عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
مگذار بر زمین دل شبها پیاله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
دود از نهاد خلق برآرد گزند ما
افتد به کار شعله گره از سپند ما
دل بر نگارخانه صورت نبسته ایم
از شیر ماهتاب شود آب، قند ما
هرگز چنان نشد که درین دشت پر شکار
دست افکند به گردن صیدی کمند ما
یک گام بر مراد دل خود نرفته ایم
در دست گمرهی است عنان سمند ما
بی طاقتان هلاک نسیم بهانه اند
از ماهتاب سوخته گردد سپند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
از بس سترد گرد ملال از جبین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
آمد خزان و تر نشد از می گلوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
آتش بود این آب، جگر تشنه خون را
راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور
اندیشه ز خواری نبود مرد دون را
از پیشروان دل نگرانی نتوان برد
پیوسته بود چشم ز پی راهنمون را
نگذاشت ز سر، سرکشی آن زلف ز آهم
حرفی است که در مار اثرهاست فسون را
عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را
صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصیبی نبود جام نگون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
در هوای ابر لازم نیست در مینا شراب
می کند هر قطره باران کار صد دریا شراب
شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها شراب
تنگنای شهر جای نشأه سرشار نیست
داد جولان می دهد در دامن صحرا شراب
لاله در خارا خمار از باده لعلی شکست
می شود از سنگ بهر میکشان پیدا شراب
می زنم جوشی به زور باده در دیر مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
حسن سعی نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
می نماید خویش را در ساغر و مینا شراب
تیغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب
نیست از تدبیر، می دادن به ما دیوانگان
کار روغن می کند بر آتش سودا شراب
ما خمارآلودگان را بی شرابی می کشد
عمر ما باقی است، تا باقی است در مینا شراب
نیست پای شمع را از شمع جز ظلمت نصیب
زنگ نتوانست بردن از دل مینا شراب
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
چون شود از عکس ساقی آتشین سیما شراب
برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسید
این چنین کز خویش بیرون می برد ما را شراب
باده می باید که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوی سر خرد کم به که در مینا شراب
زاهدان خشک را چون توبه می در هم شکست
این سزای آن که می گیرد به استغنا شراب
دست چون از دامن مینای می کوته کنیم؟
می دهد ما را خبر از عالم بالا شراب
تا نمی در جویبار همت سرشار هست
کی کند صائب گدایی از در دلها شراب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
روز روشن گل و شمع شب تارست شراب
برگ عیش و طرب لیل و نهارست شراب
تا بوی در دل خم، هست فلاطون زمان
محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب
روی عقل است ز سر پنجه تاکش نیلی
با همه شیشه دلی شیر شکارست شراب
نعل بی طاقتی از جام در آتش دارد
بس که مشتاق به لعل لب یارست شراب
هر حریمی که در او ساقی تردستی نیست
جام خمیازه خشک است و غبارست شراب
می کند با لب میگون تو می کار نمک
چشم مخمور ترا آب خمارست شراب
هست از روی تو چون برگ خزان دیده خجل
گر چه گلگونه هر لاله عذارست شراب
نه حباب است که در ساغر می جلوه گرست
عرق آلود ز شرم لب یارست شراب
گریه تلخ بود حاصل میخواری من
بی تو در دیده من غوره فشارست شراب
نتواند طرف عشق شد از بی جگری
گر چه بر عقل زبردست سوارست شراب
ظلمت غم چو کند تیره جهان را صائب
روشنی بخش دل و جان فگارست شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
جام ما دریاکشان مهر لب خاموش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
روی مطلب در نقاب یأس از ابرام ماست
شمع در فانوس از پروانه خودکام ماست
چشم تا وا کرده ایم، از خویش بیرون رفته ایم
نقطه آغاز ما همچون شرر انجام ماست
از زبان شکوه ما عیش عالم تلخ شد
تلخی کام شکر از تلخی بادام ماست
ما که در بیت الحرام بیخودی داریم روی
بادبان کشتی می جامه احرام ماست
جای حیرت نیست صائب گر زمین گیرست دل
سالها شد زیر سنگ از آرزوی خام ماست