عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
چندان که به حکمت گروی دورتری
تا می شمری نجوم بی نورتری
آن کور که تو راه ازو می پرسی
او می داند که تو ازو کورتری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴
تن شود خاک و، همان سودای ما ماند بجا
سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند بجا
سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب
سایه از من، چون رقم از خامه، واماند بجا
سجده یی هر گام، خواهد خاک راهش دائمی
کاش از ما سر به جای نقش پا ماند بجا
ما سیه روزان، به رنگ خامه شبها خون خوریم
تا سخن بر صفحه هستی ز ما ماند بجا
با دل پر حرص میراثم دواتست و قلم
از گدای کور، کشکول و عصا ماند بجا
سایه بال هما، یکجا نمیگیرد قرار!
دولت دنیای دیگرگون، چرا ماند بجا؟!
خلق آیند و روند و، هست دوران همچنان
بگذرد آب روان و، آسیا ماند بجا
چون تنت بیگانه شد از جان و، با خاک آشنا
با توی نی بیگانه و، نی آشنا ماند بجا
زینت دادن به جای زرکریمان را بسست
چون رود از کف حنا، رنگ حنا ماند بجا
رفت واعظ از میان، لیکن سخن ها ماند ازو
بگذرد آب از چمن، اما صفا ماند بجا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا
چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق
ورنه این گل های خنجر، می خورد آب از کجا؟
تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم
ورنه مسکین ماه، آورده است مهتاب از کجا؟
نیست گنجایش دو عالم در این ده روزه عمر
جمع گردد بندگی با جمع اسباب از کجا؟
حال خواهی دست پر کن پیش بی برگان تهی
ورنه دارد چرخ و جد و شور دولاب از کجا؟
گرنه صیاد اجل را ماهی جان مطلب است
کرده در آب حیاتت، پشت قلاب از کجا؟
می تپد سیماب بر خود از گمان گشتنی
نیست باک از مرگت ای کمتر از سیماب از کجا؟
در شهوار سخن را نیست گوشی مشتری
کس نپرسد واعظ این کالاست کمیاب از کجا؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸
الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی بپای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را
شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ
بدست آتش شوقی بده این سنگ خارا را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
زور رمیدن ما از عهده برنیاید
از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
کاهید پیری اول جوجو ز هستی ما
این برق آخر از کف خرمن گرفت ما را
ما را به کف چو عیسی دادند راه تجرید
این رشته واعظ از کف سوزن گرفت ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار است و از اشکم گل به دامن میکند صحرا
ز جوش لاله یا خون گریه بر من میکند صحرا
نیفتد تا براه عاقلی از بیخودی مجنون
به هر سو آتشی از لاله روشن میکند صحرا
لباس بی لباسی برقد دیوانه میدوزد
که از جو رشته و از خار سوزن میکند صحرا
ز یک روزن که باشد در سرا روشن شود محفل
سراسر این جهان را بر تو روزن می کند صحرا
مخور غم خرمیها هست از پی تیره روزی را
چراغ گل زدود ابر روشن میکند صحرا
نه خاراست آنکه در پا میخلد هرگام مجنون را
زدل خار غمش بیرون بسوزن میکند صحرا
ازین بی آبرو مردم رمیدن زنده ام دارد
کند با ماهیان بحر آنچه بامن میکند صحرا
چرا مجنون نگردد روز و شب بر گرد او واعظ
غبارش پاک از خاطر به دامن می کند صحرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را
برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی
برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون
ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد
دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را
بیند به یک قماش پلاس و حریر را
کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز
نیکو گرفته دامن موج حصیر را
جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز
نادان چراغ کرده گمان چشم شیر را
بیجاست ای بزرگ به ما خودنماییت
بسیار دیده ایم امیر و وزیر را
آسودگی اگر طلبی، برتری مجوی
راحت در آسیاست همین سنگ زیر را
درویش را به درگه حق ربط دیگرست
با مسجد است نسبت دیگر حصیر را
بیگانگان ز یاری هم خویش می شوند
عینک به جای پرده چشم است پیر را
واعظ عجب که پای نهد یاد حق در آن
تا از غبار غیر نروبی ضمیر را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
صبح میسازد شب من چشم گوهرپاش را
بار خاطر نیست هرگز روز من خفاش را
ناقبولی آن قدر دارم که بر تصویر من
خط بطلان نیست هر موی قلم نقاش را
چشم دشمن، روشن از روز سیاه من شود
ظلمت شب سرمه باشد دیده خفاش را
گر بخشم آن تندخو دامن ز ما افشاند و رفت
مدعا دامن زدن بود آتش سوداش را
واعظ ما چشم تا وا کرد از غیر تو بست
این چنین باید بنازم دیده بیناش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بنرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را
بآب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
تلاش همدمی با تیره روزان میمنت دارد
که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل
که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟
که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
ز سر این سرکشی بگذار تا قدرت فزون گردد
که گردد لام بردارد ز سر چون کاف سرکش را
دگر از آدمیت در میان چیزی نمیماند
کنند از بر اگر یاران قباهای منقش را
نباشد گر مرا جمعیتی غم نیست، چون دارم
پریشان گفته های واعظ خاطر مشوش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
خواهد گشود عقده دلهای ریش را
در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
راضی به کم نگشته پی بیش میدود
نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
بر قامت حیات لباس جوانیت
کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را
گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس
چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را
تا کی کنی مذاکره عیشهای دوش
یک بار هم ملاحظه کن روز پیش را
این نفس پیر گبر کجا قرب حق کجا
در خانه خدا نبود ره کشیش را
در پیش دوست دم زدن از خویشتن خطاست
کس با نفس ندیده در آیینه خویش را
ظالم شود فقیر چو نرمی ز حد بری
گرگست گوسفند چو بیند حشیش را
واعظ مباش غافل و محکم بگیر کار
یعنی که واگذار بحق کار خویش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را
کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را
میکند سامان اسباب جنونم نوبهار
بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را
سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست
زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را
روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند
شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را
سخت جانان را ز مال خود،نباشد بهره یی
از شرر هرگز نگردد خانه روشن سنگ را
هست در هر عقده سختی نهان صد مصلحت
هر شرر باشد چراغی زیر دامن سنگ را
اشک گرمم آبیاری کرده کوه و دشت را
گشته زان تخم شرر در سینه خرمن سنگ را
ما درشتان را به نرمی، زیر دست خود کنیم
می کشد در بر چو آب آیینه من سنگ را
آفتاب من تجلی گر کند واعظ به کوه
میگدازد از رگ خود در فلاخن سنگ را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
نیست غیر از خط بطلان دفتر ایام را
میکند هر دور گردون حلقه چندین نام را
گشته قیل و قال دنیا جانشین حرف مرگ
نشنود ز آن گوش هوشت این صلای عام را
در دل هر سنگ بنگر، نقش چندین کوهکن
از لب هر گور بشنو حرف صد بهرام را
سده دلگیری آرد، دوستان را ناگهان
میکنی در کار دلها چند حرف خام را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را
نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس
برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را
نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن
بدوش خود کشد خورشید تابان، بار شبنم را
بآن رغبت که خون هم خورند این ناکسان دایم
چه بودی گر دو روزی نیز خوردندی غم هم را؟
ز من گر دشمنان بردند مال عالمی، اما
به حق دوستی گویا به من دادند عالم را
خلاصی نیست از طول أمل در زندگی ممکن
مگر سنگ لحد کوبد سر این مار ارقم را
هنر در عهد ما از دین گذشتن شد، نه از دنیا
کنند این سرزنش پیوسته ابراهیم ادهم را
تمام عمر همراهند باهم، لیک تا کشتن
همه قابیل و هابیل است نام اولاد آدم را
ز بس نامهربانی رسم شد، باور نمیکردم
نمیدیدم اگر پهلوی هم بادام توأم را
چسان لب وا شود واعظ که در بازار عهد ما
روایی نیست از جنس سخن، جز نقش درهم را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن
رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی
به رخ دل در فیضی است ز هر چاک مرا
نه چنان بر سر کوی تو ز خود گم گشتم
که به غربال توان یافت از آن خاک مرا
بسکه کوتاه بود روز وصالش واعظ
ترسم از جیب به دامن نرسد چاک مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا
گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا
تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن
بردر دل کرده پیری از عصا دربان مرا
گشته از بس لازم چشم گهرافشان مرا
فرق نتوان کرد تار اشک از مژگان مرا
دست و پا امروز باید زد، که از پیری دگر
دست و پا فردا نخواهد بود در فرمان مرا
از کتاب هستی ام آن سطر بی معنی که دهر
از گداز زندگانی زد خط بطلان مرا
هرچه واعظ میکند پیری ز من کم، مفت من
چون ز خود قطع تعلق میشود آسان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
مایل بستم بیش بود ظالم معزول
پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
آگاهی عامل، سبب راحت شاه است
فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را
از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم
شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را
کردم به دل سخت تو اظهار غم خویش
بر سنگ زدم پیش تو این راز نهان را
با دیده بینا نتوان از تو گذشتن
عکس رخت آیینه کند آب روان را
گردد ز سخن سختی هر مرد نمایان
تیر است ترازو، کشش زور کمان را
پیچیده به خود واعظ ما بسکه ز فکرت
مشکل که بیابد سخنش راه زبان را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را
ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی
طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را
گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید
چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را
بهم کی اختلاط شور و شیرین راست می آید؟
به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را
شدی چون پیر، ازین منزل دگر برکنده باید شد
که از پشت خمت زین میکند مرگ اسب چوبین را
به آشوب جهان هر کس که تن در داد، فارغ شد
ز سیل تندی توسن، چه پروا خانه زین را
گذشتن از بر بدطینتان، بد طینتی آرد
گذار از شوره زاران، شور سازد آب شیرین را
در اقلیم قناعت، زان سبب تنگی نمی باشد
که بیرون کرده ز آنجا، سازگاری رسم و آیین را
برافتاده است واعظ، از جهان رسم سخن فهمی
دلت صحبت چو خواهد،یاد کن یاران پیشین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد ظاهر از نقاب آن روی گلگون کرده را
سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را
بی نقاب شرم، بی نور است حسن مهوشان
روشنی هرگز نباشد دیده بی پرده را
بی بصیرت هم ز فیض جستجو بی بهره نیست
دیده غربال یابد گوهر گم کرده را
بسکه باشد مدعا از ما به ما نزدیکتر
میتوان پرسید از منزل ره گم کرده را
گر نسیم آورد واعظ بوی زلف پرخمش
رایگان از کف مده این گنج بادآورده را