عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
سفری چون سفر عشق خطرناک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
عشق تا حلقه سحر بر در دلها میزد
عقل از کشور دل خیمه بصحرا میزد
خرمن دین و دل از برق تجلی میسوخت
طعنها بر شرر سینه سینا میزد
بودترسا بچه ای همره او کز نیرنگ
راه مردم بخم زلف چلیپا میزد
کافری عشوه گری کز نگه چشم سیاه
راه مجنون بدر خیمه لیلا میزد
عذر عذرا همه شب در بر وامق میخواست
گاه در ربع و دمن طعنه بسلما میزد
مار گیسو به بناگوش فکنده بفسون
طعنه بر معجزه اژدر موسی میزد
چهره افروخته میسوخت بر او عود ززلف
بر دل مجلسیان آتش سودا میزد
زآتش لعل لبش سوخته یاقوت بکان
نیش دندان بدل لؤلؤ لالا میزد
زد خط باطله بر آب بقاء خضر خطش
روح وش دم دهنش بردم عیسی میزد
کرده از نغمه خوش نسخ نوای داود
شرر اندر جگر بلبل شیدا میزد
هر زمان خواست که تا تیره کند روز جهان
دست در حلقه آن زلف شب آسا میزد
گاه آشفته صفت مست شده در مستی
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا میزد
گاه میشد زلب لعل چو من شکر ریز
دم زمدح علی عالی اعلا میزد
نام نامی تو آموخت باو ایزد پاک
آدم آنجا که دم از علم الاسما میزد
عقل از کشور دل خیمه بصحرا میزد
خرمن دین و دل از برق تجلی میسوخت
طعنها بر شرر سینه سینا میزد
بودترسا بچه ای همره او کز نیرنگ
راه مردم بخم زلف چلیپا میزد
کافری عشوه گری کز نگه چشم سیاه
راه مجنون بدر خیمه لیلا میزد
عذر عذرا همه شب در بر وامق میخواست
گاه در ربع و دمن طعنه بسلما میزد
مار گیسو به بناگوش فکنده بفسون
طعنه بر معجزه اژدر موسی میزد
چهره افروخته میسوخت بر او عود ززلف
بر دل مجلسیان آتش سودا میزد
زآتش لعل لبش سوخته یاقوت بکان
نیش دندان بدل لؤلؤ لالا میزد
زد خط باطله بر آب بقاء خضر خطش
روح وش دم دهنش بردم عیسی میزد
کرده از نغمه خوش نسخ نوای داود
شرر اندر جگر بلبل شیدا میزد
هر زمان خواست که تا تیره کند روز جهان
دست در حلقه آن زلف شب آسا میزد
گاه آشفته صفت مست شده در مستی
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا میزد
گاه میشد زلب لعل چو من شکر ریز
دم زمدح علی عالی اعلا میزد
نام نامی تو آموخت باو ایزد پاک
آدم آنجا که دم از علم الاسما میزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
دل که چندی از علایق رسته بود
دوش دیدم در کمندی بسته بود
مردم دیده که کرد افشای راز
دیدمش چون دل بخون بنشسته بود
دل که زخمش روی بر بهبود داشت
شکر کز تیر نگاهی خسته بود
زآه من افلاکیان اندر فغان
من گمان کردم که آه آهسته بود
حاجیان را کعبه چون میداد دست
خار راه بادیه گل دسته بود
بر در آن خیمه چون میخم که زلف
بر گلوی جان طنابی بسته بود
گفتمش مشکن دلم ای ترک مست
گفت این دل در ازل بشکسته بود
گفتی آشفته چه شد او را بجوی
کو بزلفم عهد الفت بسته بود
دیدمش در دام ترکی رام دوش
صید وحشی کز کمندت رسته بود
دیدمش فارغ رقید این و آن
زآنکه با حب علی پیوسته بود
دوش دیدم در کمندی بسته بود
مردم دیده که کرد افشای راز
دیدمش چون دل بخون بنشسته بود
دل که زخمش روی بر بهبود داشت
شکر کز تیر نگاهی خسته بود
زآه من افلاکیان اندر فغان
من گمان کردم که آه آهسته بود
حاجیان را کعبه چون میداد دست
خار راه بادیه گل دسته بود
بر در آن خیمه چون میخم که زلف
بر گلوی جان طنابی بسته بود
گفتمش مشکن دلم ای ترک مست
گفت این دل در ازل بشکسته بود
گفتی آشفته چه شد او را بجوی
کو بزلفم عهد الفت بسته بود
دیدمش در دام ترکی رام دوش
صید وحشی کز کمندت رسته بود
دیدمش فارغ رقید این و آن
زآنکه با حب علی پیوسته بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
در ساغر اگر باه گلنار بخندد
نبود عجب ار مست به هوشیار بخندد
آن رند که در سلسله عشق نهد پای
شک نیست که بر سبحه وزنار بخندد
دیوانه و عریان سر کوی نکویان
هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد
آنرا که تو کل بخدا همچو خلیل است
بر صولت نمرودی و بر نار بخندد
ایعاشق دلداده تو از گریه بپرهیز
بگذار ملامتگر بیکار بخندد
هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند
در حقه مرجان در شهوار بخندد
تا مشگ شمیم سر زلف تو شنیده
بر آهوی چین نافه تاتار بخندد
درویش اگر کسو فقر تو بپوشد
بر تاج کی و جامه زرتار بخندد
در ماتم پروانه اگر شمع بگرید
بر سوختن خویش بناچار بخندد
شوق حشم لیلیش از بس که بسر هست
مجنون تو در وادی خونخوار بخندد
چون آینه اش کاشف اسرار یقین شد
منصور عجب نیست که بر دار بخندد
یعقوب کند گریه بیوسف همه عمر
یوسف بخود اندر سر بازار بخندد
با گریه ابر و اثر ناله بلبل
نبود عجب ار غنچه بگلزار بخندد
خرسند شده زاهد از تولیت وقف
کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد
آشفته ثناخوان تو شد ایشه مردان
بر حالت او دشمن مگذار بخندد
نبود عجب ار مست به هوشیار بخندد
آن رند که در سلسله عشق نهد پای
شک نیست که بر سبحه وزنار بخندد
دیوانه و عریان سر کوی نکویان
هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد
آنرا که تو کل بخدا همچو خلیل است
بر صولت نمرودی و بر نار بخندد
ایعاشق دلداده تو از گریه بپرهیز
بگذار ملامتگر بیکار بخندد
هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند
در حقه مرجان در شهوار بخندد
تا مشگ شمیم سر زلف تو شنیده
بر آهوی چین نافه تاتار بخندد
درویش اگر کسو فقر تو بپوشد
بر تاج کی و جامه زرتار بخندد
در ماتم پروانه اگر شمع بگرید
بر سوختن خویش بناچار بخندد
شوق حشم لیلیش از بس که بسر هست
مجنون تو در وادی خونخوار بخندد
چون آینه اش کاشف اسرار یقین شد
منصور عجب نیست که بر دار بخندد
یعقوب کند گریه بیوسف همه عمر
یوسف بخود اندر سر بازار بخندد
با گریه ابر و اثر ناله بلبل
نبود عجب ار غنچه بگلزار بخندد
خرسند شده زاهد از تولیت وقف
کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد
آشفته ثناخوان تو شد ایشه مردان
بر حالت او دشمن مگذار بخندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
آتشی میلی ببالا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دوشم بدر خیمه لیلی گذر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دلم جز دوست منظوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
حال دل گشته دگرگون یا رب این سودا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
زهر کناره بیغمای گل چه میکوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بی تو ای قوت روان دل را قوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
چنان پیش رخت مهر منیر از تاب میافتد
که در مهتاب وقتی کرمکی شب تاب میافتد
رگم ببریدی و پیوند جان شد با تو محکمتر
که گفت این رشته مهر و وفا از تاب میافتد
بود این بحر عشق ای نوح زین ورطه کناری کن
که آخر کشتیت از لطمه در گرداب میافتد
چرا آتش بجان دارد دلم از لعل پرتابت
علاج خسته سوا اگر عناب میافتد
طبیبا نوشداروئی بیاور زآن لب نوشین
شبی کز تاب تب بیمار دل بیتاب میافتد
مپرس از مردم چشمم که چون شد در شب هجران
چه باشد حالت آن کاو که در غرقاب میافتد
زدی بر تار دل زخمه بتا از ناخن مژگان
حذر کن کاتش از این پرده در مضراب میافتد
در این سودا شکیبائی زدل آشفته کمتر جو
کجا ماند بجا آتش چو در سیماب میافتد
علی باب الله واز وسوسه این نفس سرکشرا
بآئین گدایان کار در هر باب میافتد
محب مرتضی هرگز نخواهد رفت در دوزخ
که چون خالص بود زر از چه در تیز آب میافتد
که در مهتاب وقتی کرمکی شب تاب میافتد
رگم ببریدی و پیوند جان شد با تو محکمتر
که گفت این رشته مهر و وفا از تاب میافتد
بود این بحر عشق ای نوح زین ورطه کناری کن
که آخر کشتیت از لطمه در گرداب میافتد
چرا آتش بجان دارد دلم از لعل پرتابت
علاج خسته سوا اگر عناب میافتد
طبیبا نوشداروئی بیاور زآن لب نوشین
شبی کز تاب تب بیمار دل بیتاب میافتد
مپرس از مردم چشمم که چون شد در شب هجران
چه باشد حالت آن کاو که در غرقاب میافتد
زدی بر تار دل زخمه بتا از ناخن مژگان
حذر کن کاتش از این پرده در مضراب میافتد
در این سودا شکیبائی زدل آشفته کمتر جو
کجا ماند بجا آتش چو در سیماب میافتد
علی باب الله واز وسوسه این نفس سرکشرا
بآئین گدایان کار در هر باب میافتد
محب مرتضی هرگز نخواهد رفت در دوزخ
که چون خالص بود زر از چه در تیز آب میافتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دوش بی لعل تو صد ره بلبم جان آمد
باز میگشت چو میگفتم جانان آمد
کردم از دیده هدف ناوک دلدوز تو را
ناگهان تیر نظر بر سپر جان آمد
در خیال خم زلفین و بناگوش بتان
عمرها روز و شبم دست و گریبان آمد
جان یعقوب بود وقت بشیر ای یوسف
گوید ار قافله مصر بکنعان آمد
نرگس باغ که بد چشم و چراغ بستان
دیدمش دیده بدیدار تو حیران آمد
جلوه روی تو بتخانه آذر بشکست
کفر زلف کج تو رهزن ایمان آمد
عشق را سلسله ای بود قوی از آغاز
حلقه زلف تواش سلسله جنبان آمد
خط بیرنگ لب لعل تو بگرفت دریغ
کاهرمن محرم اسرار سلیمان آمد
سبحه شیخ بری رشته زنار مغان
تا چها از تو بکفار و مسلمان آمد
وه چه عالیست مقامت مه من بیخبری
زآه شبگیر که از دل سوی کیوان آمد
بسکه سودای سر زلف تو پخت آشفته
در دماغش همه سودای پریشان آمد
حل کند مشکل آشفته مگر دست خدای
که همه مشکل عالم برش آسان آمد
باز میگشت چو میگفتم جانان آمد
کردم از دیده هدف ناوک دلدوز تو را
ناگهان تیر نظر بر سپر جان آمد
در خیال خم زلفین و بناگوش بتان
عمرها روز و شبم دست و گریبان آمد
جان یعقوب بود وقت بشیر ای یوسف
گوید ار قافله مصر بکنعان آمد
نرگس باغ که بد چشم و چراغ بستان
دیدمش دیده بدیدار تو حیران آمد
جلوه روی تو بتخانه آذر بشکست
کفر زلف کج تو رهزن ایمان آمد
عشق را سلسله ای بود قوی از آغاز
حلقه زلف تواش سلسله جنبان آمد
خط بیرنگ لب لعل تو بگرفت دریغ
کاهرمن محرم اسرار سلیمان آمد
سبحه شیخ بری رشته زنار مغان
تا چها از تو بکفار و مسلمان آمد
وه چه عالیست مقامت مه من بیخبری
زآه شبگیر که از دل سوی کیوان آمد
بسکه سودای سر زلف تو پخت آشفته
در دماغش همه سودای پریشان آمد
حل کند مشکل آشفته مگر دست خدای
که همه مشکل عالم برش آسان آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
شوخ چشمان دلی چو بخراشند
نمک از لعل لب بر او پاشند
رنج بردن بکوه حاجت نیست
گو بعشاق سینه بخراشند
حاجیان روزها بشب آرند
تا شبی بو که در حرم باشند
عارفان ار تو را شناخته اند
چه غم ار در لباس او باشند
رنگ تزویر زاهدان دارند
عاشقان می پرست و قلاشند
خواجه تاش تو آفتاب و مهند
ابر و باد آب پاش وفراشند
بت پرستان بنقش بت مفتون
حق پرستان بیاد نقاشند
منکران ولای حیدر را
گو بانکار خویشتن باشند
در دل آشفته راست نقش نگین
بملامت چگونه بتراشند
نمک از لعل لب بر او پاشند
رنج بردن بکوه حاجت نیست
گو بعشاق سینه بخراشند
حاجیان روزها بشب آرند
تا شبی بو که در حرم باشند
عارفان ار تو را شناخته اند
چه غم ار در لباس او باشند
رنگ تزویر زاهدان دارند
عاشقان می پرست و قلاشند
خواجه تاش تو آفتاب و مهند
ابر و باد آب پاش وفراشند
بت پرستان بنقش بت مفتون
حق پرستان بیاد نقاشند
منکران ولای حیدر را
گو بانکار خویشتن باشند
در دل آشفته راست نقش نگین
بملامت چگونه بتراشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
بتان که دشمن دین از کرشمه و نازند
بسحر و غمزه چو ترکان خانه پردازند
بمعجزات کلیم ارچه سحر شد باطل
بساحران تو نازم که صاحب اعجازند
مکن ملامت از آن لب شکرپرستان را
مگس ولیک همای بلند پروازند
بزخم تیر نظر سینه چاک و مجروحند
که کشتگان تو در روز حشر ممتازند
زحرف حق نکنند احتراز حق گویان
روند ب ر سر دار و ولی سرافرازند
بخود مبال تو ای عندلیب خوش الحان
که زاغ باغ محبت همه خوش آوازند
دهان تست شکر خیز و بیهده مردم
عبث مسافر در هند و مصر و اهوازند
بهشت و حوری و غلمان ندارد اینهمه خط
خوشا کسان که شب و روز با تو دمسازند
برای صید دل خلق و رفع تیر نظر
بر آهوان تو مژگان نه چنگل بازند
زراز عشق ندارد خبر کس آشفته
بجز نبی و ولی کان دو محرم رازند
مکن ملامت صاحبدلان که درویشان
سرشته زآب ولای علی زآغازند
بزگوار امیرا همه محب تواند
دل محب تو افزون چو من بشیرازند
بسحر و غمزه چو ترکان خانه پردازند
بمعجزات کلیم ارچه سحر شد باطل
بساحران تو نازم که صاحب اعجازند
مکن ملامت از آن لب شکرپرستان را
مگس ولیک همای بلند پروازند
بزخم تیر نظر سینه چاک و مجروحند
که کشتگان تو در روز حشر ممتازند
زحرف حق نکنند احتراز حق گویان
روند ب ر سر دار و ولی سرافرازند
بخود مبال تو ای عندلیب خوش الحان
که زاغ باغ محبت همه خوش آوازند
دهان تست شکر خیز و بیهده مردم
عبث مسافر در هند و مصر و اهوازند
بهشت و حوری و غلمان ندارد اینهمه خط
خوشا کسان که شب و روز با تو دمسازند
برای صید دل خلق و رفع تیر نظر
بر آهوان تو مژگان نه چنگل بازند
زراز عشق ندارد خبر کس آشفته
بجز نبی و ولی کان دو محرم رازند
مکن ملامت صاحبدلان که درویشان
سرشته زآب ولای علی زآغازند
بزگوار امیرا همه محب تواند
دل محب تو افزون چو من بشیرازند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ساقی امشب زرخت نور دگر میتابد
آفتابی تو و یا قرص قمر میتابد
خود بطلعت مهی و ساغر می خورشید است
زین دو نور است که بر بام و بدر میتابد
پرتو روی تو یا شعشعه جام شراب
یا مگر آتش موسی زشجر میتابد
آفتاب ار تو کشی پرده بپوشاند رو
کرم شب تاب کجا پیش قمر میتابد
تاب این جلوه ندارند جهان چهره بپوش
حسن بر شعله مپندار که برمیتابد
جام جم گشت ضمیرم همه از پرتو عشق
نور تو در دل آشفته مگر میتابد
توئی آن نور خداوند علی مظهر حق
که فروغت همه بر بحر و به بر میتابد
آفتابی تو و یا قرص قمر میتابد
خود بطلعت مهی و ساغر می خورشید است
زین دو نور است که بر بام و بدر میتابد
پرتو روی تو یا شعشعه جام شراب
یا مگر آتش موسی زشجر میتابد
آفتاب ار تو کشی پرده بپوشاند رو
کرم شب تاب کجا پیش قمر میتابد
تاب این جلوه ندارند جهان چهره بپوش
حسن بر شعله مپندار که برمیتابد
جام جم گشت ضمیرم همه از پرتو عشق
نور تو در دل آشفته مگر میتابد
توئی آن نور خداوند علی مظهر حق
که فروغت همه بر بحر و به بر میتابد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
طایف کعبه گر شبی بر حرم تو بگذرد
فسخ کند عزیمت و سر بدر تو بسپرد
وجد و سماع صوفیان نیست عجب زچنگ و نی
عشق چو نغمه ساز شد کوه برقص آورد
بی مه عارضت بتا عاشق دردمند تو
کوکب چند ریزد و چند ستاره بشمرد
گر بمرور میبرد نقش حجر مطر ولی
نقش تو را زلوح دل ریزش اشک نسترد
وه که زعمر بر خورد کشته تیغ نیکوان
خضر بود بلی چو کس زآب حیات برخورد
ایکه عجب همی کنی سیر نبی بر آسمان
طایر آه ما ببین کز سر عرش بگذرد
شیشه پر زمهر دل بود بمهر تو ولی
حیف که اشک پرده در پرده خلق میدرد
گر بنهند سلسله بر سرو پای من جهان
موی توام بجنبشی جانب خویش میبرد
آشفته بند بند من گر ببرند همچو نی
دل زشکنج زلف او رشته مهر کی برد
بگذردش زعرش سر طوف کند برو ملک
بر در حیدر از وفا پای کس ار نبفشرد
هر که کشد بمیکده باده زدست مهوشان
نام بهشت و حور او کی بزبان بیاورد
فسخ کند عزیمت و سر بدر تو بسپرد
وجد و سماع صوفیان نیست عجب زچنگ و نی
عشق چو نغمه ساز شد کوه برقص آورد
بی مه عارضت بتا عاشق دردمند تو
کوکب چند ریزد و چند ستاره بشمرد
گر بمرور میبرد نقش حجر مطر ولی
نقش تو را زلوح دل ریزش اشک نسترد
وه که زعمر بر خورد کشته تیغ نیکوان
خضر بود بلی چو کس زآب حیات برخورد
ایکه عجب همی کنی سیر نبی بر آسمان
طایر آه ما ببین کز سر عرش بگذرد
شیشه پر زمهر دل بود بمهر تو ولی
حیف که اشک پرده در پرده خلق میدرد
گر بنهند سلسله بر سرو پای من جهان
موی توام بجنبشی جانب خویش میبرد
آشفته بند بند من گر ببرند همچو نی
دل زشکنج زلف او رشته مهر کی برد
بگذردش زعرش سر طوف کند برو ملک
بر در حیدر از وفا پای کس ار نبفشرد
هر که کشد بمیکده باده زدست مهوشان
نام بهشت و حور او کی بزبان بیاورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
آزادگان بقید تعلق کم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
شکوه زنیکوان نتوانم که گفته اند
خوبان باوفا بزمانه کم او فتند
نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن
بر داغهای سینه و دل مرهم او فتند
چون زلف تست شب همه شب در کف رقیب
عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند
خورشید و مه که مشعله افروز عالمند
در پیش آفتاب تو چون شبنم او فتند
یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان
اندوهناک عشق وی خرم او فتند
یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان
در سجده تا بحشر بپای خم او فتند
در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان
اندر گمان نغمه زیر و بم او فتند
جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار
با اینکه این گروه مسیحا دم او فتند
از روح غافلند نصاری و از قیاس
تا تهمتی نهند پی مریم او فتند
آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف
دیوانگان بسلسله مستحکم او فتند
خوش وقت آن گروه که در سایه علی
تا بامداد حشر دل بیغم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
شکوه زنیکوان نتوانم که گفته اند
خوبان باوفا بزمانه کم او فتند
نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن
بر داغهای سینه و دل مرهم او فتند
چون زلف تست شب همه شب در کف رقیب
عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند
خورشید و مه که مشعله افروز عالمند
در پیش آفتاب تو چون شبنم او فتند
یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان
اندوهناک عشق وی خرم او فتند
یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان
در سجده تا بحشر بپای خم او فتند
در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان
اندر گمان نغمه زیر و بم او فتند
جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار
با اینکه این گروه مسیحا دم او فتند
از روح غافلند نصاری و از قیاس
تا تهمتی نهند پی مریم او فتند
آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف
دیوانگان بسلسله مستحکم او فتند
خوش وقت آن گروه که در سایه علی
تا بامداد حشر دل بیغم او فتند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
شاهدان گیسو چلیپا میکنند
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
زلفت اصراری که در آزار مردم میکند
رم ززخم نیش او پیوسته کزدم میکند
گرنه ای ضحاک جادو ای لب شیرین چرا
مار زلفت رخنه ها درمغز مردم میکند
غنچه گر شب تنگدل باشد چو باد آرد پیام
صبحدم از مژده وصلت تبسم میکند
رحم در دور تو زان چشم سیه جستن خطاست
کافر خون خواره کی بر کس ترحم میکند
گفتم ایدل حال خالش چیست بر آنچهره گفت
هندوئی دیدم که در جنت تنعم میکند
هر کرا در دل خلیده خار عشق گلرخان
کی کجا او یاد از سنجاب وقاقم میکند
ای منجم زآسمان و انجمت دیگر مناز
دیده هر شب دامن من پر زانجم میکند
چشم مستش راه هوشیاران مجلس میزند
زلف او سررشته عقل و خرد گم میکند
کشتی از گرداب نافش بگذراند نوح عقل
موج حسنش در کنار از بس تلاطم میکند
شمع رخسار تو بی پرده اگر بیند کلیم
کی زطور و آتش سینا تکلم میکند
لاجرم از حکم معزولست عقل خودپسند
اندر آن کشور که عشق او تحکم میکند
از دلی کز چنگ زلف دلبری دیده گزند
نغمه مطرب کجا رفع تألم میکند
لعل تو نه خاتم انگشت جم بود ای پری
اهرمن تا کی باین خاتم تختم میکند
حاش لله گر کند آشفته جز مدح علی
مرغ عاشق کی بجز بر گل ترنم میکند
رم ززخم نیش او پیوسته کزدم میکند
گرنه ای ضحاک جادو ای لب شیرین چرا
مار زلفت رخنه ها درمغز مردم میکند
غنچه گر شب تنگدل باشد چو باد آرد پیام
صبحدم از مژده وصلت تبسم میکند
رحم در دور تو زان چشم سیه جستن خطاست
کافر خون خواره کی بر کس ترحم میکند
گفتم ایدل حال خالش چیست بر آنچهره گفت
هندوئی دیدم که در جنت تنعم میکند
هر کرا در دل خلیده خار عشق گلرخان
کی کجا او یاد از سنجاب وقاقم میکند
ای منجم زآسمان و انجمت دیگر مناز
دیده هر شب دامن من پر زانجم میکند
چشم مستش راه هوشیاران مجلس میزند
زلف او سررشته عقل و خرد گم میکند
کشتی از گرداب نافش بگذراند نوح عقل
موج حسنش در کنار از بس تلاطم میکند
شمع رخسار تو بی پرده اگر بیند کلیم
کی زطور و آتش سینا تکلم میکند
لاجرم از حکم معزولست عقل خودپسند
اندر آن کشور که عشق او تحکم میکند
از دلی کز چنگ زلف دلبری دیده گزند
نغمه مطرب کجا رفع تألم میکند
لعل تو نه خاتم انگشت جم بود ای پری
اهرمن تا کی باین خاتم تختم میکند
حاش لله گر کند آشفته جز مدح علی
مرغ عاشق کی بجز بر گل ترنم میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد