عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۹
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد
بکی العذول علی ماجری لاجفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۰
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد
برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی
دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد
به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد
محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد
خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی
به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد
چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸۲
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست
شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد
طالب عشقی دلی چو موم به دست آر
سنگ سیه صورت نگین نپذیرد
صورت سنگین دلی کشنده سعدیست
هر که بدین صورتش کشند نمیرد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۱
کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ی نوخاسته چون حلوا شد
دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین
بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد
که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز
مردم از عقل به دربرد که او دانا شد
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد
عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد
عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین
گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ما دریا شد
سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۲
گر آن مراد شبی در کنار ما باشد
زهی سعادت و دولت که یار ما باشد
اگر هزار غم است از جهانیان بر دل
همین بس است که او غمگسار ما باشد
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد
از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان
وزین جهت شرف روزگار ما باشد
جفای پرده درانم تفاوتی نکند
اگر عنایت او پرده دار ما باشد
مراد خاطر ما مشکل است و مشکل نیست
اگر مراد خداوندگار ما باشد
به اختیار قضای زمان بباید ساخت
که دایم آن نبود کاختیار ما باشد
وگر به دست نگارین دوست کشته شویم
میان عالمیان افتخار ما باشد
به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی
وگر قبول کنی کار کار ما باشد
نگارخانه چینی که وصف می‌گویند
نه ممکن است که مثل نگار ما باشد
چنین غزال که وصفش همی‌رود سعدی
گمان مبر که به تنها شکار ما باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۳
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی‌خبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زنده‌ست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۲
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار مگویید که بسیار نباشد
آن بار که گردون نکشد یار سبکروح
گر بر دل عشاق نهد بار نباشد
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق
با آن نتوان گفت که بیدار نباشد
از دیده من پرس که خواب شب مستی
چون خاستن و خفتن بیمار نباشد
گر دست به شمشیر بری عشق همان است
کانجا که ارادت بود انکار نباشد
از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه
کم پای برهنه خبر از خار نباشد
مرغان قفس را المی باشد و شوقی
کان مرغ نداند که گرفتار نباشد
دل آینه صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد
سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد
در بند نسیم خوش اسحار نباشد
آن را که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۸
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد
به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد
به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد
اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش
مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد
گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد
مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار
بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد
کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی
به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد
به شرع عابد اوثان اگر بباید کشت
مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد
به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۰
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد
گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من
این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را
بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری
کاو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۲
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد
گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید
ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد
شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید
گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد
سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت
وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۵
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۲
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی
بگذرد امسال و همچو پار نماند
هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند
سعدی شوریده بی‌قرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۳
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند
من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند
پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند
داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند
پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را
پیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۸
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
اهل نظرانند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانند
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا
بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
ساقی بده آن کوزهٔ خمخانه به درویش
کانها که بمردند گل کوزه گرانند
چشمی که جمال تو ندیده‌ست چه دیده‌ست؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
تا رای کجا داری و پروای که داری؟
کز هر طرفت طایفه‌ای منتظرانند
اینان که به دیدار تو در رقص می‌آیند
چون می‌روی اندر طلبت جامه درانند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۷
سروبالایی به صحرا می‌رود
رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود
تا کدامین باغ از او خرمترست
کاو به رامش کردن آنجا می‌رود
می‌رود در راه و در اجزای خاک
مرده می‌گوید مسیحا می‌رود
این چنین بیخود نرفتی سنگدل
گر بدانستی چه بر ما می‌رود
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کان پری پیکر به یغما می‌رود
هر که را در شهر دید از مرد و زن
دل ربود اکنون به صحرا می‌رود
آفتاب و سرو غیرت می‌برند
کآفتابی سروبالا می‌رود
باغ را چندان بساط افکنده‌اند
کآدمی بر فرش دیبا می‌رود
عقل را با عشق زور پنجه نیست
کار مسکین از مدارا می‌رود
سعدیا دل در سرش کردی و رفت
بلکه جانش نیز در پا می‌رود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۱
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود
آن را مسلم است تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
ای مفلس آنچه در سر توست از خیال گنج
پایت ضرورت است که در مهلکی شود
سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد
گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۲
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود
دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود
دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود
هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود
عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود
آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۸
سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
گر سر برود قطعا در پای نگارینش
سهلست ولی ترسم کاو دست نیالاید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید
با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸۴
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست
که گر ببیند زندیق در نماز آید
بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی
که هر دم از در او چون تویی فراز آید
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید
بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید
خروشم از تف سینه‌ست و ناله از سر درد
نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید
به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸۹
آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آن که از دست ملامت به فغان می‌آید
کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید
یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص‌کنان می‌آید
حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید
کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست
کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید
اندرون با تو چنان انس گرفته‌ست مرا
که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید
شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید