عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۱
بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۳
ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایم
وسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایم
وقت ما را نکند موج حوادث ناصاف
ما به این سلسله چون آب روان ساخته ایم
نه سر گفتن و نه ذوق شنیدن داریم
با لب خامش و با گوش گران ساخته ایم
نقش امید جهان روی به ما آورده است
تا چون آیینه به چشم نگران ساخته ایم
چون مه عید عزیزم به چشم همه کس
تا ز الوان نعم با لب نان ساخته ایم
با گل روی تو در پرده نظر می بازیم
ما از آن آینه با آینه دان ساخته ایم
از مروت نبود روی ز ما پوشیدن
ما که با داغی از آن لاله ستان ساخته ایم
هوس بوسه زیاد از دهن ساغر ماست
ما به پیغامی از آن غنچه دهان ساخته ایم
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
ما به خمیازه خشکی چو کمان ساخته ایم
داغ سودای ترا در دل سی پاره خود
چون شب قدر نهان در رمضان ساخته ایم
غوطه در آتش سوزنده چو پیکان زده ایم
تا دل خویش موافق به زبان ساخته ایم
صائب از کلک سخنور چو عصای موسی
چشمه ها از جگر سنگ روان ساخته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۵
ز بردباری ما خوار و زار شد عالم
ز کوه طاقت ما سنگسار شد عالم
بس است سلسله جنبان نسیم دریا را
ز بیقراری ما بیقرار شد عالم
ز گوشه دل خود سر برون نیاوردیم
اگر خزان و اگر نوبهار شد عالم
بهشت برگ خزان دیده ای است عارف را
ز سیر چشمی ما شرمسار شد عالم
کدام دست برآمد ز آستین یارب
که یک پیاله می بر خمار شد عالم
کند فضولی مهمان بخیل را بدخو
ز سازگاری ما سازگار شد عالم
توان حریف دغا را به نقش کم دل برد
ز پاکبازی ما خوش قمار شد عالم
کباب سوخته را اشک نیست حیرانم
که چون ز خون دلم لاله زار شد عالم
نداشت مایه ابر بهار عالم خشک
ز تر زبانی ما نوبهار شد عالم
ز ناله های جگرسوز خامه صائب
چو لاله یک جگر داغدار شد عالم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۱
اگر به روی تو بار دگر نظاره کنم
چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم
مرا به سوی تو بال و پر دگر گردد
ز اشتیاق تو هر جامه ای که پاره کنم
مرا نگاه تو کرده است آنچنان وحشی
که از خیال تو دلهای شب کناره کنم
به اشک تلخ بشویم ز چشم انجم خواب
به آه گرم رخ ماه پرستاره کنم
مرا که نیست بجا دست و دل، چه افتاده است
گره به کار خود افزون ز استخاره کنم
نماند در نظر از جوش اشک جای نگاه
مگر ز رخنه دل یار را نظاره کنم
اگر به قطره فتد راه دقت نظرم
تهیه سفر بحر بیکناره کنم
من آن لطیف مزاجم که گربه سایه تاک
فتد گذار مرا، مستی گذاره کنم
درین محیط اگر تخته ای به دست افتد
غلط ز طفل مزاجی به گاهواره کنم
تمام عمر دل خویش می خورم صائب
که یار را به چه افسون شرابخواره کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۷
کجاست جذبه عشقی که بر کنار روم
به گوشه ای بنشینم به فکر یار روم
مرا ز باد مخالف چو موج پروا نیست
میان گشاده به دریای بیکنار روم
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس کجاست که بر بام این حصار روم
مرا که دل خنک از برگریز می گردد
ز نو بهار چه لازم به زیر بار روم
به اختیار درین انجمن نیامده ام
که نقش چون ننشیند به اختیار روم
دعای جوشن ماهی ز موجه خطرست
چگونه بحر گذارم به جویبار روم
مرا که عشق سگ آستان خود خوانده است
چه لایق است به دنبال هر شکار روم
چو کوه پشت سر سیل دیده ام بسیار
سبک نیم که به یک جرعه چون خمار روم
چو گل ز خرده من روی باغ رنگین است
روا مدار که از کیسه بهار روم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
که در خزان به شکر خواب نوبهار روم
همانقدر رگ خواب مرا مگیر ای بخت
که زیر سایه آن سرو پایدار روم
خمار من به می لاله گون نمی شکند
مگر به فکر لب لعل آن نگار روم
ز سنگ ناله برآرد وداع من چون سیل
قیامت است چو من از دیار یار روم
ز من شکست به دشمن نمی رسد صائب
سبک چو نکهت گل بر بساط خار روم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۹
به هر که باده دهد یار، من خراب شوم
نگاه گرم به هر کس کند کباب شوم
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم
فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم
چو موج، صیقل دریا چو می توانم شد
گره چرا به دل بحر چون حباب شوم؟
درین زمانه که بوی گل است موی دماغ
چه لازم است خورم خون و مشک ناب شوم؟
به وصل گوهر ناسفته راه نتوان یافت
چرا چو رشته عبث خرج پیچ و تاب شوم؟
ز رنگ و بوی جهان مشکل است دل کندن
مگر چو شبنم گل محو آفتاب شوم
چنین که زلف تو شد نرم شانه از خط سبز
امید هست که من نیز کامیاب شوم
به گرد من نتواند رسید آبادی
اگر ز سیل حوادث چنین خراب شوم
به من دل کسی از دوستان نمی سوزد
به آتش جگر خود مگر کباب شود
چو می توان به ریاضت ملک شدن صائب
چرا چو بیخبران خرج خورد و خواب شوم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۱
روی دلی چو غنچه ز بلبل ندیده ام
نقش مراد از آینه گل ندیده ام
آن صید تشنه ام که درین دشت آتشین
آبی بغیر تیغ تغافل ندیده ام
در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام
از شرم عندلیب رخ گل ندیده ام
زان زنده مانده ام که هنوز از حجاب عشق
رخسار یار را به تأمل ندیده ام
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام
با خصم در مقام تلافی ازان نیم
کز تیغ انتقام تعلل ندیده ام
قانع به بوی پیرهن از وصل گل شده است
عاشق به سیر چشمی بلبل ندیده ام
دوری ز یار صائب و خامش نشسته ای
عاشق به این شکیب و تحمل ندیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۴
تا چند خون زرشک تماشاییان خورم؟
دل جای دانه چند درین گلستان خورم؟
تا هست خون چرا می چون ارغوان خورم؟
تا دل بجا بود چه غم آب و نان خورم؟
صد دل حریف یک غم فیروز جنگ نیست
من چون به نیم دل غم صددودمان خورم؟
آخر مروت است که زاغان درین دیار
شکر خورند و من چو هما استخوان خورم؟
در جبهه عزیمت من نور صدق نیست
چون تیر کج مگر به غلط برنشان خورم
هر قطره را کنم چو صدف گوهر خوشاب
من آن نیم که آب کسی رایگان خورم
خون دل است از دهن جام من زیاد
من کیستم که باده چون ارغوان خورم و
آیینه عقیدت من صیقلی شود
هر چند خاکمال درین آستان خورم
درمان من ز برگ سبکبار گشتن است
زان پیشتر که سیلی باد خزان خورم
از سادگی به دست نوازش کنم حساب
از هر که روی دست من ناتوان خورم
درمانده ام به دست غم بی شمار خویش
آن فرصتم کجاست غم دیگران خورم؟
تا سیر می توان شدن از جان خویشتن
صائب چه لازم است غم آب و نان خورم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۲
از روی نرم سرزنش خار می کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار می کشم
آزاده ام، مرا سرو برگ لباس نیست
از مغز خود گرانی دستار می کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتیاط دست به دیوار می کشم
آیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قال
از طوطیان گرانی زنگار می کشم
جان می رسد به لب من شیرین کلام را
تا حرف تلخی از دهن یار می کشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر
در غربت این زمان ز خریدار می کشم
مژگان صفت به دیده خود جای می دهم
از پای هر که در ره او خار می کشم
از بس به احتیاط قدم می نهم به خاک
دست نوازشی به سر خار می کشم
بی پرده تر چو بوی گل از برگ می شود
هر چند پرده بر رخ اسرار می کشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران
بار کسی نمی شوم و بار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۹
این سطرهای آه که هر جا نوشته ایم
از روی آن دو زلف چلیپا نوشته ایم
بر زخم جوی شیر نمکها فشانده است
سطری که ما به صفحه خارا نوشته ایم
گاهی که حرف زلف و خط و خال گفته ایم
بر کودکان برات تماشا نوشته ایم
افتاده است شق چو قلم بر زبان ما
تا از دل دو نیم سخن وا نوشته ایم
نتوان هزار سال به طوفان نوح شست
شرحی که ما به دل ز تمنا نوشته ایم
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به سیما نوشته ایم
رزق هزار خار درین دشت آتشین
بر دانه های آبله پا نوشته ایم
ما شرح بیقراری مجنون خویش را
از موجه سراب به صحرا نوشته ایم
صد پیرهن زیاده ز سودای یوسف است
سودی که ما به خویش ز سودا نوشته ایم
هر چند غرقه ایم، همان از حباب و موج
مکتوب سر به مهر به دریا نوشته ایم
بر صفحه دلی که غم عشق را سزاست
ما شوخ دیدگان غم دنیا نوشته ایم
در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه
طومارها به عالم بالا نوشته ایم
از پست فطرتی است که ما رزق خویش را
بر خوشه بلند ثریا نوشته ایم
دست ز کار رفته ما نیست بی شعور
از نبض، خط راه مسیحا نوشته ایم
بر فرد آفتاب قلم می کشیم ما
تا نسخه ای ازان رخ زیبا نوشته ایم
صائب ز طبع نازک روشندلان عهد
شرمنده ایم شعر به هر جا نوشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۴
ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم
بر روی دست باد مرا دست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم
چون طفل نی سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم
عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم
چون سبزه پا شکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم
گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۶
ما در محیط حادثه لنگر فکنده ایم
در آب تیغ، دام چو جوهر فکنده ایم
دستی است کهکشان که به عالم فشانده ایم
خورشید افسری است که از سر فکنده ایم
در دیده ستاره نمکدان شکسته است
شوری که ما به قلزم اخضر فکنده ایم
مانند عود خام، هوسهای خام را
بر یکدگر شکسته به مجمر فکنده ایم
از ما مجوی گریه ظاهر که چون صدف
در صحن دل بساط ز گوهر فکنده ایم
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
می نام کرده ایم و به ساغر فکنده ایم
زان آستین که بر رخ عالم فشانده ایم
دیهیم نخوت از سر قیصر فکنده ایم
از عالم جهات به همت گذشته ایم
از زور نقش رخنه به ششدر فکنده ایم
ما از شکوه خصم محابا نمی کنیم
دایم به فیل پشه لاغر فکنده ایم
در سنگلاخ دهر ز پیشانی گشاد
آیینه را ز چشم سکندر فکنده ایم
بر آتش که دست کلیم است داغ آن
در بی خودی کباب مکرر فکنده ایم
صائب ز هر پیاله که بر لب نهاده ایم
در سینه طرح عالم دیگر فکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۳
تا روی عرقناک ترا دید نگاهم
زد غوطه به سرچشمه خورشید نگاهم
از حوصله دیده من گرد برآورد
از بس ز تماشای تو بالید نگاهم
بر مرکز خال تو مرا تا نظر افتاد
در دایره چشم نگنجید نگاهم
شد دیده بیدار مرا خواب پریشان
از بس به خود از شرم تو لرزید نگاهم
مشقی که ز نظاره روی تو رساندم
مشکل که شود خیره ز خورشیدنگاهم
از شرم برون آی که از شرم عذارت
شد آب و چو اشک از مژه غلطید نگاهم
چون موی زیادست گران در نظر من
تا دور ز رخسار تو گردید نگاهم
چون دیدن رخسار لطیف تو محال است
از دیده برآید به چه امید نگاهم؟
صائب پی نظاره شوم گر همه تن چشم
از دل نبرد حسرت جاوید نگاهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۶
ما تخم درین مزرعه جز اشک نکشتیم
یک رشته درین غمکده جز آه نرشتیم
چون آبله در زیر قدم راهروان را
بردیم بسر عمری و هموار نگشتیم
با گرمروی چون جرس از ناله شبگیر
یک خفته درین بادیه بر جای نهشتیم
از دانه ناگشته چه امید توان داشت؟
افسوس بود حاصل تخمی که نکشتیم
نقصان نکند هیچ کس از جود و سخاوت
در خوشه رسیدیم گر از دانه گذشتیم
از بوته به سیم و زر خالص نرسد نقص
با ما چه کند دوزخ اگر پاک سرشتیم
هر چند ز بی بال و پری خانه نشینیم
چون آهوی وحشت زده در دامن دشتیم
در مشق جنون گر چه سر آمد همه عمر
سطری که توان داد به دستی ننوشتیم
این آن غزل سعدی شیراز که فرمود
خرما نتوان خورد ازین خار که کشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۰
یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیم
تا بوی گلی از چمن راز کشیدیم
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره این راز کشیدیم
بیطاقتی از خرمن ما دود بر آورد
تا رخت به انجام ز آغاز کشیدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
نشناخت کس از جوهریان جوهر ما را
صائب گهر خود به صدف باز کشیدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۳
ازان گشاده جبین جام پر شراب گرفتم
عجب هلال تمامی ز آفتاب گرفتم
به خواب دامن آن زلف بی حجاب گرفتم
عنان دولت بیدار را به خواب گرفتم
به چشم بندی شرم و حجاب عشق چه سازم؟
گرفتم این که ز رخسار او نقاب گرفتم
نشد ز دولت بیدار رزق اهل سعادت
تمتعی که ازان چشم نیمخواب گرفتم
به من چگونه رسد پیچ و تاب موی در آتش؟
که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتم
ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشمم
ز گل گلاب کشیدم، گل از گلاب گرفتم
به نبض چشمه حیوان رسید دست امیدم
اگر ز صدق طلب دامن سراب گرفتم
نشد چو تیر خطا، آفرین نصیب غزالم
زنافه گر چه زمین را به مشک ناب گرفتم
به روی من در امید هر که بست ز مردم
من از گشایش توفیق فتح باب گرفتم
گزیدن لب افسوس بود نقل شرابم
ز دست هر که درین انجمن شراب گرفتم
به نارسایی من رهرو این بساط ندارد
فتاد پیش زمن، هر که را به خواب گرفتم
هزار غوطه زدم چون صدف به بحر خجالت
به یک دو قطره که من صائب از سحاب گرفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۴
بده می که بر قلب گردون زنیم!
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان چو مجنون زنیم
بمالیم در زیر پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
می لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
چو خودپای بربخت خود می زنیم
چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟
به خلق ارچه از خاک ره کمتریم
به همت سراز اوج گردون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل گلگشت هامون زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۰
بر سر آشفتگان دستار می باشد گران
کف بر این سیل سبکرفتار می باشد گران
نیست هر دستی که از احسان خود منت پذیر
بر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گران
تن پرستان را به صحرای ملامت بار نیست
پای خواب آلودگان بر خار می باشد گران
یوسف از جوش خریداران به زندان رخت برد
بر عزیزان گرمی بازار می باشد گران
تازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عید
زخم ناخن بر دل افگار می باشد گران
دارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسن
بر چمن پیرا گل بی خار می باشد گران
بر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلا
طوطی خاموش چون زنگار می باشد گران
نیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادب
کبک خندان بر دل کهسار می باشد گران
از نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار را
پرسش بسیار بر بیمار می باشد گران
نیست بی صورت، تراش خط آن آیینه رو
سبزه بیگانه بر گلزار می باشد گران
می کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگان
بر غیوران دیدن همکار می باشد گران
بر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل است
بر گرانباران ره هموار می باشد گران
بی نمک در باده گلرنگ می ریزد نمک
در حریم میکشان هشیار می باشد گران
روی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیست
شبنم بیگانه بر گلزار می باشد گران
اهتمام کارفرما می شود سربار آن
بر دل هر کس که ذوق کار می باشد گران
بر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبح
آرزوی دولت بیدار می باشد گران
نیست بر دل از پریزادان غباری قاف را
بر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۴
چند با من سرکش ای سرو روان خواهی شدن؟
چند بار از بی بری بر باغبان خواهی شدن؟
روزگار زلف طی شد، خط به آخرها رسید
دیگر ای نامهربان کی مهربان خواهی شدن؟
نرم شد از آه گرم من کمان سخت چرخ
کی تو نرم ای دلبر ابرو کمان خواهی شدن؟
حسن شد از حلقه خط سیه پا در رکاب
کی نمی دانم تو سرکش خوش عنان خواهی شدن؟
شد به تشریف خطاب از بت برهمن سرفراز
کی تو سنگین دل به عاشق همزبان خواهی شدن؟
بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن
چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهی شدن؟
قحط شبنم خشک خواهد کرد گلزار ترا
با نظربازان چنین گر سر گران خواهی شدن؟
بوسه بر لب می زند جانم ز شوق پای بوس
می رود از دست فرصت گر روان خواهی شدن؟
هاله آغوش من خواهد ترا در بر گرفت
از زمین چون ماه اگر بر آسمان خواهی شدن؟
آفتابت بر لب بام از غبار خط رسید
کی تو سنگین دل به صائب مهربان خواهی شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۴
گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن