عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - لاادری قائله
بوی گیسویت دماغ جان معطر میکند
دیدن رویت چراغ دل منور میکند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
منعمی گر جامههای کهنه در پوشد گداست
خلعت فاخر فقیر انرا توانگر میکند
همتم از تاج فقر بایزیدی وادهمی
سرزنشها بر کلاه خان و قیصر میکند
بسکه سوراخست رختم نیست پیدا جیب آن
هر زمان شخصم سر از جیب دگر بر میکند
برکسی رحم آیدم کو جامه چرکن شده
چون برون میآید از حمام در بر میکند
دولتی او دان که دستی رخت نو پوشیده است
همچنان ناشسته فکر دست دیگر میکند
در فراق خیمه و خرگاه و زیلوو نمد
این بخود می پیچد و آن خاک بر سر میکند
هر که با قاری کند دعوی بشعر البسه
بحث باصوف مربع ازجل خر میکند
دیدن رویت چراغ دل منور میکند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
منعمی گر جامههای کهنه در پوشد گداست
خلعت فاخر فقیر انرا توانگر میکند
همتم از تاج فقر بایزیدی وادهمی
سرزنشها بر کلاه خان و قیصر میکند
بسکه سوراخست رختم نیست پیدا جیب آن
هر زمان شخصم سر از جیب دگر بر میکند
برکسی رحم آیدم کو جامه چرکن شده
چون برون میآید از حمام در بر میکند
دولتی او دان که دستی رخت نو پوشیده است
همچنان ناشسته فکر دست دیگر میکند
در فراق خیمه و خرگاه و زیلوو نمد
این بخود می پیچد و آن خاک بر سر میکند
هر که با قاری کند دعوی بشعر البسه
بحث باصوف مربع ازجل خر میکند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - مولانا کاتبی فرماید
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
دم عیسی نفسی جو که دلش جان دارد
در جواب او
زوده نرم که اقلیم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد
در بر حجله پرزیورو کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد
رخت گازر سزدش عشق که با دامن پاک
سنگ بر سینه زنان روببیابان دارد
بخیه را چونکه شکافند نگر باکرباس
کین کفن بر کف و او تیغ بدندان دارد
مسجدی دان بصفت جامه که شیرازه چاک
راست بر صورت محراب بدامان دارد
برد از لحیه روباه و بروت ما چه
خجلت آنریش که دهقان خراسان دارد
بر سر اقمشه و رخت نفیس ایقاری
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
دم عیسی نفسی جو که دلش جان دارد
در جواب او
زوده نرم که اقلیم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد
در بر حجله پرزیورو کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد
رخت گازر سزدش عشق که با دامن پاک
سنگ بر سینه زنان روببیابان دارد
بخیه را چونکه شکافند نگر باکرباس
کین کفن بر کف و او تیغ بدندان دارد
مسجدی دان بصفت جامه که شیرازه چاک
راست بر صورت محراب بدامان دارد
برد از لحیه روباه و بروت ما چه
خجلت آنریش که دهقان خراسان دارد
بر سر اقمشه و رخت نفیس ایقاری
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - مولانا کمال الدین کاتبی فرماید
هر که وصلت طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه اندیشه کاری دگرش باید کرد
در جواب او
هر که افسر طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه تدبیر کلاه دگرش باید کرد
وانکه راهست هوا جامه پاک و حمام
صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
مردکز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالی بسرش باید کرد
هر که خواهد که کشد شاهد کمخا در بر
دگمه جیب زلولوی زرش باید کرد
خوبی رخت سراپا زسجیف پهنست
چون چنینست ازین پهنترش باید کرد
آب از دامن ارمک سزد از پاکی خورد
در فراویز خشیشی نظرش باید کرد
قاری آن اهل تمیزی که بود حاضر رخت
اول اندیشه زهر میخ درش باید کرد
ورنه اندیشه کاری دگرش باید کرد
در جواب او
هر که افسر طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه تدبیر کلاه دگرش باید کرد
وانکه راهست هوا جامه پاک و حمام
صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
مردکز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالی بسرش باید کرد
هر که خواهد که کشد شاهد کمخا در بر
دگمه جیب زلولوی زرش باید کرد
خوبی رخت سراپا زسجیف پهنست
چون چنینست ازین پهنترش باید کرد
آب از دامن ارمک سزد از پاکی خورد
در فراویز خشیشی نظرش باید کرد
قاری آن اهل تمیزی که بود حاضر رخت
اول اندیشه زهر میخ درش باید کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - امیر حسین دهلوی فرماید
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمیماند
وگر در پرده میداری کسی را جان نمیماند
در جواب او
به نقش دلکش کمخا نگارستان نمیماند
به روی مهوش والا گل بستان نمیماند
به یاد شقهٔ خسقی شفق چندان که میبینم
به خسقی ماندش چیزی ولی چندان نمیماند
نه تنها دیده مفتون به روی شرب حیران است
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمیماند
به رخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوَسمه
به شرب زرفشان و اطلس کمسان نمیماند
غنیمت دان به گرما رختی از کتان چو میدانی
که بیش از پنج روزی رونق کتان نمیماند
به روی مخفی کهنه مکن در بر لباس نو
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمیماند
ازین دست ار دهی قاری به گازُر جامه دل بر کن
ز رخت خود کزین جمله یکی را جان نمیماند
وگر در پرده میداری کسی را جان نمیماند
در جواب او
به نقش دلکش کمخا نگارستان نمیماند
به روی مهوش والا گل بستان نمیماند
به یاد شقهٔ خسقی شفق چندان که میبینم
به خسقی ماندش چیزی ولی چندان نمیماند
نه تنها دیده مفتون به روی شرب حیران است
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمیماند
به رخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوَسمه
به شرب زرفشان و اطلس کمسان نمیماند
غنیمت دان به گرما رختی از کتان چو میدانی
که بیش از پنج روزی رونق کتان نمیماند
به روی مخفی کهنه مکن در بر لباس نو
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمیماند
ازین دست ار دهی قاری به گازُر جامه دل بر کن
ز رخت خود کزین جمله یکی را جان نمیماند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹ - شیخ کمال الدین خجندی فرماید
چهره ام دیده چه حاصل که بخون کرد نکار
که برون نقش ونگارست و درون ناله زار
در جواب او
گور ظلم نگر از رخت پر از نقش و نکار
که برون نقش و نگارست و درون ناله زار
در صف زخت که عنبر چه بود صدرنشین
گوی بر بسته که باشد که در آید بشمار
ای که مهلک جهه جامه نخواهی که قویست
کاش میبود بدرزیت ازینجامه هزار
برکسوندار نباید که بود صاحب ریش
در کتاب نمدی یافته انداین اخبار
خلق را باد چو از گرمی موئینه زدست
بیداکر نیز زد او را تو مدان دور از کار
هر که در البسه پک بیت چوقاری گوید
مینهم جامه ببالایش و بر سر دستار
که برون نقش ونگارست و درون ناله زار
در جواب او
گور ظلم نگر از رخت پر از نقش و نکار
که برون نقش و نگارست و درون ناله زار
در صف زخت که عنبر چه بود صدرنشین
گوی بر بسته که باشد که در آید بشمار
ای که مهلک جهه جامه نخواهی که قویست
کاش میبود بدرزیت ازینجامه هزار
برکسوندار نباید که بود صاحب ریش
در کتاب نمدی یافته انداین اخبار
خلق را باد چو از گرمی موئینه زدست
بیداکر نیز زد او را تو مدان دور از کار
هر که در البسه پک بیت چوقاری گوید
مینهم جامه ببالایش و بر سر دستار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - وله ایضا
دست تا چند نهادن بشکاف دستار
ادب آن دان که نکاوند بزرگان بسیار
بایدت گنبد دستاری چنان محکم بست
که بهم بر نشود گر چه بیفتد زمنار
تا خداوند ببخشد زنوم دستی رخت
هر زمان دست برآدم بدعا یاستار
بس که بر کوه و کمر سرزده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشیمین شلوار
مرد باشد که باو تاندهی صد تنکه
در بغل بغچه نیارد که نهد در بازار
نظم از کفش و کلاهم سر و پا پیدا کرد
قالبی کوی ندارد خبری زین اشعار
صفت رخت خوش آینده تر از وصف طعام
قصه عقد سپیچ است به از ذکر مبار
گرد دامان شمط گفت سجیف آسا عقل
یافت چون دایره اطلس چرخ دوار
سخنی گو بجز از وصف لباس ای قاری
که بود دلکش و نزدیک ببند شلوار
ادب آن دان که نکاوند بزرگان بسیار
بایدت گنبد دستاری چنان محکم بست
که بهم بر نشود گر چه بیفتد زمنار
تا خداوند ببخشد زنوم دستی رخت
هر زمان دست برآدم بدعا یاستار
بس که بر کوه و کمر سرزده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشیمین شلوار
مرد باشد که باو تاندهی صد تنکه
در بغل بغچه نیارد که نهد در بازار
نظم از کفش و کلاهم سر و پا پیدا کرد
قالبی کوی ندارد خبری زین اشعار
صفت رخت خوش آینده تر از وصف طعام
قصه عقد سپیچ است به از ذکر مبار
گرد دامان شمط گفت سجیف آسا عقل
یافت چون دایره اطلس چرخ دوار
سخنی گو بجز از وصف لباس ای قاری
که بود دلکش و نزدیک ببند شلوار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵ - من افکاره الابکار
وصف قوت انکه گفت به زلباس
نان شناسی بود خدانشناس
کس چه گوید جواب گفته من
شرط ره نیست باپلاس پلاس
بهز چادر شب از بر مهتاب
نتواند برید کس کرباس
هر که دوزد لباس بر قد شعر
همچو من در سخنوری لاباس
هست سرپوش دسته نقش این شعر
خاص از بهر این زمرد کاس
خسرو ار شهر بندد آیئنی
گوز دیوان من ببر اجناس
تا چه برجست هیئات دستار
که ذنب جمع شد درو باراس
اطلس آل در بر سنجاب
این یکی آتش آن رماد شناس
همچنان کز طعام پر مرضست
شمله از سر نهاد نست عطاس
گو نظر کن بنقش ابیاری
هر که خط خوانده است از قرطاس
قاری از وصف جامها دایم
مور بر مرد مست روی شناس
نان شناسی بود خدانشناس
کس چه گوید جواب گفته من
شرط ره نیست باپلاس پلاس
بهز چادر شب از بر مهتاب
نتواند برید کس کرباس
هر که دوزد لباس بر قد شعر
همچو من در سخنوری لاباس
هست سرپوش دسته نقش این شعر
خاص از بهر این زمرد کاس
خسرو ار شهر بندد آیئنی
گوز دیوان من ببر اجناس
تا چه برجست هیئات دستار
که ذنب جمع شد درو باراس
اطلس آل در بر سنجاب
این یکی آتش آن رماد شناس
همچنان کز طعام پر مرضست
شمله از سر نهاد نست عطاس
گو نظر کن بنقش ابیاری
هر که خط خوانده است از قرطاس
قاری از وصف جامها دایم
مور بر مرد مست روی شناس
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷ - سلطان ابوسعید فرماید
گر مرا با درد تو درمان نباشد گو مباش
عاشق روی توام گر جان نباشد گو مباش
در جواب او
جامه ام کرباس بس کتان نباشد گو مباش
ور چه بالاپوش تابستان نباشد گو مباش
بستن لنکوته در ایام گرما راحتست
گر ترا شلوار یا تنبان نباشد گو مباش
با سلیم خود خوشم خرطوم پیلش آستین
گرو را دامان چون میدان نباشد گو مباش
ریش بارست ای برادر تسمه سنجاب و خز
گر بگرد آستین گردان نباشد گو مباش
احترام شاهد کمخا مکن از صندلی
بقچه برداری اگر با آن نباشد گومباش
جامه را باید برازش ازدرازی بر زمین
گر کشان همواره ات دامان نباشد گو مباش
فوطه یزدی به قاری بخش ای تاجر ز لطف
ور قماش مصر و هندستان نباشد گو مباش
عاشق روی توام گر جان نباشد گو مباش
در جواب او
جامه ام کرباس بس کتان نباشد گو مباش
ور چه بالاپوش تابستان نباشد گو مباش
بستن لنکوته در ایام گرما راحتست
گر ترا شلوار یا تنبان نباشد گو مباش
با سلیم خود خوشم خرطوم پیلش آستین
گرو را دامان چون میدان نباشد گو مباش
ریش بارست ای برادر تسمه سنجاب و خز
گر بگرد آستین گردان نباشد گو مباش
احترام شاهد کمخا مکن از صندلی
بقچه برداری اگر با آن نباشد گومباش
جامه را باید برازش ازدرازی بر زمین
گر کشان همواره ات دامان نباشد گو مباش
فوطه یزدی به قاری بخش ای تاجر ز لطف
ور قماش مصر و هندستان نباشد گو مباش
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸ - خواجه حافظ فرماید
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
در جواب او
انکه خیاط برد پارچه از رووارش
پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش
رخت را زود مدر دیر مپوسان در چرک
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
ایکه دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرو مگذارش
گر سرو پای کسی هست تهی تن عریان
به از آنست که در پا نبود شلوارش
جای آنست که اطلس رود از رنگ برنگ
زین تغابن که قدک میکشند بازارش
مرد دیدم که بیاراست برخت والا
تن خود را زجوانی و نیامد عارش
زآنهمه رخت زنانرا بکه آرایش
پهلوان پنبه خوش آمد بنظر و افزارش
قاری از موی شکافان و سخن پردازان
کیست کو مدحت موئینه بود اشعارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
در جواب او
انکه خیاط برد پارچه از رووارش
پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش
رخت را زود مدر دیر مپوسان در چرک
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
ایکه دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرو مگذارش
گر سرو پای کسی هست تهی تن عریان
به از آنست که در پا نبود شلوارش
جای آنست که اطلس رود از رنگ برنگ
زین تغابن که قدک میکشند بازارش
مرد دیدم که بیاراست برخت والا
تن خود را زجوانی و نیامد عارش
زآنهمه رخت زنانرا بکه آرایش
پهلوان پنبه خوش آمد بنظر و افزارش
قاری از موی شکافان و سخن پردازان
کیست کو مدحت موئینه بود اشعارش
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - مولانا همام تبریزی فرماید
هوای یارو دیارم چو بگذرد بخیال
شود کناره ام از آب دیده مالامال
در جواب او
سر آمد ارچه که والای آل شد بمثال
ولی که تافته قرمزیست سید آل
رکیب دار امیر قطیفه آمد شرب
ازینسبب که بود انتساب او بدوال
زصوف اطلس اینرختخانه ام محروم
چو آنکسی که نرفته برو حرام و حلال
نیاورد چو کتان تاب ماه سالوی قرض
ولی بگردنش افتد بهاش تا سر سال
همانکه داد بزیلوچه صدر مسندوجاه
بکفش نیز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپای انداز
بدست باش که آن هست سربسر پامال
پیش گفته قاری ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پیش روسی شال
شود کناره ام از آب دیده مالامال
در جواب او
سر آمد ارچه که والای آل شد بمثال
ولی که تافته قرمزیست سید آل
رکیب دار امیر قطیفه آمد شرب
ازینسبب که بود انتساب او بدوال
زصوف اطلس اینرختخانه ام محروم
چو آنکسی که نرفته برو حرام و حلال
نیاورد چو کتان تاب ماه سالوی قرض
ولی بگردنش افتد بهاش تا سر سال
همانکه داد بزیلوچه صدر مسندوجاه
بکفش نیز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپای انداز
بدست باش که آن هست سربسر پامال
پیش گفته قاری ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پیش روسی شال
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - و من بدایع خیالاته
به گرما جبّه پوشیدن چه حاصل
به بالاپوش کوشیدن چه حاصل
ز بهر پوشش و بخشش بود رخت
درون بغچه پوسیدن چه حاصل
لباس عاریت بر کندن از خلق
میان جمع پوشیدن چه حاصل
زبهرت کس نخواهد رخت تشریف
بماتم جامه ببریدن چه حاصل
چو تن باشد برهنه کیسه خالی
بهای جامه پرسیدن چه حاصل
بهای نرمدستی چون نداری
براو این دست مالیدن چه حاصل
زکمخا در نظر داری گلستان
به طرف باغ گل چیدن چه حاصل
به بازار مزاد رخت قاری
به هرسو هرزه گردیدن چه حاصل
به بالاپوش کوشیدن چه حاصل
ز بهر پوشش و بخشش بود رخت
درون بغچه پوسیدن چه حاصل
لباس عاریت بر کندن از خلق
میان جمع پوشیدن چه حاصل
زبهرت کس نخواهد رخت تشریف
بماتم جامه ببریدن چه حاصل
چو تن باشد برهنه کیسه خالی
بهای جامه پرسیدن چه حاصل
بهای نرمدستی چون نداری
براو این دست مالیدن چه حاصل
زکمخا در نظر داری گلستان
به طرف باغ گل چیدن چه حاصل
به بازار مزاد رخت قاری
به هرسو هرزه گردیدن چه حاصل
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - شیخ سعدی فرماید
خرما نتوان خورد ازین خارکه کشتیم
دیبا نتوان بافت بدین پشم که رشتیم
در جواب آن
اطلس نتوان دوخت از ین پنبه که کشتیم
کمخا نتوان بافت ازین پشم که رشتیم
با جامه چرکن بسیه چال جحیمیم
با رخت نو پاک ببستان بهشتیم
از دست چو رفت آستی و دامن جامه
کردیم ببر رخت نو و کهنه بهشتیم
از جامه اگر دست بشوئیم عجب نیست
زانروی که بسیار بشستیم و بمشتیم
باشال جلی گفت چودلال فکندش
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
بردست گرفتیم همه داس زمقراض
بر مزرعه سبز سسقرلاط گذشتیم
از بهر گلیم و برک و صوف بسی پشم
چون موی سرخویش درودیم ونکشتیم
از معنی باریک و خیالات چومویست
این رشته باریک درینجامه که رشتیم
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم
دیبا نتوان بافت بدین پشم که رشتیم
در جواب آن
اطلس نتوان دوخت از ین پنبه که کشتیم
کمخا نتوان بافت ازین پشم که رشتیم
با جامه چرکن بسیه چال جحیمیم
با رخت نو پاک ببستان بهشتیم
از دست چو رفت آستی و دامن جامه
کردیم ببر رخت نو و کهنه بهشتیم
از جامه اگر دست بشوئیم عجب نیست
زانروی که بسیار بشستیم و بمشتیم
باشال جلی گفت چودلال فکندش
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
بردست گرفتیم همه داس زمقراض
بر مزرعه سبز سسقرلاط گذشتیم
از بهر گلیم و برک و صوف بسی پشم
چون موی سرخویش درودیم ونکشتیم
از معنی باریک و خیالات چومویست
این رشته باریک درینجامه که رشتیم
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴ - وله ایضا
باد گلبوی سحر خوش میوزد خیر ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک مانسیم
در جواب او
رخت بین بر حمل وخیز از جامه خواب ای سلیم
بس که پوشد خلق بیما سالها دلق سلیم
انکه بر دنیا براه از رخت پا انداز رفت
بر صراطش از گذشتن جای تشویشست و بیم
گر چه محرومم درین دار از سقرلاط و سمور
دارم امیدی بخضرو سندس خلد نعیم
قماش مصرنی گور است مروارید گوی
نرم میگو چون غریبست او و در او یتیم
عطسه چون میآیدت دستار بر از سر منه
تو عرقچین دوست داری فوطه فرماید حکیم
انکه تن پوشید و ارمک داد و در بر صوف کرد
هم ببخشد چون بکر باسین کفن باشم رمیم
رخت ابیاری نگر از دگمها بنموده دال
انگله در جیب او چون حلقه اندر دورجیم
رخت سیمک دوزرا نبود رواجی در مزاد
زر مگر در چار قب زآتش برون آید سلیم
تا به کی گویی سخن قاری به وصف البسه
هست اینها شستنی استغفرالله العظیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک مانسیم
در جواب او
رخت بین بر حمل وخیز از جامه خواب ای سلیم
بس که پوشد خلق بیما سالها دلق سلیم
انکه بر دنیا براه از رخت پا انداز رفت
بر صراطش از گذشتن جای تشویشست و بیم
گر چه محرومم درین دار از سقرلاط و سمور
دارم امیدی بخضرو سندس خلد نعیم
قماش مصرنی گور است مروارید گوی
نرم میگو چون غریبست او و در او یتیم
عطسه چون میآیدت دستار بر از سر منه
تو عرقچین دوست داری فوطه فرماید حکیم
انکه تن پوشید و ارمک داد و در بر صوف کرد
هم ببخشد چون بکر باسین کفن باشم رمیم
رخت ابیاری نگر از دگمها بنموده دال
انگله در جیب او چون حلقه اندر دورجیم
رخت سیمک دوزرا نبود رواجی در مزاد
زر مگر در چار قب زآتش برون آید سلیم
تا به کی گویی سخن قاری به وصف البسه
هست اینها شستنی استغفرالله العظیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰ - خواجه عماد فرماید
گدای حضرت اوباش و پادشاهی کن
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
در جواب آن
گدای وصله خیاط باش و شاهی کن
بعاریت مستان رخت و هر چه خواهی کن
نوشته برزه مفتون معقلی خطیست
بجیب دلق که در این لباس شاهی کن
برین نهالی اطلس ببالش زرمهر
که گفت تکیه ده و خواب صبحگاهی کن
بدست صوفی صوف از محرمات همه
که منهیند برو توبه از مناهی کن
طمع بروی سفیدی کی و چشم آویز
چوروی بند شود جامه در سیاهی کن
گرت بود سرو پایی چنانچه دلخواه است
بپوش و سلطنت از ماه تا بماهی کن
که گفت مدحت والا بران مکن قاری
حدیث اطلس گلگون و حبرکاهی کن
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
در جواب آن
گدای وصله خیاط باش و شاهی کن
بعاریت مستان رخت و هر چه خواهی کن
نوشته برزه مفتون معقلی خطیست
بجیب دلق که در این لباس شاهی کن
برین نهالی اطلس ببالش زرمهر
که گفت تکیه ده و خواب صبحگاهی کن
بدست صوفی صوف از محرمات همه
که منهیند برو توبه از مناهی کن
طمع بروی سفیدی کی و چشم آویز
چوروی بند شود جامه در سیاهی کن
گرت بود سرو پایی چنانچه دلخواه است
بپوش و سلطنت از ماه تا بماهی کن
که گفت مدحت والا بران مکن قاری
حدیث اطلس گلگون و حبرکاهی کن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - امیرحسن دهلوی فرماید
چه خوشست از دو چشمت نظری بناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
در جواب آن
چه خوشست بهر پوشش سر بقچه باز کردن
بقبا چو آستین دست هوس دراز کردن
توکه برک که داری علم طلا تمنا
بحد گلیم باید سرپا دراز کردن
کله دو گوشی آور بر بحر حبر مواج
که باین سفینه شاید طلب جهاز کردن
بنه ارروی بمسجد ببر سجاده کیوه
که حضور باید اول پس از ان نماز کردن
چه کشی زلای دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزی بوالا مکن ای گلی که عیبست
بحضور نازنینان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاری
خطر نشیب دیدن حذر از فراز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
در جواب آن
چه خوشست بهر پوشش سر بقچه باز کردن
بقبا چو آستین دست هوس دراز کردن
توکه برک که داری علم طلا تمنا
بحد گلیم باید سرپا دراز کردن
کله دو گوشی آور بر بحر حبر مواج
که باین سفینه شاید طلب جهاز کردن
بنه ارروی بمسجد ببر سجاده کیوه
که حضور باید اول پس از ان نماز کردن
چه کشی زلای دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزی بوالا مکن ای گلی که عیبست
بحضور نازنینان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاری
خطر نشیب دیدن حذر از فراز کردن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴ - خواجه حافظ فرماید
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقانرا زبر خویش جدا میداری
در جواب آن
ای فلک چند مرا بیسرو پا میداری
یقه وار از همه رختم بقفا میداری
پوستین را مکن از روی بهر حال جدا
بجز عشاق زاحباب روا میداری؟
مکن ایخواجه زتشریف تکبر بر ما
بامیدی که بدستار و قبا میداری
میزند یادت از آنرو که چو رخت گرما
پوشنی را زبر خویش جدا میداری
همچو ارباب فتوت منشین بی تنبان
گرتو از دامن با چاک حیا میداری
ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا میداری
عاشقانرا زبر خویش جدا میداری
در جواب آن
ای فلک چند مرا بیسرو پا میداری
یقه وار از همه رختم بقفا میداری
پوستین را مکن از روی بهر حال جدا
بجز عشاق زاحباب روا میداری؟
مکن ایخواجه زتشریف تکبر بر ما
بامیدی که بدستار و قبا میداری
میزند یادت از آنرو که چو رخت گرما
پوشنی را زبر خویش جدا میداری
همچو ارباب فتوت منشین بی تنبان
گرتو از دامن با چاک حیا میداری
ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا میداری
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - مولانا جلال طبیب فرماید
بده ساقی شراب لایزالی
بدست عاشقان لاابالی
در جواب آن
زبالاافکن شرب و نهالی
شدم سرپا برهنه لاابالی
بدستان آن علم از زر نظرکن
کان الشمس فی جوف الهلال
کسی کز رخت کهنه حسن نوجست
اضاع العمر فی طلب المحال
هوای حجله داری شب مکن خواب
و من طلب العلی سهر اللیالی
درر از بحر حبر موج زن جوی
یغوص البحر من طلب اللالی
اگر خواهی بزرگی بغچه میکش
بقدر الکد یکتسب المعالی
چو گیرم آستینهای سقرلاط
فما اذری یمینی عن شمالی
مشلشل نیز هم در پرده میگفت
ووافقنی اذا شوشت حالی
زخاک ره بخرگه گفته زیلو
ترحم ذلتی یاذالمعالی
عمل کن بر بنات فکر قاری
که تا ازین نمط خصمان بمالی
بدست عاشقان لاابالی
در جواب آن
زبالاافکن شرب و نهالی
شدم سرپا برهنه لاابالی
بدستان آن علم از زر نظرکن
کان الشمس فی جوف الهلال
کسی کز رخت کهنه حسن نوجست
اضاع العمر فی طلب المحال
هوای حجله داری شب مکن خواب
و من طلب العلی سهر اللیالی
درر از بحر حبر موج زن جوی
یغوص البحر من طلب اللالی
اگر خواهی بزرگی بغچه میکش
بقدر الکد یکتسب المعالی
چو گیرم آستینهای سقرلاط
فما اذری یمینی عن شمالی
مشلشل نیز هم در پرده میگفت
ووافقنی اذا شوشت حالی
زخاک ره بخرگه گفته زیلو
ترحم ذلتی یاذالمعالی
عمل کن بر بنات فکر قاری
که تا ازین نمط خصمان بمالی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
درین پستی گر آنمه را نیابی
ببالا در شوی وآنجا نیابی
در جواب آن
زمیخک رونق کمخا نیابی
بخسقی قیمت والا نیابی
مجوی از آستر روئی بجامه
تو خود از کا سر دیبا نیابی
بدستارست اسراری نهانی
که آن در گنبد خضرا نیابی
نگردد حاصلت پیراهن بر
سر رشته زپنبه تا نیابی
قبا و گیوه و دستار اصلست
بجز مسواک فرع اینجا نیابی
زکوة مهر در اجناس ما نیست
درین کرباس ها تمغا نیابی
خطی کان خوانی از مخفی قاری
ز رومی باف مولانا نیابی
ببالا در شوی وآنجا نیابی
در جواب آن
زمیخک رونق کمخا نیابی
بخسقی قیمت والا نیابی
مجوی از آستر روئی بجامه
تو خود از کا سر دیبا نیابی
بدستارست اسراری نهانی
که آن در گنبد خضرا نیابی
نگردد حاصلت پیراهن بر
سر رشته زپنبه تا نیابی
قبا و گیوه و دستار اصلست
بجز مسواک فرع اینجا نیابی
زکوة مهر در اجناس ما نیست
درین کرباس ها تمغا نیابی
خطی کان خوانی از مخفی قاری
ز رومی باف مولانا نیابی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - سلمان فرماید
هر مختصر چه داند آئین عشقباری
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی