عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
کافرمگر مخمل و سنجاب میباید مرا
سایهٔ بیدیکفیل خواب میباید مرا
معبد تسلیم و شغل سرکشی بیرونقیست
شمع خاموشی درین محراب میباید مرا
تشنهکام عافیت چون شمعتاکی سوختن
ازگداز درد، مشتی آب میباید مرا
غافل از جمعیتکنج قناعت نیستم
کشتی درویشم این پایاب میباید مرا
آرزوهای هوس نذر حریفان طلب
انفعال مطلب نایاب میباید مرا
در کشاکشهای نیرنگ خال افتادهام
دل جنون میخواهد و آداب میباید مرا
شرم اگرباشد بنای وهم هستی هیچ نیست
بیتکلف یک عرق سیلاب میباید مرا
دامن برچیدهای چون صبح کارم میکند
اینقدر از عالم اسباب میباید مرا
مشرب داغ وفا منتکش تسکین مباد
آب میگردم اگر مهتاب میباید مرا
تا درین محفل نوای حیرتی انشاکنم
چوننگه یکتار و صدمضراب میباید مرا
بینیازم از رم و آرام این آشوبگاه
چشم میپوشم همهگر خواب میباید مرا
گریه همبیدل لب خشکم چومژگانترنکرد
وحشتی زین وادی بیآب میباید مرا
سایهٔ بیدیکفیل خواب میباید مرا
معبد تسلیم و شغل سرکشی بیرونقیست
شمع خاموشی درین محراب میباید مرا
تشنهکام عافیت چون شمعتاکی سوختن
ازگداز درد، مشتی آب میباید مرا
غافل از جمعیتکنج قناعت نیستم
کشتی درویشم این پایاب میباید مرا
آرزوهای هوس نذر حریفان طلب
انفعال مطلب نایاب میباید مرا
در کشاکشهای نیرنگ خال افتادهام
دل جنون میخواهد و آداب میباید مرا
شرم اگرباشد بنای وهم هستی هیچ نیست
بیتکلف یک عرق سیلاب میباید مرا
دامن برچیدهای چون صبح کارم میکند
اینقدر از عالم اسباب میباید مرا
مشرب داغ وفا منتکش تسکین مباد
آب میگردم اگر مهتاب میباید مرا
تا درین محفل نوای حیرتی انشاکنم
چوننگه یکتار و صدمضراب میباید مرا
بینیازم از رم و آرام این آشوبگاه
چشم میپوشم همهگر خواب میباید مرا
گریه همبیدل لب خشکم چومژگانترنکرد
وحشتی زین وادی بیآب میباید مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را
یاران به خط جام ببندید میان را
ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم
بر سنگ ترحم نبود شیشهگران را
حسرت همه دم صید خم قامت پیریست
گل در بر خمیازه بود شاخکمان را
غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر
با دیده گره ساختهام خواب گران را
عالم همه یار است تو محجوب خیالی
بند از مژه بردار یقین سازگمان را
آسوده روان جاده تشویش ندارند
منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را
ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم
آهی نکشیدیمکه نگرفت جهان را
دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام
پرواز نگاه است تحیر قفسان را
دل جمعکن ازکشمکش دهر برون آ
کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را
گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است
منزل بنمایید اقامتطلبان را
سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید
بیهوده براین جنس مچینید دکان را
بیدل ز نفسها روش عمر عیان است
نقش قدم از موج بود آب روان را
یاران به خط جام ببندید میان را
ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم
بر سنگ ترحم نبود شیشهگران را
حسرت همه دم صید خم قامت پیریست
گل در بر خمیازه بود شاخکمان را
غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر
با دیده گره ساختهام خواب گران را
عالم همه یار است تو محجوب خیالی
بند از مژه بردار یقین سازگمان را
آسوده روان جاده تشویش ندارند
منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را
ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم
آهی نکشیدیمکه نگرفت جهان را
دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام
پرواز نگاه است تحیر قفسان را
دل جمعکن ازکشمکش دهر برون آ
کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را
گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است
منزل بنمایید اقامتطلبان را
سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید
بیهوده براین جنس مچینید دکان را
بیدل ز نفسها روش عمر عیان است
نقش قدم از موج بود آب روان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را
گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظنامربوط او معنیکجاست
نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال تواماند
نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل همنگه میپروردبیشیوه نیست
سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
میکندقطع سخن، اظهارفضلش آفتاست
جز بریدنکی بود حرفی لبگازتو را
ازتماشا حیرت بیبهره چون آیینه است
شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستیات مگشای چشم
چون پریکاین شیشه ظاهرمیکند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست
دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چونکنند
آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را
گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظنامربوط او معنیکجاست
نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال تواماند
نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل همنگه میپروردبیشیوه نیست
سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
میکندقطع سخن، اظهارفضلش آفتاست
جز بریدنکی بود حرفی لبگازتو را
ازتماشا حیرت بیبهره چون آیینه است
شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستیات مگشای چشم
چون پریکاین شیشه ظاهرمیکند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست
دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چونکنند
آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را
ناتوانی سخت افشردهست نبض جاده را
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را
از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهرتیغ است این موج به جا استاده را
نیست ممکن رنگ را با بویگل آمیختن
کم رسد گردکدورت دامن آزاده را
بیتکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را
شوخی چشمت هماز مژگان توان دیدآشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را
سینه صافی میکند آیینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را
زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش
حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را
ساز خسّت نیست بیدل بیدرشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را
ناتوانی سخت افشردهست نبض جاده را
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را
از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهرتیغ است این موج به جا استاده را
نیست ممکن رنگ را با بویگل آمیختن
کم رسد گردکدورت دامن آزاده را
بیتکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را
شوخی چشمت هماز مژگان توان دیدآشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را
سینه صافی میکند آیینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را
زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش
حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را
ساز خسّت نیست بیدل بیدرشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد
ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را
بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد
گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان
که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را
سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد
ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را
بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد
گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان
که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را
سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تجدید سحرکاریست در جلوهزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد
ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی
غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون، رسواست خلق مجنون
عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا
گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
زگفت وگو نیامد صید جمعیت به بند ما
مگر ازسعی خاموشی نفسگیردکمندما
اگر از خاکره تاسایه فرقی میتوان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
ز سیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی
که بود از خودگذشتن اولینگام سمند ما
توخواهی پردهرنگینسازخواهیچهره گلگونکن
به هرآتشکه باشد سوختن دارد سپند ما
از آن چشم عتابآلود ذوق زندگانیکو
غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما
ز جوش باده میباید سراغ نشئه پرسیدن
هماننیرنگ بیچونیست عرض چون و چندما
اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی
تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صیدگیرایی نمیگرددکمند ما
نگردد هیچکافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوهگاهت چشمبند ما
جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی
چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکلپسند ما
کمین نالهای داریم درگرد عدم بیدل
ز خاکستر صدای رفته میجوید سپند ما
مگر ازسعی خاموشی نفسگیردکمندما
اگر از خاکره تاسایه فرقی میتوان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
ز سیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی
که بود از خودگذشتن اولینگام سمند ما
توخواهی پردهرنگینسازخواهیچهره گلگونکن
به هرآتشکه باشد سوختن دارد سپند ما
از آن چشم عتابآلود ذوق زندگانیکو
غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما
ز جوش باده میباید سراغ نشئه پرسیدن
هماننیرنگ بیچونیست عرض چون و چندما
اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی
تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صیدگیرایی نمیگرددکمند ما
نگردد هیچکافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوهگاهت چشمبند ما
جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی
چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکلپسند ما
کمین نالهای داریم درگرد عدم بیدل
ز خاکستر صدای رفته میجوید سپند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اینقدر نقشیکهگلکرد از نهان و فاش ما
صرفرنگیداشتبیرون صدفنقاش ما
جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت
دستما خالیترست ازکیسهٔ قلاش ما
زبن سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار
بر هوا یکسرنفس میگسترد فراش ما
گرد عبرت در مزار یأس میباشدکفن
چشم پوشیدن مگر از ما برد نباش ما
محو دیداریم اما از ادب غافل نهایم
شرم نورست آنچه دارد دیدة خفاش ما
زندگی موضوع اضدادست صلحاینجاکجاست
با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما
ازجبینتا نقش پا بستیم آیین عرق
این چراغانکرد آخر غفلت عیاش ما
بیدل ایندیگ خیال ازخام جوشیهاپرست
ششجهت آتش زنی تاپختهگردد آش ما
صرفرنگیداشتبیرون صدفنقاش ما
جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت
دستما خالیترست ازکیسهٔ قلاش ما
زبن سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار
بر هوا یکسرنفس میگسترد فراش ما
گرد عبرت در مزار یأس میباشدکفن
چشم پوشیدن مگر از ما برد نباش ما
محو دیداریم اما از ادب غافل نهایم
شرم نورست آنچه دارد دیدة خفاش ما
زندگی موضوع اضدادست صلحاینجاکجاست
با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما
ازجبینتا نقش پا بستیم آیین عرق
این چراغانکرد آخر غفلت عیاش ما
بیدل ایندیگ خیال ازخام جوشیهاپرست
ششجهت آتش زنی تاپختهگردد آش ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بیربشه سوخت مزرع آه حزین ما
درد دلی نکاشت قضا در زمین ما
شهرت نوایی هوس نام، سرمه خوست
چینی به مورسید زنقش نگین ما
گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت
خط میکشد غبار هنوز از جبین ما
فرصت کفیل. سیر تأمل نمیشود
آتش زدهست صفحهٔ نظم متین ما
جز در غبار شیشهٔ ساعت نیافته
رفتارکاروان شهور و سنین ما
ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند
دامن به چیدنی نشکست آستین ما
جمعیت دل است مدارایکفر هم
چون سبحهکوچه داد به زنار، دین ما
خورشید درکنار و بهشب غوطه خوردهایم
آه از سیاهی نظر دوربین ما
چون شمع پیش ازآنکهشویم آشیان داغ
آتش فتاده بود پسی انگبین ما
تاکی شود جنون نفسی فارغ ازتلاش
آیینه سوخت از نفس واپسین ما
خواهد به شکل قامت خمگشته برگشود
بستهست زندگیکمر ما بهکین ما
بیدل مباش ممتحن وهم زندگی
چینکمند مقصد عمر ازکمین ما
درد دلی نکاشت قضا در زمین ما
شهرت نوایی هوس نام، سرمه خوست
چینی به مورسید زنقش نگین ما
گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت
خط میکشد غبار هنوز از جبین ما
فرصت کفیل. سیر تأمل نمیشود
آتش زدهست صفحهٔ نظم متین ما
جز در غبار شیشهٔ ساعت نیافته
رفتارکاروان شهور و سنین ما
ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند
دامن به چیدنی نشکست آستین ما
جمعیت دل است مدارایکفر هم
چون سبحهکوچه داد به زنار، دین ما
خورشید درکنار و بهشب غوطه خوردهایم
آه از سیاهی نظر دوربین ما
چون شمع پیش ازآنکهشویم آشیان داغ
آتش فتاده بود پسی انگبین ما
تاکی شود جنون نفسی فارغ ازتلاش
آیینه سوخت از نفس واپسین ما
خواهد به شکل قامت خمگشته برگشود
بستهست زندگیکمر ما بهکین ما
بیدل مباش ممتحن وهم زندگی
چینکمند مقصد عمر ازکمین ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
از نام اگر نگذری از ننگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ازین محفل چه امکان است بیرون رفتن مینا
که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا
نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا
سلامت بیخبر دارد ز فیض عالم آبم
حباب من ندارد صرفه در نشستن مینا
بتاب ای آفتاب عیش مخمورانکه در راهت
سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا
اگر می نیست ای مطربتو ازافسانهٔ دردی
دل سنگین ما خونین به طرف دامن مینا
حباب باده با ساغر نفس دزدیده میگوید:
که از چشم تو دارد نرگسستانگلشن مینا
مدد از هیچکس در موسم پیری نمیخواهم
که بس باشد مرا برکف عصایگردن مینا
تحیر در صفای امتیاز باده میلغزد
پریگویی عرقکردهست در پیراهن مینا
دلی آمادة چندین هوس داری بهم بشکن
مبادا فتنهزاییها کند آبستن مینا
اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئهای دارد
که از قلقل مدان آهنگ بشکنبشکن مینا
امید سرخوشی در محفل امکان نمیباشد
مگر از خود تهیگشتن شود پرکردن مینا
اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامانکن
رگگردن ندارد نسبتی باگردن مینا
که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا
نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا
سلامت بیخبر دارد ز فیض عالم آبم
حباب من ندارد صرفه در نشستن مینا
بتاب ای آفتاب عیش مخمورانکه در راهت
سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا
اگر می نیست ای مطربتو ازافسانهٔ دردی
دل سنگین ما خونین به طرف دامن مینا
حباب باده با ساغر نفس دزدیده میگوید:
که از چشم تو دارد نرگسستانگلشن مینا
مدد از هیچکس در موسم پیری نمیخواهم
که بس باشد مرا برکف عصایگردن مینا
تحیر در صفای امتیاز باده میلغزد
پریگویی عرقکردهست در پیراهن مینا
دلی آمادة چندین هوس داری بهم بشکن
مبادا فتنهزاییها کند آبستن مینا
اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئهای دارد
که از قلقل مدان آهنگ بشکنبشکن مینا
امید سرخوشی در محفل امکان نمیباشد
مگر از خود تهیگشتن شود پرکردن مینا
اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامانکن
رگگردن ندارد نسبتی باگردن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
کدامین نشئه بیرون داد راز سینهٔ مینا
که عکس موج میشد جوهرآیینهٔ مینا
چنان صاف ست از زنگکدورت سینهٔ مینا
که میتابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ مینا
سزدگرگوش ساغر آشنای این نواگردد
که راز میکشانگلکرده است از سینهٔ مینا
کدورت با صفای مشرب ما برنمیآید
نبندد صورت تمثال زنگ آیینهٔ مینا
به تمکینم چسان خفّت رساندکوششگردون
ببازد بیستون رنگ وقار ازکینهٔ مینا
تهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمی
به روی بخت ما بگشا درگنجینهٔ مینا
خوشا صبحیکه شاه ملک عشرت جلوه ریزآید
به زرین تخت جام از قصر زنگارینهٔ مینا
مقیمگوشهٔ دل باش،گر آسودگی خواهی
که حیرت میشود سیماب در آیینهٔ مینا
همان خاک سیه اکنون لباس دل به بر دارد
صفا مفت است منگرکسوت پارینهٔ مینا
بهار نشئهام، عیش دماغم، بادهٔ صافم
مرا باید نشاندن در دل بیکینهٔ مینا
ادبکوشید در ضبط خود وتعطیل شد نامش
به روز وصل ما ماند شب آدینهٔ مینا
به آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدل
بود با سنگ و آتش الفت دیرینهٔ مینا
که عکس موج میشد جوهرآیینهٔ مینا
چنان صاف ست از زنگکدورت سینهٔ مینا
که میتابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ مینا
سزدگرگوش ساغر آشنای این نواگردد
که راز میکشانگلکرده است از سینهٔ مینا
کدورت با صفای مشرب ما برنمیآید
نبندد صورت تمثال زنگ آیینهٔ مینا
به تمکینم چسان خفّت رساندکوششگردون
ببازد بیستون رنگ وقار ازکینهٔ مینا
تهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمی
به روی بخت ما بگشا درگنجینهٔ مینا
خوشا صبحیکه شاه ملک عشرت جلوه ریزآید
به زرین تخت جام از قصر زنگارینهٔ مینا
مقیمگوشهٔ دل باش،گر آسودگی خواهی
که حیرت میشود سیماب در آیینهٔ مینا
همان خاک سیه اکنون لباس دل به بر دارد
صفا مفت است منگرکسوت پارینهٔ مینا
بهار نشئهام، عیش دماغم، بادهٔ صافم
مرا باید نشاندن در دل بیکینهٔ مینا
ادبکوشید در ضبط خود وتعطیل شد نامش
به روز وصل ما ماند شب آدینهٔ مینا
به آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدل
بود با سنگ و آتش الفت دیرینهٔ مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها
چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها
رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است
روغن تصویر درد حسن ازین بادامها
موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگیست
بسمل او را به بیآرامیست آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
میتوان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست
پای آغاز از چه میبوسد سرنجامها
ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است
بال مرغان میشود مژگان چشم دامها
شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بیدردسر
روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم
همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنیست
بیسراغی نیستند این بوی گل احرامها
نشئهٔ عیشیکه دارد این چمن خمیازه است
بر پر طاووس میبندم برات جامها
هیچکس در عالم اقبال فارغبال نیست
رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها
چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها
رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است
روغن تصویر درد حسن ازین بادامها
موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگیست
بسمل او را به بیآرامیست آرامها
از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق
میتوان صد بوسه لذت بردن از دشنامها
چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست
پای آغاز از چه میبوسد سرنجامها
ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است
بال مرغان میشود مژگان چشم دامها
شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بیدردسر
روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها
سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم
همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها
مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنیست
بیسراغی نیستند این بوی گل احرامها
نشئهٔ عیشیکه دارد این چمن خمیازه است
بر پر طاووس میبندم برات جامها
هیچکس در عالم اقبال فارغبال نیست
رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چیستاین باغ و این شکفتنها
سرآبی وسیرروغنها
موجرممیزندچهکوهوچه دشت
چین گرفتهست طرف دامنها
نرهید از امل تجرد هم
رشته دارد قفای سوزنها
شب ما را چراغ فرصتکو
خانه روشنکن است روزنها
اعتبار زمانه بیکاریست
قطره گوهر شد از فسردنها
کو فضاییکه واکنیم پری
رفت پرواز با نشیمنها
خاک گردم ره طلب بندم
سرمه بالم بهکام شیونها
فکر خود بیدماغی هوس است
سرگران شد خمیدگردنها
حیف نشکافتیم پردهٔ دل
دانه بودهست مهر خرمنها
یارب از سعی بیاثر تا چند
آبکوبدکسی به هاونها
گر ننالمکجا روم بیدل
ششجهت بیکسی ومنتنها
سرآبی وسیرروغنها
موجرممیزندچهکوهوچه دشت
چین گرفتهست طرف دامنها
نرهید از امل تجرد هم
رشته دارد قفای سوزنها
شب ما را چراغ فرصتکو
خانه روشنکن است روزنها
اعتبار زمانه بیکاریست
قطره گوهر شد از فسردنها
کو فضاییکه واکنیم پری
رفت پرواز با نشیمنها
خاک گردم ره طلب بندم
سرمه بالم بهکام شیونها
فکر خود بیدماغی هوس است
سرگران شد خمیدگردنها
حیف نشکافتیم پردهٔ دل
دانه بودهست مهر خرمنها
یارب از سعی بیاثر تا چند
آبکوبدکسی به هاونها
گر ننالمکجا روم بیدل
ششجهت بیکسی ومنتنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
چیده است لاف خلق به چیدن ترانهها
بر خشت ذره منظر خورشید خانهها
زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد
آب محیط رفت بهگردکرانهها
نشو نمایکشت تعلق ندامت است
جز ناله نیست ریشهٔ زنجیر دانهها
آنکسکه بگذرد ز خم زلف یارکیست
بر دل چه کوچهها که ندادند شانهها
آتش اگر زگرمی خویت نشان دهد
انگشت زینهارکشد از زبانهها
نومیدیام ستمکش خلد و جحیم نیست
آسودهام به خواب عدم زین فسانهها
پرواز بینشان مرا بال رنگ نیست
گو بیضه بشکند بهکلاه آشیانهها
کوشش به دیر وکعبهٔ تحقیق ره نبرد
آواره ماند ناوک من زین نشانهها
هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستیست
تا نقش پا سر من واین آستانهها
آتش زدند شب و رقی را در انجمن
کردیم سیر فرصت آیینه خانهها
در دامگاه قسمت روزی مقیدیم
بیدل به بال ماگره افکند دانهها
بر خشت ذره منظر خورشید خانهها
زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد
آب محیط رفت بهگردکرانهها
نشو نمایکشت تعلق ندامت است
جز ناله نیست ریشهٔ زنجیر دانهها
آنکسکه بگذرد ز خم زلف یارکیست
بر دل چه کوچهها که ندادند شانهها
آتش اگر زگرمی خویت نشان دهد
انگشت زینهارکشد از زبانهها
نومیدیام ستمکش خلد و جحیم نیست
آسودهام به خواب عدم زین فسانهها
پرواز بینشان مرا بال رنگ نیست
گو بیضه بشکند بهکلاه آشیانهها
کوشش به دیر وکعبهٔ تحقیق ره نبرد
آواره ماند ناوک من زین نشانهها
هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستیست
تا نقش پا سر من واین آستانهها
آتش زدند شب و رقی را در انجمن
کردیم سیر فرصت آیینه خانهها
در دامگاه قسمت روزی مقیدیم
بیدل به بال ماگره افکند دانهها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحهسازیها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاهکرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بینیازیها
درتن دشت هوس یارب چهگوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔگل از غبار هرزهتازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی میخورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب میگردد
خوشاگنجیکه در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادبگر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بیگسستن این درازیها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاهکرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بینیازیها
درتن دشت هوس یارب چهگوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔگل از غبار هرزهتازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی میخورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب میگردد
خوشاگنجیکه در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادبگر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بیگسستن این درازیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
آسودگان گوشهٔ دامان بوریا
مخمل خریدهاند ز دکان بوریا
بیباک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا
بویگل ادب ز دماغم نمیرود
غلتیدهام دو روز به دامان بوریا
از عالم تسلی خاکم اشارهایست
غافل نیام ز چشمک پنهان بوریا
صد خامه بشکنیکه به مشق ادب رسی
خطهاست درکتاب دبستان بوریا
بیخوابی که زحمت پهلویکس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا
زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا
فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمینگرفت به دندان بوریا
لب بستهٔ حلاوتکنج قناعتیم
نی بیصداست در شکرستان بوریا
بیدل فریب نعمت دیگرکه میخورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا
مخمل خریدهاند ز دکان بوریا
بیباک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا
بویگل ادب ز دماغم نمیرود
غلتیدهام دو روز به دامان بوریا
از عالم تسلی خاکم اشارهایست
غافل نیام ز چشمک پنهان بوریا
صد خامه بشکنیکه به مشق ادب رسی
خطهاست درکتاب دبستان بوریا
بیخوابی که زحمت پهلویکس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا
زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا
فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمینگرفت به دندان بوریا
لب بستهٔ حلاوتکنج قناعتیم
نی بیصداست در شکرستان بوریا
بیدل فریب نعمت دیگرکه میخورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
در شهد راحتند فقیران بوریا
آسودهاند در شکرستان بوریا
بر قسمت فتادهکس ازپشت پا زند
نی میخلد به ناخنش از خوان بوریا
برگیر و دار اهل جهان خنده میکند
رند برهنه پای بیابان بوریا
بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن
آید صدای تیغ ز عریان بوریا
وقت فتادگی مشو از دوستان جدا
این است نقش مسلک یاران بوریا
افتادگیست سرمهٔ آواز سرکشان
در بند ناله نیست نیستان بوریا
درگنج خلوتیکه بلندست دست فقر
پیچیدهایم پای به دامان بوریا
بیدل بهسرکشانجهان چشمعبرت است
سرتا به پای زخم نمایان بوریا
آسودهاند در شکرستان بوریا
بر قسمت فتادهکس ازپشت پا زند
نی میخلد به ناخنش از خوان بوریا
برگیر و دار اهل جهان خنده میکند
رند برهنه پای بیابان بوریا
بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن
آید صدای تیغ ز عریان بوریا
وقت فتادگی مشو از دوستان جدا
این است نقش مسلک یاران بوریا
افتادگیست سرمهٔ آواز سرکشان
در بند ناله نیست نیستان بوریا
درگنج خلوتیکه بلندست دست فقر
پیچیدهایم پای به دامان بوریا
بیدل بهسرکشانجهان چشمعبرت است
سرتا به پای زخم نمایان بوریا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
پیام داشت به عنقا خط جبین حباب
کهگرد نام نشسته است بر نگین حباب
نفسشمار زمانیم تا نفس نزدن
همین شهور حباب و همین سنین حباب
ز ششجهت مژه بندید و سیرخویشکنید
نگهکجاست به چشم خیال بین حباب
ز عمر هرچه رود، آمدن نمیداند
مخور فریب نفسهای واپسین حباب
به فرصتیکه نداریکدام عشوه چه ناز
ز فربهی نکنی تکیه برسرین حباب
مقیم پردهٔ ناموس فقر باید بود
کجاست دستکه برداری آستین حباب
چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی
کهگشت موجگهر درد تهنشین حباب
سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلیست
تو هم نمی زعرق ریزبرزمین حباب
دماغکسب وقارم نشدکفیل وفا
جهان بهکیشگهر ساخت من به دین حباب
کراست ضبط عنان، عرصهٔ گروتازیست
برآمدهست سوار نفس به زین حباب
زمان پر زدن زندگی معین نیست
تو محو باش ته دامن است جین حباب
شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل
هزار موجکمر بسته درکمین حباب
کهگرد نام نشسته است بر نگین حباب
نفسشمار زمانیم تا نفس نزدن
همین شهور حباب و همین سنین حباب
ز ششجهت مژه بندید و سیرخویشکنید
نگهکجاست به چشم خیال بین حباب
ز عمر هرچه رود، آمدن نمیداند
مخور فریب نفسهای واپسین حباب
به فرصتیکه نداریکدام عشوه چه ناز
ز فربهی نکنی تکیه برسرین حباب
مقیم پردهٔ ناموس فقر باید بود
کجاست دستکه برداری آستین حباب
چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی
کهگشت موجگهر درد تهنشین حباب
سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلیست
تو هم نمی زعرق ریزبرزمین حباب
دماغکسب وقارم نشدکفیل وفا
جهان بهکیشگهر ساخت من به دین حباب
کراست ضبط عنان، عرصهٔ گروتازیست
برآمدهست سوار نفس به زین حباب
زمان پر زدن زندگی معین نیست
تو محو باش ته دامن است جین حباب
شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل
هزار موجکمر بسته درکمین حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب
دندان شکستهای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوقکنار آرزویکیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دماندهایم
زانگرد خطکه نیست چو حرفشنشان بهلب
راهی به درد بیاثری قطعکردهایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستیام
آید نفس چوآینهام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع میدود همه اجزایشان به لب
بیخامشیگم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان بهکامکه یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نامکوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به نالهکوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی بهحرف وصوت فشردهست پای جهد
راهی چو خامه میرود اینکاروان به لب
سیری ز خوان چرخکسی را بهکام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمیرسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوهگاه نثار تبسمش
آه از ستمکشیکه نیاورد جان به لب
دندان شکستهای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوقکنار آرزویکیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دماندهایم
زانگرد خطکه نیست چو حرفشنشان بهلب
راهی به درد بیاثری قطعکردهایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستیام
آید نفس چوآینهام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع میدود همه اجزایشان به لب
بیخامشیگم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان بهکامکه یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نامکوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به نالهکوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی بهحرف وصوت فشردهست پای جهد
راهی چو خامه میرود اینکاروان به لب
سیری ز خوان چرخکسی را بهکام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمیرسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوهگاه نثار تبسمش
آه از ستمکشیکه نیاورد جان به لب