عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چه کنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چه باشد اگر با همه دوستگاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۱ - بازگشتن نقابدار سرخ پوش و شهریار از یکدیگر گوید
چو خورشید تابان برآرد درفش
برآریم تابان درفش بنفش
بگردیم باهم در آوردگاه
برآریم گرد از زمین تا به ماه
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که مانا شدی سست در کارزار
برو تا بر آید ز کوه آفتاب
که شب باشد از بهر آرام و خواب
چو از یل شنید این سخن سرخ پوش
خروشید و شد از برش شیر زوش
سپهدار آمد به نزدیک شاه
فرود آرمیدند یکسر سپاه
وزین (سو) بیاراست هیتال شهر
همی نوش می جست می دید زهر
وزین رو سپهبد به ارژنگ گفت
کزین سرخ پوشم کنون در شکفت
ندیدم به نیروی او هیچ مرد
برآرد درآورد از شیر گرد
ندانم سرانجام این جنگ چیست
ندانم کاین مرد بیگانه کیست
که زین گونه آهنگ او تیز کرد
نخستین بدین لشکرانگیز کرد
بدو گفت ارژنگ کای نامدار
بدانم سرانجام این کارزار
بترسم که جز این سرانجام من
دگرگون شود گم شود نام من
سپهبد بدو گفت انده مدار
که با ماست توفیق پروردگار
چو یاریم بخشد خداوند ماه
جهان را کنم روشن از بخت شاه
سراندیب را تخت گاهت کنم
همه هندیان در پناهت کنم
بگفت این پیش دلارام شد
دمی شادمان باده جام شد
شد از باده سرمست شیر ژیان
دلارام را گفت کای مهربان
بیا تا زمانی بجوشیم شاد
دلارام گفتا که ای پاکزاد
شب تیره ناید مرا هیچ خواب
که ترسم شود کرده از خواب خواب
یکی دشمنی دارم اندر قفا
ستمکاره و ریمن و پر جفا
بود مرو را نام مضراب دیو
همه شهر مغرب بود پز غریو
به من مهربان است آن اهرمن
کنون آمد است او به دنبال من
بترسم که مضراب وارونه کار
کند دورم از نامور شهریار
کنون شد بدو پنج ماه ای دلیر
که بادات خورشید روشن ضمیر
ز بیم ستمکاره مضراب من
نکردم شب تیره خود خواب من
شب تیره صدبار کردم کمین
که برباید آن دیو از جای هین
به شمشیر برنده بردم چو دست
سراسیمه پتیاره از من بجست
چسان چشم سازم من از خوابگرم
که دارم من از دیو مضراب کرم
کسی را که دشمن توانا بود
کند خواب مانا که دانا بود
چه دشمن ز من باشدت خواب یاد
مکن گر کنی میدهی سر به باد
سپهبد بدو گفت مندیش هیچ
ز دیوان ما خواب را خود بسیج
که از تن برد خواب اندوه و درد
ز بس خواب آرد رخ سرخ زرد
کند چون در شب تیره فام
بود روز خرم تر از آفتاب
وز آن روی نرگس به باغ
که سوزد ز بیداری شب دماغ
تو بنشین به آرام و خوش خواب کن
تهی دل هم از بیم مضراب کن
چو یارایش آید بخرگاه من
که دزد در ز خرگاه من ماه من
بگفت این بگرفت دستش بدست
سر هر دو از باده باده مست؟
بخوابید در پیش یل خوب چهر
تو گفتی که شد ماه مهمان مهر
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۲ - در قطعه در تقاضای مرمّت عمارت خود فرماید
ای خواجه که کار توام مدح و ثنا بود
هرجا که نام نیک تو تحریر می شود
ویران شدم چنان که به فکر عمارتم
هر چند خواجه زود قتد دیر می شود
دارم یکی سرا که بر او تند اگر وزد
باد سحرگهی، زبر و زیر می شود
با این همه خرابی معمار لطف تو
گر همتی نماید تعمیر می شود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
به افسون بخت من چین از جبین باز نگشاید
بلی از هر نسیمی گل درین گلزار نگشاید
چنان بگرفته در آغوش چشمم نقش رخسارش
که از یکدیگر او را مژده دیدار نگشاید
همین فرق است از منصور تا من که آن چنان خوارم
که بهر سوختن هم کس مرا از دار نگشاید
زمن هر ذره خواهان غم و ترسم که چون جایی
هجوم مشتری شد کاروانی بار نگشاید
هوسناکان وصال دوست می جویند عاشق را
سرت گردم، گره بر کار زن تاکار نگشاید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بر سر کوی تو روزی چند جا می خواستیم
از فلک یک حاجت خود را روا می خواستیم
باد بیرون می برد از گلستان گل را مگر
شد نصیب گلستان آن گل که ما می خواستیم
دیر می آرد به مشتاقان نسیم پیرهن
قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستیم
در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
دوری از حد رفت می ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گویی که ما انجاش جا می خواستیم
نیست ما را قوت گفتار ورنه وصل یار
با وجود ناامیدی از خدا می خواستیم
از سخندان لب فرو بندم که در ایران نماند
با سخن امروز یک کس آشنا می خواستیم
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
رغبت به استخوان کسی کم کند سگش
ترسد که بو کند به غلط استخوان ما
هرگز نبرد خاطر خوش ره به سوی ما
از باده تر نکرد گلویی سبوی ما
بینم در آینه اگر از بخت واژگون
تمثال نیز روی نتابد ز روی ما
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد
دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد
به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
ازین چه سود که قدم کلید وار خمید
که بخت هرگز در روی من دری نگشاد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
لب زخون ترکرده ام تلخ ست می در کام من
کو حریفی تا کند خون جگر در جام من
وعده وصلم به فردا داد اینم بس که یار
این قدر داند که صبح از پی ندارد شام من
صبح کو در خانه بنشین، مهر گودیگر متاب
تیرگی هرگز نخواهد رفت از ایام من
رحم اگر بر من نخواهی کرد بر بدگو مکن
من چه بد کردم که نتوانی شنیدن نام من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
زین نمی رنجم که بازم از مقابل رفته ای
برده اند از کف دلت را از پی دل رفته ای
گرچه دادی دین و دل زودست امید وصال
راه عشقت این هنوز از وی دو منزل رفته ای
رفتی و غایب نشد یک دم خیالت از نظر
بیشتر می بینمت تا از مقابل رفته ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۳
باز عشقش تازه کرد از نو دل افسرده را
آری آتش آب حیوان است شمع مرده را
از نگاهش دارم امید وصالی زان که گاه
میرود صیاد از پی پیکان خورده را
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
صد رخنه به دل هر دمم از صد نیش است
من خوش دل ازین که راحتی در پیش است
روشن بود این برهمه کاندر خانه
گر روزن پیش روشنایی بیش است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از بس که زالفت خسان خون خوردم
تنهایی را چو یاد کردم مردم
تا سایه بنا شدم بهر جا رفتم
با خود بختی سیه تر از شب بردم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
در چیدم دوش از خلایق دامن
بستم بر هرکه داشتم راه سخن
القصه که من بودم و بخت سیهم
او نیز به خواب رفت من ماندم و من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
درین چمن چه گلی باز شد بمنزل ما
کزان بباد فنا رفت غنچه ی دل ما
ندیده روشنی دیده ی امید هنوز
فلک نشاند بیکدم چراغ محفل ما
دگر برای چه نخل امید بنشانیم
چو گل نکرد نهالی که بود حاصل ما
بخون زلاله رخان پنجه ی که برتابیم؟
که در میانه عیان نیست دست قاتل ما
قیامتست ملاقات یار غایب خویش
فغان که تا بقیامت بماند مشکل ما
چنان مهی که مقابل بچشم روشن بود
ببین که چون فلکش برد از مقابل ما
بلند ساز فغانی سرود نوحه که رفت
ترانه ی طرب و بیغمی زمنزل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را
تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت
چه امید خیر باشد زچنین سرشت ما را
چو تو کافری ندیدم، بفراق رفت عمری
که نبود هیچ در دل هوس کنشت ما را
همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه
غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را
فلک دو رو چو بر ما رقم بدی زد آخر
بکتاب نیکنامان زچه رو نوشت ما را
تو بدی، مبر فغانی بکسی گمان تهمت
که گواه حال باشد حرکات زشت ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خراش سینه شد امروز عیش دینه ی ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینه ی ما
ستاره تیره و طالع ضعیف و بخت زبون
بقرنها نتوان یافتن قرینه ی ما
شکست گرمی بازار گنبد مینا
چو آفتاب تو پیدا شد از مدینه ی ما
تو دور میروی از راه ورنه نزدیکست
رهی بسوی تو باز از شکاف سینه ی ما
زحال خویش نگردد چنانکه نقش نگین
در آب و آتش اگر افگنی سفینه ی ما
چه جای جام جم اکنون که عشق شد ساقی
زلال خضر بود جرعه ی کمینه ی ما
تو دوست باش فغانی و بد مگردان دل
ببند خلق جهان، گو کمر بکینه ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت
نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت
کدام تنگدل از باده گرم گشت شبی
که چند روز دگر از غم خمار نسوخت
که دل به وعده ی شیرین لبی مقید ساخت
که تا به روز قیامت در انتظار نسوخت
چراغ عیش نیفروخت در سراچه ی دل
کسی که پیش تو خود را هزار بار نسوخت
شرار دل نه مرا ذره ذره سوزد و بس
درون کیست که صد بار ازین شرار نسوخت
درین محیط ندیدم دری که در طلبش
هزار طالب سرگشته در کنار نسوخت
هزار نخل جوان زیر خاک رفت و هنوز
جهان برای یکی بر سر مزار نسوخت
نه دوست بود که غمگین نگشت در غم دوست
نه یار بود که جانش برای یار نسوخت
مخور شراب فغانیو اشک گرم مریز
خمش که بهر دماغت فگار نسوخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
غمی دارم ازو سودم همینست
فگارم ساخت بهبودم همینست
کشم آهی و سوزم خرمن خود
زبان آتش آلودم همینست
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان مردودم همینست
اگر من زنده باشم ور نباشم
ترا خوش باد مقصودم همینست
ز برق آه سازم خانه روشن
طربگاه زر اندودم همینست
زدی آتش، اگر دزدیده آهی
کشم، درهم مشو دودم همینست
گشایم در خیال آن روی و سوزم
فغانی فال مسعودم همینست