عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما
واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم
دیگر سفر هند حنا شد سفر ما
چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است
صندوق بگو کیسه ندوزد به زر ما
در باغ سخاوت نتوان کامرسش گفت
خود را چو به کامی نرساند ثمر ما
ما را به املهای جهان، بستگیی نیست
چون قطره به تن رشته نگیرد گهر ما
کرده است زخود بیخبرم، یاد عزیزان
با آنکه نگیرند عزیزان خبر ما
واعظ ندهد غیر گل آتشی از وی
خاری که زند دست به دامان تر ما
واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم
دیگر سفر هند حنا شد سفر ما
چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است
صندوق بگو کیسه ندوزد به زر ما
در باغ سخاوت نتوان کامرسش گفت
خود را چو به کامی نرساند ثمر ما
ما را به املهای جهان، بستگیی نیست
چون قطره به تن رشته نگیرد گهر ما
کرده است زخود بیخبرم، یاد عزیزان
با آنکه نگیرند عزیزان خبر ما
واعظ ندهد غیر گل آتشی از وی
خاری که زند دست به دامان تر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نبود صفت لعل تو، حد سخن ما
این لقمه فزونست بسی از دهن ما
از خون دلم خورده مگر آب، که دایم
خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟
بر رشته جان سخت گره گشته تن ما
تن خود به میان نیست، مگر از پس مردن
نامی بنویسند ز ما، بر کفن ما
درد تو ز بس در گل ما ریشه دوانده است
ماند چو زبان ناله ما، در دهن ما
در راه سلوک، اهل زمان بسکه دورویند
گردیده یکی راهبر و راهزن ما
گشتیم سراپای جهان را همه واعظ
شهری چو سفر نیست برای وطن ما
این لقمه فزونست بسی از دهن ما
از خون دلم خورده مگر آب، که دایم
خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟
بر رشته جان سخت گره گشته تن ما
تن خود به میان نیست، مگر از پس مردن
نامی بنویسند ز ما، بر کفن ما
درد تو ز بس در گل ما ریشه دوانده است
ماند چو زبان ناله ما، در دهن ما
در راه سلوک، اهل زمان بسکه دورویند
گردیده یکی راهبر و راهزن ما
گشتیم سراپای جهان را همه واعظ
شهری چو سفر نیست برای وطن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خاکساری شده سرمایه آسودن ما
صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
نشود همچو نفس فرصت آسودن ما
مردم از حسرت گنجی، که ز بس گمنامی
غم دنیا نشود باخبر از بودن ما
چرخ قوال و، قد ما هست دفش
سنج آن دست ز افسوس بهم سودن ما
طلبد عذر سیه رویی فردا واعظ
چهره امروز بخون جگر اندودن ما
صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
نشود همچو نفس فرصت آسودن ما
مردم از حسرت گنجی، که ز بس گمنامی
غم دنیا نشود باخبر از بودن ما
چرخ قوال و، قد ما هست دفش
سنج آن دست ز افسوس بهم سودن ما
طلبد عذر سیه رویی فردا واعظ
چهره امروز بخون جگر اندودن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
نیست ما را گله از تنگی احوال جز این
که ملولند عزیزان ز پریشانی ما
نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی
که چرا جغد کشد منت ویرانی ما
دردسرهای جهان چاره ندارد جز مرگ
نیست جز خاک لحد صندل پیشانی ما
ما به قطع نظر از بیم حوادث رستیم
چشم پوشیدن ما کرد نگهبانی ما
هرچه داریم چو گل بر طبق اخلاص است
مانع همت ما نیست پریشانی ما
بجز از تندی سیلاب نیابد تسکین
بسکه ایام بود تشنه ویرانی ما
هرچه در خاطر ما ساده دلان میگذرد
همچو آیینه عیانست ز پیشانی ما
مفلسان گرچه نبردند ز ما فیض، ولی
خانه گنج شد آباد ز ویرانی ما
ننهد آب رخ گریه اگر پا به میان
که ز لطفش طلبد عذر پشیمانی ما؟
غم او کرده قدم رنجه، نثاری است ضرور!
نیست واعظ بعبث این گهر افشانی ما؟
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
نیست ما را گله از تنگی احوال جز این
که ملولند عزیزان ز پریشانی ما
نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی
که چرا جغد کشد منت ویرانی ما
دردسرهای جهان چاره ندارد جز مرگ
نیست جز خاک لحد صندل پیشانی ما
ما به قطع نظر از بیم حوادث رستیم
چشم پوشیدن ما کرد نگهبانی ما
هرچه داریم چو گل بر طبق اخلاص است
مانع همت ما نیست پریشانی ما
بجز از تندی سیلاب نیابد تسکین
بسکه ایام بود تشنه ویرانی ما
هرچه در خاطر ما ساده دلان میگذرد
همچو آیینه عیانست ز پیشانی ما
مفلسان گرچه نبردند ز ما فیض، ولی
خانه گنج شد آباد ز ویرانی ما
ننهد آب رخ گریه اگر پا به میان
که ز لطفش طلبد عذر پشیمانی ما؟
غم او کرده قدم رنجه، نثاری است ضرور!
نیست واعظ بعبث این گهر افشانی ما؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
بمویی بسته ربط بلهوس با ساده رخساران
تنفر می شود ده روز دیگر این تعشقها
کف از بالانشینی جاندارد بحر را در دل
چه دیدند این تهی مغزان، ندانم از تفوقها؟
گهر واری نباشد آبرو در گوهر مردم
درین دریای بی پایان، بسی کردم تعمقها؟
چو بال افشانی مرغ است در دام و قفس واعظ
کنی گر دعوی آزادگی، با این تعلقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
بمویی بسته ربط بلهوس با ساده رخساران
تنفر می شود ده روز دیگر این تعشقها
کف از بالانشینی جاندارد بحر را در دل
چه دیدند این تهی مغزان، ندانم از تفوقها؟
گهر واری نباشد آبرو در گوهر مردم
درین دریای بی پایان، بسی کردم تعمقها؟
چو بال افشانی مرغ است در دام و قفس واعظ
کنی گر دعوی آزادگی، با این تعلقها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ز طوفان خروشم، رعشه پیدا میکند دریا
ز سیلاب سرشکم، دل بدریا میکند دریا
ز کشکول گدایان، واشود دریادلان را دل
چو آبد کشتیی، آغوش خود وامیکند دریا
ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل
بهر موجی جدا خود را ز سر وامیکند دریا
ز ظرف تنگ جو پروردن گوهر نمی آید
یتیمان را رعایت ظرف دریا میکند دریا
اگر خالیست دستم مایه فیضی بدل دارم
که گر چشم ترم افتد بصحرا میکند دریا
دل دیوانه عاشق ز هر آهی بشور آید
نسیمی تا ز جا جنبد، غوغا میکند دریا
به دامان بزرگان دست زن، گر رتبه می خواهی
بهای قطره باران که بالا میکند دریا
دل چون قطره ام در سینه والاگهری دارد
که گر گویم نشانش، سر به صحرا میکند دریا
تلاش خاکساری نیست، کسرشأن بزرگان را
به پستی راه از گرداب پیدا میکند دریا
جمال صنع در مرآت ذات خویش می بیند
که با چشم گهر خود را تماشا میکند دریا
پرم از شور و، بر لب موج اظهارم نمی آید
بگو واعظ چه همچشمی است با ما میکند دریا
ز سیلاب سرشکم، دل بدریا میکند دریا
ز کشکول گدایان، واشود دریادلان را دل
چو آبد کشتیی، آغوش خود وامیکند دریا
ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل
بهر موجی جدا خود را ز سر وامیکند دریا
ز ظرف تنگ جو پروردن گوهر نمی آید
یتیمان را رعایت ظرف دریا میکند دریا
اگر خالیست دستم مایه فیضی بدل دارم
که گر چشم ترم افتد بصحرا میکند دریا
دل دیوانه عاشق ز هر آهی بشور آید
نسیمی تا ز جا جنبد، غوغا میکند دریا
به دامان بزرگان دست زن، گر رتبه می خواهی
بهای قطره باران که بالا میکند دریا
دل چون قطره ام در سینه والاگهری دارد
که گر گویم نشانش، سر به صحرا میکند دریا
تلاش خاکساری نیست، کسرشأن بزرگان را
به پستی راه از گرداب پیدا میکند دریا
جمال صنع در مرآت ذات خویش می بیند
که با چشم گهر خود را تماشا میکند دریا
پرم از شور و، بر لب موج اظهارم نمی آید
بگو واعظ چه همچشمی است با ما میکند دریا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
توان پرید بر اوج شرف ببال ادب
توان نشست به صدر از صف نعال ادب
کنند رو به تو خلقی، اگر ادب داری
ک هست شاه و گدا عاشق جمال ادب
کند به پیش سیاه و سفید حرف تو سبز
روان شود چو بجوی زبان زلال ادب
شود فزون ز ادب قدر کس کمش مشمار
که حسن خلق یکی ده شود ز خال ادب
تراست کوس فضیلت پر از صدا، لیکن
صدا نخیزد ازین کوس بی دوال ادب
ادب طلب کن، اگر طالب کمالی تو
که نیست هیچ کمالی به از کمال ادب
ادب بجوی اگر نام نیک میخواهی
که نیست مقری این بانگ جز بلال ادب
ز نفس بی ادبت، عالمی در آزارند
سزاست این شتر مست را عقال ادب
به طبع خلق گوارا شدن بود واعظ
ز باغ خلق نکو، میوه نهال ادب
توان نشست به صدر از صف نعال ادب
کنند رو به تو خلقی، اگر ادب داری
ک هست شاه و گدا عاشق جمال ادب
کند به پیش سیاه و سفید حرف تو سبز
روان شود چو بجوی زبان زلال ادب
شود فزون ز ادب قدر کس کمش مشمار
که حسن خلق یکی ده شود ز خال ادب
تراست کوس فضیلت پر از صدا، لیکن
صدا نخیزد ازین کوس بی دوال ادب
ادب طلب کن، اگر طالب کمالی تو
که نیست هیچ کمالی به از کمال ادب
ادب بجوی اگر نام نیک میخواهی
که نیست مقری این بانگ جز بلال ادب
ز نفس بی ادبت، عالمی در آزارند
سزاست این شتر مست را عقال ادب
به طبع خلق گوارا شدن بود واعظ
ز باغ خلق نکو، میوه نهال ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یک نظر غافل نمیگردند از پاس حیات
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
نکهت از زلف کجش سودائی سر در هواست
شانه در گیسوی او، دیوانه زنجیر خاست
فارغ از آزار چرخ از بی وجودی گشته ام
دانه من چون شرر ایمن ز سنگ آسیاست
ترک خود کن اول، آنگه هر چه میخواهی بخواه
دست چون از خویش برداشتی دست دعاست
سعی ما گرهست ناقص، فیض جانان کامل است
دست ما هرچند کوتاهست، زلف او رساست
میدهد، افتادگی تسکین تندیهای خصم
خاکساریها درین طوفان، چو خاک کربلاست
از تو لاف بی نیازی سخت باشد ناپسند
تا دل از صدرنگ خواهش پر چو کشکول گداست
بسکه یاران در ره حق برخلاف مقصدند
هادی این راه وقت بازگشتن رهنماست
بر قماش جامه نازند این خودآرایان اگر
بر تن ما نیز عریانی قبای ته نماست
دست داد امشب حنا را، رخصت پابوس او
از حنا کمتر نه یی ای گریه، وقت دست و پاست
چون ز خود بیرون نهی پا، وقت عرض حاجتست
از تو چون خالی شد آغوش تو، محراب دعاست
خلق کن با سائلان، نبود عطا گر دسترس
روی خندان از کریمان نایب دست سخاست
خواب آسایش اگر خواهی کنی واعظ دمی
بی سرانجامیت بالین، خاکساری متکاست
شانه در گیسوی او، دیوانه زنجیر خاست
فارغ از آزار چرخ از بی وجودی گشته ام
دانه من چون شرر ایمن ز سنگ آسیاست
ترک خود کن اول، آنگه هر چه میخواهی بخواه
دست چون از خویش برداشتی دست دعاست
سعی ما گرهست ناقص، فیض جانان کامل است
دست ما هرچند کوتاهست، زلف او رساست
میدهد، افتادگی تسکین تندیهای خصم
خاکساریها درین طوفان، چو خاک کربلاست
از تو لاف بی نیازی سخت باشد ناپسند
تا دل از صدرنگ خواهش پر چو کشکول گداست
بسکه یاران در ره حق برخلاف مقصدند
هادی این راه وقت بازگشتن رهنماست
بر قماش جامه نازند این خودآرایان اگر
بر تن ما نیز عریانی قبای ته نماست
دست داد امشب حنا را، رخصت پابوس او
از حنا کمتر نه یی ای گریه، وقت دست و پاست
چون ز خود بیرون نهی پا، وقت عرض حاجتست
از تو چون خالی شد آغوش تو، محراب دعاست
خلق کن با سائلان، نبود عطا گر دسترس
روی خندان از کریمان نایب دست سخاست
خواب آسایش اگر خواهی کنی واعظ دمی
بی سرانجامیت بالین، خاکساری متکاست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
کجا عاقل بهستی دل نهاده است
که ما خاکیم و، دوران گردباد است
چنین گر می شود اوقات ما صرف
به ما این زندگانی هم زیاد است
بیابی از تواضع هر چه خواهی
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تیغ زبان طعن بر خویش
جگر داری که با خود در جهاد است
رسیدن تیغ را در دم بمقصد
ز دوری از رفیق کج نهاد است
خموشی عالم امن و امانست
سخن چون در میان آمد، فساد است
ز بس سرگشتگی پیچیده با ما
نسیم گلشن ما، گردباد است
بخود گر دوستی، دشمن میندوز
که کم صد دوست، یک دشمن زیاد است
بود خرج زبان از کیسه دل
قلم را روسفیدی از مدادست
نباشد مشتری جنس هنر را
گران قیمت چو شد کالا، کساد است
نفهمد گر کسی، نقص سخن نیست
چه غم خط را، کسی گر بیسواد است؟
چو وا شد غنچه، خواند در کتابش
که آخر بستگیها را گشاد است
به یکتایی، شوی ممتاز از خلق
کجا یک از عددها در عداد است
بود هرچند حق، کم گوی واعظ
که کم قدر تو از حرف زیاد است
که ما خاکیم و، دوران گردباد است
چنین گر می شود اوقات ما صرف
به ما این زندگانی هم زیاد است
بیابی از تواضع هر چه خواهی
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تیغ زبان طعن بر خویش
جگر داری که با خود در جهاد است
رسیدن تیغ را در دم بمقصد
ز دوری از رفیق کج نهاد است
خموشی عالم امن و امانست
سخن چون در میان آمد، فساد است
ز بس سرگشتگی پیچیده با ما
نسیم گلشن ما، گردباد است
بخود گر دوستی، دشمن میندوز
که کم صد دوست، یک دشمن زیاد است
بود خرج زبان از کیسه دل
قلم را روسفیدی از مدادست
نباشد مشتری جنس هنر را
گران قیمت چو شد کالا، کساد است
نفهمد گر کسی، نقص سخن نیست
چه غم خط را، کسی گر بیسواد است؟
چو وا شد غنچه، خواند در کتابش
که آخر بستگیها را گشاد است
به یکتایی، شوی ممتاز از خلق
کجا یک از عددها در عداد است
بود هرچند حق، کم گوی واعظ
که کم قدر تو از حرف زیاد است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کدخدایی یک قلم، رنج و غم و درد سراست
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بر عدو پشت نکردن سپر است
تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!
تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!