عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
ساقی فرخ رخ من، جام چو گلنار بده
بهر من ار می‌ندهی، بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی، چارهٔ بیمار تویی
شربت شادی و شفا، زود به بیمار بده
باده دران جام فکن، گردن اندیشه بزن
هین، دل ما را مشکن، ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را، ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را، از خم خمار بده
جان بهار و چمنی، رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی، ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی، وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود، کوری اغیار بده
غم مده و آه مده، جز به طرب راه مده
آه ز بی‌راه بود، ره بگشا، بار بده
ما همه مخمور لقا، تشنهٔ سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا، خرقه و دستار بده
تشنهٔ دیرینه منم، گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن، بی‌حد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی، ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد، پس ز مه ادرار بده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
باده بده، باد مده، وز خودمان یاد مده
روز نشاط است و طرب، برمنشین، داد مده
آمده‌‌‌‌ام مست لقا، کشتهٔ شمشیر فنا
گر نه چنینم، تو مرا هیچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بده‌یی، نوبت دولت زده‌یی
کامل جان آمده‌یی، دست به استاد مده
در ده ویرانهٔ تو، گنج نهان است ز هو
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
والله تیره شب تو، به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو، عاج به شمشاد مده
غیر خدا نیست کسی در دو جهان هم نفسی
هرچه وجود است تو را جز که به ایجاد مده
گرچه درین خیمه دری، دان که تو با خیمه گری
لیک طناب دل خود، جز که به اوتاد مده
ساقی جان صرفه مکن، روز ببردی به سخن
مال یتیمان بمخور، دست به فریاد مده
ای صنم خفته ستان، در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان، در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان، بر سر زاغان مفشان
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده
چون بود ای دلشده چون؟ نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون، گوش به میعاد مده
هم تو تویی، هم تو منم، هیچ مرو از وطنم
مرغ تویی، چوژه منم، چوژه به هر خاد مده
آن که به خویش است گرو، علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو، هوش به اسناد مده
خسرو جانی و جهان، وز جهت کوه کنان
با تو کلندی‌‌ست گران، جز که به فرهاد مده
بس کن، کین نطق خرد، جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحهٔ عباد مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
یا رجلا حصیده مجبنة و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی، مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه بغربله
ای گله بیش کرده تو، سیر نگشتی از گله؟
چون به کری‌‌ست این دکان، چاره نباشد از غله
حج پیاده می‌روی، تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله، شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغله‌یی به قافله؟
کشتی نفس آدمی، لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بی‌ز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی؟
صوم و صلات و شب روی، حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود، نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ، تنگ میا و دل گشا
هست زتنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس؟
کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله؟
دل مطپان به خیر و شر، جانب غیب درنگر
کلکلهٔ ملایکه، روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان، بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان، درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین، عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین، بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم، پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پی‌‌‌‌اش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا، ملک کی است غیر حق؟
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر، نفس و نفس، زر و درم
گنج و گهر ستان ازو، از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی، تا که بیان این کند
کان زر اوست و نقد او، فکرت خلق ناقله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۶
ای تو برای آب رو، آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان، قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین، چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین، آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا، چنین مرو
بر فقرا تو درنگر، زر صدقات ریخته
روح شو و جهت مجو، ذات شو و صفت مگو
زان شه بی‌جهت نگر، جمله جهات ریخته
آه دریغ، مغز تو در ره پوست باخته
آه دریغ، شاه تو در غم مات ریخته
از غم مات شاه دل، خانه به خانه می‌دود
رنگ، رخ و پیاده‌ها، بهر نجات ریخته
جسته برات جان ازو، باز چو دیده روی او
کیسه دریده پیش او، جمله برات ریخته
از صفتش صفات ما خار شناس گل شده
باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته
بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد
بال و پری‌‌ست عاریت، روز وفات ریخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو، گفتم آمدم، هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ، سنبله
کوه ازو سبک شده، مغز ازو گران شده
روح سبوکشش شده، عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی، در دو جهان پدید نی
قفل گشا کلید نی، کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را، مایه دهد فضول را
آن که زند ز بی‌رهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده، ره زن زاهدان شده
دایهٔ شاهدان شده، مایهٔ بانگ و غلغله
هر که خورد ز نیک و بد، مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله
غرقه شو اندر آب حق، مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق، ای دل تنگ حوصله
هر که بدان گمان برد، از کف مرگ جان برد
آن که نگویم آن برد، اینت عظیم منزله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۹
دایم پیش خود نهی آینه را، هرآینه
زان که نظیر نیستت جز که درون آینه
در تو کجا رسم، تو را همچو خیال روی تو
در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه
هم تو منزهی زجا، هم همه جای حاضری
آیت بی‌چگونگی در تو و در معاینه
از سوی تو موحدی، از سوی من مشبهی
جانب تو مواصله، جانب من مباینه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
برآنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر، چه بینی نقش گرمابه؟
مه و خورشید را بنگر، چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی، نسیم گل همی‌جویی؟
زهی بی‌رزق کو جوید زهر بیچاره‌یی چاره
به جز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی، به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی؟ ره مدین نمی‌دانی
که فوق سقف گردونی، تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی، از آن قیصری بود آن؟
نه هر بامی و هر برجی زبنایی‌‌ست همواره؟
هزاران گل درین پستی به وعده شاد می‌خندد
هزاران شمع بر بالا به امر اوست سیاره
زهی سلطان، زهی نجده، سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
زعلم اوست هر مغزی، پر از اندیشه و حیله
زلطف اوست هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی‌ترسد
برون رانندش از حایط، بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق، زیرا او
نفاقی می‌کند با تو، ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست می‌بندد، ولیکن بر تو می‌خندد
به گورستان رو و بنگر، فغان از نفس اماره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
به لاله دوش نسرین گفت، برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه، درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گل رخ ساده
بیا، تا چون گل و لاله، درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد، سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گل روی چون شکر، چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جان‌ها کز الست آمد، بسی بی‌خویش و مست آمد
ازان در آب و گل هر دم همی‌لغزیم مستانه
دلا تو اندرین شادی، زسرو آموز آزادی
که تا از جرم و از توبه، بپرهیزیم مستانه
صلاح دیدهٔ ره بین صلاح الدین، صلاح الدین
برای او ز خود شاید، که بگریزیم مستانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
یکی ماهی همی‌بینم، برون از دیده در دیده
نه او را دیده‌یی دیده، نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بی‌خود
ازان دم که نظر کردم دران رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
زمن دیوانه تر گشتی، زمن بتر بشوریده
قدم آیینهٔ حادث، حدث آیینهٔ قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
یکی ابری ورای حس، که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه باران‌ها بباریده
قمررویان گردونی، بدیده عکس رخسارش
خجل گشته ازان خوبی، پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت، سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت، بدین هر دو بخندیده
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست؟ شمس الدین
شه تبریز و خون من درین گفتن بجوشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز بردابرد عشق او، چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی در شد، همه هستی محقر شد
به ناگه شعله‌یی بر شد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد؟
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی، چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی، یکی عیش ابد یابی
سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی‌روبی، سر هر نفس می‌کوبی
پدید آید یکی خوبی، نه رو باشد، نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا؟ شود هر خاک زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا، که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که می‌ریزی برای جان می خواره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۷
چو در دل پای بنهادی،  بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل
گران جان دید مر جان را، سبک برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله، زمین بوسش
درین اندیشه بیخود شد، به حق پیوست اندیشه
خرابات بتان در شد، حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد، زهی سرمست اندیشه
برست او از خوداندیشی، چنان آمد زبی خویشی
که از هر کس همی‌پرسد عجب، خود هست اندیشه؟
فلک از خوف دل کم زد، دو دست خویش برهم زد
که از من کس نرست آخر، چگونه رست اندیشه؟
چنین اندیشه را هر کس، نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه
چو هر نقشی که می‌جوید، زاندیشه همی‌روید
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساکن بد همه، همچون اماکن بد
شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان کهنه را بنگر، گهی فربه، گهی لاغر
که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه
که درد زه ازان دارد که تا شه زاده‌یی زاید
نتیجه سربلند آمد، چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد، بر دل جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شده‌‌ست آبست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
ازان چون زخم فصادی، رگ دل خست اندیشه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۸
زهی بزم خداوندی، زهی می‌های شاهانه
زهی یغما که می‌آرد شه قفچاق ترکانه
دلم آهن همی‌خاید ازان لعلین لبی که او
کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هران جانی که شد مجنون به عشق حالت بی‌چون
کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه؟
چو او طره برافشاند سوی عاشق، همی‌داند
که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طره‌های او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
چه برهم گشته‌اند این دم حریفان دل از مستی
برای جانت ای مه رو سری درکن درین خانه
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی؟
وگر آن مشک نگشاد او، چرا پر گشت پیمانه؟
خداوندا درین بیشه، چه گم گشته‌‌ست اندیشه
تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه؟
بیا ای شمس تبریزی، که در رفعت سلیمانی
که از عشقت همه مرغان، شدند از دام و از دانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
سراندازن همی‌آیی زراه سینه در دیده
فسون گرم می‌خوانی، حکایت‌های شوریده
به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده؟
گناه هر دو عالم را به یک توبه فرو شویی
چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده؟
تو را هر گوشه ایوبی، به هر اطراف یعقوبی
شکسته عشق درهاشان، قماش از خانه دزدیده
خرامان شو به گورستان، ندایی کن بدان بستان
که خیز ای مردهٔ کهنه برقص ای جسم ریزنده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر، آبادان
همه رقصان، همه شادان، قضا از جمله گردیده
گزافه این نمی‌لافم، خیالی برنمی بافم
که صد ره دیده‌‌‌‌ام این را، نمی‌گویم ز نادیده
کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم، رفتم
صدق گو، گر گریبانش پس پشت است بدریده
خمش کن بشنو ای ناطق، غم معشوق با عاشق
که تا طالب بود جویان، بود مطلب ستیزیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
با زر غم و بی‌زر غم، آخر غم با زر به
چون راه روی باری، راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران، بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را، استیزه مکن، مسته
آدم ز چه عریان شد؟ دنیا ز چه ویران شد؟
چون بود که طوفان شد؟ زاستیزهٔ که با مه
تا شمع نمی‌گرید، آن شعله نمی‌خندد
تا جسم نمی‌کاهد، جان می‌نشود فربه
خوی ملکی بگزین، بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان، پا بر سر گردون نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
من سرخوش و تو دلخوش، غم بی‌دل و بی‌سر به
دل می‌ده و بر می‌خور از دلبر و دل‌بر به
عالم همه چون دریا، تن چون صدف جویا
جان وصف گهر گویا، زین‌ها همه گوهر به
صورت مثل چادر، جان رفته به چادر در
بی‌صورت و بی‌پیکر وز هر چه مصور به
تو پردهٔ تن دیدی، از سینه بنشنیدی
آن زخمه که دل می‌زد کان پردهٔ دیگر به
از چهره تو زر می‌زن، با چهرهٔ زر می‌گو
با زر غم و بی‌زر غم، آخر غم با زر به
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
هشیار شدم ساقی، دستار به من وا ده
یا مشک سقا پر کن، یا مشک به سقا ده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
والله که غلط گفتم، نی نی همه ما را ده
ای فتنهٔ مرد و زن امشب در من بشکن
رخت من و نقد من بردار و به یغما ده
خواهی که همه دریا آب حیوان گردد؟
از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده
خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید؟
زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهی، ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم، من زشتی او دیدم
گلگونه نهد بر رو، آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را؟
آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
با تارک گل آمد موبند فروهشته
ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده
منگر تو به خلخالش، ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی، لیک از سپس پرده
رو، دست بشو از وی، ای صوفی روشسته
دل را بستر از وی، ای مرد سراسترده
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید
دربند بزرگی شد، می‌سوزد چون خرده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۴
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
ما را و حریفان را در چرخ درآورده
صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
عالم ز بلای او دستار کشان کرده
سالوس نتان کردن، مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
دی رفت سوی گوری، در مرده زد او شوری
معذورم، آخر من کمتر نیم از مرده
هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
تا شهد و شکر گردی، ای سرکهٔ پرورده
خستم جگرت را من، بستان جگری دیگر
همچون جگر شیران، ای گربهٔ پژمرده
هم رنگ دل من شو، زیرا که نمی‌شاید
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده
خامش کن و خامش کن، دررو به حریم دل
کندر حرمین دل، نبود دل آزرده
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
ناموس مکن، پیش آ، ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی، نی مردم نظاره
ای عاشق الاهو، زاستاره بگیر این خو
خورشید چو درتابد، فانی شود استاره
آن‌ها که قوی دستند، دست تو چرا بستند؟
زیرا تو کنون طفلی، وین عالم گهواره
چون در سخن‌ها سفت، والارض مهادا گفت
ای میخ زمین گشته، وز شهر دل آواره
ای بندهٔ شیر تن، هستی تو اسیر تن
دندان خرد بنما، نعمت خورهمواره
تا طفل بود سلطان، دایه کندش زندان
تا شیر خورد زیشان، نبود شه می خواره
از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم
جان داد مرا آبش یک باره و صد باره
گر در ره او مردم، هم زنده بدو گردم
خود پاره دهم او را تا او کندم پاره