عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
هرگز بکسی باز نشد چشم و لب تو
آه ای پسر از این همه شرم و ادب تو
ما خود ز ندامت سرانگشت گزیدیم
تا روزی دندان که باشد رطب تو
نزدیک رسم، رانی و از دور زنی تیر
دشوار بود قصه ی من در طلب تو
زنجیر شود پاره و از جای رود کوه
زینها که کشیدم من زار از سبب تو
این سوز نه از گرمی خونست فغانی
معلوم نکردیم که از چیست تب تو
آه ای پسر از این همه شرم و ادب تو
ما خود ز ندامت سرانگشت گزیدیم
تا روزی دندان که باشد رطب تو
نزدیک رسم، رانی و از دور زنی تیر
دشوار بود قصه ی من در طلب تو
زنجیر شود پاره و از جای رود کوه
زینها که کشیدم من زار از سبب تو
این سوز نه از گرمی خونست فغانی
معلوم نکردیم که از چیست تب تو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
نبیند از حیا هرگز کسی دامان پاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه
همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری
نمی داند که آن بدخوی می خواهد هلاک او
دلم تنگست بگذار ای معلم تا سخن گوید
که بردارد غباری از دلم تقریر پاک او
هلاک آن لبم تا کی دهد ساقی می تلخم
نه آب زندگانی می رود در جوی تاک او
رسید آن ترک از گرد ره و من کشته ی رویش
کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
فغانی رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حیات دیگران کم نیست خاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه
همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری
نمی داند که آن بدخوی می خواهد هلاک او
دلم تنگست بگذار ای معلم تا سخن گوید
که بردارد غباری از دلم تقریر پاک او
هلاک آن لبم تا کی دهد ساقی می تلخم
نه آب زندگانی می رود در جوی تاک او
رسید آن ترک از گرد ره و من کشته ی رویش
کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
فغانی رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حیات دیگران کم نیست خاک او
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
منت که باز شد گرهی از جبین تو
حرفی شنیدم از لب چون انگبین تو
از یک اشاره می کشی و زنده می کنی
صد آفرین بغمزه ی سحرآفرین تو
ای باغبان که نخل گلت بر مراد باد
از دور چند غصه خورد خوشه چین تو
میکش بهر کرشمه که دانی ترا چه غم
شکر خدا که نیست کسی در کمین تو
با هر که دم زدی سخنت زود در گرفت
آه ای شکر لب از نفس آتشین تو
شاهان نهاده پیش لبت مهر بر دهان
زان اسم اعظمی که بود بر نگین تو
آهی زدی چنانکه فغانی هلاک شد
فریاد از دل تو و آه حزین تو
حرفی شنیدم از لب چون انگبین تو
از یک اشاره می کشی و زنده می کنی
صد آفرین بغمزه ی سحرآفرین تو
ای باغبان که نخل گلت بر مراد باد
از دور چند غصه خورد خوشه چین تو
میکش بهر کرشمه که دانی ترا چه غم
شکر خدا که نیست کسی در کمین تو
با هر که دم زدی سخنت زود در گرفت
آه ای شکر لب از نفس آتشین تو
شاهان نهاده پیش لبت مهر بر دهان
زان اسم اعظمی که بود بر نگین تو
آهی زدی چنانکه فغانی هلاک شد
فریاد از دل تو و آه حزین تو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای باد صبح از پی آن نور دیده رو
دنبال آن خجسته غزال رمیده رو
از ضعف تن نمی رسم از پی خدای را
ای نازنین سوار عنان را کشیده رو
عشاق خسته منتظر یک نظاره اند
دامن کشان چو می گذری آرمیده رو
درد دلی ز عشاق دلخسته گوش کن
از دردمند خویش دعایی شنیده رو
ما خویشرا طفیل خرام تو کرده ایم
خواهی بچهره پا نه و خواهی بدیده رو
هوشم نماند با تو که گفت اینکه صبحدم
سر خوش بروی برگ گل نو دمیده رو
تنگست زاهدا در خلوتسرای انس
آنجا دل شکسته و قد خمیده رو
مستانه می روی بخرابات عاشقان
راه پر آفتیست فغانی جریده رو
دنبال آن خجسته غزال رمیده رو
از ضعف تن نمی رسم از پی خدای را
ای نازنین سوار عنان را کشیده رو
عشاق خسته منتظر یک نظاره اند
دامن کشان چو می گذری آرمیده رو
درد دلی ز عشاق دلخسته گوش کن
از دردمند خویش دعایی شنیده رو
ما خویشرا طفیل خرام تو کرده ایم
خواهی بچهره پا نه و خواهی بدیده رو
هوشم نماند با تو که گفت اینکه صبحدم
سر خوش بروی برگ گل نو دمیده رو
تنگست زاهدا در خلوتسرای انس
آنجا دل شکسته و قد خمیده رو
مستانه می روی بخرابات عاشقان
راه پر آفتیست فغانی جریده رو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
لیلی اگر سنگ جفا بر کاسه ی غافل زده
لیلی وشان سنگ ترا مجنون صفت بر دل زده
هر جا که باشد رنگ و بو آورده محمل را فرو
مسکین دلم بیراه و روسرها دران منزل زده
لیلی بصد حشمت روان مجنون به فریاد و فغان
دست تظلم هر زمان بر دامن محمل زده
از عشوه لعلت در سخن کرده هزار افسون وفن
از هر فسون با خویشتن فالی عجب مشکل زده
بیرون ازین رنگ و صفا حسن تو دارد شیوه ها
حالا بقدر دیده ها مشتی بر آب و گل زده
هر جا که با تیر و کمان بگذشته یی دامن کشان
دلها نثار آورده جان جانها دم از بسمل زده
شد مطرب مجلس نشین نالان ز آه آتشین
گویا فغانی حزین آهی در آن محفل زده
لیلی وشان سنگ ترا مجنون صفت بر دل زده
هر جا که باشد رنگ و بو آورده محمل را فرو
مسکین دلم بیراه و روسرها دران منزل زده
لیلی بصد حشمت روان مجنون به فریاد و فغان
دست تظلم هر زمان بر دامن محمل زده
از عشوه لعلت در سخن کرده هزار افسون وفن
از هر فسون با خویشتن فالی عجب مشکل زده
بیرون ازین رنگ و صفا حسن تو دارد شیوه ها
حالا بقدر دیده ها مشتی بر آب و گل زده
هر جا که با تیر و کمان بگذشته یی دامن کشان
دلها نثار آورده جان جانها دم از بسمل زده
شد مطرب مجلس نشین نالان ز آه آتشین
گویا فغانی حزین آهی در آن محفل زده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
چو در فسانه لبت شهد بر شکر بسته
هزار نکته ی شیرین بیکدگر بسته
فغان که هندوی خالت بجلوه ی موزون
بخون مردمک دیده ام کمر بسته
بدور خط مگس خال زان لب شیرین
نخاست زانکه دل از مهر بر شکر بسته
بخار هر مژه ام غنچه هاست بسته گره
که قطره قطره ز خونابه ی جگر بسته
ز شوق گوهر لعل و قطره های سرشک
دو رسته در صدف دیده ام گهر بسته
ز اشتیاق تو بر غیر بسته ام در دل
بیا که شهر دلم ملک تست در بسته
نهال قد تو در جلوه نازنین نخلیست
که روزگار ز آشوب و فتنه بربسته
ز سر غنچه ی لعلش دلا به آه سحر
مجو گشاد که آن نکته ییست سربسته
فروغ مهر جمال تو بر من حیران
بهر طرف که نگه می کنم گذر بسته
ز حسرت تو فغانی بشاهراه خیال
نهاده دیده و بر صورتت نظر بسته
هزار نکته ی شیرین بیکدگر بسته
فغان که هندوی خالت بجلوه ی موزون
بخون مردمک دیده ام کمر بسته
بدور خط مگس خال زان لب شیرین
نخاست زانکه دل از مهر بر شکر بسته
بخار هر مژه ام غنچه هاست بسته گره
که قطره قطره ز خونابه ی جگر بسته
ز شوق گوهر لعل و قطره های سرشک
دو رسته در صدف دیده ام گهر بسته
ز اشتیاق تو بر غیر بسته ام در دل
بیا که شهر دلم ملک تست در بسته
نهال قد تو در جلوه نازنین نخلیست
که روزگار ز آشوب و فتنه بربسته
ز سر غنچه ی لعلش دلا به آه سحر
مجو گشاد که آن نکته ییست سربسته
فروغ مهر جمال تو بر من حیران
بهر طرف که نگه می کنم گذر بسته
ز حسرت تو فغانی بشاهراه خیال
نهاده دیده و بر صورتت نظر بسته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نخل قدت که از چمن جان برآمده
شاخ گلی بصورت انسان برآمده
از پای تا به سر همه جانست آن نهال
گویا ز آب چشمه ی حیوان برآمده
اکنون تویی جمیل جهان گرچه پیش ازین
آوازه ی جمال ز کنعان برآمده
در هر زمین که جلوه کنان رفته یی بناز
آه از نهاد کبک خرامان برآمده
دزدیده چون بشمع رخت کرده ام نظر
از دل هزار شعله ی پنهان برآمده
مست از می شبانه مه من ز خواب ناز
با آفتاب دست و گریبان برآمده
خون خورده ام که گشته میسر وصال دوست
بی درد را خیال که آسان برآمده
در هر چمن که خوانده فغانی سرود عشق
افغان ز بلبلان خوش الحان برآمده
شاخ گلی بصورت انسان برآمده
از پای تا به سر همه جانست آن نهال
گویا ز آب چشمه ی حیوان برآمده
اکنون تویی جمیل جهان گرچه پیش ازین
آوازه ی جمال ز کنعان برآمده
در هر زمین که جلوه کنان رفته یی بناز
آه از نهاد کبک خرامان برآمده
دزدیده چون بشمع رخت کرده ام نظر
از دل هزار شعله ی پنهان برآمده
مست از می شبانه مه من ز خواب ناز
با آفتاب دست و گریبان برآمده
خون خورده ام که گشته میسر وصال دوست
بی درد را خیال که آسان برآمده
در هر چمن که خوانده فغانی سرود عشق
افغان ز بلبلان خوش الحان برآمده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
ز دورت بینم و پوشم نر از غیرت دیده
بچشم دل کنم نظاره یی بی منت دیده
برای جلوه ی خیل خیالت در حریم دل
کشم صد جا ز نقش غیر خالی صورت دیده
چنین کز دیدن روی تو غیرت دارم از مردم
سزد کز دل کنم پهلو تهی در صحبت دیده
طفیل دیده کردم نقش هستی چون ترا دیدم
منم وه کاین سعادت یافتم از دولت دیده
کنم نظاره ی روی تو و از شوق خون گریم
همینست از شراب جام وصلت عشرت دیده
گشایم هر زمان چشم جهان بین برمه رویت
بسر افروزم چراغی بر حریم حرمت دیده
بهمراهی اشک از پرده ی هستی برون رفتم
ز خاک آستانت دور کردم زحمت دیده
اگر جای خیال و منزل دیده رخت نبود
نه آب روی دل خواهم نه جویم عزت دیده
چرا از تیرگی نالد فغانی، چون کند روشن
فروغ شمع رخسارت چراغ خلوت دیده
بچشم دل کنم نظاره یی بی منت دیده
برای جلوه ی خیل خیالت در حریم دل
کشم صد جا ز نقش غیر خالی صورت دیده
چنین کز دیدن روی تو غیرت دارم از مردم
سزد کز دل کنم پهلو تهی در صحبت دیده
طفیل دیده کردم نقش هستی چون ترا دیدم
منم وه کاین سعادت یافتم از دولت دیده
کنم نظاره ی روی تو و از شوق خون گریم
همینست از شراب جام وصلت عشرت دیده
گشایم هر زمان چشم جهان بین برمه رویت
بسر افروزم چراغی بر حریم حرمت دیده
بهمراهی اشک از پرده ی هستی برون رفتم
ز خاک آستانت دور کردم زحمت دیده
اگر جای خیال و منزل دیده رخت نبود
نه آب روی دل خواهم نه جویم عزت دیده
چرا از تیرگی نالد فغانی، چون کند روشن
فروغ شمع رخسارت چراغ خلوت دیده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
باز آن مه در سمند ناز در جولان شده
فتنه را سر کرده و سر فتنه ی دوران شده
تا صف خوبان شهر آشوب را بر هم زند
کرده بر اهل نظر جولان و در میدان شده
چن بعزم گوی بازی رانده بیرون رخش ناز
در پیش صد عاشق دلخسته سر گردان شده
چیست دانی گرد رخسارش عرق از تاب می
قطره ی شبنم که بر گلبرگ تر غلتان شده
کیست آن سرو خرامان کان طرف دارد گذر
کز چنین رفتار و قامت دیده ها گریان شده
پرتو مهر رخش چون ذره گردد آشکار
جوهر جانها که در هستی او پنهان شده
بسکه می گرید فغانی دور از آن آرام جان
خانه ی چشمش ز سیل متصل ویران شده
فتنه را سر کرده و سر فتنه ی دوران شده
تا صف خوبان شهر آشوب را بر هم زند
کرده بر اهل نظر جولان و در میدان شده
چن بعزم گوی بازی رانده بیرون رخش ناز
در پیش صد عاشق دلخسته سر گردان شده
چیست دانی گرد رخسارش عرق از تاب می
قطره ی شبنم که بر گلبرگ تر غلتان شده
کیست آن سرو خرامان کان طرف دارد گذر
کز چنین رفتار و قامت دیده ها گریان شده
پرتو مهر رخش چون ذره گردد آشکار
جوهر جانها که در هستی او پنهان شده
بسکه می گرید فغانی دور از آن آرام جان
خانه ی چشمش ز سیل متصل ویران شده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
خوش آن حالت که بگشایی ز خواب سرخوشی دیده
نگاهی سوی مشتاقان کنی از دیده دزدیده
نچیدم از هزاران گل یکی از گلشن حسنت
دلی پر خار دارم ز آنهمه گل های ناچیده
مکن منعم که آشوب دلست و آفت دیده
لب میگون و چشم خوابناک و موی ژولیده
ز بس خاری که در پایم شکست از رهگذار دل
قدم در گلشن کویت نهم پرسیده پرسیده
چه رنجاند مرا هر دم رقیبی بر سر کویت
ازین در تا بکی بیرون روم رنجیده رنجیده
فغانی کشته ی چشم خطا پوشت که از مردم
بمستی دیده صد جرم و خطا وز لطف پوشیده
نگاهی سوی مشتاقان کنی از دیده دزدیده
نچیدم از هزاران گل یکی از گلشن حسنت
دلی پر خار دارم ز آنهمه گل های ناچیده
مکن منعم که آشوب دلست و آفت دیده
لب میگون و چشم خوابناک و موی ژولیده
ز بس خاری که در پایم شکست از رهگذار دل
قدم در گلشن کویت نهم پرسیده پرسیده
چه رنجاند مرا هر دم رقیبی بر سر کویت
ازین در تا بکی بیرون روم رنجیده رنجیده
فغانی کشته ی چشم خطا پوشت که از مردم
بمستی دیده صد جرم و خطا وز لطف پوشیده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
رسید از سفر آن ماه و چهره تاب گرفته
چو برگ لاله رخش رنگ آفتاب گرفته
عرق روان ز بناگوش چون گلش بگریبان
چنانکه پیرهنش نکهت گلاب گرفته
ز راه بادیه سرسبز و خرم آمده گویی
که سر و قامتش از دست خضر آب گرفته
خوش آنکه یار سفر کرده آمدست بشبگیر
هنوز بند قبا وا نکرده خواب گرفته
پیاده گشته ز اسپ و خرام کرده بگلشن
فگنده برگ ره و ساغر شراب گرفته
ببین که رنگ عذار و طراوت گل رویش
چگونه تابش خورشید بی نقاب گرفته
دم نظاره ی آن ماه نو رسیده فغانی
فشانده اشک چو گلنار و سیم ناب گرفته
چو برگ لاله رخش رنگ آفتاب گرفته
عرق روان ز بناگوش چون گلش بگریبان
چنانکه پیرهنش نکهت گلاب گرفته
ز راه بادیه سرسبز و خرم آمده گویی
که سر و قامتش از دست خضر آب گرفته
خوش آنکه یار سفر کرده آمدست بشبگیر
هنوز بند قبا وا نکرده خواب گرفته
پیاده گشته ز اسپ و خرام کرده بگلشن
فگنده برگ ره و ساغر شراب گرفته
ببین که رنگ عذار و طراوت گل رویش
چگونه تابش خورشید بی نقاب گرفته
دم نظاره ی آن ماه نو رسیده فغانی
فشانده اشک چو گلنار و سیم ناب گرفته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
از ما رموز غنچه ی لعلت نهفته به
این راز سر بمهر بهر کس نگفته به
این چشم فتنه ساز که شد مست خواب ناز
بیدار خوشترست ولی فتنه خفته به
ما خاک گلخنیم تویی لاله ی چمن
خاشاک گلخن از چمن لاله رفته به
مگشا بعشوه غنچه ی خندان بروی غیر
این گوهر لطیف بافسون نهفته به
لعل لبت که غنچه ی باغ لطافتست
از نکهت نسیم عنایت شکفته به
دارد دلی فغانی و صد آتش نهان
غافل ز آه او مشو ای دوست، گفته به
این راز سر بمهر بهر کس نگفته به
این چشم فتنه ساز که شد مست خواب ناز
بیدار خوشترست ولی فتنه خفته به
ما خاک گلخنیم تویی لاله ی چمن
خاشاک گلخن از چمن لاله رفته به
مگشا بعشوه غنچه ی خندان بروی غیر
این گوهر لطیف بافسون نهفته به
لعل لبت که غنچه ی باغ لطافتست
از نکهت نسیم عنایت شکفته به
دارد دلی فغانی و صد آتش نهان
غافل ز آه او مشو ای دوست، گفته به
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
بازم ز جفایی دل افگار شکسته
بیداد گلی در جگرم خار شکسته
آه از دل آن مست که می خورده باغیار
ساغر بسر یار وفا دار شکسته
دیگر چه ملامت بود از جنگ رقیبان
ما را که سرو دست در اینکار شکسته
رسوایی و تر دامنی از خلق چه پوشیم
پیمانه ی ما بر سر بازار شکسته
چون برگ گل و لاله روان گشت ببستان
جام طرب ما که بگلزار شکسته
در گلشن عیشم نظر انداز بعبرت
تا سوخته بینی در و دیوار شکسته
این مستی از اندازه برونست فغانی
امروز خمار تو مگر یار شکسته
بیداد گلی در جگرم خار شکسته
آه از دل آن مست که می خورده باغیار
ساغر بسر یار وفا دار شکسته
دیگر چه ملامت بود از جنگ رقیبان
ما را که سرو دست در اینکار شکسته
رسوایی و تر دامنی از خلق چه پوشیم
پیمانه ی ما بر سر بازار شکسته
چون برگ گل و لاله روان گشت ببستان
جام طرب ما که بگلزار شکسته
در گلشن عیشم نظر انداز بعبرت
تا سوخته بینی در و دیوار شکسته
این مستی از اندازه برونست فغانی
امروز خمار تو مگر یار شکسته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
یا رب از بستان حسنم سر و بالایی بده
توبه ی عشقم بدست ماه سیمایی بده
دستم اندر حلقه ی فتراک سلطانی رسان
در قبول این مرادم قوت پایی بده
از کف خضری بحلق تشنه ام آبی چکان
این زمین خشک را یکبار احیایی بده
جلوه ی طاووس خواهد این دل ویرانه وش
از شبستان وصالش مجلس آرایی بده
دیده ی شب زنده دارم تیره شد زین اختران
یا رب از دریای عشقم در یکتایی بده
شکر این کز مجلس عیش تو رفتم تلخکام
چون بمیرم بر سر خاک آی و حلوایی بده
قادرا وقت شهادت در حضور شمع وصل
تو فغانی را زبان گرم گویایی بده
توبه ی عشقم بدست ماه سیمایی بده
دستم اندر حلقه ی فتراک سلطانی رسان
در قبول این مرادم قوت پایی بده
از کف خضری بحلق تشنه ام آبی چکان
این زمین خشک را یکبار احیایی بده
جلوه ی طاووس خواهد این دل ویرانه وش
از شبستان وصالش مجلس آرایی بده
دیده ی شب زنده دارم تیره شد زین اختران
یا رب از دریای عشقم در یکتایی بده
شکر این کز مجلس عیش تو رفتم تلخکام
چون بمیرم بر سر خاک آی و حلوایی بده
قادرا وقت شهادت در حضور شمع وصل
تو فغانی را زبان گرم گویایی بده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
زهی روی دل افروزت چراغ منظر دیده
خیال خال هندویت مقیم کشور دیده
ندارد مجلس روحانیان بی عارضت نوری
در آ در مصر جان ای آفتاب خاور دیده
اگر محرم نباشد دیده و دل در حریم تو
فرو شویم بخون دل سواد ابتر دیده
چو در دل بگذرانم آرزوی لعل میگونت
لبالب سازم از خوناب حسرت ساغر دیده
چرا از پهلوی من در بلای دیده افتد دل
همان بهتر که نگشایم بروی دل در دیده
چو بینم شمع رخسار ترا در دیده دل خواهد
که چون پروانه گردد هر نفس گرد سردیده
گره شد غنچه ها از اشک گلگون خار مژگان را
همینست از نهال آرزومندی بر دیده
براید آیت رحمت بفالم زان خط مشگین
چو بهر دیدن رویت گشایم دفتر دیده
ز روی لطف اگر مانی قدم بر چشم مشتاقان
نثار مقدمت سازد فغانی گوهر دیده
خیال خال هندویت مقیم کشور دیده
ندارد مجلس روحانیان بی عارضت نوری
در آ در مصر جان ای آفتاب خاور دیده
اگر محرم نباشد دیده و دل در حریم تو
فرو شویم بخون دل سواد ابتر دیده
چو در دل بگذرانم آرزوی لعل میگونت
لبالب سازم از خوناب حسرت ساغر دیده
چرا از پهلوی من در بلای دیده افتد دل
همان بهتر که نگشایم بروی دل در دیده
چو بینم شمع رخسار ترا در دیده دل خواهد
که چون پروانه گردد هر نفس گرد سردیده
گره شد غنچه ها از اشک گلگون خار مژگان را
همینست از نهال آرزومندی بر دیده
براید آیت رحمت بفالم زان خط مشگین
چو بهر دیدن رویت گشایم دفتر دیده
ز روی لطف اگر مانی قدم بر چشم مشتاقان
نثار مقدمت سازد فغانی گوهر دیده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
کاکل بتاب رفته ز دام که جسته یی
دیگر دل کدام پریشان شکسته یی
رنگین شدست دامن پاکت چه حالتست
گویا که در میان دل ما نشسته یی
بر گرد ارغوان کمر سیم کرده چست
نخل غریب بهر دل خلق بسته یی
آسودم از فسانه ی عاشق نواز تو
بنیاد کن که مرهم دلهای خسته یی
هر جا که هستی از دل ما نیستی برون
یعنی مکن خیال که از ما گسسته یی
دامن مکش که تا بود این حسن دلفروز
یکدم ز آب دیده ی عاشق نرسته یی
از طرف جویبار فغانی برون مرو
گر زانکه دامن از می رنگین نشسته یی
دیگر دل کدام پریشان شکسته یی
رنگین شدست دامن پاکت چه حالتست
گویا که در میان دل ما نشسته یی
بر گرد ارغوان کمر سیم کرده چست
نخل غریب بهر دل خلق بسته یی
آسودم از فسانه ی عاشق نواز تو
بنیاد کن که مرهم دلهای خسته یی
هر جا که هستی از دل ما نیستی برون
یعنی مکن خیال که از ما گسسته یی
دامن مکش که تا بود این حسن دلفروز
یکدم ز آب دیده ی عاشق نرسته یی
از طرف جویبار فغانی برون مرو
گر زانکه دامن از می رنگین نشسته یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گاهی عتاب و گاه ترحم نموده یی
گه زهر چشم و گاه تبسم نموده یی
با اهل درد جور و جفا کرده یی بناز
مهر و وفا باهل تنعم نموده یی
شب چون عرق نشسته برویت ز تاب می
صد بار خوشتر از مه و انجم نموده یی
جان داده ام ز غیرت و از رشک مرده ام
خندان چو با رقیب تکلم نموده یی
بیداد کم نمی کند آن ترک تندخو
ایدل اگر هزار تظلم نموده یی
هر جا که از پی تو فغانی کشیده آه
مستانه رفته یی و ترنم نموده یی
گه زهر چشم و گاه تبسم نموده یی
با اهل درد جور و جفا کرده یی بناز
مهر و وفا باهل تنعم نموده یی
شب چون عرق نشسته برویت ز تاب می
صد بار خوشتر از مه و انجم نموده یی
جان داده ام ز غیرت و از رشک مرده ام
خندان چو با رقیب تکلم نموده یی
بیداد کم نمی کند آن ترک تندخو
ایدل اگر هزار تظلم نموده یی
هر جا که از پی تو فغانی کشیده آه
مستانه رفته یی و ترنم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باز ای فلک نتیجه ی انجم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
خلقی بحسن خویش گرفتار دیده یی
زان ناز می کنی که خریدار دیده یی
چندانکه خشم و ناز کنی زارتر شوم
زارم ازان کشی که مرا زار دیده یی
کوشی بعزت دگران رغم جان من
گویا که در میانه مرا خوار دیده یی
وزو گداز من مکن ای شمع برطرف
در یک زمان که جانب اغیار دیده یی
بزمش ندیده سجده کنی از برون در
ایدل ز کعبه ی سایه ی دیوار دیده یی
بسیار پیش ما بد خوبان مگو رقیب
آری ترا بدست که بسیار دیده یی
امروز مستی تو فغانی فزونترست
معلوم می شود که رخ یار دیده یی
زان ناز می کنی که خریدار دیده یی
چندانکه خشم و ناز کنی زارتر شوم
زارم ازان کشی که مرا زار دیده یی
کوشی بعزت دگران رغم جان من
گویا که در میانه مرا خوار دیده یی
وزو گداز من مکن ای شمع برطرف
در یک زمان که جانب اغیار دیده یی
بزمش ندیده سجده کنی از برون در
ایدل ز کعبه ی سایه ی دیوار دیده یی
بسیار پیش ما بد خوبان مگو رقیب
آری ترا بدست که بسیار دیده یی
امروز مستی تو فغانی فزونترست
معلوم می شود که رخ یار دیده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بچشم من ز دگر روزها فزون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی