عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سوخت چون شمع پای تا بسرم
شد تنم جمله مایه نظرم
در صبحم به روی نگشایند
بر شبم خنده می زند سحرم
من که بر گلبن آشیان دارم
چه غم است از فنای بال و پرم
پشت غمدیدگان به من گرم است
غم به پیشم سنان و من سپرم
یک ره ابرام دوست نشنیدم
زین تغابن که شد هنوز کرم
کشدم غم به این گنه که چرا؟
شادی از دور دیده بر گذرم
حادثات جهان ز هم رنجند
نسپارند اگر به یک دگرم
بسکه دل بر قفا روم ز درت
قدم پس تر است پیشترم
مست و آشفته می روم بر راه
حال من ظاهر است از اثرم
خوش نکردند صحبتم مرغان
نام کردند مرغ خوش خبرم
آنچنان داردم «نظیری » شوق
که بپرند عضوها ز برم
شست سقای ابر برگ و بوم
به نمی شد دل و دماغ ترم
دانه چون خوشه در گلو آورد
شاخه های رگ از غم جگرم
بس هوا طرح انبساط انداخت
شد درون سرا برون درم
به دو بال سحاب دوخته اند
دامن بحر و دامن بصرم
مژه بر هم نمی توانم زد
که به طوفان گریه بارورم
مریم ابر در تموز آورد
میوه مهرگان به ماحضرم
عقد سنبل شد آه پیمانم
خرده نرگس اشک چون شررم
همه امنیت و فراغت شد
هرچه آفت نمود در بصرم
چون به خوبی گلستان نگرد
بوسه بر دیده می زند نظرم
بسکه از شوق سینه در جوشم
پای تقدیم می کند بسرم
پای تا فرق مو بر اعضا هست
همه آبستنی و جانورم
آن چنان گم شدم به عیش و نشاط
که «نظیری » نمی رسد خبرم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
آتشین گفتار خاکی پیکرم
قطعه باغ خلیل آزرم
در دم احیای عیسی معجزم
در ید بیضای موسی دفترم
جای گل بلبل برآرد شاخ گل
گر فشانی بر چمن خاکسترم
عالم معنی به نورم روشن است
در حقیقت آفتاب دیگرم
غوطه ها در بحر معنی صنع کرد
تا بزاد از نه صدف یک گوهرم
از سخن هرکس هیولایی نمود
من هیولای سخن را جوهرم
کس به معیارم نمی آرد سخن
هین محک صاحب عیار و هین زرم
وصل معنی دیر اگر دستم دهد
پرده افلاک را برهم درم
جوهرم، جسمم، نمی دانم چیم؟
هرچه هستم غرق مهر حیدرم
اختران چون سرمه در چشمم کنند
آسمان گوید غبار آن درم
برتر از حال «نظیری » نکته ها
گویم و از خود نیاید باورم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
من روز ره خانه خمار ندانم
مستی و طرب جز به شب تار ندانم
مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم
من قافله و قافله سالار ندانم
پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم
پا و سر این قلزم خون خوار ندانم
نی کسب کمالی شد و نی طی طریقی
از راه بجز جنبش و رفتار ندانم
چون کودک پرخشم بود گریه حدیثم
صد عرض هوس دارم و گفتار ندانم
عمرم به صفیر قفس و دام گذشتست
من زمزمه ای در خور گلزار ندانم
در سردی هنگامه همین کام فروشم
من گرمی و شیرینی بازار ندانم
خاموش ز غوغا که درین باغ «نظیری »
یک نغمه به صد شاخ سزاوار ندانم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
رضا به عشق کدام است و اختیار کدام
چو دل به عشق دهم دل کدام و یار کدام
در آن کمند که صد سر ز حلقه ای ریزد
بهای بسته چه و قیمت شکار کدام
دو نیم گشته دل از کفر و دین نمی دانم
کزین دوپاره دل آید تو را به کار کدام
چو چشم اعمیم از هجر نور گوییدم
که قرب ذره چه و نسبت شرار کدام
فلک ز عربده آسوده است حیرانم
که گشته خوی تو، یا طبع روزگار، کدام؟
ز بسکه مست رخ ساقیم نمی دانم
که تاب طره چه و چشم پر خمار کدام
قرار و صبر «نظیری » به چشم او دادیم
ز عهد ما و تو بینیم استوار کدام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
همیشه تار و پود کار ناهموار می بستم
دل و دستم نبود و خویش را بر کار می بستم
برش چندان که می رفتم نبودش شفقتی با من
به افسون خویش را بر محرمان یار می بستم
در آن کو یک شبم گل گشت مهتابی نشد روزی
همیشه خویش را چون سایه بر دیوار می بستم
اگرچه پای تا سر عذر تقصیر و گنه بودم
ز خجلت های عصیان لب ز استغفار می بستم
کسی دیگر بجز من لذت نقصان نمی دانست
گر از اول ره سودا درین بازار می بستم
نمی افتاد چندین رخنه در بنیاد رسوایی
گر از آغاز دست عقل دعوی دار می بستم
کمر در خدمتت عمریست می بندم چه شد قدرم
برهمن می شدم گر این قدر زنار می بستم
نهال عمر پیوند تو کردم برنشد حاصل
ثمر می داد اگر این نخل را بر خار می بستم
«نظیری » این تمنا و طلب تا وقت مردن بود
متاع جان به غارت می شد و من بار می بستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نه مقامی که در آن زاد سفر تازه کنیم
نه غباری که از آن سرمه نظر تازه کنیم
سوی این بادیه هرگز نوزیدست نسیم
سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
همه از شعله چو پروانه پر انداخته ایم
وز طپیدن نتوانیم که پر تازه کنیم
تشنه دارند به بحر و دم آبی ندهند
خود لب خشک به خوناب مگر تازه کنیم
کی بود یار سفر کرده ما بازآید
جان مشتاق از آن سینه و بر تازه کنیم
خلق را فتنه این شهر فراموش شده
زخم پنهان بنماییم و خبر تازه کنیم
وقت آن شد که می از ساغر خورشید زنیم
لبی از خنده شادی چو سحر تازه کنیم
شمس دین اختر اعظم به سعادت خواهیم
نوبت سلطنت شمس و قمر تازه کنیم
بنده باشیم و ملوکانه حکومت رانیم
روش دیگر و آیین دگر تازه کنیم
به تضرع کله فقر ز سر برداریم
پادشاهانه همه تاج و کمر تازه کنیم
نقش امید «نظیری » به جهان نتوان یافت
به که این تخته بشوییم و ز سر تازه کنیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
جز نسخه احوال کسان پیش ندارم
هرگز نظری بر ورق خویش ندارم
بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ
صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم
روشن شود از کاوش احباب چراغم
زخمی نزند کس که سری پیش ندارم
هر نوع که آید سخن عشق سرایم
صبر و خرد قافیه اندیش ندارم
چون خامه آشفته دماغان شدم از دست
پروای نوشتن ز دل ریش ندارم
زان نیش که دی زد به رگ دست تو فصاد
در یک بن مو نیست که صد نیش ندارم
از من سخن عشق و جنون پرس «نظیری »
دیریست دل دین و سر کیش ندارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
غساله شوی ته کاسه و ایاغ شدم
بتر ز پنبه رنگین روی داغ شدم
نه خضر بود درین تیره ره نه چشمه خضر
ز شرم هرزه دوی سرو در سراغ شدم
فغان و شیون مرغان چنان ملولم کرد
که جیب و دامن خالی برون ز باغ شدم
نگویم این که سیه بختیم نمی انداخت
چو بال زاغ بدم، همچو چشم زاغ شدم
به روی سبزه و گل بود سیر و پروازم
نصیب خواند که پروانه چراغ شدم
ته پیاله به من داد لیک از مستی
فتیله بر دل خامان نهاد و داغ شدم
به دشت و مزرعه گشتن، هواپرستی بود
به کنج خلوت و عزلت ز باغ و راغ شدم
نسیم نیم شبم بر مشام بویی زد
سحر شکفته و خوش طبع و تر دماغ شدم
مدار کار «نظیری » به خلق و دم درکش
که فارغ از همه در گوشه فراغ شدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما برق جای نور به کاشانه برده ایم
آتش به پاسبانی پروانه برده ایم
بگرفته خواب دیده بخت و امید را
از بس ز وعده های تو افسانه برده ایم
با ما اگر خدای کند دشمنی بجاست
کز آشنا پناه به بیگانه برده ایم
این گوشمال در خور ما هست از فراق
نام جدایی تو دلیرانه برده ایم
مستیم، آن چنانکه به قصد هلاک خویش
خنجر به خصم و سنگ به دیوانه برده ایم
از سایه خودیم رمان ما رمیدگان
کز کنج خانه گنج به ویرانه برده ایم
حرفی بگو، بپرس، «نظیری » چه محرمی است
حسرت به آشناییی بیگانه برده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
یک گلیم، اما به رتبت چون خم و پیمانه ایم
مختلف در رنگ و بوییم ارچه از یک دانه ایم
سر معبودیم و با شرک خفی هم پرده ایم
روح مسجودیم و با نفس دنی هم خانه ایم
طبع معشوقی و لاف عاشقی از ما خطاست
طعمه ناریم گر شمعیم اگر پروانه ایم
گنج در ویرانه باید کرد پیدا ای عجب
بوالعجب تر این که خود گنجیم و خود ویرانه ایم
قفل ها از ما گشاید فتح ها از ما شود
هر کجا تقدیر مفتاحست ما دندانه ایم
کاشف نیت چو شکل قرعه ده نقطه ایم
ره زن باطن چو فال سبحه صد دانه ایم
با بد و نیک ارچه یک روییم همچون آینه
در صلاح کار درهم صد زبان چون شانه ایم
گر پریشانیم عطر سنبل آشفته ایم
ور سیه کاریم کحل نرگس مستانه ایم
آمدیم از علم در تقریر و سرگردان شدیم
زانکه چشم دهر در خوابست و ما افسانه ایم
در طریق بردباری گر «نظیری » عاجزیم
شکر لله در ره وارستگی مردانه ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دهشت از صیدم مکن بی زخم کاری نیستم
خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم
مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم
آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم
خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو
زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم
به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار
پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم
آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم
در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم
فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام
گوش بر افسانه امیدواری نیستم
هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم
جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم
انتظار وعده دارم در ادای وام دوست
بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم
خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین
گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
کنم بی باده بدمستی که سودایی دگر دارم
به ساقی تلخ می گویم که دل جایی دگر دارم
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار می بینم
نهان از چشم ظاهربین تماشایی دگر دارم
به روی فهم ریزم مزد عقل کارفرما را
که غیر از کار او بر سر تقاضایی دگر دارم
ندانم با که در حرفم همین مقدار می دانم
که با خود هر نفس آشوب و غوغایی دگر دارم
حدیث طور از من پرس از محمل چه می پرسی
که من پی بر پی مجنون صحرایی دگر دارم
به مژگان ابر سیرابم بشارت کوه و صحرا را
که در هر قطره آب دیده دریایی دگر دارم
چه داند فهم کوته بال جولانگاه شوقم را
که او راه دگر رفتست و من جایی دگر دارم
خرد را نیست در سودای من یک ذره گنجایی
که او رایی دگر کردست و من رایی دگر دارم
«نظیری » برتر از مطلب برآوردست همت را
که برتر از تمنا من تمنایی دگر دارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
منه به رنگ جهان دل، دی و بهاران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چند فارغ از نشاط درد و درمان زیستن
همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن
شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟
تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن
خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست
دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن
دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست
با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن
عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم
بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن
تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر
همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن
مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست
باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
در چراغ حکمت از مغز خرد روغن مکن
جز به نور عشق راه معرفت روشن مکن
حکمت از خود جوی و از یونان و یونانی مخواه
از کنار خوشه چینان دانه در خرمن مکن
عشق بازان را قوام جسم از قوت دل است
چون دلت باشد قوی فکر غذای تن مکن
دلبری بگزین کز اول یار و هم آغوش تست
شاهد هر جانشین را دست در گردن مکن
آب پاشان است در کوی پری رویان یزد
تا نمانی پای در گل چشم بر روزن مکن
رود مصر و چشمه موسی به راه قدس هست
وقت پیری هم بس از آلایش دامن مکن
اختیار عشق با هزل و هوس شغل خطاست
مرکبی کز موم سازی نعلش از آهن مکن
ای خوشا خواری و خرسندی، فقیری و قبول
کس نگوید گلخنی را جای در گلخن مکن
آشتی داری به خصمان با «نظیری » کین چرا
دشمنان را دوست کردی دوست را دشمن مکن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
دلا رو زان خم ابرو بگردان
بدل کردیم قبله رو بگردان
رخ از هندوی خطش سومناتست
مسلمانی رخ از هندو بگردان
نبینم غره آن رو مبارک
عنان طره بر یک سو بگردان
بهار حسن عالم بی خزان نیست
رخ از اصلاح این جادو بگردان
به هر فصل این جهان طبعی پذیرد
تو را هم رفت فصلی خو بگردان
ز دست انداز زلف از کار رفتم
شکنجی بر خم بازو بگردان
به عشقت پارسایی پیشه کردم
به رسواییم در هر کو بگردان
زلالت تیره گشت از ناروایی
«نظیری » آب خود زین جو بگردان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نیست دوران را نشاطی رطل مالامال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
از صبح روزگار گشاد جبین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
کاریست بر ملا گذران در خفا گره
فکری چو تار سبحه ز سر تا به پا گره
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دل ها چو کهرباست ز خوف قضا گره
بس خرده های زر چو گلت در دهان کنند
چون غنچه واکنی گر ازین پرده ها گره
کسب معانی از نظر عشق کن که هست
صد نکته را به نیم اشارت ادا گره
کوته مساز دست تهی کاین نگار را
بر گوشه نقاب بود رو نما گره
از بس کرشمه می کند از پرده آشکار
در دیده می شود نظرم از حیا گره
گویاترم ز بلبل خوش نغمه در بهار
از سردی جهان زده ام بر نوا گره
قطبم، که گرچه عقده گشای خلایقم
نگشایدم ز گردش این آسیا گره
زین چرخ خاکباز که هر صبح روزگار
دامن چو کودکان زندش بر قفا گره
طرح بقا مدار توقع که خاک را
بسیار هست در دل ازین مدعا گره