ارزان است و مفت
جز هلال ابروان ماه من
دلبری را کس ندیده طاق و جفت
ساقیا می ده که دور خرمی است
بخت شد بیدار و چشم فتنه خفت
چون ثنای شاه دین گوید «محیط»
پای تا سرگوش شو بهر شنفت
نوبهار جود کز فیض دَمش
گلشن ایجاد را گل ها شکفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۸ - در منقبت مولای متقیان امیرمؤمنان علیه السلام
تهی زخویشم و سرشار آن چنان از دوست
که گر زپوست برآیم هر آن چه بینی اوست
زمن مپرس بد و نیک وضع عالم را
که هرچه در نظر آید مرا تمام نکوست
نکو است هرچه درآید مرا به پیش نظر
که هیچ پیش نظر نایدم به جز رخ دوست
زعشق روی توام منع می کند زاهد
بیا و روی نگه کن که سخت تر از روست
حدیث دوستی زلف تو روزی زدم و می خواران
چو خوب در نگری داستان سنگ و سبوست
به چنین زلف تو روزی به شوخی دست
گذشت عمری و دستم هنوز غالیه بوست
به چین زلف تو دل رفت و روزگاری شد
خبر ندارم ازو در کدام حلقه ی موست
مرا تلق خاطر به سرو بالایی است
که بنده ی قد او هر چه سرو بر لب جوست
مرا تبی است که هر چیز او بود نیکو
نکوتر از همه این یک بود که نیکو خوست
غلام حلقه بگوشان ان بتم که سپهر
فتاده در خم چوگان قدرتش چون گوست
ولی ایزد بی چون علی شه مردان
که مظهر حق و دست و زبان و دیده ی اوست
«محیط» ترک ولای علی نخواهد گفت
به جرم عشق اگر بر کنندش از سر پوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۹ - موشح به منقبت شاه ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام
جان ناقابل قربان تو نیست
ورنه دل بستگیم هیچ به جان جان تو نیست
شاهد حال بود وضع پریشان که مرا
بستگی جز به زلف پریشان تو نیست
چون شوم محرم کویت بکَنم جامه زتن
زان که این دلق کهن لایق ایوان تو نیست
به یکی لطمه دو صد گوی دل از جای بکند
تا نگویند اثر در خم چوگان تو نیست
هر که شد بسته ی ید تو زغم آزاد است
بسته ی بند غم است آن که به زندان تو نیست
در همه شهر تنی نیست زصاحب نظران
که دل او هدف ناوک مژگان تو نیست
زتو ای کان ملاحت همه کس بهره ور است
در سری نیست که شوری زنمکدان تو نیست
آب حیوان بود مایه ی عمر ابدی
چشمه ی آن به جز از چاه زنخدان تو نیست
روز محشر که زهولش سخنان می گویند
سخت روزی است ولی چون شب هجران تو نیست
چون قلم بر خط فرمان تو سر به نهادم
باز گویند که این بنده به فرمان تو نیست
قربت ای کعبه ی مقصود اگر دست دهد
با کی از بُعد ره و خار مغیلان تو نیست
بعد از این آب دهم کِشت خود از چشمه ی چشم
دیگر ای ابر مرا چشم به باران تو نیست
برو ای شیخ که از کبر و غرورت ما را
گشت معلوم که جز باد در انبان تو نیست
با تولای علی ای همه تن غرق گناه
دل قوی دار که اندیشه زعصیان تو نیست
روز محشر چو به طومار عمل درنگرند
جز ثنای علی و آل به دیوان تو نیست
یا علی روی دل و دیده ی امید «محیط»
جز به دست کرم و درگه احسان تو نیست
ای کلام الله ناطق به تمام قرآن
نیست یک آیت تعظیم که در شأن تو نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۰ - در منقبت حضرت ابوالامه علی بن ابیطالب علیه السلام
چون در چمن چمان شد، آن شوخ سرو قامت
در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار
بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد
خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
فانی است هر چه بینی در این سرای خاکی
جز نام نیک عشاق که او راست استدامت
به شکست ساغر دل، لعل لبت به فرما
کز بوسه ای برآید، از عهده ی غرامت
ای محرمان حضرت، با پادشه بگوئید
تیمار خستگان است، سرمایه ی سلامت
منعم اگر نپرسد، از حال بینوایان
پرسند و باز ماند، در عرصه ی قیامت
در ری شده است ما را، بی دوست کار مشکل
نی مانده پای رفتن نی طاقت اقامت
مهر علی است جنت، قهر علی است دوزخ
حُب علی است میزان در عرصه ی قیامت
از پا «محیط» افتاد، از دست برد ایام
دست بگیر زالطاف، ای منبع کرامت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۲ - مختوم به منقبت حضرت ولایت مآب علیه السلام
دور نمودم تا فلک از آستان دوست
دارم تن و دلی چو دهان و میان دوست
دارم دل شکسته و دانم که جای او است
ورنه به دل علاقه ندارم به جان دوست
تا از خودی تو اثری است، گرچه نام
هرگز گمان مبر که بیابی نشان دوست
بیرون بود زقوه ی ما سست بازوان
با ضعف دل کشیدن محکم کمان دوست
باید گذشتن از تن خاکی که این غبار
حائل شده میانه ی ما و میان دوست
گیرد چو سیل حادثه آفاق را تمام
در الامان ما است، بلند آستان دوست
دانی که دوست کیست، علی شاه اولیا
چه بود «محیط» خاک ره پاسبان دوست
از مویه هم چو موی وز ناله شدم چو نای
از دوری دهان و فراق میان دوست
دادن به سرو، نسبتش از پست همتی است
برتر زطوبی است، قد دلستان دوست
گردد کجا ز زلزلت الارض مضطرب
آن را که دل قوی است به خط امان دوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۴ - ایضاً در مدح شاه اولیا ارواح العالمین له الفدا
غیرت طوبی بود، قامت دلجوی دوست
رشک ریاض جنان، خاک سر کوی دوست
قید غلایق گسست، قوّت بازوی عشق
حجاب هستی به سوخت، تجلّی روی دوست
سلسله ی کائنات، جمله به رقصند و هست
سلسله جنبانشان، سلسله ی موی دوست
روی زمین را گرفت، تیغ زبانم تمام
تا که حکایت شود، زتیغ ابروی دوست
اول ایام عمر، روز وفات من است
زان که به روز وفات، ببینمی روی دوست
در کف داود از آن، آهن چون موم بود
که می رسیدنش مدد، زسخت بازوی دوست
واسطه ی فیض روح، بود دم عیسوی
منبع آن فیض بود، لعل سخنگوی دوست
با ید بیضای کلیم، گشت زخود بی خبر
کرد تجلی به طور، چو ایزدی روی دوست
دوست که باشد علی، هست مراد «محیط»
وان که بود بعد مرگ، خاک سرکوی دوست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۵ - ایضاً من نوادر طبعه و خیاله علیه الرحمه
نه به تنها دل من از پی دلدار به رفت
هرکجا بود دلی، در سر این کار به رفت
دل سودازده با سلسله رقصد زطرب
تا که در سلسله ی گیسوی دلدار به رفت
ای خوش آن جان که نثار ره جانان گردید
سرفراز آن که سرش در قدم یار به رفت
بوسه بر خاک در دوست تواند دادن
هرکه منصور صفت تا به سر دار به رفت
کو مجالی که دهم شرح که از دست غمت
چه ستم ها به من زار دل افکار به رفت
هر شب از هر مه روی تو ای رشک قمر
ناله ی زارم تا گنبد دوار به رفت
این عجب بین که به لب نامده شد شهره شهر
ماجرایی که میان من و دلدار به رفت
چهره ی شاهد معنی همه ی عمر بدید
هر که بیرون دمی از پرده انکار به رفت
کیست این ساقی سرمست که از جلوه ی او
از حریفان کهن هوش به یک بار به رفت
بود در نقطه ی موهوم دهان تو سخن
گفتگوها بسی از عالم اسرار به رفت
سود بازار جهان جمله زیان است ای دل
صرف آن برد کزین بیهده بازار به رفت
ره به سر منزل مقصود تواند بردن
هرکه در مرحله ی عشق، سبک بار به رفت
ای خوش آن روز که گویند از این خانه «محیط»
رخت بر بست و به سر منزل دلدار به رفت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۶ - در مدح حضرت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام
آن شاهد مقصود که در پرده نهان بود
دوشینه ی بر دیده ی من، جلوه کنان بود
نوشین لب و رخشان رخ و زلف به خم او
نور بصر و تاب دل و قوت روان بود
خواندم مه و مهرش به نکویی چو بدیدم
بهتر ز مه و مهر، نه این بود و نه آن بود
می خواندمیش ماه اگر، ماه سخنگو
می گفتمیش سرو، اگر سرو روان بود
بیدار شد از خواب چو چشمان تو شد باز
هر فتنه ی خوابیده که در ملک زمان بود
خود را نگه از فتنه ی ایام، توان داشت
وز نرگش فتان تو، ایمن نتوان بود
هر سود که گفتند به بازار جهان هست
دیدیم به جز سود غمت جمله زیان بود
معذور همی دار اگر بی خود و مستیم
هشیار به دور لب لعلت نتوان بود
گر زلف و بناگوش ترا خلق نمی کرد
ایزد، نه زدین نام و نه از کفر نشان بود
در حلقه ی نوشین دهنان، هرکه بدیدم
این ملطع جان بخش منش ورد زبان بود
روزی که نه از ماه نه از مهر نشان بود
روشن زتجلی علی کون و مکان بود
وجه الله باقی که عیان شد زشهودش
آن شاهد غیبی که پس برده نهان بود
موسی ار نی گوی، چه در طور درآمد
نوری که تجلی بر آن بود، همان بود
با کشتی خود خود نوح زحملش سخنی گفت
زان روی زطوفان حوادث، به امان بود
آتش به خلیل الله از آن برد سلامت
گردید که حبّ علیش جوشن جان بود
صوت خوش داود که بردی دل عالم
یک شمه اش از فیض لب و لطف میان بود
از شادی قرب حرمش از دل آدم
رفت آن غم و اندوه که از بعد جنان بود
چون یافت مدد از دم او عیسی مریم
جان بخش دمش غیرت آب حیوان بود
چون نام علی نقش نگین کرد سلیمان
حکمش چو قضا بر همه ی خلق روان بود
تنها نه همین بود معین، ختم رسل را
بر خیل رسل یار، به هر عهد و زمان بود
در منقبتش هر چه «محیط» از دل و جان گفت
صدق است و یقین دان، نه دروغ و نه گمان بود
شاهی که تولاش بود معنی ایمان
کافر بود آن کس که بگوید، نه چنان بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۷ - و منه ایضاً فی التّشبیب و التّجبیب علیه الرحمه
بسیار زلف پرشکن و پرخم اوفتد
بر روی تو چه دلربایی زلفت کم اوفتد
درهم شود چو خاطر من وضع روزگار
بر روی تو چو طره ی تو در هم اوفتد
باشد رقیب دیو و دهانت، نگین جم
ترسم به چنگ دیو، نگین جم اوفتد
جز لعل تو که مرهم ریش دل من است
هرگز شنیده ای که نمک مرهم اوفتد؟
بُرقع فکن که از شرر آتش رُخت
ترسم شرر به مزرعه ی عالم اوفتد
باشند جاودانه دل و غم قرین هم
یک دل ندیده ام که جدا از غم اوفتد
آدم به دام دانه ی حسن اوفتاد چون
نبود عجب اگر که بنی آدم اوفتد
با کس مگوی راز دل خود، گمان مدار
کز صد هزار دوست، یکی محرم اوفتد
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
شور قیام در همه ی عالم اوفتد
شد در هوای دانه ی خال تو مرغ دل
ترسم بدام، طرّه ی خم در خم اوفتد
آزادی از کمند محبت، بود محال
هر کس درین کمند فتد، محکم اوفتد
هر کس که بوسه زد به لب جام و لعل یار
جاوید زنده است و مسیحا دور اوفتد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۹ - مختوم به اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام
جماعتی که دل و جان به عشق نسپارند
به حیرتم! چه تمتع ز زندگی دارند
بر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمع
گرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
به صاحبان نظر ساقیا مده ساغر
که با حضور تو پیوسته مست دیدارند
به دور چشم تو مستی ما عجب نبود
عجب زحالت آنان بود که هوشیارند
زاهل مدرسه ای دل، امید حال مدار
که اهل قال وز سر تا به پای گفتارند
به روی خویش سوی بسته راه یقین
نشسته در پس هفتم حجاب بیدارند
زخیل خاک نشینان جماعتی دانم
که چون سپهر رفیع و بلند مقدارند
چو نوش، راحت روحند و در مذاق چو نیش
چو گل عزیز و به چشم جهانیان خارند
شکسته قید علایق به زور بازوی عشق
نه چون من و تو به دام هوس گرفتارند
نگاهدار زاندیشه های باطل، دل
حضورشان که ز راز درون خبر دارند
مدد زهمت ایشان رسد به پیل دمان
ولی به زیر قدم، مور را نیازارند
شهان عالم ایجاد و ملکان وجود
غلام خواجه ی لولاک و آل اطهارند
به اهل بیت رسالت مرا است چشم امید
چه بر گناه تنم را به خاک بسپارند
به غیر آن که نشاید خدایشان خواندن
به هرچه وصف نمایندشان سزاوارند
«محیط» از شرف مدحت محمد و آل
متاع نظم تو را خسروان خریدارند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۱ - ایضاً در مدح شاه ولایت علیه السلام
دوش چو در بزم جام، بر لب جانان رسید
دُردکِشان را ز رشک، حمله به لب جان رسید
رونق گلزار را، گُلبن عزّت شکفت
خرّمی باغ را، سرو خرامان رسید
یار درآمد ز در، چهره برافروخته
مجلسیان الحذر، که آتش سوزان رسید
تشنه لبان را روان، سوخت زسوز جگر
ابر کرم ریزشی که وقت باران رسید
صبح سعادت دمید، مژده دولت رساند
پیک مبارک قدم، از بر جانان رسید
قاصد اقبال داد، مژده دیدار دوست
خسته دلان را به تن زمژده اش جان رسید
روشنی آمد پدید، دیده ی یعقوب را
جامه ی یوسف زمصر، به پیر کنعان رسید
قصه ی عشقش به عمر، گفتم گردد تمام
قصه نگشته تمام، عمر به پایان رسید
رفت زمانی که دهر، جور تواند نمود
آن که بود عدل را سلسله جنبان رسید
تا بستاند زچرخ، داد دل عاشقان
داور دنیا و دین، صاحب دیوان رسید
شاه ولایت پناه، کز مدد همتش
دین خداوند را، کار به سامان رسید
چسان تواند «محیط» عرض مدیح شهی
که لافتی به مدحش، زپاک یزدان رسید
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۲ - در مدح امیرالمؤمنین و امام المتّقین علیه السلام
دوش در صحن چمن از چه سبب غوغا بود
مگر آن سرو چمان جلوه کنان آنجا بود
راستی سرو چمن این همه آشوب نداشت
این قیامت همه از قامت او برپا بود
ایمن از حادثه ی دور فلک صحن چمن
لیک پر فتنه زهنگامه ی آن بالا بود
طرّه اش را به خطا مشک ختن خواندم دوش
رفت در تاب و چو دیدیم خطا با ما بود
دلبر ما که مجرّد بود از قید مکان
این عجب بین که به جا که شدیم آنجا بود
غیر اقرار به تقصیر به امید کرم
عرض هر عذر که کردم همه نازیبا بود
گفت در جبهه ی زاهد اثر تقوی نیست
پیر میخانه که با نور خدا بینا بود
خرّم آن روز که در ساحت میخانه مرا
به کفی طره ی ساقی، به کفی مینا بود
ما حریفان زمی عشق گهی مست بُدیم
که نه خمخانه و نی ساقی نی صهبا بود
دوست حق داشت اگر پای چشمم ننهاد
دید کز اشک روان هر طرفش دریا بود
سرخوش از ساغر سرشار ولایت چو شدیم
پیر ما ختم رسل، ساقی ما مولا بود
شجر طور ولایت، علی عمرانی
که تجلی رخش راه بر موسی بود
مژده ی مقدم جان پرور او داد مسیح
دم قدسیش از آن روی روان بخشا بود
نه همین یار نبی بُد که بهر دور معین
انبیا را همه از آدم و تا عیسی بود
نوح را همت او داد نجات از طوفان
ورنه تا روز جزا، ره سپر دریا بود
بود با فاطمه در بزمگه قُرب قرین
اندر آن روز که نی آدم و نی حوا بود
مدحتش پیشه از آن کرد در امروز «محیط»
کز ویش چشم شفاعت بگه فردا بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۳ - مختوم به مدح حضرت ساقی کوثر حیدر صفدر علیه السلام
ساقیا زان می دیرینه بده جامی چند
که زیک جرعه ی آن پخته شود خامی چند
گوش دل باز کن ای عاشق مشتاق که باز
دارم از جانب جانان به تو پیغامی چند
همّتی کُن که به جانان رسی ای جان عزیز
گر برون زین تن خاکی بنهی گامی چند
لذت عمر خضر یابم و فیض شب قدر
با رخ و زلف تو گر صبح کنم شامی چند
با خضر تا چه کند رنج حیات ابدی
کشت ما را غم بیهوده ی ایامی چند
شد زکیفیت چشمان تو ما را معلوم
که همه عمر توان ساخت به بادامی چند
گرد خال سیهت زلف بخم دانی چیست؟
گرد یک دانه بگسترده قضا دامی چند
پی صید دل آشفته ی من از هر سو
دامی از طرّه بگسترده دل آرامی چند
آدمی زاده پی دنیای فانی نرود
زانکه این مزرعه وقف است به انعامی چند
این عجب با که توان گفت که ما گردیدیم
نیک نام از شرف دولت بد نامی چند
چشم دارد به دم مرگ وصف حشر «محیط»
کز کرم ساقی کوثر دهدش جامی چند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۴ - مختوم و موّشح به مدح حضرت شاه ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
شکر چون لعل تو شیرین نباشد
چو رویت سرخ گل رنگین نباشد
چو چشمت باده از خُلّر نیارند
چو مویت مشک تر در چین نباشد
گرفتم مشک چین ماند به مویت
به بو چون او به رنگ و چین نباشد
مرا با تو به جز صدق و ارادت
تو را با من به غیر از کین نباشد
زیاد تو چنان خرم شود دل
که گلشن فصل فروردین نباشد
دلا آن لعل شورانگیز بنگر
مگو دیگر نمک شیرین نباشد
غلام خواجه ای گشتم که او را
به غیر از جور و کین آئین نباشد
دل غمگین چه دارد دوست جانان
دلم خون با دگر غمگین نباشد
نکویان را دعای خیر میکُن
که بد را، حاجت نفرین نباشد
هر آن کس را که حبّ مرتضی نیست
به خوان کافر، که اهل دین نباشد
شه مردان که پیش آستانش
فلک را حشمت و تمکین نباشد
«محیطا» چون ثنای شاه خوانی
ملک را ذکر، جز تحسین نباشد
زدوری مه رویت شبی نیست
که چشمم ز اشک، پُر پروین نباشد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۷ - مختوم به مدح شاه ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام
گر به شمشیر توام قتل میسّر می شد
عمرم از زندگی خضر فرونتر می شد
کاش آن روز که دورم زتو می کرد فلک
روز محشر شده دور فلکی سر می شد
آستین گر نشدی سدّ ره سیل سرشک
هم چو کوی تو همه روی زمین تر می شد
آب چشمانم اگر آتش دل به نشاندی
دودم از فرق گذشته، به فلک بر می شد
دیدن روی ترا، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
خرم آن روز که چشم دل و جان، چون خورشید
از فروغ مه روی تو، منور می شد
می زدم بوسه مکرر به لب نوشینت
هر زمانم هوس قند، مکرر می شد
منظر دیده زهر سو گل و سنبل بودی
چون خیال رخ و زلف تو، مصور می شد
رگ خونم زدل و دیده گشودی غم هجر
بی توام هر مژه در دیده، چو خنجر می شد
از فراق قد چون سرو و رخ چون ماهت
رشک جو دیده و دل غیرت آذر می شد
جوی خون بود که از دیده به دامان می رفت
دود دل بود که از سر به فلک بر می شد
جان به شکرانه نثار قدمت می کردم
گر وصال تو بدین کار، میسر می شد
چون دم مرگ جمال شه مردان بینم
کاشکی زودترم مرگ، میسر می شد
از پی مدحت او، مدت ایام کم است
کاش افزوده بر آن مدت دیگر می شد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۸ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علیه السلام
مدام فتنه از آن چشم مست می ریزد
ولی به جان من می پرست می ریزد
نگار من چو نشنید به بزم و برخیزد
بلا و فتنه زبالا و پست می ریزد
مدام خون جگر، جای اشک از دیده
به لعل نوش تو دل، هرکه بست می ریزد
گر از شکسته دلم ریخت چون عجب نبود
که باده ساغر آن، چون شکست می ریزد
به دام فرصتت افتد چو خصم، خونش ریز
که خون تو گر، ازین دام جست می ریزد
به دوش بار بلایی که جان من دارد
زقید این تن خاکی چو رست، می ریزد
به تیر غمزه تو، آن را که می زنی سرو جان
به مقدمت زپی ناز شست می ریزد
مدام ساقی کوثر، به ساغر دل من
می ولایت خود، از الست می ریزد
علی ذوالنعم که فیض و عطا
غلام درگه او را، زدست می ریزد
پناه خسته دلان شاه راد، ناصر دین
که خون هرکه دل خلق خَست، می ریزد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۰ - در نیایش حضرت امیرالمؤمنین و امام المتقین علیه السلام
مه من هر که تو را ناظر و مایل نبود
هیچش از دیده و دل بهره و حاصل نبود
آدمیزاده نه از خیل بهائم باشد
حیوانی که به دیدار تو مایل نبود
هست چون حلقه ی گیسوی تو هر سلسله ی
تیره بخت آن که گرفتار سلاسل نبود
درگذر از تن خاکی که میان تو و یار
غیر این گرد برانگیخته حائل نبود
چون زخود دور شوی در بر جانانه رسی
حاجت قطع ره و طی منازل نبود
رهروی را که بود قائد توفیق، دلیل
جز سرکوی تواش مقصد و منزل نبود
برکنم دیده گرش غیر تو منظور بود
دل بر آتش فکنم گر به تو مایل نبود
نه همین غرقه ی احسان تو من باشم و بس
لطف عام تو که را که آفل و شامل نبود
دست می داد مرا کاش زجان خوبتری
زان که جان از پی تقدیم تو قابل نبود
هرکه شد غرقه ی دریای محبت، امید
که دگر باره کشد رخت به ساحل نبود
حل هر عقده ی مشکل ز ولی الله خواه
غیر او کافی و حلال مشاکل نبود
دست حق ضارب خندق که به یک ضربت او
طاعت جن و بشر جمله مقابل نبود
یا علی گرچه مرا عقده بسی در کار است
حل آن با مدد لطف تو مشکل نبود
روز محشر که دل کوه، بلرزد زنهیب
با تولای توام، دل متزلزل نبود
شاه پیوسته چه آگاه و کریم است «محیط»
بیم محرومی و ناکامی سائل نبود
ابلهی را که به سر شور پری رویان نیست
به جنون وصف کن ای خواجه که عاقل نبود
مقبلی را که به شمشیر تو گردد مقتول
دیتی خوبتر از دیدن قاتل نبود