عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه ز جهدم به کف بخت عنان می آید
                                    
نه به زورم زه دولت به کمان می آید
نه مرا بازوی قایم نه مرا دیده راست
همه بی قصد خدنگم به نشان می آید
تو که آسوده دلی از نفسم سود مخواه
من که شوریده ام آتش به زبان می آید
سخن مردم دیوانه حقیقت دارد
در عبارت به اشارات نهان می آید
عشق در مملکت عقل چو سلطان گردد
روش و عادت دیگر به میان می آید
می کنم سور چو از خانه علایق برود
می دهم خیر چو از راه زیان می آید
همه بر خویش ز بیم دم آخر لرزند
جای ذوقست که کشتی به کران می آید
مرد درگاه و سراپرده عزت نبود
هرکه دامن به سر پای کشان می آید
وصل جویان تو بر روی نسیمی گردند
که ازو بوی تلف کاری جان می آید
طاقت جور و جفا نیست تنگ حوصله را
گریه چون زور کند دل به فغان می آید
این که با طبع شبابست «نظیری » چه عجب
می رود پیر به میخانه جوان می آید
                                                                    
                            نه به زورم زه دولت به کمان می آید
نه مرا بازوی قایم نه مرا دیده راست
همه بی قصد خدنگم به نشان می آید
تو که آسوده دلی از نفسم سود مخواه
من که شوریده ام آتش به زبان می آید
سخن مردم دیوانه حقیقت دارد
در عبارت به اشارات نهان می آید
عشق در مملکت عقل چو سلطان گردد
روش و عادت دیگر به میان می آید
می کنم سور چو از خانه علایق برود
می دهم خیر چو از راه زیان می آید
همه بر خویش ز بیم دم آخر لرزند
جای ذوقست که کشتی به کران می آید
مرد درگاه و سراپرده عزت نبود
هرکه دامن به سر پای کشان می آید
وصل جویان تو بر روی نسیمی گردند
که ازو بوی تلف کاری جان می آید
طاقت جور و جفا نیست تنگ حوصله را
گریه چون زور کند دل به فغان می آید
این که با طبع شبابست «نظیری » چه عجب
می رود پیر به میخانه جوان می آید
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه هر مغزی که بوید نکهت از مصر و یمن گیرد
                                    
مشام تیز باید تا نصیب از پیرهن گیرد
شمیمی گرنه تر دارد دماغ پیر کنعان را
پسر گم کرده ای چون انس با بیت الحزن گیرد
ورق از کس چه می خواهی سبق از کس چه می گیری
ز دل جوهر چه می جویی که فیض از خویشتن گیرد
دمی نقاش از نیرنگی صورت نیاساید
فریب نقش شیرین دل ز دست کوهکن گیرد
نفس تلخ است تا طعم حقیقت نیست با مغزش
سخن شیرین شود وقتی که اورنگ سخن گیرد
ز خود گر بگذری شاهی کنی در ملک بی خویشی
عزیز مصر گردد هرکه در غربت وطن گیرد
درین دیر کهن چون امن گردد خاطر انسان را
که اول اهرمن بگرفت و آخر اهرمن گیرد
ز عریانی به این شادم که از تشویش آزادم
گریبانی ندارم تا کسی از دست من گیرد
چه راحت از وطن آن را که یارش در سفر باشد
کجا بی روی گل آرام بلبل در چمن گیرد
به عهد زندگانی چاک زد هرکس گریبانی
به وقت مرگ نتواند قرار اندر کفن گیرد
ز بس بوی کمال شرک می آید ز توحیدم
در ارشاد مغان تکبیر از من برهمن گیرد
سخن هر روز عالم گیرتر گردد «نظیری » را
که مردم بیش جا در سایه نخل کهن گیرد
                                                                    
                            مشام تیز باید تا نصیب از پیرهن گیرد
شمیمی گرنه تر دارد دماغ پیر کنعان را
پسر گم کرده ای چون انس با بیت الحزن گیرد
ورق از کس چه می خواهی سبق از کس چه می گیری
ز دل جوهر چه می جویی که فیض از خویشتن گیرد
دمی نقاش از نیرنگی صورت نیاساید
فریب نقش شیرین دل ز دست کوهکن گیرد
نفس تلخ است تا طعم حقیقت نیست با مغزش
سخن شیرین شود وقتی که اورنگ سخن گیرد
ز خود گر بگذری شاهی کنی در ملک بی خویشی
عزیز مصر گردد هرکه در غربت وطن گیرد
درین دیر کهن چون امن گردد خاطر انسان را
که اول اهرمن بگرفت و آخر اهرمن گیرد
ز عریانی به این شادم که از تشویش آزادم
گریبانی ندارم تا کسی از دست من گیرد
چه راحت از وطن آن را که یارش در سفر باشد
کجا بی روی گل آرام بلبل در چمن گیرد
به عهد زندگانی چاک زد هرکس گریبانی
به وقت مرگ نتواند قرار اندر کفن گیرد
ز بس بوی کمال شرک می آید ز توحیدم
در ارشاد مغان تکبیر از من برهمن گیرد
سخن هر روز عالم گیرتر گردد «نظیری » را
که مردم بیش جا در سایه نخل کهن گیرد
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند
                                    
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
                                                                    
                            به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو می رانی و خاطر با تو ذوق گفتگو دارد
                                    
گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد
تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان
که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد
حرارت از برای گرمیم بسیار می باید
دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد
کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم
چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد
به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی
هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد
سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید
که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد
کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را
هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد
                                                                    
                            گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد
تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان
که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد
حرارت از برای گرمیم بسیار می باید
دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد
کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم
چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد
به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی
هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد
سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید
که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد
کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را
هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز گردش های چشمش مستی پیمانه می خیزد
                                    
گره از ابروان می خیزدش مستانه می خیزد
چو در روز قیامت هرکسی خیزد به سودایی
شهید نرگس او از لحد دیوانه می خیزد
مهیای فنایم جلوه ای در کار می خواهم
مهم بر بام تابد آتشم از خانه می خیزد
چراغ اهل عشق از کلبه من می شود روشن
نشنید ذره گر بر روزنم پروانه می خیزد
ز بس محو تصور کردن یارم نمی دانم
که در کاشانه می آید، که از کاشانه می خیزد
سبق از یک ورق، لیلی و مجنون را چه حالست این
یکی دیوانه می گردد، یکی فرزانه می خیزد
ز شرح قصه ما رفته خواب از چشم خاصان را
شب آخر گشته و افسانه از افسانه می خیزد
بر دنیا و دین خواهی سرشکی بر جراحت ریز
کزین آب و زمین صد خرمن از یک دانه می خیزد
مگر گاهی «نظیری » می کند آرامگاه اینجا؟
جنون از سایه دیوار این ویرانه می خیزد
                                                                    
                            گره از ابروان می خیزدش مستانه می خیزد
چو در روز قیامت هرکسی خیزد به سودایی
شهید نرگس او از لحد دیوانه می خیزد
مهیای فنایم جلوه ای در کار می خواهم
مهم بر بام تابد آتشم از خانه می خیزد
چراغ اهل عشق از کلبه من می شود روشن
نشنید ذره گر بر روزنم پروانه می خیزد
ز بس محو تصور کردن یارم نمی دانم
که در کاشانه می آید، که از کاشانه می خیزد
سبق از یک ورق، لیلی و مجنون را چه حالست این
یکی دیوانه می گردد، یکی فرزانه می خیزد
ز شرح قصه ما رفته خواب از چشم خاصان را
شب آخر گشته و افسانه از افسانه می خیزد
بر دنیا و دین خواهی سرشکی بر جراحت ریز
کزین آب و زمین صد خرمن از یک دانه می خیزد
مگر گاهی «نظیری » می کند آرامگاه اینجا؟
جنون از سایه دیوار این ویرانه می خیزد
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو عریان شد چمن مرغ از ضرورت خانه می سازد
                                    
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
                                                                    
                            چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        درین سپید رقم قسمت و حواله نماند
                                    
اثر ز مهر و خط این کهن قباله نماند
هزار قرن برین قصر قیروان بگذشت
مسایل و حکم و دفتر و رساله نماند
ز باب رحم و مروت نشان چه می جویی
ازین مقوله حکایت درین مقاله نماند
ز بس مرور زمان منفعت ز اشیا رفت
خواص مهر گیای هزار ساله نماند
هر آنچه صاف قدح بود محرمان خوردند
بغیر دردی می در ته پیاله نماند
مجوی رحم ازین گرگ ماه کنعان در
که ششتری کله و مشتری کلاله نماند
شکوه حشمت پرویز و حسن شیرین رفت
مه تمام فلک شد نزار و هاله نماند
ز جنس خویش همه صید می کند ایام
ز سبزه زار فلک غیر یک غزاله نماند
زمین گداخته آتشین عذارانست
کجاست خاک که داغی به روی لاله نماند
نواله حصه تن پروران «نظیری » شد
بیا که قسمت ما و تو غیر ناله نماند
                                                                    
                            اثر ز مهر و خط این کهن قباله نماند
هزار قرن برین قصر قیروان بگذشت
مسایل و حکم و دفتر و رساله نماند
ز باب رحم و مروت نشان چه می جویی
ازین مقوله حکایت درین مقاله نماند
ز بس مرور زمان منفعت ز اشیا رفت
خواص مهر گیای هزار ساله نماند
هر آنچه صاف قدح بود محرمان خوردند
بغیر دردی می در ته پیاله نماند
مجوی رحم ازین گرگ ماه کنعان در
که ششتری کله و مشتری کلاله نماند
شکوه حشمت پرویز و حسن شیرین رفت
مه تمام فلک شد نزار و هاله نماند
ز جنس خویش همه صید می کند ایام
ز سبزه زار فلک غیر یک غزاله نماند
زمین گداخته آتشین عذارانست
کجاست خاک که داغی به روی لاله نماند
نواله حصه تن پروران «نظیری » شد
بیا که قسمت ما و تو غیر ناله نماند
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه فوت صحبت این دوستان غمی دارد
                                    
نه مرگ مردم این عهد ماتمی دارد
میان این همه احباب پرده پوشی نیست
دریده پرده ترست آن که محرمی دارد
به خوش بیانی هم صحبتان ز جای مرو
که پر ز نیش بود هرکه مرهمی دارد
به هرزه دفتر امید هرکجا مگشا
که مبتلای هوا کار درهمی دارد
هزار لطمه ز هر خار بایدش خوردن
نکوسرشتی اگر طبع خرمی دارد
ز طعن گرسنه چشمان دلیر ننماید
هلال عید که ابروی پرخمی دارد
به کاوش مژه رگ های جانش بشکافد
تنک دلی که چو من چشم پر نمی دارد
ز خویش و اهل گذر کن که ملک بی خویشی
برون ز عالم این خلق عالمی دارد
به جاه و حشمت دنیا چرا قفا نکند
کسی که همچو «نظیری » مسلمی دارد
                                                                    
                            نه مرگ مردم این عهد ماتمی دارد
میان این همه احباب پرده پوشی نیست
دریده پرده ترست آن که محرمی دارد
به خوش بیانی هم صحبتان ز جای مرو
که پر ز نیش بود هرکه مرهمی دارد
به هرزه دفتر امید هرکجا مگشا
که مبتلای هوا کار درهمی دارد
هزار لطمه ز هر خار بایدش خوردن
نکوسرشتی اگر طبع خرمی دارد
ز طعن گرسنه چشمان دلیر ننماید
هلال عید که ابروی پرخمی دارد
به کاوش مژه رگ های جانش بشکافد
تنک دلی که چو من چشم پر نمی دارد
ز خویش و اهل گذر کن که ملک بی خویشی
برون ز عالم این خلق عالمی دارد
به جاه و حشمت دنیا چرا قفا نکند
کسی که همچو «نظیری » مسلمی دارد
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر سر شاخ درین باغ هوایی دارد
                                    
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
                                                                    
                            هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر خوان ما نمک به ملاحت نشد لذیذ
                                    
صدبار تا نسوخت جراحت نشد لذیذ
هرکس به می نداد ردای تکلفی
در کام او شراب اباحت نشد لذیذ
در بحر و بر بجز الم تلخ و شور نیست
جز بر امید سود سیاحت نشد لذیذ
تاجر به عشق خانه به دریا شناور است
محنت جز از تصور راحت نشد لذیذ
رخسار خوب را به وفا قدر و قیمت است
بی میوه بوستان به مساحت نشد لذیذ
تا صبحدم نزد نمکی بر جراحتم
با آن کمال حسن و صباحت نشد لذیذ
لذت ورق ز کلک «نظیری » گرفته است
در نامه ها سخن به فصاحت نشد لذیذ
                                                                    
                            صدبار تا نسوخت جراحت نشد لذیذ
هرکس به می نداد ردای تکلفی
در کام او شراب اباحت نشد لذیذ
در بحر و بر بجز الم تلخ و شور نیست
جز بر امید سود سیاحت نشد لذیذ
تاجر به عشق خانه به دریا شناور است
محنت جز از تصور راحت نشد لذیذ
رخسار خوب را به وفا قدر و قیمت است
بی میوه بوستان به مساحت نشد لذیذ
تا صبحدم نزد نمکی بر جراحتم
با آن کمال حسن و صباحت نشد لذیذ
لذت ورق ز کلک «نظیری » گرفته است
در نامه ها سخن به فصاحت نشد لذیذ
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امروز کار و بار جهان را خراب گیر
                                    
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
                                                                    
                            فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می است چاره غم هوشمند را چه خبر
                                    
رموز با می تلخ است قند را چه خبر
سماع دردکشان صوفیان چه می دانند
ز شیوه های سمندر سپید را چه خبر
به زیر شاخ گل، افعی گزیده بلبل را
نواگران ندیده گزند را چه خبر
ز دامنی که گشاییم ما تهی دستان
تو میوه سر شاخ بلند را چه خبر
هزار دام تصور نهیم و برداریم
تو مرغ وحشی فارغ ز بند را چه خبر
به خاص و عام نهد داغ بندگی عشقت
قبول و رد تو مشکل پسند را چه خبر
هزار شیخ و برهمن ز کیش و دین برگشت
تصرف نظر ارجمند را چه خبر
به می علاج نمایند پند ناشنوان
طبیب داروی ناسودمند را چه خبر
به بند عشق «نظیری » خجستگان رفتند
ستاره بد و بخت نژند را چه خبر
                                                                    
                            رموز با می تلخ است قند را چه خبر
سماع دردکشان صوفیان چه می دانند
ز شیوه های سمندر سپید را چه خبر
به زیر شاخ گل، افعی گزیده بلبل را
نواگران ندیده گزند را چه خبر
ز دامنی که گشاییم ما تهی دستان
تو میوه سر شاخ بلند را چه خبر
هزار دام تصور نهیم و برداریم
تو مرغ وحشی فارغ ز بند را چه خبر
به خاص و عام نهد داغ بندگی عشقت
قبول و رد تو مشکل پسند را چه خبر
هزار شیخ و برهمن ز کیش و دین برگشت
تصرف نظر ارجمند را چه خبر
به می علاج نمایند پند ناشنوان
طبیب داروی ناسودمند را چه خبر
به بند عشق «نظیری » خجستگان رفتند
ستاره بد و بخت نژند را چه خبر
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر روز هست ناله مرغان درازتر
                                    
گلزار بی وفاتر و گل بی نیازتر
پیداست عیش مجلسیان را مدار چیست
می جانگداز و مطرب از آن جانگدازتر
دارند بلبلان همه زاری که در چمن
شد بی بقاتر آن که برآمد به نازتر
چندان که روز نرگس جادو به خواب رفت
شب شد سپهر شوخ تر و دیده بازتر
قانون شکسته مطرب ما را و همچنان
ضربت ز ضربت دگرش دلنوازتر
کی دست ما به دامن آزادگان رسد
هر روز هست سرو روان سرفرازتر
بر صوت خود مناز «نظیری » که هر که رفت
دستان به ذوق تر شد و بستان به سازتر
                                                                    
                            گلزار بی وفاتر و گل بی نیازتر
پیداست عیش مجلسیان را مدار چیست
می جانگداز و مطرب از آن جانگدازتر
دارند بلبلان همه زاری که در چمن
شد بی بقاتر آن که برآمد به نازتر
چندان که روز نرگس جادو به خواب رفت
شب شد سپهر شوخ تر و دیده بازتر
قانون شکسته مطرب ما را و همچنان
ضربت ز ضربت دگرش دلنوازتر
کی دست ما به دامن آزادگان رسد
هر روز هست سرو روان سرفرازتر
بر صوت خود مناز «نظیری » که هر که رفت
دستان به ذوق تر شد و بستان به سازتر
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        افلاک فتنه زاده به دامان روزگار
                                    
برکرده سر بلا ز گریبان روزگار
سیب ذقن مگوی بگو گوی آفتاب
زلفش ربوده از خم چوگان روزگار
گاهی که عقل بر سر جمعیت آمده
عشقش به هم زده سر و سامان روزگار
دل چون شناوری که عزیزش ز کف ربود
خود را فگنده بر سر طوفان روزگار
از سرنوشت ساقی دوران ما قضا
بشکسته خامه در کف دیوان روزگار
ایزد چو کرده عامل چشمانش فتنه را
صدبار گفته جان تو و جان روزگار
نابود تا نگشته به سودای زلف او
خود را نکرده جمع پریشان روزگار
شور ملاحتش شده داروی زخم ها
درد محبتش شده درمان روزگار
افغان که جای بودن و جنبیدنم نماند
زخمم نشسته بر سر پیکان روزگار
از قهر جیب و سینه خود پاره می کنم
دستم نمی رسد به گریبان روزگار
صبح اجل رسید و پر و بال می زنم
در حسرت فروغ شبستان روزگار
راهی به سوی قبله حاجت نمی برم
سرگشته ام میان بیابان روزگار
جولان افتخار از آن سو مگر کنم
رخشم گذشته از سر میدان روزگار
گویی که کام کودک و پستان مادر است
زخم «نظیری » و سر پیکان روزگار
                                                                    
                            برکرده سر بلا ز گریبان روزگار
سیب ذقن مگوی بگو گوی آفتاب
زلفش ربوده از خم چوگان روزگار
گاهی که عقل بر سر جمعیت آمده
عشقش به هم زده سر و سامان روزگار
دل چون شناوری که عزیزش ز کف ربود
خود را فگنده بر سر طوفان روزگار
از سرنوشت ساقی دوران ما قضا
بشکسته خامه در کف دیوان روزگار
ایزد چو کرده عامل چشمانش فتنه را
صدبار گفته جان تو و جان روزگار
نابود تا نگشته به سودای زلف او
خود را نکرده جمع پریشان روزگار
شور ملاحتش شده داروی زخم ها
درد محبتش شده درمان روزگار
افغان که جای بودن و جنبیدنم نماند
زخمم نشسته بر سر پیکان روزگار
از قهر جیب و سینه خود پاره می کنم
دستم نمی رسد به گریبان روزگار
صبح اجل رسید و پر و بال می زنم
در حسرت فروغ شبستان روزگار
راهی به سوی قبله حاجت نمی برم
سرگشته ام میان بیابان روزگار
جولان افتخار از آن سو مگر کنم
رخشم گذشته از سر میدان روزگار
گویی که کام کودک و پستان مادر است
زخم «نظیری » و سر پیکان روزگار
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چشم زخم خلق را با حسن روزافزون چه کار
                                    
هر که را زلف و رخ اعجازست با افسون چه کار
از عتاب و لطف می نالند مشتاقان دوست
بلبلان را با نوا کارست با مضمون چه کار
در عجایب های طور عشق حکمت ها گم است
عقل را با مصلحت اندیشی مجنون چه کار
کار ما با گردش طاس است و نقش کعبتین
با حساب انجم و کج بازی گردون چه کار
دولت وارستگی هرگه نماید رو خوشست
عشق را با وقت خوب و ساعت میمون چه کار
در بیابانی که خوبانند، رهزن رهبرست
ره روان شوق را با دجله های خون چه کار
سادگی های «نظیری » دست صد تدبیر بست
عشق چون دکان فرو چیند به افلاطون چه کار
                                                                    
                            هر که را زلف و رخ اعجازست با افسون چه کار
از عتاب و لطف می نالند مشتاقان دوست
بلبلان را با نوا کارست با مضمون چه کار
در عجایب های طور عشق حکمت ها گم است
عقل را با مصلحت اندیشی مجنون چه کار
کار ما با گردش طاس است و نقش کعبتین
با حساب انجم و کج بازی گردون چه کار
دولت وارستگی هرگه نماید رو خوشست
عشق را با وقت خوب و ساعت میمون چه کار
در بیابانی که خوبانند، رهزن رهبرست
ره روان شوق را با دجله های خون چه کار
سادگی های «نظیری » دست صد تدبیر بست
عشق چون دکان فرو چیند به افلاطون چه کار
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو درنیافته ای لذت وفا هرگز
                                    
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
                                                                    
                            دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چرخ پرویز نیست آتش بیز
                                    
نه ممری درو نه جای گریز
شفقش خون مردم دانا
افقش ساغری ز خون لبریز
هر طرف می برد هراسانم
قهر مریخ با بلارک تیز
خبرم نیست تا کجا کشدم
نتوان کرد از قضا پرهیز
در خسک خانه های هندم سوخت
یاد صنعان و مکه و تبریز
به سلامت کسی نبرد ایمان
زین زمین سیاه کافرخیز
از مداین شناس و آثارش
حسن شیرین و عشرت پرویز
ظاهر از بیستون هنوز شود
شور فرهاد و شیهه شبدیز
از اقامت شدم گرانجان کو
طبل شب گیر و ناله شب خیز
برد قصب السبق ز من پیری
دیر بر رخش می زنم مهمیز
کار در دست ما «نظیری » نیست
با قضا نیست هم مجال ستیز
                                                                    
                            نه ممری درو نه جای گریز
شفقش خون مردم دانا
افقش ساغری ز خون لبریز
هر طرف می برد هراسانم
قهر مریخ با بلارک تیز
خبرم نیست تا کجا کشدم
نتوان کرد از قضا پرهیز
در خسک خانه های هندم سوخت
یاد صنعان و مکه و تبریز
به سلامت کسی نبرد ایمان
زین زمین سیاه کافرخیز
از مداین شناس و آثارش
حسن شیرین و عشرت پرویز
ظاهر از بیستون هنوز شود
شور فرهاد و شیهه شبدیز
از اقامت شدم گرانجان کو
طبل شب گیر و ناله شب خیز
برد قصب السبق ز من پیری
دیر بر رخش می زنم مهمیز
کار در دست ما «نظیری » نیست
با قضا نیست هم مجال ستیز
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خمش ز لابه که طبعش مشو شست هنوز
                                    
شکر بخور مکن شعله سر شکست امروز
تحملی که مزاجش به اعتدال آید
میان عفو و غضب در کشاکشست هنوز
بر آشنایی طفل من اعتمادی نیست
فرشته خوست ولی آسمان و شست هنوز
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غشست هنوز
مگر جراحت حرمان عشق بسیارست
که این شسکته خدنگی ز ترکشست هنوز
به یک دو زخم که خوردی ز حسن امن مباش
که در کمین گه ابرو کمان کشست هنوز
نجات نیست «نظیری » ز دهر بوقلمون
اگرچه ریخت گل، ایوان منقشست هنوز
                                                                    
                            شکر بخور مکن شعله سر شکست امروز
تحملی که مزاجش به اعتدال آید
میان عفو و غضب در کشاکشست هنوز
بر آشنایی طفل من اعتمادی نیست
فرشته خوست ولی آسمان و شست هنوز
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غشست هنوز
مگر جراحت حرمان عشق بسیارست
که این شسکته خدنگی ز ترکشست هنوز
به یک دو زخم که خوردی ز حسن امن مباش
که در کمین گه ابرو کمان کشست هنوز
نجات نیست «نظیری » ز دهر بوقلمون
اگرچه ریخت گل، ایوان منقشست هنوز
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فتاده ام به میان غم از کران برخیز
                                    
به تیر غمزه ابروی چون کمان برخیز
زمام خاطر من بسته تصرف تست
اگر قبول نداری به امتحان برخیز
ترانه ای نسرودیم بلبلانه که زاغ
صفیر زد که چمن گشت از خزان برخیز
پیاله می دهدم دور عمر و می گوید
که پیش از آن که نگردیده یی گران برخیز
بسیم ما و تو، گو نوبهار عالم را
گل از چمن برو و مرغ از آشیان برخیز
تو آفریده ز روحی ز جنس خاک نیی
به صدر جای تو شاید از آستان برخیز
شکار سخت بیفتاد از زمین برگیر
خدنگ راست برون رفت از کمان برخیز
ز معنی سخنی صد خطا برانگیزی
نیم حریف تو برخیز و بدگمان برخیز
شب دراز «نظیری » به یاد وی بگذشت
درو ز رفته بیابی مگر نشان برخیز
                                                                    
                            به تیر غمزه ابروی چون کمان برخیز
زمام خاطر من بسته تصرف تست
اگر قبول نداری به امتحان برخیز
ترانه ای نسرودیم بلبلانه که زاغ
صفیر زد که چمن گشت از خزان برخیز
پیاله می دهدم دور عمر و می گوید
که پیش از آن که نگردیده یی گران برخیز
بسیم ما و تو، گو نوبهار عالم را
گل از چمن برو و مرغ از آشیان برخیز
تو آفریده ز روحی ز جنس خاک نیی
به صدر جای تو شاید از آستان برخیز
شکار سخت بیفتاد از زمین برگیر
خدنگ راست برون رفت از کمان برخیز
ز معنی سخنی صد خطا برانگیزی
نیم حریف تو برخیز و بدگمان برخیز
شب دراز «نظیری » به یاد وی بگذشت
درو ز رفته بیابی مگر نشان برخیز
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر جهان کشته بیداد شود برگذرش
                                    
از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش
به قفا رو نکند بهر تسلای دلی
گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش
هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد
هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش
به سر و مال اسیرانش امان می خواهند
کس نگوید که مروت نبود این قدرش
بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند
مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش
لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد
لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش
هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد
ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش
مژده کام به ما داد دهانش ز اول
کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش
بخت ما را که مه چارده در ابر بود
نکند جز به غلط ناله خروس سحرش
آن هما کز نظر همت ما برمی خاست
بود با نام تو آموخته کندیم پرش
وان تذروی که دم از فرط محبت می زد
بود از سرو تو آویخته دادیم سرش
هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست
خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش
                                                                    
                            از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش
به قفا رو نکند بهر تسلای دلی
گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش
هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد
هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش
به سر و مال اسیرانش امان می خواهند
کس نگوید که مروت نبود این قدرش
بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند
مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش
لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد
لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش
هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد
ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش
مژده کام به ما داد دهانش ز اول
کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش
بخت ما را که مه چارده در ابر بود
نکند جز به غلط ناله خروس سحرش
آن هما کز نظر همت ما برمی خاست
بود با نام تو آموخته کندیم پرش
وان تذروی که دم از فرط محبت می زد
بود از سرو تو آویخته دادیم سرش
هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست
خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش
